بسم الله الرحمن الرحیم
یک قطره از هزاران
تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار
دکتر محمدعلی بارانی
مصاحبه و تدوین
امیرمحمد عباسنژاد
تقدیم به:
ـ روح بلند و ملکوتی نادره زمان، بتشکن دوران، احیاگر بزرگ اسلام ناب محمدی(ص)، رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی(ره).
-مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای، خلف صالح امام خمینی(ره)
ـ شهدای انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و مدافعان حرم؛ بهخصوص شهید حیدرعلی بارانی و شهید محمدرضا فریور.
ـ روح بلند پدر و مادر عزیزم، که عمری را مصروف تربیتم در راه بندگی خداوند متعال، عشق به پیامبر اعظم(ص) و اهل بیت گرانقدر(ع) نمودند.
ـ پدر و مادر همسرم که در طول سالهای رنج و زحمت، پشتیبانی از همسر و فرزندانم را عهدهدار شدند.
ـ همسر عزیز و بزرگوار، همسنگر ولایتمدار و انقلابیام که در مسیر سخت و پرمشقت پاسداری، همواره مشوق و پشتیبانم بوده است و مسوولیت زندگی، تربیت و آموزش فرزندانم را به شایستگی انجام داد و هرگز گلهای ننمود.
ـ فرزندان عزیز و گرانقدرم، که دوران کودکی و نوجوانی را با محرومیت از دوری و نبودنم سپری نمودند.
فهرست
پیشگفتار..........................
فصل اول ـ دوران کودکی و نوجوانی...
فصل دوم ـ دوران انقلاب اسلامی و عضویت در سپاه
فصل سوم ـ جنگ و غائله گنبد........
فصل چهارم ـاعزام به غرب کشور......
فصل پنجم ـ فرماندهی سپاه مینودشت..
فصل ششم ـ فرماندهی عملیات سپاه گنبدکاوس
فصل هفتم ـ عملیات والفجر 4........
فصل هشتم ـعملیات والفجر 6.........
فصل نهم ـ رهسپار به سوی لبنان.....
فصل دهم ـ عملیات کربلای 4..........
فصل یازدهم ـ ادامه تحصیل در دانشگاه
فصل دوازدهم ـ مسوولیت دانشکده علوم و فنون نظامی
فصل سیزدهم ـ مسوولیت دانشجویی دانشگاه امام حسین(ع)
فصل چهاردهم ـ تحول در دانشگاه امام حسین(ع)
عکس دستنوشته راوی(صفحه 1)
عکس دستنوشته راوی (صفحه 2)
سرآغاز سعادت، شقاوت، خوشبختی و تیره روزی آدمی قبل از تولد او و در خانواده ایست که در آن بدنیا می آید. این بدان معنا نیست که انسان در تعیین و تغییر سرنوشت خویش اراده و اختیاری ندارد. بل به آن معناست که مسیر زندگی دنیا و آخرت افراد از گذرگاه خانواده شروع و با مدرسه و دبیرستان ، اجتماع و تحولات و وقایع روزگار، ازدواج، شغل و ... تکمیل می شود.
من خوشبخت بودم که در خانواده متدینی چشم به جهان گشودم و با زمزمه دعاهای پدر و مادرم بیدار می شدم و با زمزمه الغوث الغوث شبهای احیاء در دامن پرمهر پدر و مادر به خواب می رفتم.
نان حلال و دسترنج بازوی پدر، روزی همیشگی سفره ما بود. قصه های پدر از جنگ اعراب و اسرائیل و اخبار کشتار مسلمانان بی پناه و درمانده بدست صهیونیست های سفاک اشغالگر فلسطین که از رادیو ایران و با تبلیغات جانبدارانه رژیم منحوس پهلوی از غاصبان پخش می شد، دغدغه من نیز شده بود.
دوران کودکی شادی در کنار خانواده داشتم، کشاورزی را در کنار پدر تجربه کردم. در کنار درس، ورزش کاراته و مهارت های فنی را آموختم. ضمن آموختن مهارت فنی در تهران و اصفهان که فضاهای اجتماعی روشنفکری و روشنگری بهتری نسبت به شهر ما داشت، با عالم سیاست آشنا شدم، چشمم نسبت به خیانتها و جنایتهای رژیم سفاک پهلوی باز شد. دو تصمیم اساسی و مهم برای آینده زندگی اتخاذ کردم، اول اینکه در حکومت جبار پهلوی هرگز به خدمت سربازی نروم و دوم اینکه وارد مشاعل دولتی نشوم.
خداوند را هزاران بار شکر و سپاس که در عصری بدنیا آمدم که زیر پرچم انقلاب اسلامی به رهبری بت شکن زمان امام خمینی (ره) چون قطره ای به دریای بی کران مردان و زنان انقلابی پیوستم و از شمال، غرب و جنوب ایران تا جنوب لبنان را طی کردم.
افسوس و صد افسوس که از کاروان بی قرار پیش قراولان و مردان طلایه دار فولادین و بی نظیر انقلاب اسلامی و ازقافله شهدا جاماندم، ماندم تا روایت گر بخش اندکی از دلاوری ها و قهرمانی ها و مجاهدت های آنان باشم.
فصل اول: دوران کودکی و نوجوانی
از شما تشکر میکنم که با وجود مشغلههای زیادتان، امروز بیست و سوم خردادماه 1394 برای آغاز گفتوگو به ما وقت دادید. از آنجا که شما از پاسداران نسل اول و قدیمی هستید، علاقهمندم از زندگی و خاطراتتان برای نسل فعلی، نسل آینده و پژوهشگران توضیحاتی بفرمایید. پیشنهاد میکنم از دوران کودکیتان شروع کنید. از فضای خانهای که در آن رشد کردید. لطفاً مقداری صحبت کنید.
بسمالله الرحمن الرحیم. وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ[1]. طبق شناسنامه متولد تاریخ 20/7/1336 در سیستان هستم که حدود سالهای 1338 به استان گلستان مهاجرت کردیم.
اسم پدرتان چه بود؟
عباسعلی.
پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟
خیر، پدرم در تاریخ 21/2/1374 و مادرم نیز در تاریخ 1/4/1388 به رحمت خدا رفتند.
شغلشان چی بود؟
ایشان حدود پنجاه سال از عمرش را دامدار بود. پس از مهاجرت به استان گلستان، به کشاورزی پرداخت.
1
خانوادهی پدری چطور خانوادهای بودند؟
خانواده پدر و مادریام، متدین و مذهبی بودند. علاقهی زیادی به خاندان عصمت و طهارت داشتند و این علاقه، در زندگی آنها دیده میشد. من فرزند خانواده پرجمعیّتی بودم. پدر عشق و علاقه خود را به ائمه اطهار، در انتخاب نام فرزندانش نشان داد. اسامی فرزندان پسرش علی و یا ترکیبی از اسم و لقب آن حضرت بود و نام فرزندان دخترش، از اسما و القاب حضرت زهرا(س)، گزینش شده بود. ایشان، ارادت ویژهای به حضرت زهرا(س) داشتند. هر وقت یادی از آن حضرت میکردند یا مصیبتشان را میشنیدند، سراسر وجودش غرق در غم و اندوه شده و چشمهایش، اشکآلود میشد. اهل عبادت بود. همیشه یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار بود. بعد از نمازها، دعاهای طولانی داشت و همه آشنایان و دوستان را به اسم دعا میکرد. کمتر کسی از خانواده، دوستان و گذشتگان را فراموش میکرد. سالهای کودکی بسیار خوشی در خانواده با محبت، پرجمعیت و طرفدار اهلبیت علیهمالسلام داشتم. به این منوال تا پنج سالگی را گذراندم و بیشتر علاقه داشتم در کنار پدرم در زمین کشاورزی باشم تا ضمن بازی، کشاورزی را هم بیاموزم.
2
با شروع سال تحصیلی وقتی دوستان همبازیم به مدرسه رفتند و من تنها ماندم، نزد پدر رفتم تا او را راضی کنم که مرا به مدرسه بفرستد. او قانع شد و مرا به مدرسه ابتدایی برد و خواهش کرد تا به عنوان مستمع آزاد، به مدرسه بروم و اینگونه، در سن پنج سالگی به مدرسه رفتم.
کدام مدرسه بودید؟
دوره ابتدایی، ثلث اول را در مدرسه روستای ایگدر علیا گذراندم. قرار بود من آن سال به صورت مستمع آزاد به مدرسه بروم. آن زمان، پیشدبستانی نبود. مقطعی که میگویم به سالهای خیلی دور برمیگردد.
چه سالی؟
سالهای 1340 یا 1341. دو، سه ماهی بود که به آن مدرسه میرفتم.
تا پایان دبستان در آن مدرسه بودید؟
خیر. در فصلهای زمستان و بهار، باران بسیاری میبارید. رودخانهای در مسیر خانه ما به مدرسه بود که در این دو فصل پرآب میشد و راهی برای عبور از آن برای رفتن به مدرسه، وجود نداشت. گاهی ما به خاطر سیلاب رودخانه، چند روز نمیتوانستیم به مدرسه برویم. تا اینکه پدرم با بعضی از همسایهها صحبت کرد تا همگی، بچهها را در مدرسهی دورتری که در شرکت صحرا[2] بود، ثبت نام کنند. فاصله مدرسه جدید با خانهی ما، چند کیلومتر بود. وقتی پروندهی تحصیلی ما جابهجا شد، کل مسئله مستمع آزاد و موقتبودنم هم فراموش شد. مثل سایر بچهها درسم را ادامه دادم.
3
این بُعد مسافت سخت نبود، شما چطوری میرفتید؟
خیلی سخت نبود. بعد از نماز صبح، پدرم مرا بیدار میکرد. بعد از خوردن صبحانه، ساعت شش با همکلاسیها حرکت میکردیم. طول مسیر دو، سه کیلومتری بود. معمولاً قبل از بقیه به دبستان میرسیدیم. اگر باران هم میآمد مانعی بر سر راه عبور ما نبود. موقع برگشت از مدرسه که دلتنگ خانه میشدیم، چکمههایمان را درمیآوردیم و مسابقه دو میگذاشتیم. بهعلت بارندگی زیاد، ما چکمه میپوشیدیم.
با پای برهنه مسابقه میدادید؟
بله. خیلی هم لذتبخش بود. زمین، خاک خیلی نرمی داشت. همیشه مسابقه دو میدادیم.
از برادرانتان کسی با شما در دورهی دبستان هممدرسهای بود؟
خیر. چون با برادرهای بزرگترم تفاوت سنی داشتم. آنها در کلاس پنجم و ششم، در مدرسه ایگدر سفلی درس میخواندند. با بچههای همبازی خودم، همکلاس بودم. آنموقع کلاسهای ابتدایی به خاطر نبودن معلم، امکانات و تعداد کم دانشآموزان، گاهی تا کلاس سوم و گاهی تا کلاس پنجم باهم بود.
4
مدرسهتان مختلط بود؟
بله مختلط بود. ما چند پایه در یک کلاس بودیم. یعنی کلاس اول، دوم، سوم و چهارم همه با هم در یک کلاس بودیم. در کلاس، پسرها در ردیف جلو و دختر خانمها، پشت سر آنها مینشستند و معلم به دانشآموزان یک کلاس، دیکته میگفت. به کلاس دیگر، انشا و به کلاس و پایه دیگر، ساخت کاردستی. این نکته را یادآور شوم که مقطع ابتدایی، دورهای بسیار اثرگذار بود. معلمی داشتیم که متاسفانه نامش را فراموش کردهام، بسیار منظم، شایسته و خوشاخلاق بود. تعلیمات اخلاقی و نصایح آن روزهای ایشان، بعدها در زندگی ما ساری و جاری شد.
از همکلاسیهایتان کسی را به خاطر دارید؟
بله. بعضی از دوستان دورهی دبیرستان را به خاطر دارم.
کسی از آن بچهها به مقاطع بالاتر رسیدند یا نه؟
بله. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، یک نفر از آنها به نیروی هوایی (همافر) و یک نفر دیگر، به نیروی زمینی ارتش پیوست. یکی از دوستانم هم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به عضویت جهادسازندگی درآمد.
شما چند مدت در مدرسه شرکت صحرا بودید؟
تا کلاس چهارم ابتدایی بودم.
5
بعد از آن دبیرستان رفتید؟
بعد از طی کلاسهای پنجم و ششم، به دبیرستان رفتم. دبیرستان ما، در شهرستان گنبدکاوس بود. آن موقع ماشین کم بود و رفت و آمد سخت. مردم معمولاً با مینیبوسی یا جیپ، به شهر رفت و آمد میکردند. و تردد برای ما که باید هر روز میرفتیم، سختتر بود.
برای رفت و آمد چه فکری کردید؟
ما چهار نفر بودیم که تصمیم گرفتیم بهجای تردد، در گنبد خانهای را اجاره کنیم و هر کدام از ما وسیلهای را آوردیم تا تقریباًَ تکمیل شد. هر پنجشنبه به روستا میرفتیم و خانواده را میدیدیم و در کشاورزی و دامداری، به آنها کمک میکردیم و دوباره بازمیگشتیم تا شنبه در کلاس حاضر باشیم.
چند سالتان بود که وارد دبیرستان شدید؟
حدود سیزده سال داشتم.
پس شما از دوازده، سیزده سالگیتان مستقل شدید؟
تقریباً همینطور شد. البته قبل از من برادر بزرگترم شیرعلی، اولین کسی بود که مستقل شد. او به دنبال استخدام بود. اما به علت سن کم، استخدام نشد. برای یافتن کار، به تهران آمد و وارد شرکتی شد که در کیش، شعبهای داشتند و تا فرارسیدن خدمت سربازیاش، در کیش ماند. او زودتر وارد جامعه شده بود و به من نیز کمک میکرد و نقش راهنمای مرا داشت.
6
وارد دبیرستان شدید، چه رشتهای را انتخاب کردید؟
رشته علوم طبیعی را انتخاب کردم.
فعالیت غیردرسی هم داشتید؟
بله. به سفارش برادرم برای اینکه اوقات فراغت از دبیرستان و درس را به بطالت نگذرانم، به باشگاه ورزشی رفتم تا رشتهای را انتخاب کنم. با یکی از دوستانم که اسم او هم محمدعلی بود، صحبت کردم. او هم علاقهمند شد. بیش از یک هفته، ما شبها به سالن رشتههای مختلف ورزشی اعم از کشتی، بوکس، ژیمناستیک و بدنسازی رفته و از نزدیک تماشا میکردیم. معمولاً باشگاهها به علت شاغل بودن افراد ورزشکار یا محصلبودنشان، بعد از ظهرها تا پاسی از شب فعال بودند. تنها رشتهای که تازه آمده بود، کاراته بود. دو شب با دوستم به تماشای کاراته رفته و نحوه فعالیت استاد و هنرجویان را رصد کردیم. متوجه شدیم این رشته نسبت به رشتههای دیگر، بهتر است. کلاس که تمام شد، نزد استاد رفته و گفتیم: «میخواهیم در این رشته کار کنیم.»
او هم گفت: «این رشته، سخت است. شما میآیید و ثبتنام میکنید و بعد پشیمان میشوید.»
گفتیم: «نه. ما تصمیم گرفتهایم این ورزش را ادامه بدهیم.»
7
او در همین حین، تکنیکی را زیر پایم اجرا کرد که ناگهان به هوا پرتاب شدم. یک مشت هم که بعدها فهمیدم «زوکی» نامیده میشود، به من زد. روی تشک افتادم. استاد دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و به چشمهایم نگاه کرد و گفت: «حالا میآیی؟»
گفتم: «بله.»
روی کاغذ، آدرس مغازه لباسفروشی را نوشت و ما رفتیم لباس خریدیم.
استادتان چطور شخصیتی داشت؟
آقای تاجمحمد سیدی در کلاسها علاوه بر ورزش، درس فتوت و مردانگی نیز به هنرجویان میآموخت. الگویی برای همه ما بود. بنده شخصاً نظم و انضباط و خیلی چیزها را از او آموختم و همیشه خود را مدیون او میدانم. دورهی ورزشی آن سالها، ذخیرهای برایم شد که در طول خدمت و حتی تا به امروز از آن استفاده میکنم.
کلاس کاراته دو مربی داشت. آقای تاجمحمد سیدی و آقای قَرِه. بعضی از روزها، زیر نظر استاد سیدی تمرین میکردیم و بعضی از روزها هم آقای قره، به ما آموزش کاراته میداد. ولی پس از چند سال، آقای قره به کاراته ادامه ندادند و ما زیرنظر استاد سیدی آموزش میدیدیم. استاد علاوه بر آموزش ما، به فکر ارتقاء آموزشها و استادی خود نیز بودند. گاهی در کلاس، از سالنهای مخصوص کاراته در ژاپن سخن میگفت، که دارای چه زیربنا و امکاناتی است. در واقع به نوعی از سالنی که در آن تمرین میکردیم و چند منظوره بود، گلایه داشت و آرزوهایش را بیان میکرد.
8
استقبال از این ورزش چطور بود؟
خیلی زیاد نبود. شاید بیش از یک سال از آمدن ما به کلاس کاراته میگذشت، که اولین فیلم کاراته در سینمای شهر به نمایش درآمد. بعد از دیدن فیلم توسط مردم، افراد زیادی به کلاس آموزش کاراته آمدند. اما وقتی ورزش با آن ریتم کُند و اساسی پیش رفت، خیلیها نیامدند و تعداد افراد کلاس، کم شد. همینطور ادامه دادیم. بعد از مدتی، اولین فیلم بروسلی نیز آمد و دوباره عدهای احساساتی شده و باشگاه شلوغ شد.
در دوران دبیرستان چه فعالیت دیگری داشتید؟
کاراته را ادامه دادم. با شروع تعطیلات تابستان، با کمک برادرم به تهران آمدم. این دو دلیل داشت. اول اینکه، کاراته را در تهران دنبال کنم. دوم اینکه، در جادهی قدیم تهران ـ کرج، کارخانه برقی بود که برادرم با مدیرعامل کارخانه دوست بود و من میتوانستم در آنجا مشغول به کار شوم. روزها از صبح در کارخانه کار میکردم و بعدازظهر از میدان آزادی تا باشگاه رضایار در عباسآباد[3] را با تاکسی میآمدم. گاهی، بخشی از مسیر را میدویدم.
چه سالی به تهران آمدید؟
تابستان سال 1349 به تهران آمدم. روزها کار میکردم و شبها ورزش. این تابستان، کار سیمکشی برق تابلو را یاد گرفتم.
9
ساعت کار باشگاه چطور بود؟
از ساعت چهار بعد از ظهر تا ده شب برای عموم مردم و از ساعت ده تا یازده برای دورههای بالا، کلاس تخصصی بود.
در این مدت شما کجا اقامت داشتید؟
شبها در کارخانه میماندم.
بعد از باشگاه به کارخانه برمیگشتید؟
بله. در آنجا میخوابیدم و صبح، سر کار حاضر می شدم.
با اینکه کار سختی داشتید و در آن زمان ماشین برای رفت و آمد کم بود، چطور آن مسیر را میرفتید؟
ماشین بود. بخشهایی هم که نبود پیاده میدویدم. اگر در مسیر آمدنم به باشگاه تاکسی پیدا نمیکردم و یا ترافیک بود، پیاده میشدم و ساکم را روی کولم گذاشته و تا باشگاه میدویدم.
آیا تابستان سال بعد هم به آنجا رفتید؟
خیر. تابستان سال بعد، به اصفهان رفتم. فرودگاه شهید بهشتی اصفهان، در حال ساخت بود و بخشهای مختلفی از جمله برق، داشت. مسوول بخش برق که نسبت فامیلی با هم داشتیم، آقای محمد راوند[4] بود. او مرد بسیار شریف و خوبی بودند. چون به تنوّع کاری علاقه داشتم، به کار برق مشغول شدم. آقای راوند متوجه شدند که من، متفاوت از سایرین کار میکنم. به این صورت که صبح تا ساعت دو بعدازظهر در کار برق بودم، بعد از ظهر میرفتم قسمت بتونریزی، تا آن کار را نیز یاد بگیرم. در آن زمان انگیزه داشتم و کنجکاو بودم. آقای راوند سال بعد که آمدم، گفت: «تو با افرادی که ترک تحصیل کرده و به اینجا آمده اند تا حقوقی بگیرند و بیکار نباشند، متفاوت هستی. شما کار دیگری انجام بده که برای آیندهات هم مفید باشد.»
10
دوستش روبروی سینما تئاتر ارحام صدر[5]، کارگاه الکتروتکنیک و دینامپیچی، داشت. مرا به او معرفی کرد. سابقهای از کار با برق داشتم. ولی دینامپیچی، کار تخصصی بود که شامل ژنراتور، کفکش، تابلوی برقی و الکتروموتورهای کوچک تکفاز تا الکتروموتورهای سهفاز تسمهای. اصفهان شهر صنعتی بود و فراوان از این کارها داشت.
یک سال در آزمایشگاه بتون کار کردید؟
بله. یک تابستان در آزمایشگاه بتون کار کردم.
محیط آزمایشگاه چطوری بود؟
مسوول آزمایشگاه یک تکنیسن ارمنی بود. بسیار مرد منضبط و کاردان و خوشاخلاقی بود. با اینکه محیط بسیار صمیمانه بود. در زمان استراحتمان در باره موضوعات سیاسی روز بحث میکرد. کمکم این اطلاعات باعث شد زمینههای انقلابی و دید سیاسیام نسبت به جامعه اطرافم تقویت شود. در واقع من از جامعه و محیط اصفهان نگاه سیاسیام جهت گرفت و از همین جا تصمیم گرفتم که اول به خدمت سربازی برای این نظام ستمشاهی نروم و دوم اینکه برای آیندهام به دنبال شغل آزاد باشم و هیچوقت به استخدام این دولت فاسد درنیایم.
11
تابستان سال بعد باز به اصفهان رفتید؟
بله. وفور کار صنعتی در اصفهان، انگیزه بیشتری برای رفتن به آن شهر زیبا را به من می داد. این بار به شدت، غرق در کار شدم. استاد کارهایی که سابقه کار بیشتری داشتند، ساعت هشت صبح سرکار میآمدند. من ساعت شش و نیم جلوی در مغازه حاضر بودم. استاد نیز وقتی انگیزههای مرا دید و با اعتمادی که به فرد معرفم داشت، کلید در کارگاه را به من داد. هر وقت که میرسیدم در را باز کرده و کرکره را بالا میکشیدم. کارگاه بزرگی هم بود. کارهایی که اول صبح برای تعمیر وارد کارگاه میشد را انتخاب میکردم. قبل از اینکه کسی بیاید سیمپیچی اینها را بریده، لیستبرداری فنیاش را گرفته بودم. سیمها را بسته و آماده کرده بودم. گاهی برای اینکه یک سلسله کار را تمام کنم، پنج، شش تا الکتروموتور را با هم میگرفتم. با هم اینها را میپیچیدم، بعدش میگذاشتم کنار. کار تکراری انجام نمیدادم. تعمیر وسایل مختلف و متنّوعی را تجربه کردم. در نتیجه خیلی زود به کارها وارد شدم.
در دبیرستان چه رشتهای انتخاب کردید؟
علاقه اصلی من ادبیات بود. ولی به همراه آقایان محمد نظریان سنگر، گلمحمد کریمی و موسی سنچولی که همیشه با هم بودیم، رشته علوم طبیعی را انتخاب کردیم.
12
خاطراتی از آن دوران دارید؟
در همین دبیرستان یک روز بنا به دستور ساواک همه دانشآموزان دبیرستان باید به عضویت حزب رستاخیز دربیایند. زنگ اول ناظم برای ثبتنام دانشآموزان یک کلاس رفته بود. در زنگ تفریح بچهها خبر ثبتنام را دادند. با توجه به بینش قبلیام درباره نظام شاهنشاهی،تصمیم گرفتم به عضویت حزب رستاخیز درنیایم. میدانستم این زنگ ناظم برای ثبتنام بچهها به کلاس ما خواهد آمد. در گوشهای از حیاط مدرسه باغچهای که از درخت توت و انار بود، خودم را به مدت بیست تا بیست و پنج دقیقه سرگرم و معطل شدم تا ناظم از کلاس ما خارج شود. بعد از بیست دقیقه با این فکر که او کارش تمام شده است و رفته به کلاس رفتم. تا وارد کلاس شدم دیدم ناظم انتهای کلاس ایستاده و منتظر من است. با عصبانیت سوال کرد: «بارانی کیست؟»
دستم را بلند کردم و گفتم: «ببخشید آقا من بارانی هستم.»
نگاه عصبانی کرد و گفت: «تو چرا برای حزب رستاخیز ثبتنام نکردی؟»
به او گفتم: «آقا میشود من ثبتنام نکنم. دوست ندارم عضو این حزب شوم.»
او گفت: «بله. اگر میخواهی ثبتنام نکنی. باید از کشور خارج شوی.»
13
با دوستانتان هنوز در ارتباط هستید؟
گاهی در شهرستان آنها را میبینم.
چه سالی بود؟
سال 1354 بعد از اینکه پیش خانوادهام برگشتم، دیگر اصفهان نرفتم. چون کار را یاد گرفته بودم. در شهر خودمان، کارگاهی را پیدا کردم و مشغول کار شدم. میخواستم برای خودم کارگاه بزنم. طی این سالها، برادر بزرگترم، خدمت سربازی را تمام کرده بود. میخواستم با استفاده از پایان خدمت او یک کارگاه بزنم، تا دیگر سربازی نروم. در اندیشه خودم نظام ستمشاهی را برای خدمتکردن، قبول نداشتم. برای این که روزها کار کنم، در دبیرستان شبانه ثبتنام کردم.
در باشگاه کاراته، دو نفر مربی داشتیم که هر کدام هفتهای جابهجا میشدند. تا اینکه هر دو مربی، هم زمان به سربازی رفتند. در کلاس کاراته طبق نظر مربیان رسم بود که هرگاه استاد نمیآمد، کلاس را یکی از ارشدها که من نیز جزو آنها بودم اداره میکرد. بعد از رفتن آنها، هنرجویان را به چند کلاس از مبتدی تا سطوح مختلف دستهبندی و تمرین میکردیم. البته در زمانی هم که مربیان به سربازی نرفته بودند در حضور استاد، شاگردهای ارشد بخشهای مختلف را کنترل و آموزش میدادند و استاد هم ضمن نظارت بر همه کلاسها با هنرجویان سطح بالاتر، کار میکردند.[6]
14
در راهاندازی کارگاه کسی به شما کمک کرد؟
برادر بزرگم شیرعلی[7]، همانطور که در طول مدتی هم که دبیرستان تحصیل میکردم، هزینههایم را تقبل می کرد و ماهیانه مبلغی به عنوان کمک خرجی واریز میکرد که در حد حقوق یک کارمند بود. این بار هم او، مبلغی به من دادند تا کارگاه را تجهیز کنم. به صورت شراکتی کارگاه را راهاندازی کردیم. جالب بود که چون آنزمان حدود هجده تا بیست ساله بوده و محاسن نداشتم. کسانی که به کارگاه میآمدند، میگفتند: «آقای مهندس کجاست؟»
از آنها میپرسیدم: «که کارتان چیه؟»
وقتی تابلو برق سهفاز را میدیدند که در کارگاه نصب شده بود، برایم توضیح میدادند که برق کارخانه شالیکاری یا کارخانه سنگشکنی آنان از کار افتاده است. من هم وسایل فنی و برق را جمع میکردم و میگفتم: «در خدمتتان هستم. اگر نتوانستم درستش کنم، مهندس خودشان میآیند.»
اگر هم میگفتم باور نمیکردند که کسی به سن و سال من، استاد فنی باشد. وقتی کارشان را انجام میدادم، آنوقت میگفتند: «ببخشید که نشناختیم.»
بهخاطر زمینه مذهبی که داشتم، همیشه برای مشتریانم هزینه ها را کمتر حساب می کردم. البته این چند دلیل داشت. اول اینکه، هزینه بار زندگی چندان روی دوشم نبود و خودم هم هزینهای نداشتم. دوم اینکه، جلب مشتری میکردم. تعمیرات و خدماتی که در ازای آن سه هزار تومان دریافت میکردم، کارگاه دیگری پنج هزار تومان دستمزد دریافت می کرد. یا اگر کاری برای شخصی انجام میدادم و از توان مالی در مضیقه بود، از او پول نمیگرفتم.
15
همه این دیدگاهها از آموزه های پدری بود؟
بله همینطور است.
در فعالیتهای انقلابی هم شرکت داشتید؟
بله. در راهپیماییهای سالهای 1356ـ 1357 که بحبوبهی انقلاب اسلامی بود و در سخنرانیهای سیاسی که در منطقه برگزار میشد، شرکت میکردم. مثلاً در علیآباد حجتالاسلام احمدی، در گنبدکاوس حجتالاسلام عمادی و حجتالاسلام ابراهیمی[8]، روحانی انقلابی که محور هماهنگی نیروهای انقلاب بود. او حوزه علمیهای هم در گنبد تأسیس کردند. حجتالاسلام جاجرمی[9]، امام جماعت مسجد قائمیه گنبد که در دوره انقلاب و بعد از انقلاب در اعزام نیروی پایگاه بسیج فعال و نقش اساسی و محوری داشت. در مینودشت حجتالاسلام کرامتلو و حجتالاسلام حسینی از روحانیون انقلابی در منطقه بودند که در مساجد سخنرانی میکردند. سال 1357به مناسبتی آقای عمادی در مسجد قائمیه سخنرانی پرشوری داشت، به طوری که علاوه بر مسجد، حیاط و خیابانهای اطراف مملو از جمیعت بود. ایشان کوبنده، بیپروا و انقلابی به نظام ستمشاهی تاخت. نیروهای شهربانی مسجد را محاصره کرده بودند. با توجه به جمعیت بینظیر و سخنرانی انقلابی، مسئله بهقدری مهم شده بود که رئیس شهربانی وقت، برای دستگیری آقای عمادی شخصاً آمده بود تا نظارت داشته باشد. با وجود نیروهای زیاد شهربانی که مسجد را محاصره کرده بودند، محافظ درجهداری با مسلسل یوزی پشتسر رئیس شهربانی که با عصبانیت در خیابان قدم میزد، حرکت میکرد. هر چه سخنرانی آتشینتر میشد، سرهنگ عصبانیتر می شد و سرعت قدمزدنش بیشتر شده و محافظ نگونبخت به حالت دو، پشتسرش حرکت میکرد. سخنرانی که تمام شد، مردم خیابانهای اطراف مسجد را اشغال کرده و شعار دادند. آرایش پلیس بههم خورد. سخنران هم با سیل جمیعت بیرون آمد و با وسیلهای که از قبل آماده بود، از دام شهربانی در این مرحله متواری شد. از آنجایی که پلیس پیشبینی کرده بود، در تعقیب و گریز قبل از خروج از شهر به طرف آزادشهر، سخنران دستگیر شد. سالها بعد از پیروزی انقلاب که به مناسبتی در شهربانی مراسمی بود و با هم دعوت شده بودیم، با تشریفات کامل به آقای عمادی که امام جمعه شهر بودند، خوشآمد گفتند. گفتم: «آقا دنیای عجیبی است، یک روز به جرم انقلابیبودن تو را تعقیب و دستگیر میکنند و امروز انقلاب آنچنان عزتی میدهد، که با تشریفات تمام تحویلت میگیرند.»
16
کنایه از سخنرانی مسجد قائمیه و دستگیری سال 1357 ایشان بود. خندیدند و گفتند: «مگر شما هم بودی؟»
گفتم: «بله ولی کاری از من ساخته نبود.»
در اینجا ذکر خاطرهای از دوره دبیرستان، خالی از لطف نیست. دبیر ادبیاتی داشتیم که ضمن روشنگری کلی، بچه ها را در مسیر نقد و انتقاد از اوضاع اجتماعی، هدایت میکرد. یکبار موضوع انشا، آزاد بود و من نقش سینما و تبلیغات بر حجاب زنان را انتخاب کردم و عوامل متعدد بیحجابی زنان را ذکر کردم. معلم مرا صدا زد تا انشایم را بخوانم. سپس از بچه ها در مورد انشایم نظرخواهی کرد. یکی از بچهها، نسبت به موضوع و تحلیل من انتقاد کرد و گفت: «آزادی در انتخاب نوع لباس، آرایش زنان و انتخاب دوست پسر از حقوق آنان است.»
دبیر گفت: «آقای بارانی جواب بده.»
با اجازه دبیر از او پرسیدم: «آیا شما از اینکه خواهرانت با پسرها دوست باشند، راضی هستی و اشکالی نمیبینی؟»
او قدری ناراحت شد و چیزی نگفت. گذشت و گذشت تا اینکه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ما در دو جبهه مخالف قرار گرفتیم. او و دو خواهرش جزء سمپاتها و نیروهای مجاهدین خلق شدند و من در جبهه انقلاب قرار گرفتم. او برای فرار از دستگیری، مدتها پنهان شد. پس از یکی دو سال که آبها از آسیاب افتاد او را که در آن زمان کارمند ادارهای شده بود، در یک جلسه رسمی دیدم. ظاهراً موضوع آن انشا، هنوز در خاطرش بود. با حالتی شرمنده با من مواجه شد. خود را به فراموشی و تغافل زدم و با او به گرمی برخورد کردم.
17
با توجه به اینکه در اوج سن جوانی قرار داشتید، چه تفریحی انجام میدادید؟
تفریحاتم درس، کار و ورزش کاراته بود. اگر فرصتی پیش میآمد، به کوهنوردی هم میرفتم. برادرم تفنگ بادی برایم خریده بود. با او، تفنگ را فشنگی کرده بودیم. در فرصتهای مناسب به تمرین می پرداختم. در جای خلوتی از فاصله پنجاه، شصت متری، بشکه خالی قیر را هدف قرار میدادم. تیر از دو طرف بشکه عبور میکرد. آنقدر تمرین و تکرار کردم که پس از مدتی، تیراندازی من خیلی خوب شده بود
بهعلت وجود زمینههای ورزشی، توپی خریده بودم. بچههای محله را جمع کرده و فوتبال و والیبال تمرین میکردیم. گاهی مواقع هم با آنها صحبت کرده و آنها را با اهداف انقلاب اسلامی آشنا میکردم. از طرفی نیز گروههای مارکسیستی و مجاهدین خلق، فعالیت خود را در منطقه ما شروع کرده بودند. البته نفوذ سازمان مجاهدین خلق در آن منطقه بیشتر بود. حتی پرچم و تابلو هم داشتند. گاهی اوقات بچهها مشورت میکردند که منافقین، در مدارس و دبیرستان دست به تبلیغ زدهاند و دنبال یارگیری هستند و چه باید کرد؟ تا جایی که اطلاعات داشتم، این دوستان را با خط و مشی وانحرافات سازمان، آشنا میکردم. بهزعم خودم سعی میکردم جوانها را برای ادامهی راه انقلاب اسلامی حفظ کنم.
18
در میان صحبتهایتان گفتید که سازمان مجاهدین پرچم و نشانی داشتند، در گنبد مقر داشتند؟
سازمان مجاهدین، در گنبد هم فعالیت و هوادارانی داشت. ولی در گرگان، فعالیت و هواداران بسیاری داشت. در گنبد، گروههای چپ مثل حزب توده و چریکهای فدایی بیشتر میدان داشتند.
نمایی از شهر گنبد کاووس با برج تاریخی هزارسالهی آجریاش. برج گنبد قابوس بنایی تاریخی از سده چهارم هجری است که در شهر گنبدکاووس قرار دارد. سبک معماری بنا شیوه رازی است. این بنا که بلندترین برج تمام آجری جهان بهشمار میآید بر فراز تپهای خاکی که نزدیک به پانزده متر از زمین بلندتر است قرار دارد. بلندای بنا به همراه پی آن به ۷۲ متر میرسد. این بنا در سال ۳۷۵ هجری خورشیدی و در زمان پادشاهی کاووس بن وشمگیر و در شهر گنبدکاووس که پایتخت پادشاهان آل زیار آن دیار بوده، بنا گردیده است. من در این شهر بزرگ شدم، ورزش کردم، تحصیل کردم و خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از آن دارم. این برج به من شهامت، ایستادگی و مقاومت را یادآوری میکرد، روزهای زیادی را در پای این برج گذراندم و درس خواندم و ورزش کردم. هنوز به آن تعلق خاطر دارم.
وقتی اینجا 12ـ13 ساله بودم.
انجام کاتای دستهجمعی در گنبدکاوس
سال 1352 ـ پارک ملی گلستان، آبشار لووه
از چپ: پدرم، عباسعلی که عشق به اهل بیت(ع) را از او آموختم. برادربزرگترم حاجشیرعلی که پشتیبان، مشعل و راهنمای مسیرم در زندگی شخصی و کاریام بود.
[1]ـ توفیق من جز به (اراده) خداوند نیست که بر او توکل کردهام به او روی آوردهام. (قرآن کریم، سوره هود، آیه 88)
[2]ـ نام روستایی در منطقه است.
[3]ـ نام فعلی خیابان شهید بهشتی.
[4]ـ سالها پیش از دنیا رفت. خدایش رحمت کند. (راوی)
[5]ـ در طول مدتی که اینجا بودم، هیچوقت به آن سینما نرفتم. چون علاقه و وقت رفتن به سینما را نداشتم. (راوی)
[6]ـ معمولاً کلاس کاراته شامل سه بخش نرمش (که در آن همه هنرجویان شرکت میکنند) و بعد کارهای تکنیکی و آموزشی و بخش سوم و آخر کمیته یا مبارزه است که همه هنرجویان به صورت دایرهوار مینشینند و استاد در میان دایره، هنرجویان ارشد را دو به دو به مبارزه میخواند و ضمن داوری و کنترل مبارزه، نکات لازم را به هنرجویان تذکر میدهد تا از به خشونت کشیدهشدن مبارزه جلوگیری کند. (راوی)
[7]ـ همه موفقیتهای زندگیام را مدیون برادر بزرگترم هستم. او با هدایت، حمایت و پشتیبانیهای مادی و معنوی در کمال ایثار و گذشت، تمام جوانیاش را بهپای خانواده پرجمعیت پدریمان بهخصوص بنده، گذاشتند. هرگز قادر به ادای دین نیستم. از خداوند سعادت او را خواهانم. (راوی)
[8]ـ بعد از پیروزی انقلاب اسلامی از دنیا رفت. (راوی)