بسم الله الرحمن الرحیم
یک قطره از هزاران
تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار
دکتر محمدعلی بارانی
مصاحبه و تدوین
امیرمحمد عباسنژاد
تقدیم به:
ـ روح بلند و ملکوتی نادره زمان، بتشکن دوران، احیاگر بزرگ اسلام ناب محمدی(ص)، رهبر کبیر انقلاب اسلامی امام خمینی(ره).
-مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای، خلف صالح امام خمینی(ره)
ـ شهدای انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و مدافعان حرم؛ بهخصوص شهید حیدرعلی بارانی و شهید محمدرضا فریور.
ـ روح بلند پدر و مادر عزیزم، که عمری را مصروف تربیتم در راه بندگی خداوند متعال، عشق به پیامبر اعظم(ص) و اهل بیت گرانقدر(ع) نمودند.
ـ پدر و مادر همسرم که در طول سالهای رنج و زحمت، پشتیبانی از همسر و فرزندانم را عهدهدار شدند.
ـ همسر عزیز و بزرگوار، همسنگر ولایتمدار و انقلابیام که در مسیر سخت و پرمشقت پاسداری، همواره مشوق و پشتیبانم بوده است و مسوولیت زندگی، تربیت و آموزش فرزندانم را به شایستگی انجام داد و هرگز گلهای ننمود.
ـ فرزندان عزیز و گرانقدرم، که دوران کودکی و نوجوانی را با محرومیت از دوری و نبودنم سپری نمودند.
فهرست
پیشگفتار..........................
فصل اول ـ دوران کودکی و نوجوانی...
فصل دوم ـ دوران انقلاب اسلامی و عضویت در سپاه
فصل سوم ـ جنگ و غائله گنبد........
فصل چهارم ـاعزام به غرب کشور......
فصل پنجم ـ فرماندهی سپاه مینودشت..
فصل ششم ـ فرماندهی عملیات سپاه گنبدکاوس
فصل هفتم ـ عملیات والفجر 4........
فصل هشتم ـعملیات والفجر 6.........
فصل نهم ـ رهسپار به سوی لبنان.....
فصل دهم ـ عملیات کربلای 4..........
فصل یازدهم ـ ادامه تحصیل در دانشگاه
فصل دوازدهم ـ مسوولیت دانشکده علوم و فنون نظامی
فصل سیزدهم ـ مسوولیت دانشجویی دانشگاه امام حسین(ع)
فصل چهاردهم ـ تحول در دانشگاه امام حسین(ع)
عکس دستنوشته راوی(صفحه 1)
عکس دستنوشته راوی (صفحه 2)
سرآغاز سعادت، شقاوت، خوشبختی و تیره روزی آدمی قبل از تولد او و در خانواده ایست که در آن بدنیا می آید. این بدان معنا نیست که انسان در تعیین و تغییر سرنوشت خویش اراده و اختیاری ندارد. بل به آن معناست که مسیر زندگی دنیا و آخرت افراد از گذرگاه خانواده شروع و با مدرسه و دبیرستان ، اجتماع و تحولات و وقایع روزگار، ازدواج، شغل و ... تکمیل می شود.
من خوشبخت بودم که در خانواده متدینی چشم به جهان گشودم و با زمزمه دعاهای پدر و مادرم بیدار می شدم و با زمزمه الغوث الغوث شبهای احیاء در دامن پرمهر پدر و مادر به خواب می رفتم.
نان حلال و دسترنج بازوی پدر، روزی همیشگی سفره ما بود. قصه های پدر از جنگ اعراب و اسرائیل و اخبار کشتار مسلمانان بی پناه و درمانده بدست صهیونیست های سفاک اشغالگر فلسطین که از رادیو ایران و با تبلیغات جانبدارانه رژیم منحوس پهلوی از غاصبان پخش می شد، دغدغه من نیز شده بود.
دوران کودکی شادی در کنار خانواده داشتم، کشاورزی را در کنار پدر تجربه کردم. در کنار درس، ورزش کاراته و مهارت های فنی را آموختم. ضمن آموختن مهارت فنی در تهران و اصفهان که فضاهای اجتماعی روشنفکری و روشنگری بهتری نسبت به شهر ما داشت، با عالم سیاست آشنا شدم، چشمم نسبت به خیانتها و جنایتهای رژیم سفاک پهلوی باز شد. دو تصمیم اساسی و مهم برای آینده زندگی اتخاذ کردم، اول اینکه در حکومت جبار پهلوی هرگز به خدمت سربازی نروم و دوم اینکه وارد مشاعل دولتی نشوم.
خداوند را هزاران بار شکر و سپاس که در عصری بدنیا آمدم که زیر پرچم انقلاب اسلامی به رهبری بت شکن زمان امام خمینی (ره) چون قطره ای به دریای بی کران مردان و زنان انقلابی پیوستم و از شمال، غرب و جنوب ایران تا جنوب لبنان را طی کردم.
افسوس و صد افسوس که از کاروان بی قرار پیش قراولان و مردان طلایه دار فولادین و بی نظیر انقلاب اسلامی و ازقافله شهدا جاماندم، ماندم تا روایت گر بخش اندکی از دلاوری ها و قهرمانی ها و مجاهدت های آنان باشم.
فصل اول: دوران کودکی و نوجوانی
از شما تشکر میکنم که با وجود مشغلههای زیادتان، امروز بیست و سوم خردادماه 1394 برای آغاز گفتوگو به ما وقت دادید. از آنجا که شما از پاسداران نسل اول و قدیمی هستید، علاقهمندم از زندگی و خاطراتتان برای نسل فعلی، نسل آینده و پژوهشگران توضیحاتی بفرمایید. پیشنهاد میکنم از دوران کودکیتان شروع کنید. از فضای خانهای که در آن رشد کردید. لطفاً مقداری صحبت کنید.
بسمالله الرحمن الرحیم. وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ[1]. طبق شناسنامه متولد تاریخ 20/7/1336 در سیستان هستم که حدود سالهای 1338 به استان گلستان مهاجرت کردیم.
اسم پدرتان چه بود؟
عباسعلی.
پدر و مادرتان در قید حیات هستند؟
خیر، پدرم در تاریخ 21/2/1374 و مادرم نیز در تاریخ 1/4/1388 به رحمت خدا رفتند.
شغلشان چی بود؟
ایشان حدود پنجاه سال از عمرش را دامدار بود. پس از مهاجرت به استان گلستان، به کشاورزی پرداخت.
1
خانوادهی پدری چطور خانوادهای بودند؟
خانواده پدر و مادریام، متدین و مذهبی بودند. علاقهی زیادی به خاندان عصمت و طهارت داشتند و این علاقه، در زندگی آنها دیده میشد. من فرزند خانواده پرجمعیّتی بودم. پدر عشق و علاقه خود را به ائمه اطهار، در انتخاب نام فرزندانش نشان داد. اسامی فرزندان پسرش علی و یا ترکیبی از اسم و لقب آن حضرت بود و نام فرزندان دخترش، از اسما و القاب حضرت زهرا(س)، گزینش شده بود. ایشان، ارادت ویژهای به حضرت زهرا(س) داشتند. هر وقت یادی از آن حضرت میکردند یا مصیبتشان را میشنیدند، سراسر وجودش غرق در غم و اندوه شده و چشمهایش، اشکآلود میشد. اهل عبادت بود. همیشه یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار بود. بعد از نمازها، دعاهای طولانی داشت و همه آشنایان و دوستان را به اسم دعا میکرد. کمتر کسی از خانواده، دوستان و گذشتگان را فراموش میکرد. سالهای کودکی بسیار خوشی در خانواده با محبت، پرجمعیت و طرفدار اهلبیت علیهمالسلام داشتم. به این منوال تا پنج سالگی را گذراندم و بیشتر علاقه داشتم در کنار پدرم در زمین کشاورزی باشم تا ضمن بازی، کشاورزی را هم بیاموزم.
2
با شروع سال تحصیلی وقتی دوستان همبازیم به مدرسه رفتند و من تنها ماندم، نزد پدر رفتم تا او را راضی کنم که مرا به مدرسه بفرستد. او قانع شد و مرا به مدرسه ابتدایی برد و خواهش کرد تا به عنوان مستمع آزاد، به مدرسه بروم و اینگونه، در سن پنج سالگی به مدرسه رفتم.
کدام مدرسه بودید؟
دوره ابتدایی، ثلث اول را در مدرسه روستای ایگدر علیا گذراندم. قرار بود من آن سال به صورت مستمع آزاد به مدرسه بروم. آن زمان، پیشدبستانی نبود. مقطعی که میگویم به سالهای خیلی دور برمیگردد.
چه سالی؟
سالهای 1340 یا 1341. دو، سه ماهی بود که به آن مدرسه میرفتم.
تا پایان دبستان در آن مدرسه بودید؟
خیر. در فصلهای زمستان و بهار، باران بسیاری میبارید. رودخانهای در مسیر خانه ما به مدرسه بود که در این دو فصل پرآب میشد و راهی برای عبور از آن برای رفتن به مدرسه، وجود نداشت. گاهی ما به خاطر سیلاب رودخانه، چند روز نمیتوانستیم به مدرسه برویم. تا اینکه پدرم با بعضی از همسایهها صحبت کرد تا همگی، بچهها را در مدرسهی دورتری که در شرکت صحرا[2] بود، ثبت نام کنند. فاصله مدرسه جدید با خانهی ما، چند کیلومتر بود. وقتی پروندهی تحصیلی ما جابهجا شد، کل مسئله مستمع آزاد و موقتبودنم هم فراموش شد. مثل سایر بچهها درسم را ادامه دادم.
3
این بُعد مسافت سخت نبود، شما چطوری میرفتید؟
خیلی سخت نبود. بعد از نماز صبح، پدرم مرا بیدار میکرد. بعد از خوردن صبحانه، ساعت شش با همکلاسیها حرکت میکردیم. طول مسیر دو، سه کیلومتری بود. معمولاً قبل از بقیه به دبستان میرسیدیم. اگر باران هم میآمد مانعی بر سر راه عبور ما نبود. موقع برگشت از مدرسه که دلتنگ خانه میشدیم، چکمههایمان را درمیآوردیم و مسابقه دو میگذاشتیم. بهعلت بارندگی زیاد، ما چکمه میپوشیدیم.
با پای برهنه مسابقه میدادید؟
بله. خیلی هم لذتبخش بود. زمین، خاک خیلی نرمی داشت. همیشه مسابقه دو میدادیم.
از برادرانتان کسی با شما در دورهی دبستان هممدرسهای بود؟
خیر. چون با برادرهای بزرگترم تفاوت سنی داشتم. آنها در کلاس پنجم و ششم، در مدرسه ایگدر سفلی درس میخواندند. با بچههای همبازی خودم، همکلاس بودم. آنموقع کلاسهای ابتدایی به خاطر نبودن معلم، امکانات و تعداد کم دانشآموزان، گاهی تا کلاس سوم و گاهی تا کلاس پنجم باهم بود.
4
مدرسهتان مختلط بود؟
بله مختلط بود. ما چند پایه در یک کلاس بودیم. یعنی کلاس اول، دوم، سوم و چهارم همه با هم در یک کلاس بودیم. در کلاس، پسرها در ردیف جلو و دختر خانمها، پشت سر آنها مینشستند و معلم به دانشآموزان یک کلاس، دیکته میگفت. به کلاس دیگر، انشا و به کلاس و پایه دیگر، ساخت کاردستی. این نکته را یادآور شوم که مقطع ابتدایی، دورهای بسیار اثرگذار بود. معلمی داشتیم که متاسفانه نامش را فراموش کردهام، بسیار منظم، شایسته و خوشاخلاق بود. تعلیمات اخلاقی و نصایح آن روزهای ایشان، بعدها در زندگی ما ساری و جاری شد.
از همکلاسیهایتان کسی را به خاطر دارید؟
بله. بعضی از دوستان دورهی دبیرستان را به خاطر دارم.
کسی از آن بچهها به مقاطع بالاتر رسیدند یا نه؟
بله. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، یک نفر از آنها به نیروی هوایی (همافر) و یک نفر دیگر، به نیروی زمینی ارتش پیوست. یکی از دوستانم هم بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، به عضویت جهادسازندگی درآمد.
شما چند مدت در مدرسه شرکت صحرا بودید؟
تا کلاس چهارم ابتدایی بودم.
5
بعد از آن دبیرستان رفتید؟
بعد از طی کلاسهای پنجم و ششم، به دبیرستان رفتم. دبیرستان ما، در شهرستان گنبدکاوس بود. آن موقع ماشین کم بود و رفت و آمد سخت. مردم معمولاً با مینیبوسی یا جیپ، به شهر رفت و آمد میکردند. و تردد برای ما که باید هر روز میرفتیم، سختتر بود.
برای رفت و آمد چه فکری کردید؟
ما چهار نفر بودیم که تصمیم گرفتیم بهجای تردد، در گنبد خانهای را اجاره کنیم و هر کدام از ما وسیلهای را آوردیم تا تقریباًَ تکمیل شد. هر پنجشنبه به روستا میرفتیم و خانواده را میدیدیم و در کشاورزی و دامداری، به آنها کمک میکردیم و دوباره بازمیگشتیم تا شنبه در کلاس حاضر باشیم.
چند سالتان بود که وارد دبیرستان شدید؟
حدود سیزده سال داشتم.
پس شما از دوازده، سیزده سالگیتان مستقل شدید؟
تقریباً همینطور شد. البته قبل از من برادر بزرگترم شیرعلی، اولین کسی بود که مستقل شد. او به دنبال استخدام بود. اما به علت سن کم، استخدام نشد. برای یافتن کار، به تهران آمد و وارد شرکتی شد که در کیش، شعبهای داشتند و تا فرارسیدن خدمت سربازیاش، در کیش ماند. او زودتر وارد جامعه شده بود و به من نیز کمک میکرد و نقش راهنمای مرا داشت.
6
وارد دبیرستان شدید، چه رشتهای را انتخاب کردید؟
رشته علوم طبیعی را انتخاب کردم.
فعالیت غیردرسی هم داشتید؟
بله. به سفارش برادرم برای اینکه اوقات فراغت از دبیرستان و درس را به بطالت نگذرانم، به باشگاه ورزشی رفتم تا رشتهای را انتخاب کنم. با یکی از دوستانم که اسم او هم محمدعلی بود، صحبت کردم. او هم علاقهمند شد. بیش از یک هفته، ما شبها به سالن رشتههای مختلف ورزشی اعم از کشتی، بوکس، ژیمناستیک و بدنسازی رفته و از نزدیک تماشا میکردیم. معمولاً باشگاهها به علت شاغل بودن افراد ورزشکار یا محصلبودنشان، بعد از ظهرها تا پاسی از شب فعال بودند. تنها رشتهای که تازه آمده بود، کاراته بود. دو شب با دوستم به تماشای کاراته رفته و نحوه فعالیت استاد و هنرجویان را رصد کردیم. متوجه شدیم این رشته نسبت به رشتههای دیگر، بهتر است. کلاس که تمام شد، نزد استاد رفته و گفتیم: «میخواهیم در این رشته کار کنیم.»
او هم گفت: «این رشته، سخت است. شما میآیید و ثبتنام میکنید و بعد پشیمان میشوید.»
گفتیم: «نه. ما تصمیم گرفتهایم این ورزش را ادامه بدهیم.»
7
او در همین حین، تکنیکی را زیر پایم اجرا کرد که ناگهان به هوا پرتاب شدم. یک مشت هم که بعدها فهمیدم «زوکی» نامیده میشود، به من زد. روی تشک افتادم. استاد دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد و به چشمهایم نگاه کرد و گفت: «حالا میآیی؟»
گفتم: «بله.»
روی کاغذ، آدرس مغازه لباسفروشی را نوشت و ما رفتیم لباس خریدیم.
استادتان چطور شخصیتی داشت؟
آقای تاجمحمد سیدی در کلاسها علاوه بر ورزش، درس فتوت و مردانگی نیز به هنرجویان میآموخت. الگویی برای همه ما بود. بنده شخصاً نظم و انضباط و خیلی چیزها را از او آموختم و همیشه خود را مدیون او میدانم. دورهی ورزشی آن سالها، ذخیرهای برایم شد که در طول خدمت و حتی تا به امروز از آن استفاده میکنم.
کلاس کاراته دو مربی داشت. آقای تاجمحمد سیدی و آقای قَرِه. بعضی از روزها، زیر نظر استاد سیدی تمرین میکردیم و بعضی از روزها هم آقای قره، به ما آموزش کاراته میداد. ولی پس از چند سال، آقای قره به کاراته ادامه ندادند و ما زیرنظر استاد سیدی آموزش میدیدیم. استاد علاوه بر آموزش ما، به فکر ارتقاء آموزشها و استادی خود نیز بودند. گاهی در کلاس، از سالنهای مخصوص کاراته در ژاپن سخن میگفت، که دارای چه زیربنا و امکاناتی است. در واقع به نوعی از سالنی که در آن تمرین میکردیم و چند منظوره بود، گلایه داشت و آرزوهایش را بیان میکرد.
8
استقبال از این ورزش چطور بود؟
خیلی زیاد نبود. شاید بیش از یک سال از آمدن ما به کلاس کاراته میگذشت، که اولین فیلم کاراته در سینمای شهر به نمایش درآمد. بعد از دیدن فیلم توسط مردم، افراد زیادی به کلاس آموزش کاراته آمدند. اما وقتی ورزش با آن ریتم کُند و اساسی پیش رفت، خیلیها نیامدند و تعداد افراد کلاس، کم شد. همینطور ادامه دادیم. بعد از مدتی، اولین فیلم بروسلی نیز آمد و دوباره عدهای احساساتی شده و باشگاه شلوغ شد.
در دوران دبیرستان چه فعالیت دیگری داشتید؟
کاراته را ادامه دادم. با شروع تعطیلات تابستان، با کمک برادرم به تهران آمدم. این دو دلیل داشت. اول اینکه، کاراته را در تهران دنبال کنم. دوم اینکه، در جادهی قدیم تهران ـ کرج، کارخانه برقی بود که برادرم با مدیرعامل کارخانه دوست بود و من میتوانستم در آنجا مشغول به کار شوم. روزها از صبح در کارخانه کار میکردم و بعدازظهر از میدان آزادی تا باشگاه رضایار در عباسآباد[3] را با تاکسی میآمدم. گاهی، بخشی از مسیر را میدویدم.
چه سالی به تهران آمدید؟
تابستان سال 1349 به تهران آمدم. روزها کار میکردم و شبها ورزش. این تابستان، کار سیمکشی برق تابلو را یاد گرفتم.
9
ساعت کار باشگاه چطور بود؟
از ساعت چهار بعد از ظهر تا ده شب برای عموم مردم و از ساعت ده تا یازده برای دورههای بالا، کلاس تخصصی بود.
در این مدت شما کجا اقامت داشتید؟
شبها در کارخانه میماندم.
بعد از باشگاه به کارخانه برمیگشتید؟
بله. در آنجا میخوابیدم و صبح، سر کار حاضر می شدم.
با اینکه کار سختی داشتید و در آن زمان ماشین برای رفت و آمد کم بود، چطور آن مسیر را میرفتید؟
ماشین بود. بخشهایی هم که نبود پیاده میدویدم. اگر در مسیر آمدنم به باشگاه تاکسی پیدا نمیکردم و یا ترافیک بود، پیاده میشدم و ساکم را روی کولم گذاشته و تا باشگاه میدویدم.
آیا تابستان سال بعد هم به آنجا رفتید؟
خیر. تابستان سال بعد، به اصفهان رفتم. فرودگاه شهید بهشتی اصفهان، در حال ساخت بود و بخشهای مختلفی از جمله برق، داشت. مسوول بخش برق که نسبت فامیلی با هم داشتیم، آقای محمد راوند[4] بود. او مرد بسیار شریف و خوبی بودند. چون به تنوّع کاری علاقه داشتم، به کار برق مشغول شدم. آقای راوند متوجه شدند که من، متفاوت از سایرین کار میکنم. به این صورت که صبح تا ساعت دو بعدازظهر در کار برق بودم، بعد از ظهر میرفتم قسمت بتونریزی، تا آن کار را نیز یاد بگیرم. در آن زمان انگیزه داشتم و کنجکاو بودم. آقای راوند سال بعد که آمدم، گفت: «تو با افرادی که ترک تحصیل کرده و به اینجا آمده اند تا حقوقی بگیرند و بیکار نباشند، متفاوت هستی. شما کار دیگری انجام بده که برای آیندهات هم مفید باشد.»
10
دوستش روبروی سینما تئاتر ارحام صدر[5]، کارگاه الکتروتکنیک و دینامپیچی، داشت. مرا به او معرفی کرد. سابقهای از کار با برق داشتم. ولی دینامپیچی، کار تخصصی بود که شامل ژنراتور، کفکش، تابلوی برقی و الکتروموتورهای کوچک تکفاز تا الکتروموتورهای سهفاز تسمهای. اصفهان شهر صنعتی بود و فراوان از این کارها داشت.
یک سال در آزمایشگاه بتون کار کردید؟
بله. یک تابستان در آزمایشگاه بتون کار کردم.
محیط آزمایشگاه چطوری بود؟
مسوول آزمایشگاه یک تکنیسن ارمنی بود. بسیار مرد منضبط و کاردان و خوشاخلاقی بود. با اینکه محیط بسیار صمیمانه بود. در زمان استراحتمان در باره موضوعات سیاسی روز بحث میکرد. کمکم این اطلاعات باعث شد زمینههای انقلابی و دید سیاسیام نسبت به جامعه اطرافم تقویت شود. در واقع من از جامعه و محیط اصفهان نگاه سیاسیام جهت گرفت و از همین جا تصمیم گرفتم که اول به خدمت سربازی برای این نظام ستمشاهی نروم و دوم اینکه برای آیندهام به دنبال شغل آزاد باشم و هیچوقت به استخدام این دولت فاسد درنیایم.
11
تابستان سال بعد باز به اصفهان رفتید؟
بله. وفور کار صنعتی در اصفهان، انگیزه بیشتری برای رفتن به آن شهر زیبا را به من می داد. این بار به شدت، غرق در کار شدم. استاد کارهایی که سابقه کار بیشتری داشتند، ساعت هشت صبح سرکار میآمدند. من ساعت شش و نیم جلوی در مغازه حاضر بودم. استاد نیز وقتی انگیزههای مرا دید و با اعتمادی که به فرد معرفم داشت، کلید در کارگاه را به من داد. هر وقت که میرسیدم در را باز کرده و کرکره را بالا میکشیدم. کارگاه بزرگی هم بود. کارهایی که اول صبح برای تعمیر وارد کارگاه میشد را انتخاب میکردم. قبل از اینکه کسی بیاید سیمپیچی اینها را بریده، لیستبرداری فنیاش را گرفته بودم. سیمها را بسته و آماده کرده بودم. گاهی برای اینکه یک سلسله کار را تمام کنم، پنج، شش تا الکتروموتور را با هم میگرفتم. با هم اینها را میپیچیدم، بعدش میگذاشتم کنار. کار تکراری انجام نمیدادم. تعمیر وسایل مختلف و متنّوعی را تجربه کردم. در نتیجه خیلی زود به کارها وارد شدم.
در دبیرستان چه رشتهای انتخاب کردید؟
علاقه اصلی من ادبیات بود. ولی به همراه آقایان محمد نظریان سنگر، گلمحمد کریمی و موسی سنچولی که همیشه با هم بودیم، رشته علوم طبیعی را انتخاب کردیم.
12
خاطراتی از آن دوران دارید؟
در همین دبیرستان یک روز بنا به دستور ساواک همه دانشآموزان دبیرستان باید به عضویت حزب رستاخیز دربیایند. زنگ اول ناظم برای ثبتنام دانشآموزان یک کلاس رفته بود. در زنگ تفریح بچهها خبر ثبتنام را دادند. با توجه به بینش قبلیام درباره نظام شاهنشاهی،تصمیم گرفتم به عضویت حزب رستاخیز درنیایم. میدانستم این زنگ ناظم برای ثبتنام بچهها به کلاس ما خواهد آمد. در گوشهای از حیاط مدرسه باغچهای که از درخت توت و انار بود، خودم را به مدت بیست تا بیست و پنج دقیقه سرگرم و معطل شدم تا ناظم از کلاس ما خارج شود. بعد از بیست دقیقه با این فکر که او کارش تمام شده است و رفته به کلاس رفتم. تا وارد کلاس شدم دیدم ناظم انتهای کلاس ایستاده و منتظر من است. با عصبانیت سوال کرد: «بارانی کیست؟»
دستم را بلند کردم و گفتم: «ببخشید آقا من بارانی هستم.»
نگاه عصبانی کرد و گفت: «تو چرا برای حزب رستاخیز ثبتنام نکردی؟»
به او گفتم: «آقا میشود من ثبتنام نکنم. دوست ندارم عضو این حزب شوم.»
او گفت: «بله. اگر میخواهی ثبتنام نکنی. باید از کشور خارج شوی.»
13
با دوستانتان هنوز در ارتباط هستید؟
گاهی در شهرستان آنها را میبینم.
چه سالی بود؟
سال 1354 بعد از اینکه پیش خانوادهام برگشتم، دیگر اصفهان نرفتم. چون کار را یاد گرفته بودم. در شهر خودمان، کارگاهی را پیدا کردم و مشغول کار شدم. میخواستم برای خودم کارگاه بزنم. طی این سالها، برادر بزرگترم، خدمت سربازی را تمام کرده بود. میخواستم با استفاده از پایان خدمت او یک کارگاه بزنم، تا دیگر سربازی نروم. در اندیشه خودم نظام ستمشاهی را برای خدمتکردن، قبول نداشتم. برای این که روزها کار کنم، در دبیرستان شبانه ثبتنام کردم.
در باشگاه کاراته، دو نفر مربی داشتیم که هر کدام هفتهای جابهجا میشدند. تا اینکه هر دو مربی، هم زمان به سربازی رفتند. در کلاس کاراته طبق نظر مربیان رسم بود که هرگاه استاد نمیآمد، کلاس را یکی از ارشدها که من نیز جزو آنها بودم اداره میکرد. بعد از رفتن آنها، هنرجویان را به چند کلاس از مبتدی تا سطوح مختلف دستهبندی و تمرین میکردیم. البته در زمانی هم که مربیان به سربازی نرفته بودند در حضور استاد، شاگردهای ارشد بخشهای مختلف را کنترل و آموزش میدادند و استاد هم ضمن نظارت بر همه کلاسها با هنرجویان سطح بالاتر، کار میکردند.[6]
14
در راهاندازی کارگاه کسی به شما کمک کرد؟
برادر بزرگم شیرعلی[7]، همانطور که در طول مدتی هم که دبیرستان تحصیل میکردم، هزینههایم را تقبل می کرد و ماهیانه مبلغی به عنوان کمک خرجی واریز میکرد که در حد حقوق یک کارمند بود. این بار هم او، مبلغی به من دادند تا کارگاه را تجهیز کنم. به صورت شراکتی کارگاه را راهاندازی کردیم. جالب بود که چون آنزمان حدود هجده تا بیست ساله بوده و محاسن نداشتم. کسانی که به کارگاه میآمدند، میگفتند: «آقای مهندس کجاست؟»
از آنها میپرسیدم: «که کارتان چیه؟»
وقتی تابلو برق سهفاز را میدیدند که در کارگاه نصب شده بود، برایم توضیح میدادند که برق کارخانه شالیکاری یا کارخانه سنگشکنی آنان از کار افتاده است. من هم وسایل فنی و برق را جمع میکردم و میگفتم: «در خدمتتان هستم. اگر نتوانستم درستش کنم، مهندس خودشان میآیند.»
اگر هم میگفتم باور نمیکردند که کسی به سن و سال من، استاد فنی باشد. وقتی کارشان را انجام میدادم، آنوقت میگفتند: «ببخشید که نشناختیم.»
بهخاطر زمینه مذهبی که داشتم، همیشه برای مشتریانم هزینه ها را کمتر حساب می کردم. البته این چند دلیل داشت. اول اینکه، هزینه بار زندگی چندان روی دوشم نبود و خودم هم هزینهای نداشتم. دوم اینکه، جلب مشتری میکردم. تعمیرات و خدماتی که در ازای آن سه هزار تومان دریافت میکردم، کارگاه دیگری پنج هزار تومان دستمزد دریافت می کرد. یا اگر کاری برای شخصی انجام میدادم و از توان مالی در مضیقه بود، از او پول نمیگرفتم.
15
همه این دیدگاهها از آموزه های پدری بود؟
بله همینطور است.
در فعالیتهای انقلابی هم شرکت داشتید؟
بله. در راهپیماییهای سالهای 1356ـ 1357 که بحبوبهی انقلاب اسلامی بود و در سخنرانیهای سیاسی که در منطقه برگزار میشد، شرکت میکردم. مثلاً در علیآباد حجتالاسلام احمدی، در گنبدکاوس حجتالاسلام عمادی و حجتالاسلام ابراهیمی[8]، روحانی انقلابی که محور هماهنگی نیروهای انقلاب بود. او حوزه علمیهای هم در گنبد تأسیس کردند. حجتالاسلام جاجرمی[9]، امام جماعت مسجد قائمیه گنبد که در دوره انقلاب و بعد از انقلاب در اعزام نیروی پایگاه بسیج فعال و نقش اساسی و محوری داشت. در مینودشت حجتالاسلام کرامتلو و حجتالاسلام حسینی از روحانیون انقلابی در منطقه بودند که در مساجد سخنرانی میکردند. سال 1357به مناسبتی آقای عمادی در مسجد قائمیه سخنرانی پرشوری داشت، به طوری که علاوه بر مسجد، حیاط و خیابانهای اطراف مملو از جمیعت بود. ایشان کوبنده، بیپروا و انقلابی به نظام ستمشاهی تاخت. نیروهای شهربانی مسجد را محاصره کرده بودند. با توجه به جمعیت بینظیر و سخنرانی انقلابی، مسئله بهقدری مهم شده بود که رئیس شهربانی وقت، برای دستگیری آقای عمادی شخصاً آمده بود تا نظارت داشته باشد. با وجود نیروهای زیاد شهربانی که مسجد را محاصره کرده بودند، محافظ درجهداری با مسلسل یوزی پشتسر رئیس شهربانی که با عصبانیت در خیابان قدم میزد، حرکت میکرد. هر چه سخنرانی آتشینتر میشد، سرهنگ عصبانیتر می شد و سرعت قدمزدنش بیشتر شده و محافظ نگونبخت به حالت دو، پشتسرش حرکت میکرد. سخنرانی که تمام شد، مردم خیابانهای اطراف مسجد را اشغال کرده و شعار دادند. آرایش پلیس بههم خورد. سخنران هم با سیل جمیعت بیرون آمد و با وسیلهای که از قبل آماده بود، از دام شهربانی در این مرحله متواری شد. از آنجایی که پلیس پیشبینی کرده بود، در تعقیب و گریز قبل از خروج از شهر به طرف آزادشهر، سخنران دستگیر شد. سالها بعد از پیروزی انقلاب که به مناسبتی در شهربانی مراسمی بود و با هم دعوت شده بودیم، با تشریفات کامل به آقای عمادی که امام جمعه شهر بودند، خوشآمد گفتند. گفتم: «آقا دنیای عجیبی است، یک روز به جرم انقلابیبودن تو را تعقیب و دستگیر میکنند و امروز انقلاب آنچنان عزتی میدهد، که با تشریفات تمام تحویلت میگیرند.»
16
کنایه از سخنرانی مسجد قائمیه و دستگیری سال 1357 ایشان بود. خندیدند و گفتند: «مگر شما هم بودی؟»
گفتم: «بله ولی کاری از من ساخته نبود.»
در اینجا ذکر خاطرهای از دوره دبیرستان، خالی از لطف نیست. دبیر ادبیاتی داشتیم که ضمن روشنگری کلی، بچه ها را در مسیر نقد و انتقاد از اوضاع اجتماعی، هدایت میکرد. یکبار موضوع انشا، آزاد بود و من نقش سینما و تبلیغات بر حجاب زنان را انتخاب کردم و عوامل متعدد بیحجابی زنان را ذکر کردم. معلم مرا صدا زد تا انشایم را بخوانم. سپس از بچه ها در مورد انشایم نظرخواهی کرد. یکی از بچهها، نسبت به موضوع و تحلیل من انتقاد کرد و گفت: «آزادی در انتخاب نوع لباس، آرایش زنان و انتخاب دوست پسر از حقوق آنان است.»
دبیر گفت: «آقای بارانی جواب بده.»
با اجازه دبیر از او پرسیدم: «آیا شما از اینکه خواهرانت با پسرها دوست باشند، راضی هستی و اشکالی نمیبینی؟»
او قدری ناراحت شد و چیزی نگفت. گذشت و گذشت تا اینکه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، ما در دو جبهه مخالف قرار گرفتیم. او و دو خواهرش جزء سمپاتها و نیروهای مجاهدین خلق شدند و من در جبهه انقلاب قرار گرفتم. او برای فرار از دستگیری، مدتها پنهان شد. پس از یکی دو سال که آبها از آسیاب افتاد او را که در آن زمان کارمند ادارهای شده بود، در یک جلسه رسمی دیدم. ظاهراً موضوع آن انشا، هنوز در خاطرش بود. با حالتی شرمنده با من مواجه شد. خود را به فراموشی و تغافل زدم و با او به گرمی برخورد کردم.
17
با توجه به اینکه در اوج سن جوانی قرار داشتید، چه تفریحی انجام میدادید؟
تفریحاتم درس، کار و ورزش کاراته بود. اگر فرصتی پیش میآمد، به کوهنوردی هم میرفتم. برادرم تفنگ بادی برایم خریده بود. با او، تفنگ را فشنگی کرده بودیم. در فرصتهای مناسب به تمرین می پرداختم. در جای خلوتی از فاصله پنجاه، شصت متری، بشکه خالی قیر را هدف قرار میدادم. تیر از دو طرف بشکه عبور میکرد. آنقدر تمرین و تکرار کردم که پس از مدتی، تیراندازی من خیلی خوب شده بود
بهعلت وجود زمینههای ورزشی، توپی خریده بودم. بچههای محله را جمع کرده و فوتبال و والیبال تمرین میکردیم. گاهی مواقع هم با آنها صحبت کرده و آنها را با اهداف انقلاب اسلامی آشنا میکردم. از طرفی نیز گروههای مارکسیستی و مجاهدین خلق، فعالیت خود را در منطقه ما شروع کرده بودند. البته نفوذ سازمان مجاهدین خلق در آن منطقه بیشتر بود. حتی پرچم و تابلو هم داشتند. گاهی اوقات بچهها مشورت میکردند که منافقین، در مدارس و دبیرستان دست به تبلیغ زدهاند و دنبال یارگیری هستند و چه باید کرد؟ تا جایی که اطلاعات داشتم، این دوستان را با خط و مشی وانحرافات سازمان، آشنا میکردم. بهزعم خودم سعی میکردم جوانها را برای ادامهی راه انقلاب اسلامی حفظ کنم.
18
در میان صحبتهایتان گفتید که سازمان مجاهدین پرچم و نشانی داشتند، در گنبد مقر داشتند؟
سازمان مجاهدین، در گنبد هم فعالیت و هوادارانی داشت. ولی در گرگان، فعالیت و هواداران بسیاری داشت. در گنبد، گروههای چپ مثل حزب توده و چریکهای فدایی بیشتر میدان داشتند.
نمایی از شهر گنبد کاووس با برج تاریخی هزارسالهی آجریاش. برج گنبد قابوس بنایی تاریخی از سده چهارم هجری است که در شهر گنبدکاووس قرار دارد. سبک معماری بنا شیوه رازی است. این بنا که بلندترین برج تمام آجری جهان بهشمار میآید بر فراز تپهای خاکی که نزدیک به پانزده متر از زمین بلندتر است قرار دارد. بلندای بنا به همراه پی آن به ۷۲ متر میرسد. این بنا در سال ۳۷۵ هجری خورشیدی و در زمان پادشاهی کاووس بن وشمگیر و در شهر گنبدکاووس که پایتخت پادشاهان آل زیار آن دیار بوده، بنا گردیده است. من در این شهر بزرگ شدم، ورزش کردم، تحصیل کردم و خاطرات تلخ و شیرین بسیاری از آن دارم. این برج به من شهامت، ایستادگی و مقاومت را یادآوری میکرد، روزهای زیادی را در پای این برج گذراندم و درس خواندم و ورزش کردم. هنوز به آن تعلق خاطر دارم.
وقتی اینجا 12ـ13 ساله بودم.
انجام کاتای دستهجمعی در گنبدکاوس
سال 1352 ـ پارک ملی گلستان، آبشار لووه
از چپ: پدرم، عباسعلی که عشق به اهل بیت(ع) را از او آموختم. برادربزرگترم حاجشیرعلی که پشتیبان، مشعل و راهنمای مسیرم در زندگی شخصی و کاریام بود.
[1]ـ توفیق من جز به (اراده) خداوند نیست که بر او توکل کردهام به او روی آوردهام. (قرآن کریم، سوره هود، آیه 88)
[2]ـ نام روستایی در منطقه است.
[3]ـ نام فعلی خیابان شهید بهشتی.
[4]ـ سالها پیش از دنیا رفت. خدایش رحمت کند. (راوی)
[5]ـ در طول مدتی که اینجا بودم، هیچوقت به آن سینما نرفتم. چون علاقه و وقت رفتن به سینما را نداشتم. (راوی)
[6]ـ معمولاً کلاس کاراته شامل سه بخش نرمش (که در آن همه هنرجویان شرکت میکنند) و بعد کارهای تکنیکی و آموزشی و بخش سوم و آخر کمیته یا مبارزه است که همه هنرجویان به صورت دایرهوار مینشینند و استاد در میان دایره، هنرجویان ارشد را دو به دو به مبارزه میخواند و ضمن داوری و کنترل مبارزه، نکات لازم را به هنرجویان تذکر میدهد تا از به خشونت کشیدهشدن مبارزه جلوگیری کند. (راوی)
[7]ـ همه موفقیتهای زندگیام را مدیون برادر بزرگترم هستم. او با هدایت، حمایت و پشتیبانیهای مادی و معنوی در کمال ایثار و گذشت، تمام جوانیاش را بهپای خانواده پرجمعیت پدریمان بهخصوص بنده، گذاشتند. هرگز قادر به ادای دین نیستم. از خداوند سعادت او را خواهانم. (راوی)
[8]ـ بعد از پیروزی انقلاب اسلامی از دنیا رفت. (راوی)
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل دوم: دوران انقلاب اسلامی و عضویت در سپاه
قبل از اینکه بخواهیم وارد بحث ضدانقلاب بشویم، از آنجایی که شما فعالیتهای انقلابی داشتید، اگر خاطرهای از تظاهرات دارید، بفرمایید.
در راهپیمایی شهرهای مختلف، شرکت میکردم. در علیآباد، گنبد و مینودشت و شهرهای دیگر. در 19 آذرماه 1357 مصادف با تاسوعای حسینی، اعلام راهپیمایی شده بود. لباس اسپرت و کاپشن تنم بود. کتاب ولایت فقیه نوشتهی حضرت امام خمینی بههمراه عکس او را زیر لباس گذاشته بودم. چند دقیقهای از راهپیمایی نگذشته بود که نیروهای ژاندارمری، حمله و تیراندازی کردند. بین انقلابیون و نیروهای شاه درگیری صورت گرفت و آنها با ماشینهای ریو[1] با زیرگیری چند موتورسوار که همراه راهپیمایان بودند و با تیراندازی هوایی، مبادرت به متفرق کردن راهپیمایان کردند. سریع از خیابان اصلی به خیابان فرعی آمدم تا از محیط راهپیمایی جدا شوم. یک جیپ ژاندارمری که سه، چهار تا سرنشین داشت مرا دید و به دنبالم در خیابانهای فرعی افتاد، تا دستگیرم کند. سریع کاپشنم را در آوردم تا شناخته نشوم. اما با این وجود، نیروهای ژاندارمری شناختند و باز دنبالم کردند. سرعتم را زیاد کردم و از کوچههای فرعی عبور کردم و آنها هم دیگر نتوانستند به دنبالم بیایند.
19
در انقلاب چه فعالیتهایی داشتید؟
اوج راهپیمایی و تظاهرات انقلاب بود. به همراه دوستانم، مشارکت میکردیم. از طرفی شهربانی و ژاندارمری بنا به دستور و عمداً زندانیهای خلافکار را آزاد کرده بودند، که بهانهای شود تا مردم به ستوه بیایند و دست از تظاهرات و انقلاب بردارند. کرکره مغازه را پایین کشیدم و حدود شش یا هفت ماه مغازه را تعطیل کردم. دیگر وارد جریان انقلاب شده بودم. شبها اسلحهام را میآوردم و در محلهی خودمان، گروه گشت درست کرده بودیم و تا ساعت یک بعد از نیمه شب در خیابانها و محلات نگهبانی میدادیم و از مال و جان مردم حفاظت میکردیم. تا اینکه انقلاب اسلامی در روز بیست و دوم بهمنماه پیروز شد.
با پیروزی انقلاب اسلامی، تحرکات نیروهای ضدانقلاب در شهر زیاد شده بود. اوایل اسفند ماه به همراه گروهی از بچهها تصمیم گرفتیم عضو کمیتهی انقلاب اسلامی بشویم. از آنجایی که تیراندازی بلد بودم، به پاسگاه انتظامی رفتیم و یک اسلحه گرفتم و در مسجد امام موسی کاظم(ع) مستقر و کمیته را تشکیل دادیم. روزها از طرف کمیته انقلاب اسلامی، یک نفر در مسجد به بچهها آموزش نظامی و کار با اسلحه را یاد میداد. نزدیک یک ماه از پیروزی انقلاب اسلامی میگذشت. از طرف کمیته انقلاب اسلامی نامهای به دستمان رسید که باید بهطور رسمی ایست بازرسی گذاشته و فعالیتهایمان را در شناسایی نیروهای ضدانقلاب و خانههای تیمی بیشتر کنیم. از آنجایی که به فنون رزمی آشنا بودم و کار با اسلحه را بلد بودم، بهعنوان افسر کمیته انتخاب شدم و به همراه تیم متشکل از پنج نفر، فعالیتمان را آغاز کردیم.
20
در منطقه اتفاق خاصی هم افتاد؟
از طریق نیروهای انقلابی گالیکش تلفنی به مساجد گنبد خبر دادند که گروهی چماقدار در حال ورود به شهر برای ضرب و شتم و بهم ریختن مراسم روز دوازدهم دی ماه 1357 هستند. با شنیدن این خبر، جوانان انقلابی و غیرتمند گنبد در مساجد تجمع کردند و با چند وسیله خودشان را به گالیکش میرسانند. بعد از اینکه جوانان گنبد توانستند با همکاری روحانیت و مردم انقلابی چماقداران را به عقب برانند و با پایان گرفتن غائله سوار بر خودروها شدند تا به گنبد برگردند. در ابتدای شهر گالیکش، ورودی غرب گالیکش، و در مقابل پاسگاه ژاندارمری، اتومبیلها و مینیبوسهایشان توسط مأمورین ژاندارمری متوقف و پس از ضرب و شتم روحانی همراه آنان، با صدور ناگهانی فرمان آتش توسط فرمانده پاسگاه، خودروهای جوانان گنبدی به گلوله بسته شدند که در این واقعه تلخ و بهیادماندنی هفت جوان غیرتمند به نامهای نریمان نظری[2]، صفرعلی درستان[3]، علیرضا قزلسفلو[4]، سیاوش ناصری فخرآبادی[5]، محمود پیری شیرهجبینی[6]، بشیر مهدیزاده[7]، عباس فرقانی[8] در جریان مبارزه با مأموران رژیم پهلوی به شهادت رسیدند. تعداد زیادی از این جوانان نیز زخمی شدند که توسط مردم به بیمارستانهای گنبد منتقل شدند. این حادثه که پس از واقعه پنج آذر گرگان[9] روی داد اسباب جوش وخروش بیشتر مردم شد بهگونهای که مردم گالیکش برای تشییع پیکر پاک شهیدان و شرکت در مراسم بزرگداشت شهدا با پای پیاده مسافت گالیکش تا گنبدکاووس را طی کردند.
21
عضو افتخاری کمیته بودید؟
بله به صورت افتخاری عضو کمیته انقلاب اسلامی بودم. کارت شناسایی و اسلحه هم داشتم، اما هیچ حقوقی دریافت نمیکردم.
تا چه مدت عضو کمیته انقلاب اسلامی بودید؟
از روزهای اول پیروزی انقلاب اسلامی اوایل اسفندماه 1357 تا ورودم به سپاه، عضو کمیته انقلاب اسلامی بودم. چون تشکیل کمیته در مسجد صورت گرفته بود، از دفتر مسجد و فضای آن برای کارها استفاده می شد. از طرفی رفت و آمدهای مراجعین و مردم به مسجد نیز، امری عادی و طبیعی بود. لذا در آنجا، مکانی بهعنوان اسلحهخانه وجود نداشت. ما دو، سه گروه چندین نفری بودیم که هر گروه فرمانده و سرگروه داشت و مسوول کنترل و نظارت، گشت و ایست بازرسی، به صورت شیفتی بودیم. ناگزیر وقتی شیفت تعویض میشد مسوول شیفت باید تا نوبت بعدی، اسلحههای گروه را با خود به خانه میبرد و برای شیفت بعد همراه میآورد. چون وسیله هم برای حمل نداشتیم، در نتیجه اسلحهها را روی دوش گرفته با یک مسلسل یوزی برای حفاظت از اسلحهها، به خانه میبردیم. مدتها بههمین منوال سلاح حمل میکردم و اتاقم تبدیل به اسلحهخانه شده بود. بهطوری که مجبور بودم بهخاطر محافظت از اسلحهها، از خانه خارج نشوم. هنوز امنیت کاملی مستقر نشده بود. پدرم چندین بار تذکر داد که در رفت و آمدها بیشتر دقت کنم تا مورد تهاجم و کمین ضدانقلاب قرار نگیرم. این موجب دقت بیشترم در مراقبت از اسلحهها شد.
22
در روز رأیگیری 12 فروردین ماه 1358 چه فعالیتهایی داشتید؟
در منطقه به دلیل اینکه درگیری وجود داشت و ضدانقلاب فعالیت داشت. همه نیروها را بسیج کردیم و حفاظت از صندوقها و کنترل محورها نیروها را مشخص کردیم. در ورودیها و خروجی شهر ایست بازرسی گذاشتیم تا امنیت کامل برای برگزاری انتخابات برقرار باشد.
چهطوری عضو سپاه پاسداران شدید؟
برای جذب، به گزینش سپاه پاسداران گنبد رفتم و فرم گزینش را پر کردم. با توجه به ساختار تازه تأسیس سپاه و نیروهای محدود گزینش و تعداد زیاد داوطلب، ورود به سپاه کار تحقیقات میدانی چندماهه را میطلبید. من همچنان در کمیته انقلاب، مشغول امور جاری بودم تا سرانجام خبر دادند که برای مصاحبه باید به سپاه گنبد بروم.
در مصاحبه از شما چه سوالاتی پرسیدند؟
برادر سیداحمد میرحیدری دانشجوی اعزامی از تهران و فرمانده سپاه گنبدکاوس، مصاحبه میکرد. سوالات، بیشتر پیرامون موضوعات سیاسی و گروهها و نشریات آنان و مسائل منطقه و عقیدتی بود. زمان به کندی میگذشت و او با حوصله، سوالات را طرح و پاسخهای مرا مینوشت. بعد از دو سه ساعت، مصاحبه تمام شد و به من اعلام شد که پذیرفته شده ام. با هماهنگی دفتر گفتند: «در پایین ساختمان، برادر احمد قنبریان منتظر شماست تا به ستاد عملیات بروید.» برادر میرحیدری بعد از مدتی از سپاه گنبد به سپاه گرگان رفتند. در گرگان سازمان منافقین فعالیت گستردهای داشت. روز بیستوهشتم مرداد سال 1360 سپاه عملیاتی را که از قبل برای دستگیری منافقین طرحریزی کرده بود، به اجرا در آوردند و سرکردگان آنها را دستگیر کرده و به واحد اطلاعات سپاه گرگان، انتقال دادند. در آنشهر اوضاع بسیار مشوش بود. منافقین در همه جا نفوذ داشتند. در یکی از روزها که او در دفتر مشغول کار بود توسط زندانی منافقی که مشخص نبود چگونه سلاح کمری به دست آورده به شهادت رسیدند.
23
اولین آشنایی شما با احمد قنبریان اینجا بود؟
بله. این اولین برخوردم با احمد قنبریان بود. آن زمان، نیروهای جذب شده را برادر احمد که مسوول آموزش و فرمانده عملیات بود در معرض آموزش و آزمایش قرار میداد، تا بچهها را در بخشهای چندگانه عملیات، آموزش و تدارکات تقسیم کند. از ساختمان که بیرون آمدم وانت آبیرنگی را دیدم که راننده با کلاه مشکی و اورکتی نظامی پشت فرمان نشسته است. به طرف ماشین رفتم تا دستگیره ماشین را بگیرم. قبل از بازکردن در، ماشین بهسرعت حرکت کرد. ناگریز در ماشین را باز کردم و سریع پریدم داخل ماشین. با تعجب به برادر احمد نگاه کردم. او با لبخندی نشان داد که، آموزش و ارزیابیام شروع شده است.
به ستاد عملیات که رسیدیم، برگهای داد تا سهمیه لباس را از انبار دریافت کنم. وارد انبار شدم. پاسداری را با ریش سیاه و انبوه که قیافهای شبیه برادر احمد داشت، دیدم. مسوول تدارکات بود و شخصاً انبارداری هم میکرد. برگه را به او تحویل دادم. شماره پایم را پرسید. یک پوتین نو، روی پیشخوان گذاشت. قفسههای انبار پر از کیسههای لباس تکاوران نیروی دریایی بود. دستش را داخل کیسهای کرد و آستین یک پیراهن فرم نو را گرفت و بیرون آورد. روی میز گذاشت و از کیسه دیگر، یک شلوار فرم بیرون کشید. معلوم بود که شلوار قبلاً پوشیده شده است. ولی تمیز بود. لباسها را به من داد و گفت: «ظهر بیا، کارت دارم.»
لباسها را گرفتم و داخل آسایشگاه شدم. وقتی شلوار را پوشیدم، خیلی کوتاه بود. شلوار را گتر کردم. تقریباً بیست سانتی از ساق پوتین، بالاتر بود. به انبار بازگشتم تا شلوار بلندتری بگیرم. به انباردار گفتم: «برادر، این شلوار خیلی کوتاه است، در صورت امکان عوضش کنید.»
24
نگاهی بهم انداخت. قیافه و شلوار را که دید، لبخندی زد و زود خودش را جمع و جور کرد. با صلابت و اطمینان گفت: «ما طبق عدالت رفتار میکنیم. نخیر! نمیتوانم عوض کنم. بروید انتهای سالن تا خیاط برایتان اندازه کند.»
پیش خیاط رفتم. جوانی خوشاخلاق و مؤدب بود. سلام و علیک بسیار گرمی کرد. گفتم: «شلوارم کوتاه است.»
گفت: «سرپاچه شلوار دیگری را که بریدهام، به شلوار شما میدوزم. این شلوارها را اگر بلند باشد، میبُرند و اگر کوتاه باشد، وصله میدوزند.»
او موسی عربی بود. هنگام ظهر نزد مسوول انبار رفتم تا بینم با من چه کاری دارد؟ گفت: «باید از شبکه بهداری برای بچهها ناهار بیاوریم.»
آن روزها سپاه، آشپزخانه نداشت. مسوول تدارکات طبق هماهنگی از شبکه بهداری، به تعداد بیست، سی نفر غذا میگرفت. صبحانه و شام هم، نان و پنیر بود. وقتی سر و وضع خندهدار مرا با آن شلوار کوتاه دید، از خیرش گذشت و با یکی از نیروها رفت.
اولین روز چگونه گذشت؟
بعد از سوپ یا آشی که خوردیم، برادر احمد خواست از لحاظ آمادگی جسمانی، ما را تست کند. حدود ده پانزده نفری بودیم. به خطمان کرد و حرکت، خیز سه ثانیهای، انجام داد. گفت: «من سوت میزنم. شما هم بلند میشوید و میدوید.»
25
وقتی سوتهایش تمام شد، با صدای رسایی گفت: «تمام شد، بروید.»
مرا صدا کرد و گفت: «شما بیا.»
برگشتم. گفت: «اسمت چیه؟»
ـ محمدعلی بارانی.
ـ ورزشکاری؟
در این حرکتها متوجه شده بود که من حرکتها را سریعتر انجام میدهم. گفتم: «تقریباً بله.»
ـ چه ورزشی؟
گفتم: «کاراته.»
یکدفعه گارد گرفت و گفت: «بیا با من مبارزه کن، وسط همین صحنه.»
ـ نمیشود که همینجا مبارزه کنیم.
ـ چرا نمیشود؟
ـ رشتههایمان با هم فرق دارد. رشته شما بوکس است و رشته من کاراته.
ـ عیبی ندارد. شما با کارتهات و من هم با بوکس مبارزه میکنیم.
26
ـ نه. اینجا شرایط مناسب نیست. من پوتین دارم و آسیب میرسد و کلاسهای خاص خودش و داور و ... میخواهد.
ـ عیبی ندارد تو بزن.
ـ نه بیادبی است، شما فرمانده ما هستی.
لبخندی زد و گفت: «خوب برو.»
هنوز چند قدم دور نشده بودم، صدایم کرد و گفت: «بیا. تو مربیگری بلدی؟»
گفتم: «بله.»
گفت: «خیلی خوب ... میتوانی بروی.»
با توجه به اینکه ورزشکار بودید، به شما مسوولیتی نداد؟
بعد از مدتی بهعنوان سرتیم عملیاتی، انتخابم کرد. یک روز صدایم کرد و گفت: «اسلحه و تاکتیک بلدی؟»«
ـ بله. در کمیته یاد گرفتم.
ـ خیلی خوبه. در سطح شهر چند کلاس آموزشی اسلحه و تاکتیک دارم، سرم شلوغ است. دنبال کسی بودم که کمکم کند، شما می تونی؟
پذیرفتم. یکی از بچهها را صدا زد و دستور داد تا مرا با ماشین و سلاح، به محل کلاسها ببرد و دوباره به مقر سپاه بازگرداند.
27
کلاسها کجا برگزار میشد؟
در هفته، سه روز کلاس آموزش داشتم. اولی، آموزش سلاح در ساختمان کمیته امداد برای کارکنان کمیته. دومی، کلاس تاکتیک و سلاح در دانشسرای مقدماتی برای دانشآموزان بسیجی، سومی کلاس آشنایی با سلاح در مسجد حجتیه برای خواهران. این کلاسها تا شروع درگیری دوم گنبد، ادامه داشت. برادر احمد همان روز حکم مأموریت و حمل سلاح، برایم صادر نمود و از همان ابتدای ورود، مسیر آینده پاسداریام را مشخص کرد.
در این مدت، درگیر چه کارهایی بودید؟
درگیر فعالیتهای آموزش بودیم. بعضی روزها برادر قنبریان، بچهها را به ارتفاعات «آق امام» در منطقه آزادشهر میبرد و در کوه، ما را میدواند. بعد ما را تیمبندی میکرد. با میوههای کاج، به هم کمین میزدیم و درگیر میشدیم. درگیری ما، چهار ساعت طول میکشید. به همراه آموزشهای نظامی، زندگی پرنشاطی داشتیم.
بعد از چند روز برای اولین بار اعلام کردند دوره آموزش پاسداری در پادگان آموزشی امام حسین(ع) برقرار است. او از میان ما که به تعداد چهل، پنجاه نفر رسیده بودیم، برای دورههای اول، دوم، سوم گزینش کرد. دورهی اول پاسداری به مدت دو هفته بود. سهمیه اول را برای آموزش فرستاد. ما که دورهی دوم بودیم، مدت آموزش سه هفته شد. سپس همه ما را در دو گروه تیمبندی کرد و به اطراف منطقۀ خوشییلاق شاهرود که منطقه ای کوهستانی بین شاهرود و گنبد است، برد. اواخر پاییز بود و برف، چهره زمین را سفید کرده بود. من به همراه او و چند نفر دیگر از بچهها یک تیم شدیم و جلوتر رفتیم. احمد ماشین جیپ را که چهار نفر در آن بودیم در شیاری پارک کرد و ما از ارتفاع پر از برف، بالا رفتیم و در آنجا تیربار را مستقر کردیم. در ادامه مانور احمد، دو سه نفر از نیروهای ورزیده و سرتیم و مربی از جمله بنده و یک بیسیمچی را انتخاب و سایر نیروها را تیمبندی و مانور کمین و ضد کمین را برایمان توجیه کرد. به سایر تیمها نیز دستور داد با احتیاط و آرام، به منطقه حرکت کنند.
28
فرمانده در نقطهای که محل عبور اجباری ستون نیروهای آموزشی بود، ارتفاع سرکوب را انتخاب کرد. ماشین را در شیار کوه به دور از دید، استتار کردیم و به بالای کوه رفتیم.
وقت اذان ظهر شد. نماز را در بالای قله پر برف به امامت او خواندیم و بعد مستقر شدیم. بهطوری که طبق تقسیمبندی ایشان، هر کس یک شیار و دهلیز را باید مراقبت مینمود. از حرکت پیشروی نیروها برای اجرای عملیات ضدکمین استفاده میکردیم. با سهمیهبندی به هر یک از افراد، تعدادی فشنگ مانوری، پلاستیکی دادند و خود که تیرانداز ماهری بود تیر جنگی گرفت.
با سرتیمها از طریق بیسیم در تماس بود. پس از مدت زمانی، ستون نیروها نمایان شد. وقتی خودروها نزدیک شدند او با تیربار، سدآتش درست کرد. ماشینها متوقف شدند و تیمها طبق طرح توجیهی، به طرف ارتفاعات پخش شدند. طبق دستور او هر کدام از ما شیار و ارتفاعی را با تیراندازی به سمت نیروها کنترل میکردیم. نیروها باید با تاکتیک آتش و حرکت با تیرهای گازی مشقی و سرتیمها با تیرهای پلاستیکی برای اجرای عملیات ضد کمین، اقدام میکردند. همگان با سعی تمام دستور احمد را انجام میدادند. درگیری به شدت آغاز شد و نیروهای کمین به فرماندهی احمد، با همه تیمها مقابله میکردند. کار جدی بود. هرکس عقب میافتاد، یا رعایت گرفتن سنگر را نمیکرد و یا در موقعیت تیراندازی غفلت میکرد، احمد او را با زدن تیر جنگی در نزدیکیاش تنبیه میکرد. پس از مدتها درگیری و تلاش، تیمها از پای افتاده و خسته و با خشابهای خالی موفق به انجام عملیات ضدکمین و دستگیری تیم کمین نشدند. سرانجام احمد از طریق بیسیم، اعلام آتشبس کرد. نیروها در کف دره جمع شدند. در این درگیری چند نیرو با تیر پلاستیکی و یکی دو نفر با ترکشهای تیرجنگی که احمد به نزدیکی آنها زده بود، سطحی مجروح شدند. پس از توجیه، همگی سوار ماشین شده و به سپاه بازگشتیم. احمد طبق اعلام مرکز، تعدادی از نیروهای ارزیابیشده را با اولویت به تهران اعزام نمود و نیروهای باقیمانده را برای ادامه آموزش و سهمیهبندی بعدی و اینکه سپاه از نیروها خالی نشود، به ادامه خدمت دعوت کردند.
29
خاطرهی دیگری از دورههای آموزشی دارید؟
دی ماه آموزشهای ما تمام شد. ما را برای آموزش پاسداری به پادگان آموزشی امام حسین(ع) به تهران اعزام کردند. در دوران آموزش حوادث جالبی هم پیش میآمد. همزمان با آموزشهایی که طی میکردیم، مناطقی از جغرافیای ایران عزیز مثل کردستان درگیر آشوب و ناامنی بود. به همین دلیل به ما نیز سخت میگرفتند. هر شب یک جوری به خوابگاهها عملیات تاخت میزدند.
وقتی مربیها شب به سالن غذاخوری میآمدند و آن شب غذا هم کتلت بود، میدانستیم که امشب، خشمشب اجرا میشود. مترصد شروع عملیات در سالن غذاخوری بودیم. چند نفری که با هم بودیم در غذاخوری کنار پنجره باز مینشستیم و به محض قطع برق با اولین شلیک مربیان، از پنجره بیرون میپریدیم و زیر درختهای پر از برف میرفتیم و در آنجا مینشستیم و شام را میخوردیم و اگر متوجه میشدیم کسی میآید، سینهخیز میرفتیم. این مرحله مانور حدود دو، سه ساعت طول کشید. ما هم صحنه را تماشا میکردیم و بعد به خوابگاه میرفتیم.
آنها در خوابگاه، ارزیاب داشتند. در خوابگاه ما را در تیمهای چهار نفره سازماندهی کردند. در هر تیم یک نفر ارزیاب بود و ما از وجود ارزیاب، بیخبر بودیم. طبق برنامه هر شب بعد از اتمام کلاسها یک نفر موضوعی را طرح مسئله میکرد تا ارزیاب از پاسخها، سطح کیفیت و قابلیت نیروهای آموزشی را سنجیده و افراد مبتکر و خلاق را شناسایی کنند. همان شب بعد از پایان مانور خشم شبانه داشتم به طرف خوابگاه میرفتم. یک نفر به طرفم آمد و به اعتراض گفت: «این چه وضعی است؟ نمیگذارند شام بخوریم. شب حمله. روز حمله.»
30
گفتم: «اتفاقاً خیلی خوب است. باید آموزش، جدی باشد. چون ما در کردستان و جاهای دیگر مشکل داریم و باید آموزشها و تمرینها مستمر باشد.»
یکشب که حدس میزدیم خشم شب اجرا میشود، با بچهها تصمیم گرفتیم چهار تا تخت را به پشت در بچسبانیم تا نتوانند در خوابگاه را باز کنند. همینطور هم شد. هرچه کردند در باز نشد و ما آن شب در امان ماندیم. در حالی که در همه خوابگاهها، خشم شب زدند. شبهایی هم بود که ما را در میدان صبحگاه پر از برف، سینهخیز میبردند. بهطوری که تمام دکمههای لباسهایمان پاره میشد. بعضی از مربیها هم با تیرجنگی به اطراف بچهها میزدند. تا نماز صبح این جریان ادامه داشت. سپس آزاد میکردند. به هرحال این دوره با موفقیت به پایان رسید.
بعد از آموزش به کجا منتقل شدید؟
بعد از آموزش، ما به گنبد برگشتیم. در این مدت ارتش سرخ شوروی به افغانستان حمله کرده بود و امام هم بیانیهای در محکومیت این تعرض داده بود. برادر قنبریان، با یکی از گروههای اسلامی در افغانستان ارتباط برقرار کرده بود. در سپاه، سالن بزرگی بود که هم خوابگاه و هم نمازخانه بود. یک روز که برای خواندن نماز به آنجا رفتم، یک روحانی افغانستانی را دیدم که کنار احمد نشسته و مشغول صحبت بودند. او اشارهای به من کرد و گفت: «یکی او هست.»
سپس گفت: «یک خیز سه ثانیه بیا.»
31
بدون معطّلی، یکخیز رفتم و سر صف نشستم. متوجه شدم که احمد به آن روحانی میگوید: «شما بیا با ما برویم، ما سه نفر میآییم. آنجا یک پادگان به ما بدهید. بچهها را ما آموزش میدهیم، آماده میکنیم که از خودتان دفاع کنید. اسلحه و مهمات را هم از اینجا میآورم.»
منظورش از ما سه نفر یعنی خودش، من و سعید مرادی که او هم ورزشکار و بوکسور بود. احمد قنبریان نگاهی انقلابی داشت. آنقدر از کارش مطمئن بود که با ما مشورت هم نکرد. زیرا میدانست که هرچه بگوید ما قبول میکردیم. برای ما دستور فرمانده، مانند اطاعت از ولایت بود.
با توجه به حساسیت منطقه از آن دوران خاطرهای خاصی دارید؟
اواخر سال 1358، برای بررسی و گشت منطقه به صورت نامحسوس به همراه ماشین و راننده یکی از ادارات که خدمات دولتی به مردم میداد، به طرف گُلیداغ[10] رفتیم. با تجربه تلخ خلع سلاح پاسگاه مرزی در آن روزها، متوجه پایگاه هوایی شهرآباد شدیم. برای اطمینان از وضعیت حفاظت و امنیت آن که مبادا به سرنوشت دیگر پاسگاههای سقوط کرده به دست ضدانقلاب دچار شود و تسلیحات و مهمات و امکانات آن به غارت برود و مایهی ناامنی و درگیریهای جدید در منطقه شود، راهی منطقه آشخانه شدیم. قبل از ظهر به آنجا رسیدیم. پایگاه یک مسیر اختصاصی داشت که تردد ماشین و افراد کمتر صورت میگرفت. با نشان دادم حکم مأموریت وارد پایگاه شدیم. بچههای نیروی هوایی به گرمی از ما استقبال کردند. در همین حین اطلاعاتی از وضعیت پادگان و فرمانده آن که هنوز طرفدار نظام شاهنشاهی بود، به ما دادند. من و راننده را به دفتری دعوت کردند تا گزارش کامل و مبسوطی بدهند. وقت نماز و ناهار که شد به ناهارخوری رفتیم و در همان حال اطلاعات کاملی از محیط پایگاه به دست آوردم. پس از صرف ناهار و خواندن نماز با راهنمایی نیروهای پایگاه به دفتر فرماندهی که یک سرهنگ دو بود رفتیم. مدارک و نشریات گوناگون و رنگی که تصاویری از شاه و خانواده شاه روی جلد آنها بود، روی میز فرمانده قرار داشت. با اعتماد به نفس کامل و با روحیه انقلابی به تشر به فرمانده گفتم: «ما از شهرستان گنبد آمدهایم تا وضعیت پایگاه از لحاظ امنیتی و حفاظتی بررسی کنیم. ادامه دادم که جناب! شاه از ایران فرار کرده و انقلاب اسلامی پیروز شده است. آیا شما از پیروزی انقلاب و سقوط حکومت پهلوی اطلاع ندارید؟ این همه نشریه، تصویر و سند در محیط اداری پایگاه چه معنی دارد؟»
32
با شنیدن این حرفم قدری بهم ریخت و گفت: «هنوز دستور مشخصی از بالا صادر نشده است.»
در حال خارجشدن از دفتر به او گفتم: «میروم تا بخشهای دیگر را بررسی کنم.»
رو کردم به آجودان و گفتم: « از هر نشریه و اسناد موجود یک نسخه میخواهم تا آنها را به دادستانی گنبد، بهعنوان مدرک ببرم. سریع آماده کنید تا برگردم. »
گشتی در پایگاه زدم و پس از بازگشت دیدیم آجودان فرمانده، تلی از نشریات و عکسهای شاه و خاندان او را روی هم انباشته و آتش زده. از هر اتاقی نیز مجلات زیادی را میآوردند و در آتش میریختند. وقتی به نزدیک آتش رسیدم. حسابی گُر گرفته بود و آجودان در تلاش برای انهدام کامل عکسها و اسناد بود.
در این بازدید از پایگاه افسران جوانی که از کادر نیروی هوایی و راهنمای ما بودند و اطلاعات را به ما میدادند. وقتی این عمل ما را دیدند اظهار خوشحالی و شادمانی کردند. به آنها گفتم: ((میخواهم تعدادی از این مجلات و عکسها را بهعنوان سند به همراه گزارش وضعیت پایگاه به دادستانی با خودم ببرم؛ تا اقدام لازم انجام شود.»
آنها گفتند: «تا قبل از آمدن شما، فرمانده خیلی محکم طرفدار شاه بود. و با ضدانقلاب و طاغوتیهای منطقه در ارتباط بود. اما حالا ظاهراً ترسیده است و جا زده است. همین مقدار کافی است. بهتر است شما دیگر پیگیری نکنید.»
با حسن نیتی که از آنها دیدم. حرفهایشان را پذیرفتم. چون همان تهدید و تشری که کردم اثر خودش را روی فرمانده پایگاه گذاشته بود.
از دوستانی که با آنها آشنا شده بودیم، تشکر و خداحافظی کردم. تصمیم داشتم چند وقت دیگر دوباره به آنها سر بزنم و مجدداً بررسی کنم که با درگیریهای مختلف و موضوعات جدید منطقه و سیل حوادث که پیش آمد، آن موضوع نیز به فراموشی سپرده شد.
33
تصاویر شهدایی که در 12 دی 1357 آسمانی شدند
1358 ـ اردوی آموزشی در منطقه جنگلی شیرآباد، از راست: مسلمی، ــــ ، خودم، شهید فرقانی و حسن رستمی.
سال 1358 ـ نیروهای اعزامشده به آموزش پاسداری از سپاه گنبد کاوس به تهران، نماز جمعه دانشگاه تهران
ایستاده از راست: مصطفیلو، خودم، حسین صوفی
نشسته از راست: غلامعلی جمالی، علی مهقانی
سال 1358 ـ گنبد، نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
ایستاده از راست: سوری، غلامعلی جمالی، علیاصغر احمدپور، خودم، ـــــ،
نشسته از راست: شهید دادپور اعزامی از بابل، میرپور، شهید مصطفیلو، نعیمی
[1]ـ کامیونهای بزرگ حمل نیروهای نظامی
[2]ـ نریمان نظری پنجم شهریور ماه 1332، در روستای شیرهجین از توابع شهرستان سراب به دنیا آمد. پدرش بایرام، بنا بود و مادرش خدیجه نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. سال 1354 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. در روز دوازدهم دیماه 1357، توسط عوامل رژیم شاهنشاهی براثر اصالت گلوله به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای امامزاده یحیی بن زید شهرستان گنبدکاوس قرار دارد.
[3]ـ در دهم تیرماه 1331، در روستای زیراسف از توابع شهرستان سراب به دنیا آمد. پدرش ذکرعلی و مادرش آمنه نام داشت. تا پایان ابتدایی درس خواند. سال 1351 ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. دوازدهم دیماه 1357 در گالیکش توسط نیروهای رژیم شاهنشاهی براثر اصابت گلوله به شکم و سینه به شهادت رسید. مزارش در گلزار شهدای امامزاده یحیی بن زید قرار دارد.
[4]ـ در یکم دیماه 1335، در روستای القجر از توابع شهرستان مینوددشت به دنیا آمد. پدرش محمدحسن و کشاورز بود. مادرش مهرنساء نام داشت. دانشآموز چهارم هنرستان در رشته برق بود. روز دوازدهم دیماه در گالیکش براثر درگیری با نیروهای رژیم شاهنشاهی شهید شد و در کنار دوستان شهیدش در امامزاده یحیی بن زید آرام گرفت.
[5]ـ سیاوش ناصری فخرآبادی در پانزدهم دیماه 1342 در شهرستان گنبدکاوس به دنیا آمد. پدرش حمید و باطریساز بود. دانشآموز چهارم متوسطه بود. روز دوازدهم دیماه 1357 با حمله نیروهای رژیم شاهنشاهی به شهادت رسید. مزارش در گلزار شهدای امامزاده یحیی بن زید زادگاهش قرار دارد.
[6]ـ در روز دوازدهم تیر 1328، در روستای شیرهجبین از توابع شهرستان سراب به دنیا آمد. نام پدرش عبدالله و نام مادرش نقط بود. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. راننده کامیون بود. سال 1353 ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. در روز دوازدهم دیماه 1357 با حمله نیروهای شاهنشاهی به شهادت رسید. مزارش در کنار دوستانش قرار دارد.
[7]ـ به
[8]ـ روز هجدهم فروردین 1340، در شهر بشرویه از توابع شهرستان فردوس به دنیا آمد. پدرش احمدمیرزا و مادرش زینب نام داشت. دانش آموز اول متوسطه بود. روز دوازدهم دیماه 1357 وقتی نیروهای رژیم شاهنشاهی حمله میکنند براثر اصابت گلوله در گالیکش شهید شد. مزارش در گلزار شهدای امامزاده یحیی بن زید قرار دارد.
[9]ـ
[10]ـ شهری از توابع شهرستان مراهتپه در استان گلستان ایران است.
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل سوم: جنگ و غائله گنبد کاوس
با توجه اینکه قانون اساسی تصویب شده بود و باید برای ریاستجمهوری انتخابات برگزار میشد، نقش شما در آن منطقه حساس برای انتخابات ریاست جمهوری چی بود؟
اولین و مهمترین دغدغه ارگان انقلابی یعنی سپاه حفظ امنیت و آرامش بود تا مردم با خاطری آرام در انتخابات مشارکت داشته باشند. بهخصوص که این انتخابات اولین انتخابات ریاست جمهوری در تاریخ ایران بود. از آنجایی که جمهوری اسلامی ایران اولین پدیده نوظهور در غرب آسیا بود. نیروهای سپاه مأمور شدند از آقای بنیصدر که در دیماه به شمال آمده بود، حفاظت کنند.
بعد از پیروزی انقلاب یکی از کارهایی که حضرت امام خمینی انجام دادند، نهادسازی در سطح کشور بود که ایشان با تشکیل شورای انقلاب این کار را انجام دادند. روزهای دهم و یازدهم فروردینماه سال 1358 جمهوری اسلامی با 2/98 درصد آرا رأی آورد. بعد از آن هم حضرت امام دستور تشکیل مجلس خبرگان قانون اساسی را دادند.
پنجم بهمنماه 1358انتخاب ریاست جمهوری شروع شد. با شروع تبلیغات کاندیدها، بنیصدر هم یکی از آن کاندیدها بود به منطقه شمال کشور آمد تا تبلیغات را انجام دهد. سپاه مرکز، ابلاغیه و دستوری به سپاههای منطقه گرگان و گنبد صادر کرد تا امنیت از کاندیدها به عهده سپاه باشد.
35
آقای بنیصدر چه تاریخی از دیماه به منطقه شما آمد؟ برنامه شما برای سخنرانی او چی بود؟
روز چهاردهم دیماه بود که آقای بنیصدر برای سخنرانی به منطقه ما آمده بود. بعد از صبحگاه، احمد قنبریان مرا صدا کرد. فرمانده دوستداشتنیام، احمد قنبریان، گفت: «آقای بارانی با یکی، دو تیم برو گرگان، بنیصدر را اسکورت کنید به گنبد بیایید.»
با توجه به سوابق و مطالعات اندکی که داشتم، وقتی تبلیغات و حرفهایش را شنیدم؛ فهمیدم روحیه انقلابی و اسلامی در او ضعیف است. با این شناختی که از بنیصدر داشتم، نتوانستم به قنبریان بگویم نه. سرم را انداختم و به سمت دیگری رفتم. توی محوطه سپاه با چند نفر در حال صحبتکردن بودیم. بعد از چند دقیقه برادر قنبریان دوباره به سمتم آمد و گفت: «آقای بارانی چرا نرفتنی؟»
با احترام زیادی که به او قایل بودم؛ سرم را پایین انداختم و گفتم: «آقای قنبریان خیلی معذرت میخواهم؛ من پاسدار انقلابم؛ نه پاسبان!»
تا این حرف را زدم. برادر قنبریان فهمید که برای رفتن به این مأموریت هیچ علاقهای ندارم. سریع به طرف یکی دیگر از دوستان رفت و به او گفت که به دنبال بنیصدر برود. تقریباً یک ساعت طول کشید تا بنیصدر را با اسکورت آوردند. نیروهای سپاه هم در ستاد فرماندهی سپاه منتظر او بودند. بنیصدر را به ساختمان مرکزی سپاه در خیابان طالقانی بردند. قرار بود بنیصدر در میدان مرکزی شهر سخنرانی کند. دوباره برادر قنبریان گفت: «آقای بارانی میآیی برویم؟ آقای بنیصدر سخنرانی دارد.»
36
دیگر اینبار بدون اینکه چیزی بگویم برای سخنرانی به همراه بقیه نیروها رفتیم. دور میدان اصلی شهر یک کیوسک پلیس راهنمایی بود. برای حفظ جان او و اینکه شهر یک جنگ را گذراند بود، قرار شد بنیصدر از داخل این کیوسک سخنرانیکند. بنیصدر پشت تریبون آمد. به همراه دو، سه نفر دیگر از نیروهای سپاه جلوی کیوسک پلیس ایستادیم. بنیصدر شروع به سخنرانی کرد. خیابانهای اطراف میدان پر از جمعیت بود. او سخنرانی بسیار تبلیغاتی کرد و گفت جوانها دغدغههای زیادی دارند؛ من هم دغدغههای آنها را میفهمم. در اطراف آنقدر جمعیت زیاد که برخی از این جوانها روی شاخههای درختان نشسته بودند. سخنرانی بنیصدر آنقدر برای جوانان هیجان داشت که او را با دستزدن تشویق میکردند. و آنهایی که دست میزدند به پایین و روی جمعیت میافتادند. بعد از سخنرانی که بنیصدر انجام داد و به تهران برگشت مأموریت حفاظت از او هم به پایان رسید.
بعد از پایان سخنرانی بنیصدر به ستاد برگشتید؟
بله. ایشان برای صرف ناهار به ستاد سپاه برگشت. بعد از ناهار برای نماز به نمازخانه سپاه رفتیم. یکی از دوستان آمد و گفت: «بنیصدر میخواهد نماز جماعت بخواند.»
به او حرفی نزدم و جدا شدم تا نمازم را به صورت فردا بخوانم. از پدرم آموخته بودم که نمازخواندن مهمتر از هر چیزی است و پیشنماز باید حداقلهای شرایط را داشته باشد.
36
از آن اتفاق سند و یا خاطرهای هم دارید؟
برای پوشش خبری و عکاسی از سخنرانی بنیصدر عکاسان زیادی آمده بودند. دور میدان مرکزی که بنیصدر در آنجا سخنرانی کرد؛ یک کوچهای به نام کوچه هلند است. داخل همین کوچه عکاسی هلند قرار دارد. آن روز عکاس این عکاسی برای گرفتن عکس سخنرانی بنیصدر هم حضور داشت. چند روز بعد که از آن کوچه رد میشدم؛ دیدم عکس سخنرانی بنیصدر را که من هم در آن مشخص هستم در ویترین مغازه عکاسیاش گذاشته است. داخل عکاسی شدم. سلام و علیک کردم و گفتم: «بیزحمت این عکسهای آقای بنیصدر را به من بدهید.»
او هم همه عکسهای داخل ویترین را جمع کرد و داخل پاکت گذاشت و داد. پول عکسها را پرداختم و از عکاسی بیرون آمدم. سریع به ستاد رفتم و تصویر بنیصدر را با قیچی از عکس جدا کردم.
حالا دیگر بنیصدر رئیسجمهور شده بود، بعد از مدتی دوباره از آنجا گذر میکردم چشمم به عکسهای داخل ویترین همان عکاسی افتاد؛ با تعجب باز هم عکسهای آن روز را در ویترین دیدم. داخل عکاسی رفتم و گفتم: «آقا عکسها را از شما خریدم؛ شما باز دوباره همان عکسها را پشت ویترین گذاشتید؟»
گفت: «چه اشکالی داره؟ با این عکسهای بالاخره میتوانی یک استاندار، وکیل یا مدیری بشوی. بالاخره او رأی آورده این خیلی افتخار بزرگی است که یک نفر با رئیسجمهور عکس بگیرد.»
به او گفتم: «من به او افتخار نمیکنم. اصلاً به او نه علاقهای دارم و نه چیزی. حتی به او هم هیچ اعتمادی ندارم. لطفاً همه عکسها را جمع کنید.»
او هم به حرف من احترام گذاشت و همه عکسهایش را از ویترین مغازهاش جمع کرد و دیگر هیچوقت آن عکسها را پشت ویترین ندیدم.
37
در این مدت به خانه هم سر میزدید یا فقط در مقر سپاه بودید؟
آنقدر جذب سپاه شدم که چهل روز خانه نرفتم. پدر و مادرم دلشان تنگ شده بود. خودشان به مقر سپاه آمدند و همدیگر را دیدیم.
از دوران مربیگریتان خاطره دارید؟
در استادیوم ورزشی دانشسرای مقدماتی گنبد، آموزش بسیج داشتم. هر روز اسلحهای را برای آموزش میبردم. حرکات رزمی ورزشی را انجام میدادم و بچهها هم عین آن را تکرار میکردند. یکی از این روزها، تودهایها در سالن اجتماعات دانشسرا جلسهای داشتند. سالن پر از جمعیتی بود که عضو حزب توده بودند. آقایان با کلاه و سبیل مرتبشده و خانمها هم با روسری، داخل سالن میآمدند. به بچهها گفتم: «آقایان کلاس ما تمام شده است. این افراد را هم که میبینید، عضو حزب توده هستند و میخواهند اینجا جلسهای را برگزار کنند. لازم است بدانید که قرار نیست شما مراسمشان را به هم بزنید.»
این بچهها که جوانان دبیرستانی و باهوشی حدود دویست نفر بودند، شروع کردند به شعاردادن علیه تودهایها. آنها نیز در حال آماده کردن میکروفون و مقدمات اولیه مراسم بودند. بچهها هجوم بردند به طرف سالن سمینار که پنجرههای قدی زیادی داشت. بیم آن میرفت که شیشههای شکسته، موجب زخمیشدن افراد داخل سالن و ایجاد خسارت شود. گفتم: «بچهها شیشهها بیتالمال است.»
38
از پنجرهها فاصله گرفتند. گفتم: «سر و صدای شما موجب اخلال در نظم گردهمایی میشود.»
آنها با شعارهای کوبنده میدادند.
گفتم: «سالن بزرگ است و جمعیّت هم زیاد. مبادا برق را قطع کنید»
سریع برق را قطع کردند. جلسه سخنرانی به هم خورد. وقتی میخواستند بیرون بیایند، بچهها همچنان شعار میدادند. گفتم: «کوچه درست کنید تا رد شوند. البته میدانید که اخلاق اسلامی اجازه نمیدهد که به خانمها بیاحترامی صورت بگیرد. پس بگذارید خانمها رد شوند.»
خانمها، از کوچه رد شدند وقتی آقایان خواستند رد شوند، آنها را وسط دالان انداختند و هر کس یک پسگردنی میزد، تا آخر کوچه. صحنهی خندهداری بود.
هر حرفی که شما میزدید، آنها برعکس عمل میکردند؟
بله. درست است. جالب این بود که خانمها از اینکه احترامشان را حفظ کرده بودیم از ما خیلی تشکر کردند و شعار میدادند، درود بر برادر پاسدار. برادر قنبریان که در خیابان منتظر اتمام کلاس من بود تا به جایی برویم و از نزدیک قضایا را دیده بود، گفت: «چهکار کردی؟»
گفتم: «کاری نکردم. بسیجیها این کار را کردند. فقط مراقبت کردم که خسارتی به اموال بیت المال وارد نشود و درگیری و زد و خوردی رخ ندهد.»
39
در این مدت برنامههای دیگری هم داشتید؟
برادر احمد در بهمن ماه، چند جلسه برای ما گذاشت و ما را به هشت تیم عملیاتی، تقسیم کرد. هرتیم، یک مأموریت داشت. تیم من هم در یکی از نقاطی که مشخص شده بود، مستقر شده و ایست بازرسی گذاشتیم. ورودی و خروجی شهر را کنترل کردیم. حتی او چند جلسه گذاشت و نقشه کشید که باید این کارها را چه زمانی و در کجا انجام دهید؟ مثلاً سعید مرادی با چهار نفر، در شهربانی شهر مستقر شود تا آن را خلع سلاح نکنند. در جنگ اول گنبد، گروهکها چندین پاسگاه مرزی را خلع سلاح کردند و مسلح شدند. آنها، هم مسلح و هم دارای قدرت شده بودند. بهطوری که در آن زمان در منطقۀ غرب شهر گنبد، نه کمیته، نه ژاندارمری، نه شهربانی و نه سپاه نمیتوانست برود. سپاه تازه تشکیل شده بود. در حالی که ضدانقلاب، قدرت گرفته بود. ستاد خلق ترکمن را داشتند و برای خودشان، کارت شناسایی صادر میکردند. ایست بازرسی داشتند. اگر دادستان میخواست با سرکردهی آنها صحبتی داشته باشد، باید خلع سلاح میشد. شرایط بسیار سختی بود.
40
ضدانقلاب هم فعالیت داشت؟
بله زمزمههایی به گوش میرسید که قرار است تظاهرات بزرگی برگزار کنند و تحت لوای این راهپیمایی، مراکز اداری شهر را اشغال کنند و از دولت امتیاز بگیرند. این اطلاعات هم توسط گروههای مختلف دلسوز انقلاب اسلامی، جمعآوری شده بود. ما شب نوزدهم بهمن ماه مصادف با سالروز واقعه سیاهکَل، جلسه داشتیم. سطح شهر پر از عکس و تصویر و تبلیغات کمونیستی بود. ضدانقلاب، از سادگی مردم مسلمان کشاورز و دامدار زحمت کش که در صداقت، سادگی و پاکی زندگی میکردند، سوءاستفاده کرده و با استفاده از تبلیغات، از مردم خواستند که روز نوزدهم بهمنماه از تمام روستاها با تراکتور، وانت، اتوبوس و هر وسیله دیگری به همراه پلاکارد و نوشتهها و چوب و چماق به شهر بیایند تا به مناسبت واقعهی سیاهکل، یک راهپیمایی آرام انجام دهند. مردم سادهدل روستایی و بیخبر از نیت شوم آنان نیز قبول کردند و شوراهای روستا، کدخداها و دیگران هم موظف شدند، این کار را پشتیبانی کنند.
حدود ساعت نهونیم یا ده صبح، یکی از بچههای سپاه با موتور سراسیمه آمد و گفت: «آقا چرا نشستی؟ راهپیمایی بزرگی از سمت شمال به سمت جنوب شهر درحال برگزاری است. ظاهراً میخواهند در میدان مرکزی شهر، تجمع کنند. شعارهایی هم میدهند که میخواهند کنترل شهر را در اختیار بگیرند.«
41
حدس زدم که دشمن برای اشغال مخابرات، فرمانداری، بیمارستان و شهربانی نقشه دارد. بهسرعت سوار جیپ شدیم و به میدان مرکزی رسیدیم. لحظهای که چشمم به جمعیّت افتاد، ناگهان ذهنم درهم ریخت. بهطوری که میدان را دور زدم. انگار جغرافیای منطقه را گم کرده بودم. دوباره میدان را دور زدم و جیپ را سمت راست میدان، پارک کردم و پیاده شدم. به دو پاسدار همراهم گفتم: «یکی سمت راست و یکی هم سمت چپ خیابان، بایستید.»
جمعیت هم از چهارراه بالایی در حال آمدن به سمت میدان مرکزی بود. بلندگو هم در حال شعاردادن بود. تا به آن روز در این شهر چنین جمعیّتی را ندیده بودم. آنقدر زیاد بود که تا میدان یادبود و بعد از آن، جمعیّت ادامه داشت.
در این شرایط فکر کردم که چهکار باید بکنم؟ بیسیم نداشتم تا با مقر سپاه ارتباط برقرار کنم. شهربانی هم دو چهار راه پایینتر قرار داشت و از راهپیمایی خبر نداشت و اگر هم خبر میداشت، نیروی زیادی نداشت که بیاید. ارتش هم پادگانش در بیرون شهر است. نیروهای سپاه هم مأموریت هستند.
از بچگی با اهالی این شهر، بزرگ شده بودم و به خلق و خویشان آشنایی داشتم. در اختلافاتی که مربوط به کشاورزی، زمین و ... بود، ریشسفیدها و آخوندهایشان به احترام اینکه پاسدار هستیم، حرف ما را گوش میدادند. در این شرایط به ذهنم رسید که به درون جمعیّت بروم و میکروفون را بگیرم و صحبت کنم. بگویم: «این کارها را متوقّف کنید که عاقبت خوشی ندارد و نظام جمهوری اسلامی، پشتیبان شماست. اینها که شما را به خیابان کشانده اند، دنبال اهداف سیاسی حزب خودشان هستند دلسوز شما نیستند.»
42
ولی این فکر و راهکار عملی نبود چون تا میکروفون فاصله زیادی داشتم. این جمعیّت که با تبلیغات مسموم ضد انقلاب ذهنشان پر شده بود، قبل از رسیدن من به میکروفون هر کاری ممکن بود انجام دهند.
پیش خودم گفتم اگر اینها متوقف نشدند، آیا تیراندازی کنم؟ تیرهوایی بزنم؟ در آن شرایط با سه نفر پاسدار چه میتوانستم بکنم؟
البته به اینکه از آنجا یکقدم هم عقبنشینی کنم، اصلاً فکر نمیکردم. تصمیم خودم را گرفتم. با خودم گفتم به هیچوجه صحنه را خالی نمیکنم. مگر اینها از روی جنازۀ ما سه تا پاسدار رد شوند که بخواهند شهر را اشغال کنند. جمعیّت آرامآرام نزدیک میشد و من از سمت شرق به غرب میدان، قدم میزدم. که صدای تیری بلند شد. فکر کردم یکی از این برادرهای پاسدار احتمالاً بیاحتیاطی کرده، دستش روی ماشه رفته و شلیک کرده است. با صدای بلند گفتم: «تیراندازی نکنید.»
در همین حین از داخل جمعیّت، یک نارنجک جنگی به طرف ما پرت شد و در جوی آبی افتاد که در کنارش درخت بید مجنونی بود. چون جوی پر از آب بود، ترکش نارنجک منفجر شد و به دیوارههای جوی آب برخورد و مقداری هم برگهای درخت ریخت.
43
مردمی که ناآگاه و ناآماده بودند، این انفجارها را از طرف ما فرض کردند. هنوز چند ثانیه از صدای شلیک و انفجار نارنجک نگذشته بود. وقتی به جمعیّت تظاهر کننده نگاه کردم دیدم از این جمعیّت که تا چشم کار میکرد آدم بود، کسی باقی نمانده است. فقط پلاکارد، دمپایی، کفش و داس ... در کف خیابان ریخته بود. شهر گنبد بر خلاف دیگر شهرهای استان، براساس طراحی یک مهندس آلمانی در سالهای قبل از انقلاب، از خیابانهای عریض و چهارراه های بسیاری برخوردار است. علت اینکه در عرض چند ثانیه جمعیت توانست متفرق شود، همین خیابانهای منتهی به چهارراه بود. از دو همراهم پرسیدم: «که شما تیر شلیک کردید؟»
گفتند: «نه.»
دور میدان، ساختمان بلندمرتبه نیمهکارهای بود. ما خودمان را بالای ساختمان رساندیم. ناگهان دیدیم از سمت غربشهر و از پنجرههای ساختمانها، شلیک میکنند. همچنین از ساختمان بلند دیگری، مسلسلی بیهدف به سمت شرق که محل فارسنشینها و ادارات دولتی بود تیر شلیک میشد. سریع به خرپشته ساختمان مستقر رفته، تا تسلط کافی به کل شهر داشته باشم. ساختمان ما مدور بود. سقفش را هم با ایرانیتهای زردرنگ پوشانده بودند. تا پایم را روی سقف گذاشتم، ایرانیت شکست. سریع خودم را به پشت انداختم تا سقوط نکنم. آرام، پایین آمدم. اگر میافتادم از پنج طبقه، سقوط آزاد میکردم. بعد از پایینآمدن، به یکی از نیروها سوپیچ جیپ را دادم و به او گفتم: «سریع به مقر سپاه برو و نیرو بیاور. به سعید مرادی بگو به شهربانی برود و به هر کسی که در ایست بازرسی ایستاده، بگویید که نقشه را اجرا کنند.»
44
از بین تیمها، فقط تیم ما درگیر شده بود و من مأموریتم کنترل مرکز شهر بود تا فردی به آن سمت شهر نتواند برود. به همراه یکی از نیروها، همانجا ایستادیم و آن یکی دیگر از نیروهایم رفت و خیلی هم طول نکشید که گروهی از پاسدارها رسیدند. بلافاصله دستور دادم که شن و ماسه بیاورند و جلوی ساختمان، یک سنگر نعلاسبی بزرگ درست کردیم و در طبقات بالا هم سنگر زدیم و تیربار مستقر کردیم.
دوربین و بیسیم هم گرفتم و گفتم: «طبقۀ پایین انبار، طبقۀ دوم مهمات، طبقۀ سوم خوابگاه نیروها و طبقۀ چهارم مقر فرماندهی است.»
سپاه را به آن ساختمان منتقل کردید؟
بخشی از عملیات سپاه را در آنجا مستقر کردم. روبه روی ساختمان ما بانک سپه بود. از سمت غرب هم حوزۀ علمیه طلایی بود. نیروهای ضدانقلاب حوزه را اشغال کردند و یک سنگر هم کنار خیابان درست کردند. فاصلۀ آنها با ما کمتر از دویست متر بود. وقتی فهمیدند در این ساختمان مستقر شده ایم، شروع به تیراندازی به طرف ما کردند. از ساعت دوازده ظهر به بعد عملاً جنگ شروع شد. سعید مرادی در شهربانی مستقر شده بود. دو تیم ایست بازرسی هم از دو روز قبل در ضلع شرقی و جنوبی شهر مستقر کرده بودیم. هر که وارد شهر میشد، کنترل میکردیم.
تا غروب خبر درگیری به دوستداران انقلاب رسیده بود. از شهر شاهرود نیروی کمکی رسید. اواخر شب هم، تعدادی نیرو از شهر ساری به ما ملحق شدند. روز و شب دوم هم، تعدادی از بچههای اصفهان رسیدند و به این ترتیب تعداد نیرویهایمان بیشتر شد.
45
چون احمد قنبریان نبود، شما فرماندهی را به عهده داشتید یا شخص دیگری فرمانده بود؟
فرماندهی برعهدهی سعید گلاببخش[1]، معروف به محسن چریک بود.
او پیش از انقلاب، آموزشهای چریکی و دورههای فشرده رزمی را در لبنان و با همراهی بزرگمردانی چون شهید چمران گذرانده بود. از بدو تأسیس سپاه، دانش نظامیاش را از طریق آموزش به جوانان تازه وارد انتقال میداد. او به محض شنیدن خبر درگیری، همان روز از تهران با تیم همراه خود، حرکت میکند و پس از رسیدن، در ستاد شهر مستقر شده بود.
محسن چریک چه تاریخ به گنبد آمدند؟
روز بیستم بهمن ماه رسید. یعنی فردای روز درگیری. شب با او ارتباط گرفتیم و کسب اجازه کردیم. روز بیستم، پاسداران شهرهای نزدیک به گنبد نیز پس از شنیدن درگیری خود را به شهر رساندند. از طبقه سوم یک لحظه چهار، پنج نفر را دیدم که دور میدان ایستادهاند و میگویند: «بیا پایین.»
ـ چه خبر شده؟
ـ بیا پایین.
هنگام عبور از خیابان، نیروهای ضدانقلاب شروع به تیراندازی کردند. از خیابان عبور کرده و به دوستانم رسیدم. یکی از برادرها گفت: «بیا بالای ماشین و داخل سنگر. ما به صورت دنده عقب حرکت میکنیم و به سنگر ضدانقلاب میزنیم و آنها را از بین میبریم.»
46
چون از ابتدای درگیری آنجا بودم و شرایط را میدانستم، فکر کردم اگر با او بحث کنم و بگویم که شرایط، دشوارتر از آن چیزی است که فکر میکنید. این کارشدنی نیست. ما یک سنگر را از بین ببریم بقیه سنگرها چه میشود؟ دو، سه سنگر دیگر در همان اطراف بود. سنگری هم در بالای پشتبام، از اینها پشتیبانی میکند و مجهز به انواع مهمات هستند. حتماً فکر میکند که بارانی ترسیده است. سوار ماشین شدم. در سنگر روی ماشین، برادران ناصر چاری، ناصر رزاقیان از گنبد و حدادپور از بابل بودند. ماشین دنده عقب گرفت و ما به طرف سنگر دشمن رفتیم. نیروهای ضدانقلاب، متوجه ما شدند. از چهارراه که عبور کردیم به ما شلیک کردند. در پشت ماشین، دولایه بود. داخل وانت هم یک سنگر داشتیم که باعث شد، تیر به ما اصابت نکند. آنها، چرخهای ماشین را زده و پنچر کردند. ماشین ایستاد. سریع پیاده شده و هر کدام در یک سمت خیابان سنگر گرفتیم و ماشین هم همانجا ماند. ما هم بلافاصله وارد چهارراه شدیم و از تیررسشان، دور شدیم و به محل مأموریتمان برگشتیم. آنجا این دوستان فهمیدند که نمیشود با یک وانت سنگربندی، کار نیروهای ضدانقلاب را تمام کرد.
47
نیروهای دیگری برای کمک به شما اعزام نشدند؟
نزدیکیهای غروب از مقر سپاه با بیسیم تماس گرفتند و گفتند: «نیروهایی از سمنان و اصفهان آمدهاند و میخواهیم برای کمک به شما بفرستیم.»
بچههای سپاه گمان میکردند، با فشاری که ضدانقلاب میآورد، ممکن است این پایگاه سقوط کند و آنها کل شهر را در اختیار بگیرند. پشت بیسیم به من گفتند: «نیروهای اعزامی در یکی از خیابانهای اطراف شما زمینگیر شدهاند و بهخاطر شلیک تیربارها، نمیتوانند جلوتر بیایند.»
سریع به بالای پشتبام رفتم تا از اوضاع اطراف آگاهی پیدا کنم. نیروها را در یکی خیابانهای اطراف دیدم که به صف میآمدند.
هروقت نیروهای ضدانقلاب شلیک میکردند، این نیروها هم، عقبنشینی میکردند. چراغهای بیرونی بانک روشن بود. به بچهها گفتم: «چراغها را بزنید تا محدوده تاریک شود.»
شرایط کاملاً جنگی بود. فرصت قطع برق خیابان را از طریق جعبههای تقسیم برق منطقه، نداشتیم. بچهها، چراغهای روشن را زدند. دیدیم باز نیروهای کمکی، نمیآیند. یکی از همان نیروها که دستمال سفیدی به گردنش بود، از انتهای خیابان آمد و با یک حرکت سریع همه این نیروها را عبور داد. از بالا که به این صحنه نگاه میکردم با خود گفتم: «عجب آدم نترس و شجاعی است.»
48
به ساختمان که رسید، آقای حسین صوفی، همان انباردار و مسوول لجستیک سپاه را شناختم. باهم سلام و احوالپرسی کردیم و همدیگر را در بغل گرفتیم. گفت: «شب قبل، عروسیام بود، شنیدم که درگیری شده آمدم.»
حسین صوفی بچهی کجا بود؟
حسین صوفی اصالتاً سیستانی و در گنبدکاوس بزرگ شده بود و مسوولیت لجستیک سپاه گنبد را برعهده داشت. صوفی بعد از اینکه نیروها را تحویل ما داد، از همه خداحافظی کرد و رفت. بعد از جنگ خبردار شدیم که در همین جنگ، گلولهای به کتفش میخورد و مجروح میشود.
حادثهی دیگری اتفاق نیفتاد؟
ضدانقلاب تیرباری بر پشت بام ساختمانی بلند که مسلط به منطقه بود، کار گذاشته بودند که امان همه را بریده بود و همه جا را زیر آتش داشت. به موقعیت و چگونگی قرارگرفتن تیربار، نگاهی انداختم تا بتوانم با شلیک از کار بیندازم. به کسی هم اجازه ندادم به طرف آن تیربار شلیک کند. نمیخواستم بیدلیل تیراندازی شود تا مبادا چگونگی سنگر نیروهایمان مشخص شده و شرایط پیچیدهتر شود. هوا که در حال تاریکشدن بود، به بالای پشتبام رفتم و دیدم نیروهای ضدانقلاب، کیسههای ماسه را روی هم گذاشتهاند و نصف آن را هم بیرون از ساختمان گذاشتهاند. باتیربار، کیسهها را هدف گرفتیم و هر دو ردیف را زدیم، کیسه ها به پایین افتادند. تیربار هم، آن طرف سنگر افتاد و خاموش شد.
49
چه روزی برای پاکسازی رفتید؟
صبح روز بیست و چهارم بهمن، برای غافلگیرکردن دشمن یک تیم چند نفره تشکیل دادم و گفتم: «ما امروز به قلب دشمن میرویم تا اسیر بگیریم، نباید ما اینجا بایستیم، تا آنها شهر را بزنند.»
با منطقه آشنا بودم و سنگرها و جای تیربارهایشان را میشناختم. بعدازظهر که هوا در حال تاریکشدن بود، از خیابان عبور کرده و از یک کوچه فرعی رفتیم و خیابان روبهرویی را دور زدیم و پشت مقر نیروهای ضدانقلاب، درآمدیم. بهطوری که ما را ندیدند.
چند نفر بودید؟
شش یا هفت نفر بودیم. در حیاط هم نیمه باز بود. وارد حیاط شدیم که داخل آن تراکتور، وسایل کشاورزی، ماشین و وسایلی مانند اینها بود. یک لحظه، پرده یکی از اتاقها تکان خورد. ما همه پشت وسایل و ماشینآلات سنگر گرفتیم. به فرد داخل اتاق گفتم: «بیا بیرون. هر که هستی دستهایت را روی سرت بگذار و بیا بیرون.»
بچهها خواستند مورد هدف قرار بدهند، اما مانع شدم. دو، سه بار گفتم: «بیا بیرون.»
اعتنایی نکرد. یک تیر هوایی زدم، باز هم خبری از او نشد. دوباره تیرهوایی شلیک کردم، بیرون نیامد. به بچهها گفتم: «داخل میروم، اگر بیرون نیامدم، شما هر کاری که میتوانید، انجام دهید.»
50
یکی از آموزههای اسلامی این است که به آدم بیگناه، نباید تیراندازی کنیم. خون مسلمان، حرمت دارد. ما قصد تأمین امنیت را داشتیم. اسلحهام به گردنم بود و از ضامن خارج کرده بودم و یک نارنجک هم برای احتیاط، در دستم بود. ضامنش را هم به دندانم گرفته بودم تا به محض رسیدن به داخل خانه، رگبار شلیک کنم و اگر هم اسلحهام گیر کرد، یک نارنجک پرت کنم و سریع بیرون بیایم. لگدی به در زدم و وارد شدم. پیرمرد قد بلندی را دیدم که مثل بید میلرزید. سراسلحه را پایین گرفتم. ضامن نارنجک را سرجایش گذاشتم و پیرمرد را بغل کردم و بوسیدم. گفتم: «بچهها بیایید. راحت باشید. چیزی نیست.»
بچهها آمدند. گفتم: «یکی آب بیاورد.»
آب آوردند. زبانش بند آمده بود. گریه کرد. گفتم: «نگران نباش با تو کاری نداریم، ما برای امنیت شما آمدیم، شما که کاری نکردید و مسلح هم نیستید.»
از داخل خانهاش بیرون رفتیم. خانهها به همدیگر مرتبط بود. به خانه بزرگی رسیدیم که در، کتاب، دفتر و تلفن و ... بود. احتمال این که اینجا محل فرماندهی ضدانقلاب باشد وجود داشت؟ به منطقهای رسیدیم. چند تا از بچهها را بیرون گذاشتیم که غافلگیر نشویم. در آنجا دفترهای یادداشتی بود که خراج یا ذکاتی را که در طول سال 1358 جنگ اول تا جنگ دوم از محصولات مردم گرفته بودند، را یادداشت کرده بودند. در واقع لیست افرادشان که در جنگ شرکت داشتند، آنجا بود.
51
شهر تقریباً خالی از سکنه شده بود یا نه؟
بله. کسانی هم گیر افتاده بودند. در واقع تعداد کمی از مردم مانده بودند و بیشتر مردم از شهر رفته بودند. در خانههایی که ما رفتیم به غیر از خانۀ اول که آن پیرمرد آنجا بود، همه رفته بودند. ما وقتی از این خانهها بیرون آمدیم، فهمیدیم ساختار و شرایط ضدانقلاب چگونه است؟ موقع برگشت، نیروهای ضدانقلاب با تیراندازی جلوی ما را بستند. ما به حیاط یکی از خانهها رفتیم و به بچهها گفتم: «شما بایستید تا وضعیت را بررسی کنم.»
به بالای پشتبام رفتم. در فاصله پنجاه متری، شخصی را دیدم که اسلحهای در دست دارد و به سمت ما نگاه میکند. بلافاصله دراز کشیدم. اسلحه را از ضامن خارج کرده او را هدف گرفتم و منتظر حرکت او ماندم. چون او را نمیشناختم و برایم ناآشنا بود. یک کلاه کاسکت، اورکت و شلوار مشکی داشت. نفهمیدم اسلحهاش ژ سه بود یا چیز دیگری. با خودم گفتم: «مقداری صبر میکنم اگر دوباره به سمت ما تیراندازی کرد، میزنم.»
پنج دقیقهای درهمین حالت ایستادم، همینطور نگاه کرد و بعد هم از پشتبام پایین رفت. پایین آمدم. بچهها پرسیدند: «چی شد؟»
گفتم: «هیچی برویم.»
52
بقیه راه را با سرعت دویدیم، تا به سنگر خودمان رسیدیم. یکی از بچهها که در پشتبام نگهبانی میداد، به طرفم آمد و گفت: «آقای بارانی، ضدانقلاب پیشروی کرده و میخواهد به ما حمله کند و ساختمان را بگیرد.»
سریع به پشتبام رفتم. درتاریکی شب تعداد پنج، شش نفر رادیدم، قسمت دور پشتبام ساختمان کیسه چیده و سنگر میساختند. چند نفر دیگر هم برای تأمین آنها، اسلحهشان را به طرف ما نشانه رفته بودند. پشت تیربار قرار گرفتم تا آنها را بزنم، یکی از بچهها که در سنگر نگهبانی میداد تشویقم میکرد و میگفت: «بارانی! بزن، اگر نزنی، دیگر حریف آنها نمیشویم و باید ساختمان را تخلیه کنیم.»
باز کمی صبر کردم. با خود فکر کردم و گفتم: «ضدانقلاب احمق نیست که خودش را در دهان شیر بیاندازد. اینجا بیاید و با نیروهای انقلابی ما درگیر شود.»
ساختمان دو، سه طبقه بیشتر نداشت. میدانستم در ساختمانی دیگر در شرق خیابان و پشت سر آنها، بچههای سپاه تهران مستقر هستند.[2]
به دوستم گفتم: «تو همینجا مراقب باش. هیچ اقدامی نکن تا از سپاه کسب تکلیف کنم.» با مقر سپاه تماس گرفتم و گفتم: «یک گروهی اینجا آمده و میخواهند مستقر شوند. ببینید اینها که هستند؟ و از کجا آمدهاند؟»
برادر پشت بیسیم گفت: «اینها بچههای سپاه شاهرود هستند که تازه از راه رسیدهاند و میخواهند آنجا سنگر بگیرند.»
53
در همین زمان ماشینی از سمت این نیروها، به طرفمان آمد. فرمان ایست دادیم. نفر کنار راننده پیاده شد. برگه حکم را دیدیم و متوجه شدیم بچههای شاهرود هستند.
به ایشان گفتم: «حضور شما در اینجا ضرورتی ندارد. لطفاً نیروهایت را به نقطه دیگری از شهر ببر که یا درگیری است و یا کمبود نیرو دارند.»
این برادر هم، نیروهایش را جمع کرد و به منطقهی دیگری از شهر رفت.
محل استقرار آنها مناسب نبود؟
بله. چون شهر را نمیشناختند، استقرارشان جای خوبی نبود. یعنی از نظر نظامی، حوزۀ ضعیفی بود و نمیدانستند که شهر، شرقی غربی است و دشمن در سمت غرب شهر قرار دارد. اما این نیروها به سمت شرق و به طرف ما بودند. خوشبختانه این سومین مرحلهای بود که به کسی شلیک نکردم. اگر کمی تأمل نمیکردم و تصمیم عجولانه میگرفتم، اینها کشته میشدند. همان شب نگهبانی که آنجا بود گفت: «کسی در کوچهی کناری ما از خانهای بیرون رفت و در دست او یک شیء سیاهی است. آن را روی دیوار گذاشت و چون از دیوار از خانه بیرون آمد، معلوم شد که صاحبخانه نیست». یکی از نیروها گفت: «بزنید.»
گفتم: «چی را بزنیم؟ ببینیم چهکار میکند؟»
آن فرد هم در تاریکی رفت و ما به او شلیک نکردیم.
54
چرا به کسی بیدلیل شلیک نمیکردید؟
هدف پاکسازی و ایجاد امنیت بود، نه صرف خونریزی. اسلام با کشتار و بیرحمی مخالف است. ما کلاس آموزشی قرآن و نهجالبلاغه داشتیم. کتاب «تاریخ مقررات جنگ در اسلام» نوشته آقای محمدکریم اشراق[3]، را بسیار دقیق خوانده بودم. در آن کتاب قانون و مقررات جنگ تبیین شده است. مثلاً تا کسی به سمت شما شلیک نکرده و یقین نکردید که او دشمن است، به او شلیک نکنید. به زنان، مردان پیر و کودکان، اذیت و آزار نرسانید. به تسلیمشدگان و اسیران امان دهید. به درختان و حیوانات آسیب نرسانید. همیشه نگهبانهای طبقه پایین را معمولاً سه، چهار نفر میگذاشتم که اگر حادثهای اتفاق بیفتد، بتوانند بهراحتی از پس آن بربیایند. در شب دوم یکی از نگهبانان بالا آمد و گفت: «دو جوان آمده و میگویند: امشب به ما جا بدهید.»
گفتم: «از کجا آمدند؟»
ـ از سمت غرب شهر.»
ـ آنجا که سنگرهای دشمن است، پس چرا به اینها تیراندازی نکردند؟»
پاسداری که مسوول پرسنلی ما بود، گفت: «خوابگاه که داریم. بگذار این دو نفر بیایند اینجا بخوابند.»
لحظهای تأمل نموده، از آنها پرسیدم: «اهل کجا هستید؟»
گفتند: «ما بچههای آمل هستیم.»
55
پیش خودم گفتم بچههای آمل در اولین شب درگیری و ناامنی در این شهر چه میکنند؟ آیا فامیل دارند؟ در منطقه غرب شهر که از مردم فارس، کسی ساکن نیست؟ همه ساکنین آن منطقه، از برادران ترکمن هستند.
به آنها مشکوک شدم. احتمال میدادم که از صداقت ما سوءاستفاده کنند و شب به ما شبیخون بزنند. پوشش آنها نشان میداد که تیم اطلاعاتی باشند. دست خالی بودند و سلاحی نداشتند. آمده بودند که اطلاعات ما را برای آنها ببرند. به بچهها گفتم: «به آنها بگویید، اگر به شهر برنگردند و به مسجد نروند، بازداشت میشوند.»
تا صدایم را شنیدند، رفتند. بعدها به این نتیجه رسیدم که باید آنها را نگه میداشتم و بازجویی میکردم، تا بفهمم چرا از سمت دشمن آمده بودند. اینها احتمالاً از نیروهای دشمن بودند، خب ما تجربه نداشتیم.
این اولین برخورد شما با جاسوسان بود؟
اولین برخورد و اولین درگیری بود و اگر مشاوره آن دوست پرسنلی را گوش کرده بودیم، شاید، سر ما را میبریدند و ما الان زنده نبودیم.
اسلحهها و امکانات نظامی شما چی بود؟
سلاحهای انفرادی، تیربار و تعدادی هم سلاحهای سبک داشتیم.
درگیری چه ساعتی اتفاق افتاد؟
ظهر روز نوزدهم بهمن ماه 1358.
56
نحوهی شهادت احمد قنبریان را میدانید چطور بوده است؟
قنبریان که از مأموریت تهران بازگشته بود، با به دستآوردن اطلاعات نقشه درگیری و آشنایی قبلی او از جغرافیای شهرستان گنبد، خود را به قلب معرکه در شمال باغ ملی رسانده و در یک ساختمان دو طبقه مستقر شده بود. بهروز احمیراری که از پاسداران اولیه سپاه گنبد بود، در مورد نحوه شهادت احمد نقل کرده بود که: «در پشت بام ساختمانی دو طبقه، سنگری زده بود و نقاط مقابل را رصد میکرد. بعد از گفتگو با ایشان، خداحافظی کردم. به پایین ساختمان که رسیدم، نگاهی به احمد انداختم که کلاه کاسکت به سر داشت. صدای تیر از هر طرف میآمد. ناگهان احمد در جا، یک پشتک وارو زد. با خود گفتم ماشاالله چهقدر ورزیده است. در حالت جنگی هم از مزاح و شوخی دست برنمیدارد.
لحظاتی بعد صدای برادران بالای ساختمان را شنیدم که میگفتند: «احمد تیرخورده و زخمی شده است.»
او را به بیمارستان منتقل کردیم. تیر از سمت چپ زیر کلاه خورده بود. احمد توسط تکتیرانداز ماهری از فاصله دور، مورد اصابت قرار گرفته بود. سرانجام او مزد همه ایثارها، تلاشها و پایمردیهایش را دریافت و به لقاء الهی شتافت. با شهادت احمد که سرخط ارتباط با جمعیت حزب اسلامی افغانستان بود، پرونده پروژه اعزام به افغانستان برایم بسته شد.
57
منش و شخصیت شهید احمد قنبریان چگونه بود؟
شهید قنبریان انسانی مخلص، بزرگمنش، متواضع، خوشاخلاق، ایثارگر و انقلابی بود و معمولاً لبخندی به لب داشت. مدت آشنایی ما با سردار شهید احمد قنبریان، بیش از چند ماه نبود. اما همین مدت کم هم، کافی بود تا از رفتار و منش پهلوانی و اخلاق انسانی او بهرهها و پندها گرفته و ذخیرهها برداریم. با وجود او، محیط با نشاط بود. در انجام امور، بسیار جدی بود و کارها را بهطور منظم و با برنامهریزی پیگیری میکرد. بهعنوان مسوول آموزشی، هر روز بعد از نماز صبح نیروها را به خط میکرد. در خیابان به صف میدواند. میزان و مدت ورزش، تقریباً ثابت بود. در طول صف، خودش میدوید و گاهی شعاری را اعلام و هرکس پاسخ نمیداد یا از صف عقب میماند، با شلنگی که در دست داشت نیرو را تحریک و به صف میآورد. نیروها او را با تمام وجود دوست داشتند. شهید خوش اخلاق و پر جاذبه و خونگرم بود. با چند برخورد، هر کسی را جذب میکرد. برای مأموریتها و گشتهای شبانه، برای هر چند نفر، یک سرتیم میگذاشت. هیچ نیرویی از اینکه مسوولیتی به او داده نشده، دلخور نمیشد و گلایه نمیکرد.
افسوس که شهید قنبریان، فرصتی بیشتر نیافت تا در تربیت و آموزش پاسداران نسل اول سپاه و اعزام نیروها برای کمک به سایر نهضتهای انقلابی جهان، نقش خود را بهطور کامل به انجام برساند و نسل خود را تکثیر کند. سردار شهید احمد قنبریان در روزگار خود بینظیر بود. طی چند دهه بعد از آنکه از گنبد تا کردستان، از جنوب ایران تا جنوب لبنان، به مأموریتهای مختلفی رفتم. با خوبان بسیاری آشنا و افتخار دوستی داشتم. فرماندهان آسمانی زیادی را زیارت کردم که داغ آنان بر دل و جانم نشست، ولی همیشه جای شهید احمد قنبریان را خالی دیدم.
58
شهید احمد قنبریان بچه کجا بود؟
اهل شاهرود بود.
به همراه شهید احمد قنبریان افراد دیگری هم از شاهرود آمده بودند؟
شهید احمد قنبریان، برادر کوچکتری به نام محمود داشت که او هم در درگیری گنبد، حضور فعالی داشت. چند نفر دیگر از بچههای حزباللهی و بسیجی شاهرود نیز همراه او به گنبد آمده و آموزشهای مقدماتی را گذرانده بودند. بعد از شهادت او همه آن بچهها، به عضویت سپاه درآمدند. به واسطهی دوستی با احمد، آشنایی و رفاقتی هم با برادرش داشتم. روزی در سنگر نشسته بودیم و محیط را رصد می کردیم. محمود قنبریان با ماشین وارد میدان خیابان اصلی شهر شد. او نمیدانست که روبروی ما سنگر دشمن است. تک تیرانداز دشمن به محض دیدن او شروع به تیراندازی کرد. بچههای مستقر در سنگر، خطاب به او فریاد زدند: «محمود! محمود! دشمن، تیراندازی میکند.»
دشمن همچنان شلیک میکرد. محمود سریع از ماشین بیرون پرید و سنگر گرفت. به سرعت از ساختمان پایین آمدیم و به طرف سنگر ضدانقلاب شلیک کردیم تا محمود، خودش را به سنگر ما برساند. وقتی رسید حال و احوالی کردم و گفتم: «برویم منطقه را از بالای ساختمان ببینیم.» منطقه را با دوربین به او نشان دادم. هوا که تاریک شد، از پشت ساختمان آمدیم. یکی از بچهها با سرعت تمام ماشین را آورد و او سوار شد. به محمود قنبریان گفتم: «آقا از این طرف که دشمن دید ندارد، برو.»[4]
59
در روز سوم اتفاق خاص دیگری نیفتاد؟
شب بدون کلاهخود درسنگر نشسته بودم و سنگر ضدانقلاب را زیر نظر داشتم. احتمال میدادم که شاید آنها دوربین دید در شب داشته باشند و افراد داخل سنگر ما را تشخیص بدهند. ناگاه شعله دهانه سلاحی از سنگر دشمن را دیدم. به سرعت سرم را پایین آوردم. در همین لحظه صدای دلخراش فشنگی را که از بالای سرم رد میشد به وضوح شنیدم.
در درگیریها، اتفاق دیگری رخ داد. بچههای سنگر محل استقرارمان، سارقی را که از مغازههای پاساژ دور میدان قالیچه و طلا سرقت کرده بود، دستگیر کردند. پیش من آوردند تا کسب تکلیف کنند. نگاه تندی به او کردم که ترسید. چون ما ظاهر خشنی داشتیم و با کلاهخود و مسلح بودیم. به بچهها گفتم: «گزارش بنویسید و طلا و قالیچهای را هم که سرقت کرده، پیوست کنید و تحویل شهربانی دهید تا هرچه قانون میگوید، انجام شود.»
در همینحال بودیم که خبر آوردند، برادر سعید مرادی هم شهید شده است.
چطور شهید شد؟
سعید مرادی که خیالش از عدم سقوط شهربانی توسط ضدانقلاب راحت شده بود، به همراه یکی از نیروهای سپاه، شهربانی را که در آنجا مستقر بود رها کرده و به طرف شمالشهر که درگیری شدید بود، میرود. از یکی از ساختمانهای چند طبقه، مدام شلیک میشده است. سعید، اسلحهاش را به دوستش میدهد و از بالای دیوار به داخل حیاط همان ساختمان میرود تا کسب اطلاعات و یا اقدام لازم را انجام بدهد. لحظاتی بعد، صدای تیری شنیده میشود و تقریباً بعد از یکساعت وقتی دوست سعید وارد ساختمان میشود، سعید را در حالی که تیری به سرش اصابت کرده و شهید شده است، میبیند.
60
ارتش هم با شما همکاری میکرد؟
بله. ارتش روزها چند دستگاه تانک میآورد و پشت سر ما دور میدان اصلی شهر، مستقر میکرد و شب ها، نیروهایش را به پادگان برمیگرداند. چون ارتش، احتمال شبیخون ضدانقلاب به تانکها و ادوات نظامی را میداد، چنین تصمیمی را اتخاذ نموده بود.
البته در محور نبرد ساختمان آموزش و پرورش، نیروهای ارتش با گلوله تانک، سنگر ضد انقلاب را منهدم کرده و آنها را فراری داده بود.
پس از شهادت احمد قنبریان، فرماندهی برعهده چه کسی بود؟
فرماندهی را شخصی به نام محسن چریک که از تهران اعزام شده بود، بهعهده داشت. با سپاه تماس گرفتم و گفتم: «اگر اجازه بدهید آن طرحی را که روز اول باید اجرا میکردم، اجرا کنم.»
روز اول به محسن چریک طرح داده بودم که در پل مالفروشی و در غربیترین نقطه شهر یک ایست بازرسی بگذاریم، تا رفت و آمدها را کنترل کنیم و حملات احتمالی ضدانقلاب را از آنجا دفع کنیم. اما چون به جغرافیای منطقه آشنا نبود و شناختی هم از ما نداشت، طرحم را قبول نکرد و اجازه نداد و گفت: «این ریسک بزرگی است. اگر شما آنجا بروید از دو طرف قیچی میشوید و ممکن است شهید و یا اسیر شوید. تا به شما چیزی نگفتم، در جایی که هستید، بمانید.»
61
در این پاکسازی اسیر هم گرفتید؟
خیر نگرفتیم. ولی متوجه شدیم که کدام ساختمان قرارگاه فرماندهیشان بوده، کدام ساختمان اداری و... آنها بعضی جاها و حتی بعضی از درهای ساختمانها را تلهگذاری کرده بودند. یکی، دو جا هم با تله برخورد کردیم و جاهایی که توانستیم، آنها را خنثی کردیم.
چه زمانی شهر را کاملاً پاکسازی کردید؟
تااوایل اسفند ماه، شهر کاملاً پاکسازی شد. همهچیز روال طبیعی و عادی خودش را پیدا کرد. بعد از آن، ما کارهای آموزش و تبلیغات را شروع کردیم.
با خانوادهتان در ارتباط بودید؟
خیر. جنگ گنبد که اتفاق افتاد، اخبار و اطلاعاتی برای خانوادهها میرفت که فرزندشان شهید، مجروح و یا سالم است. یکروز مادرم به پدر میگوید: «سری به سپاه بزن و خبری از پسرمان بگیر؟ بالاخره جنگ است. نمی دانیم کشته شده؟ زخمی و یا زنده است؟»
62
پدر هم برای کسب خبر و دیدنم، به مقر سپاه میآید. وقتی با ایست بازرسی سپاه مواجه میشود، نگهبانی دستور ایست را میدهد. پدر با این حساب که آنها پاسدار هستند و او را میشناسند، بهرفتن ادامه میدهد. نگهبانی چند تیرهوایی شلیک میکند. پدر وقتی متوجه میشود که جدی تیراندازی میکنند، میایستد. نگهبان میپرسد: «کی هستی؟ و اینجا چهکار داری؟»
ـ پدر فلانی هستم.
ـ ممکن بود شما را با تیر بزنیم. باید میایستادی. ما الان به همه مشکوک هستیم.
ـ آمدهام خبری از پسرم بگیرم و بدانم کجاست؟ زخمی شده؟ کشته شده؟
ـ خیلی با بچه ها ارتباط نداریم، ولی تا آنجا که میدانیم، او سالم است.
پدرم هم از همانجا به خانه برمیگردد. من نیز بعد از اینکه شهر به صورت کامل پاکسازی شد، به خانه رفتم.
63
سال 1358 ـ سخنرانی بنیصدر در کاندیداتوری اولین دوره ریاستجمهوری که در میدان مرکزی شهر برگزار گردید. این عکس را از عکاسی هلند گرفتم و تصویر بنیصدر را با قیچی حذف کردم.
شهید احمد قنبریان، مرد همیشه انقلابی، عمل و تدبیر که در سختترین لحظات هم هیچوقت خنده از لبهایش دور نمیشد.
شهید محمود قنبریان، در عملیات فتحالمبین آسمانی شد.
سال 1358 ـ به همراه برادر سیدعلی حسینی در درگیریهای گنبد کاوس
شهید اسماعیل قهرمان، شجاعت و صداقت او مثالزدنی بود
سال 1358 ـ پس از بازگشت آرامش به گنبد کاوس
[1]ـ سعید گلاببخش معروف به محسن چریک در سال 1338 در شهر اصفهان به دنیا آمد. او همزمان با تحصیل، گرایش خاصی به مباحث و مسائل مذهبی پیدا میکند و به مطالعه کتابهای دینی روی میآورد. سعید هنگام تحصیل در سال سوم راهنمایی، از آنجا که درگیر مسایل سیاسی شده بود، یکباره درس و تحصیل را رها میکند و در جستجوی راه مبارزه به خارج از کشور سفر میکند. او با تهیه گذرنامه جعلی به چند کشور اروپایی و آخر سر به لبنان سفر میکند. در آنجا با «علی اندرزگو» و «جلالالدین فارسی» آشنا میشود و با گذرانیدن آموزش نظامی، در مبارزات مردم فلسطین شرکت میکند. در اوجگیری انقلاب اسلامی، وقتی حضرت امام خمینی به پاریس عزیمت میکنند سعید هم مشتاقانه خودش را به پاریس میرساند . مدتی در کنار حضرت امام میماند. هنگام بازگشت امام به ایران به عنوان مسوول حفاظت از هواپیمای حضرت امام، با هواپیمای دوم به میهن اسلامی وارد میشود.
گلاب بخش با استفاده از تجربیات خود به آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و کمیته انقلاب اسلامی میپردازد . او مدتی مسوول آموزش پادگان امام علی(ع) میشود. با شروع غائله کردستان برای مبارزه با ضدانقلاب به کردستان میرود. گلاببخش در آزادسازی شهر بوکان، سرکوب ضدانقلاب در گنبد و همچنین مقابله با توطئه های «خلق عرب» در خرمشهر و «حزب منحله خلق مسلمان» در تبریز نقش موثری ایفا میکند. در سال 1359، گلاب بخش از سوی واحد نهضتها به خارج از کشور اعزام میشود و به تماس با نهضتهای آزادیبخش، در جهت حمایت و تقویت آنها فعالیت میکند. سعید گلاببخش پس از آغاز حنگ تحمیلی، به ایران برمیگردد و بهعنوان فرمانده عملیات غرب کشور منصوب میشود. او در روز هفتم آبان ماه 1359، در درگیری با نیروهای عراقی در ارتفاعات افشارآباد به شهادت رسید و هیچوقت از پیکر پاکش خبری نشد.
[2]ـ حکیم جوادی از سپاه تهران و حسین فاضل از نیروهای سپاه گنبد بودند، که در همان ساختمان هم مجروح شدند.
[3]ـ کتاب «تاریخ و مقررات جنگ در اسلام« نوشتهی محمدکریم اشراق توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی در 447 صفحه منتشر شده است.
[4]ـ محمود قنبریان دورههای چتربازی و آموزشی زیادی را در سپاه دید و بعدها در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید.
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل چهارم: اعزام به غرب کشور
با اوضاع آرامی که در سال 1359 در شهر حاکم شد، چه فعالیتهایی داشتید؟
دو ماه اول سال 1359 ادامهی موضوعات سال 1358 را داشتیم. سپاه در آن زمان در جلسات مختلف و تأثیرگذار شرکت داشت. به کارهای کوچک و بزرگ میپرداخت. در زمان درگیریها احمد قنبریان مسوول آموزش سپاه بود. بعد از شهادتش، خلأ وجود او احساس میشد. بچه های دیگری مانند سعید مرادی هم شهید شده بودند. با این اتفاقات در نظام سپاه، تغییرات جدیدی ایجاد شد. ما که جنگ را دیده و تجربه کرده و خیالمان از گنبد راحت شده بود، دغدغه دیگری داشتیم. دوست داشتیم به کردستان برویم و آنجا را از لوث وجود ضدانقلاب پاک کنیم.
بچههای سپاه، دغدغه اجرای فرمایشات حضرت امام خمینی را داشتند. بنابراین بعد از ماههای دوم، سوم، توسط تکاوری از نیروی دریایی، برایمان دورهی آموزشی گذاشته شد.
در خود گنبد آموزش میدیدید؟
بله. در خود گنبد برای رفتن به کردستان آموزش رسمی دیده بودیم. قرار شد سپاه، آموزش سختی را برنامهریزی کند. حدود سی نفر از بچهها ثبتنام کردند و انتخاب شدند. یک نفر از جهاد، دو سه نفر بسیجی و بقیه هم از سپاه. ما به بیرون از شهر جایی که منطقهی بسیار باز و گستردهای بود، رفتیم و در اطراف آن اردوگاه، سنگر و چادر زدیم و سیمخاردار کشیدیم. کنارش رودخانه و رو به رویش هم انبارهای جهاد سازندگی بود و کاملاً از شهر جدا بود. به آنجا رفتیم و آموزشها شروع شد. آموزشها شامل شناخت اسلحه، تاکتیک، تیراندازی، رزم شبانه و عبور از رودخانه بود که روز و شب تمرین میکردیم. آخرین تمرینمان هم رزمایشی بود که باید دو دسته میشدیم و در دو بخش شروع به تیراندازی میکردیم. قرار بود کنترلی، تیراندازی و پیشروی کرده و تیرها را هوایی بزنیم. متأسفانه در مانور پایان دوره، بچه ها احساساتی شده و جدی شلیک می کردند. نیروهای خودم را کنترل کردم و گفتم: «دیگر تیراندازی نکنید، روی زمین بخوابید.»
64
هر چه صدا می زدم که آتش بس است، گروه مقابل ما نمیشنیدند. فاصله من تا گروه مقابلم، کمتر از دویست متر بود. بلند شدم و از بچهها جدا شدم و داخل نیزار رفتم تا آنها را از پشت دور بزنم و بگویم که تیراندازی نکنند. اسلحه ژ ـ سه دستم بود و با احتیاط از کنار نیزارها رد میشدم. با اسلحه، نیها را باز می کردم. غافل از اینکه این نیها در حاشیه پرتگاه رودخانه است، باز کردن نیها و پا را گذاشتن همانا و سقوط از لبهی رودخانه، همانا. زمان سقوط، اسلحه مقابلم بود و بیم آن را داشتم که به صورتم اصابت کند. آن را از دست چپ به دست راستم دادم و از طرف قنداق رها کردم تا اسلحه، نشکند و صدمه نبیند. پایم که به زمین رسید، خودم را جمع کرده و در دامنهی رودخانه، سراشیب پایین آمدم و آسیب ندیدم. اسلحهام را در تاریکی پیدا کردم. دیوار بلند چند متری که از آن سقوط کرده بودم، طوری بود که بازگشت از آنجا میسر نبود. از جای دیگری که مالرو بود، بازگشتم و دستور آتشبس را اعلام کردم. به آنها نگفتم، چه اتفاقی افتاد. بعدها که دوباره به آنجا رفتم، دیدم که از یک دیوار هفت، هشت متری سقوط کردهام. شیب دیوار و آمادگی فیزیکیام، مانع از اصابت ضربه مستقیم به من شده بود.
قرار شد در آخرین مرحله، دو کار اساسی بکنیم. اول اینکه مسلح و شبانه، مسافت زیادی را با لباس و امکانات از منطقهای که رودخانه باتلاقی دارد، از آب عبور کنیم. دوم اینکه به شکل مجازی چگونگی اشغال یکی از پایگاههای نظامی شهر را آن هم بدون تیراندازی، طراحی و اجرا کنیم. بعضی قسمتها، آنقدر آب زیاد بود که از قد ما هم بالاتر میرفت و بچهها در این وضعیت خسته میشدند و اسلحهشان، زیر آب میرفت. یا اسلحه را رها میکردند و شبانه آن هم در باتلاق، میگشتیم تا اسلحه را پیدا کنیم. شرایط بسیار سختی بود.
65
مرحلهی بعدی، نفوذ به داخل پادگان و اشغال آن بود. پادگان سپاه برای ما انتخاب شد تا به داخل آن نفوذ کنیم در حالیکه سپاه با تمام قدرت، از پادگان خود نگهبانی و محافظت میکرد.
این پادگان در کدام منطقهی گنبد بود؟
منطقهی هفده شهریور بود.
چگونگی جنگیدن در مناطق شهری را یاد میگرفتید؟
بله. پاکسازی و جنگ شهری را قبل از رفتن به کردستان، میخواستیم تمرین جدی کرده باشیم. آقای سیدساقیشب، که از تکاوران تهرانی بود و برای کمک به شهر ما آمده بود، به فرمانده عملیات گفته بود: «آقا ما میخواهیم یک عملیات فرضی بکنیم. شما مراقبت کنید که بچهها، تیراندازی نکنند.»
برای اینکه نیروهای سپاه فکر نکنند که نیروهای ضدانقلاب دوباره حمله کردهاند؟
بله. میدانستیم که از در و برجک و خیابان و اینها نمیتوان به راحتی وارد مقر سپاه شد. بنابراین از بالای پشتبامهای بسیار دور به ساختمان سپاه وارد شدیم. یک نفر میایستاد و قلاب میگرفت. یک نفر هم از لای آجرهای دیوار بالا میرفت، لباسش را در میآورد و همه نفرات پایین را با همین لباس بالا میکشید. از پشتبام آمدیم. سیمخاردار پشتبام ساختمان را باز کردیم و وارد شدیم. مأموریتهایمان مشخص بود که هرکس کجا برود. مثلاً یکی پشت برجک با گچ علامت بزند که بعداً سپاه ببیند ما تا کجا پیش رفتهایم. خودم به آسایشگاه رفتم و به بچهها گفتم: «که این کار را فوری در سه دقیقه انجام دهند.»
66
یکی از بچهها کنار برجکی که همیشه خالی بود رفت. دست بر قضا آن شب، نگهبان داشت. با نگهبان درگیر شده و او را خلع سلاح کرده بود. که نباید میکرد. سروصدای او باعث دستگیریاش شد. در همان موقع که او را گرفتند، ما کارمان تمام شد. خودم پشت آسایشگاه، فضای اداری و دو، سه جای دیگر را علامت زدم. در همان جا بودم که متوجه جلسه برادران سپاه در آن نزدیکی شدم. این صحنه را از پنجره نگاه کردم و دیدم نقشه را پهن کرده و صحبت میکنند و میگویند که از کجا میآیند؟ فرمانده عملیات کیست؟»
سریع از ساختمان بیرون آمده و به بالای پشتبام رفتم. قهرمان[1] یکی از بچههای سپاه، متوجه حضورم شد و تعقیبم کرد. او قدبلند، ورزیده و شجاع بود. همیشه یک کلت رولور داشت. سریع از سیمخاردار روی دیوار رد شدم. کلت کمری را درآورد و بهطرفم نشانه گرفت. فکر نمیکردم بزند، ما هر دو همدیگر را همزمان دیدیم و شناختیم. ولی شلیک کرد. تیر، مستقیم از کنار گوشم عبور کرد. ازتیررسش خارج شدم. از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم. کارمان را انجام داده بودیم.
67
مأموریتتان را به خوبی انجام دادید؟
بله. ولی بعد از آن منتظر عکسالعمل برادران سپاه نیز بودیم که مورد شبیخون آنها قرار نگیریم. روبروی اردوگاه ما، انبار بزرگی بود. بالای آن انبار یک نگهبان گذاشته بودیم. دو، سه نگهبان هم در ایستگاههایمان داشتیم. ساعت دوازده شب در سنگرها و چادرها بودیم که متوجه شدیم، یک نفر از پشتبام به طرف نگهبان آمد و او را خلعسلاح کرد. قصدشان، تصرف مقر ما بود. تیراندازی کردند. با نور پروژکتور، حرکت آنها را زیر نظر داشتیم. ما، تیراندازی نکردیم. به بچهها گفتم: «از پشت چادرها که یک زمین کشاورزی است، سینه خیز از اردوگاه بیرون برویم.» سرتاسر زمین، پر از خار بود. اردوگاه را خالی کردیم تا بچههای سپاه بیایند. میدانستیم اگر درگیری شود، ممکن است تلفات بدهیم. داخل ساختمان دو طبقه شدیم. پشت در ورودی، چند بشکهی قیر گذاشتیم و خودمان در طبقهی بالا مستقر شدیم. در همین موقع دیدم یکی، دو نفر از بالای دیوار به طرف ما میآیند. یک نفر دیگر از دیوار بالا میآید و دور میزند. تیری شلیک کردم. گفتم: «بیایید پایین! اسلحههایتان را زمین بگذارید. دستها بالا! بیایید جلو.»
یکی از آنها اسلحهاش را روی دوشش گذاشته بود و از دیوار ساختمان بالا میرفت. سرعتش بیشتر شد و مثل مرد عنکبوتی بالا رفت. وسط پاهایش تیراندازی کردم. کار خطرناکی بود. ولی چون آموزش دیده بودم با اعتماد به نفس، چند تیر شلیک کردم. خوشبختانه تیرها به او اصابت نکرد و او پایین آمد و ما آن دو، سه نفر را دستگیر کردیم و دست و چشمشان را بستیم و در یکی از اتاقها تا صبح نگه داشتیم تا زمانی که آتشبس شد.
68
شما از ابتدای سال 59 تا حالا فقط آموزش نظامی میدیدید؟
در مأموریت های دیگر سپاه هم شرکت میکردیم. دورهی آموزش سه، چهار هفته طول کشید.
بعد از گذراندن آموزش نظامی چه فعالیتی داشتید؟
در مأموریتهای محوله، شرکت داشتیم. روز بیست و پنجم ماه رمضان دیگر طاقت نیاوردیم و به مسوولین گفتیم: «که آقا حرکت کنیم و به کردستان برویم.»
قرار شد تعدادی از بچهها را برای اعزام به کردستان انتخاب کنند.
نیروها را چطوری انتخاب کردید؟
در پایان آموزش، تستی از بچهها گرفتیم تا کسانی که کم میآوردند را از گروه جدا کنیم. تست ما اینگونه بود که از مقر سپاه تا منبع آب شهر که شرق سپاه بود و فاصلهای حدود سه کیلومتر شاید هم بیشتر بود، بدویم و برگردیم و ببینیم چه کسانی به آخر میرسند. بار اول و دوم، همه بچهها به خوبی مسیر رفت و برگشت را طی کرده و کم نیاوردند. برای بار سوم و چهارم حدود یک کیلومتر که رفتم، سه، چهار نفر از صف خارج شدند. با بقیه به رفتن ادامه دادیم. نفر دیگری از صف بیرون نیامد. پس از بازگشت به سپاه، آنهایی که ماندند را ثبتنام کردم. یک تست جسمانی و روانی بود. کار سختی بود. در نتیجه لیستی که آن روز ما نوشتیم، حدود بیست و چند نفر از این افراد ماندند. که اسامی آنها جهت اعزام ثبت شد.
69
چه تاریخی اعزام شدید؟
در روز 16/5/1359 ساعت هشت و نیم صبح، عازم شدیم. حدود نود کیلومتر از گنبد فاصله گرفتیم و به گرگان رسیدیم. در هتل سرفراز که تازه افتتاح شده بود، صبحانه را با دوستان خوردیم و حرکت کردیم. همان روز ساعت هفت غروب، به تهران رسیدیم و به پادگان ولیعصر(عج) رفتیم.
پادگان ولیعصر(عج) در کدام خیابان تهران بود؟
پادگان، در میدان سپاه بود.
اسم دقیقش همین بود؟
پادگان لجستیک سپاه بود. در دفترچه یادداشتی که وقایع مأموریت غرب در سال 1359 را مینوشتم، پادگان ولیعصر را ثبت کردهام. این پادگان آن روزها، پادگان پشتیبانی اعزام نیرو بود. شنبه صبح ساعت شش و ده دقیقه، روز 18/5/1359 حرکت کردیم. شخصی آمد و به ما گفت: «به مرکز اعزام نیروی غرب در کرمانشاه بروید. در آنجا مأموریتتان را گفته و شما را اعزام خواهند کرد.»
در مسیرمان کافه خرابهای بود. برای صبحانه، متوقف شدیم. ساعتی در دامنهی کوهها بودیم. در آنجا مینیبوسی افتاده و بدنهاش، سوراخ سوراخ بود. حکایت از آن داشت که کمین خورده است. روز نوزدهم، ساعت ده و بیست دقیقه به کرمانشاه رسیدیم.
70
بعد از ورود به کرمانشاه به کجا رفتید؟
به مقرسپاه .
برای استقرار چه وسایلی دادند؟
نفری سه پتو دادند. خودمان کیسه خواب داشتیم و وسایلمان را در مینیبوس چیده بودیم. میخواستیم باز کنیم که گفتند: «در یک گوشهی همین سوله باشید، نیازی نیست وسایلتان را باز کنید.»
اولین کاری که انجام دادید چی بود؟
بخشی از محیط سولهای را که برای استقرار ما در نظر گرفته شد نظافت و فرش کردیم، تا مستقر شدیم. نماز ظهر را خواندیم. اولین خاطره با فلاکس چای، رقم خورد. دنبال قند بودیم به ما گفتند: «این فلاکس، چای شیرین است.»
برای ما جالب بود که عجب! میشود چای شیرین به همه داد. چای شیرین را معمولاً در صبحانه میخورند. چای صرف شد. ناهار سپاه هم بیشتر مواقع، سیبزمینی و تخم مرغ پخته بود.
افراد حاضر پوست سیبزمینی و تخممرغ را که میخوردند کنار همان سوله میریختند که از این بابت، بوی نامطبوعی ایجاد شده بود. با دیدن این صحنه، جارو را برداشته و قسمت خودمان را جارو کردیم. نماز مغرب و عشاء را بهجماعت خواندیم و استراحت کردیم. برای نماز صبح، یکی از بچهها اذان گفت. بعد از نماز طبق برنامهی آموزشی که از قبل داشتیم، پوتینهایمان را واکس زده آماده میشدیم و میدویدیم. پادگان بزرگی بود، شعار میدادیم و نرمش میکردیم. چون بیکار بودیم، تا مشخصشدن وضعیتمان، گشت و گذاری در پادگان داشتم. تخته سیاه و گچ پیدا کرده و با مشورت دوستان، برنامه کلاس آموزشی گذاشتیم. مسوولان آنجا وقتی دیدند که کلاس برگزار کردهایم به ما پیشنهاد دادند که برای بچههای آنها هم، کلاس آموزشی در دو، سه روز برگزار کنیم.
71
چه کلاسی میگذاشتید؟
کلاس جنگ شهری.
برای روزهای بعدی چه برنامهای داشتید؟
برنامه روزانه ما بدین ترتیب بود: نماز صبح، ورزش صبحگاهی، صرف صبحانه، برقراری کلاس جنگ شهری و بازی والیبال در محوطه پادگان. بعد از چند روز تکرار برنامه به همراه دو، سه نفر از بچهها پیش فرمانده پادگان رفتیم و گفتیم: «آقا ما تجربه جنگ شهری داریم، آموزش دیده هم هستیم.»
برداشتمان هم این بود که مثلاً اینجا هم شهری است مثل شهر ما. بالاخره با همین نیرویی که هستیم، یک کاری میکنیم. میخواستیم جنگ را که دغدغه حضرت امام است، زود تمام کنیم. از طرفی هم از جغرافیا، وسعت درگیری و عملکرد ضدانقلاب هیچ اطلاعاتی نداشتیم. فرمانده به ما گفت: «کل منطقه، آلوده و در دست ضدانقلاب است. باید کمی صبر کنیم. قرار است چند روز دیگر با چند فروند هلیکوپتر، به منطقهی مأموریتی اعزام شوید.»
گفتیم: «آقا هر جا که عملیات سختتر است، ما را آنجا بفرستید،. ما آمادگی داریم و آموزشدیده هستیم.»
گفت: «شما بروید، خبر میدهم.»
روز دوم هم همینطور گذشت. روز سوم که رفتیم، فرمانده در پادگان نبود. کلاسهایمان را برگزار کردیم. یکی، دو بار هم به مسجد رفتیم. نماز جماعت خواندیم و آمدیم و باز پرسیدیم: «آقا چی شد؟»
72
گفت: «شما عجله نکنید، هلیکوپتر شاید نشود. ما یک خاور ضدگلوله فرستادهایم تا از مرکز مهمات بیاورد. با آن شما را میفرستیم.»
گفتیم: «خاور؟ یعنی چی؟ لاستیک مگر ضدگلوله است؟»
ـ نه.
ـ آقا قیافه ما را دیدهای؟! ما بچه نیستیم. این حرفها چیه؟ خب لاستیک ماشین صدمه میبیند. ضدگلولهاش کجا بود! ما خودمان میرویم.
ـ با مسوولیت خودتان بروید.
ـ با مسوولیت خودمان کجا برویم؟
ـ از استان کردستان عبور کنید و به آذربایجانغربی بروید. در منطقهی تکاب، درگیری است. ولی اگر کمین خوردید و کشته شدید، مسوولیت با خودتان است.
ـ اشکال نداره.
به بچهها گفتم: «سریع آماده شوید.»
73
در حین آمادهشدن، دو نفر که نظارهگر ما بودند به طرفمان آمدند. یکی از آنها سروان خلبانی از نیروی هوایی ارتش بود که برای جنگیدن در کردستان مرخصی گرفته بود. او که مسوولیتپذیر، ولایتمدار و غیرتمند بود خلبانی را کنار گذاشته و به اینجا آمده بود. یکی دیگرشان، جوان بسیجی و اهل اصفهان بود. چهرهی شاداب و خندانی داشت. جلوتر آمد و با همان لهجهی شیرین اصفهانیاش گفت: «برادر ما را هم با خودتان ببرید. ما برنامهتان را دیدیم. شما مثل اینکه میخواهید کاری بکنید. ما اینجا دو ماهه که بلاتکلیف هستیم. الان مرخصی و مأموریتمان تمام شده و باید برگردیم.»
به او گفتم: «یک شرط دارد. کار ما سازمانی و برنامهای است. ما هر کسی را با خودمان نمیآوریم. هر یک از این بچهها را که میبینی در کاری متخصص هستند. شما اسمت چیه؟»
گفت: «حمیدرضا باطنی.»
از او پرسیدم: «چی بلدید؟»
ـ آموزش دیده و کار با اسلحهها و کالیبر پنجاه را هم بلدم.
ـ کار با کالیبر پنجاه در آن روزگار چیز مهمی بود.
ـ باشد. به یک شرط با ما میآیی. بدون اجازه، یک تیر هم شلیک نمیکنی. اگر اشتباه کنی، از همان جا برمیگردی.
ـ چشم.
74
به خلبان نیروی هوایی هم گفتم: «شما افسر خلبان در نیروی هوایی هستی. ولی اینجا، بسیجی هستی. مثل دیگران.»
او هم با بزرگواری و تواضع پذیرفت و گفت: «چشم. هر چی شما دستور بدهید، گوش میدهم.»
کیسه ماسهها را با کمک چند نفر، پشت وانت چیدیم. سنگر تیربار هم ساخته شد. دو نفر جلو و چهار نفر عقب نشستند و راه افتادیم. به بچهها گفتم: «شما مسیر را کنترل کنید و به فاصله صد متر جلوتر بروید. اگر درگیری پیش آمد همینجایی که هستید متوقف شوید، تا به کمکتان بیاییم.»
به همین ترتیب، نیروها سوار مینیبوس شدند. شیشهها را کنار زده و سلاحها را آماده کردیم. چهارشنبه ساعت یازده و چهل دقیقه روز 22/5/1359 از پادگان سپاه کرمانشاه، حرکت کردیم. در مقری برای نماز و ناهار پیاده شدیم. بعد از خواندن نماز و صرف ناهار، به سمت شهرستان بیجار راهی شدیم. ساعت یازده ونیم شب رسیدیم. دیدیم جاده را بستهاند و میگویند: «کسی نمیتواند خارج شود تا فردا صبح.»
چرا که ابتدا برای تأمین جاده باید نیروهایی میرفتند و بعد ما حرکت میکردیم. قبول کردیم و شب را در سپاه بیجار استراحت کردیم. در آنجا متوجه غم و اندوه بچهها شدیم. علت را جویا شدیم. گفتند: «در چند شب گذشته ضدانقلاب به یکی از مقرهای سپاه شبیخونزده و تعداد چهل نفر را سر بریده است.»
بسیار اندوهگین، ولی مصممتر از قبل برای انجام مأموریت شدیم.
75
صبح که نیروهای تأمین جاده آمدند، ما هم ساعت نه و بیست دقیقه در تاریخ 23/5/1359 روز پنجشنبه پس از صرف صبحانه از بیجار حرکت کردیم و ساعت ده و چهل و پنج دقیقه، به سپاه تکاب رسیدیم.
گفتند: «کمی استراحت کنید.»
در نمازخانه سپاه، نماز مغرب و عشاء را خواندیم. خسته راه بودیم و آرام، آماده استراحت شبانه میشدیم. هنوز پوتینم را درنیاورده بودم که ناگهان صدای رگبار مسلسل و انفجار پی در پی آر. پی. جی هفت و صد و هفت سکوت شهر را شکست. سریع اسلحهام را برداشتم و به سمت صداها به سرعت دو حرکت کردیم. هنوز صدمتری نرفته بودیم که برق شهر قطع شد و شهر در تاریکی کامل فرو رفت. در خیابان اصلی تکاب کمی که دویدم، دیدم از بالای تپههای جنوبغرب به وسط شهر شلیک میشود. پس از آمدنم به خیابان دو تن از بچههای سپاه برادران حسن رستمی و حسین فاضل نیز که از دوستان همدوره پاسداریام بودند، آمده بودند. وقتی آتش قطع شد، ایستادم و نگاهی به این دو نفر کردم. تازه داخل شهر آمده بودیم. نمیدانستیم کجا برویم؟ برق هم که قطع شده بود. گفتند: «با نظر شما میرویم.»
گفتم: «نه، گم میشویم و در شهر کسی نیست که صبح ما را پیدا کند. به ساختمان سپاه برمیگردیم.»
76
فردا صبح، پیش فرمانده سپاه رفتیم و گفتیم: «اینجا سپاه چهکار میکند؟ وقتی ضدانقلاب به شهر حمله میکند و شهر را ناامن میسازد و آتش بر سر مردم میریزد سپاه چه برنامهای دارد؟ مأموریت سپاه چیست؟ غیر از ایجاد امنیت و آرامش برای مردم، غیر از حفظ نظام جمهوری اسلامی است؟»
فرمانده سپاه گفت: «نیرو نداریم اینجا گرفتاریم.»
از لابهلای حرفهای فرمانده سپاه فهمیدم که چند پایگاه در منطقه، به دست ضدانقلاب سقوط کرده است.
پایگاه در کدام منطقه بود؟
پایگاه در منطقهی شمال، منطقهی تخت سلیمان در تکاب بود. منطقهی توریستی خوش آب و هوایی است. فاصلهی پایگاه با شهر حدود چهل و پنج کیلومتر بود.
پایگاه متعلق به سپاه پاسداران بود؟
بله. شنیدم که ضدانقلاب آنجا عملیاتی انجام داده و شب هنگام، نگهبانها را سربریدهاند. در سنگرها هم نارنجک انداخته و باعث سقوط پایگاه شدهاند. بعد از اینکه بچهها شهید میشوند، بعضی فرار میکنند و بعضی هم اسیر میشوند. پادگان دیگر نیرو نداشت. بقیهی نیروهای سپاه هم در مقر میمانند و ضدانقلاب به شهر نزدیک میشود.
77
نیروهای دیگری در منطقه نبودند؟
ارتش جمهوری اسلامی از لشکر شانزده قزوین، یک گردان به تکاب فرستاده بود. این گردان در بیرون شهر، یعنی سمت غرب و چسبیده به شهر، به شکل هلالی برای خود خاکریز و سنگر زده و مستقر شده بود. به ما گفتند: «به گردان ارتش بروید.»
فرماندهاش یک سرگرد بود و مسوول عملیات، جناب سروان بازوبندی بود. بازوبندی، افسر بسیار شایسته، دلاور، مؤمن و باغیرتی بود که نامش را برای همیشه بهخاطر خواهم داشت. نیروهای ارتشی ما را به گرمی پذیرفتند و خوشحال شدند از اینکه کمک و نیرو آمده است. گفتیم: «چه کار کنیم؟»
گفتند: «جلوی ما برای خودتان سنگر درست کنید تا اگر ضدانقلاب حمله کرد، از خودتان دفاع کنید.»
گفتیم: «چشم. جلوی شما، پیشمرگ هستیم.»
کندن سنگر را شروع کردیم. حواسمان به اطراف هم بود. دیدیم جایی که الان مستقریم، در شمالغرب آن ارتفاع بسیار برجسته کلهقندی واقع است. ارتفاع دیگری هم کنارش است که به این دو ارتفاعات دو قلو میگفتند. از یک برادر ارتشی پرسیدیم: «آن ارتفاعاتی که از دور میبینیم، چیست؟»
78
گفت: «آن ارتفاعات، بسیار مهم، حساس، استراتژیک و سوقالجیشی است. از تهران قرار است هواپیماهای بمبافکن و زرهی بیایند و بمباران کنند. ما هم حمله کرده و آنجا را اشغال کنیم. تا شهر از تیررس ضدانقلاب، خارج شود.»
در حین کندن سنگر، پشتهای از پوشش گیاهی را دیدم. قرار شد دو نفر از دوستان بالای آن پشته مستقر شوند تا کار سنگرکنی انجام شود و غافلگیر نشویم. بعد از تاریکی هوا دو، سه تیر از همان منطقه به طرف ما شلیک کردند. نمیدانستند که ما آمده ایم. زیرا اطلاعات، هنوز درز نکرده بود. بعضی از بچهها، شب تا صبح نگهبانی دادند و برخی هم خوابیدند. 25 /5/1359 بعد از نماز صبح با چهار، پنج نفر از بچهها مشورت کردیم و قرار شد به همراه برادران حسین فاضل و حسن رستمی، برای بررسی منطقه برویم. در هوایی تاریک در یک ستون، حرکت کردیم. با نزدیکشدن به ارتفاعات با دستم به دوستان اشاره کردم که یکی سمت راست و دیگری سمت چپ بروند و از هم فاصله بگیریم. به طرف ارتفاع حرکت کردیم. آماده شلیک بودیم. نارنجک هم همراه داشتیم. اما قرار بود که فقط شناسایی کنیم. ببینیم چند نفرند و چند تا سنگر دارند؟ در سینهکش کوه سنگهای بزرگی بود که بهعلت تاریکی، فکر میکردیم سنگر هستند. در حین حرکت به هر یک از این صخرهها که میرسیدیم، میدیدیم سنگ است. به همین ترتیب ارتفاع را تا بالا رفتیم. هیچکس نبود. تا ساعت شش نشستیم. همانجا ماندیم و دیدیم خبری نشد و کسی هم نیامد. با یکی از دوستان، در روی ارتفاع ماندیم و یک نفر دیگرمان قرار شد به نیروهای ارتش و سپاهی بگوید: «در اینجا نیروی ضدانقلاب، استقرار ندارد.»
79
بعد از ساعتی هر دو ماشین ما آمدند و مستقر شدند. نیروهای ارتشی باور نمیکردند و به این بچهها گفته بودند: «نه، اینها همین نزدیکیها، جایی رفته اند. آن ارتفاع را کسی نمیتواند تصرف کند. چون تاریک بوده حتماً اشتباهی یکجایی را گرفتهاند. اگر هم به آن منطقه رفتهاند، حتماً تا یک ساعت دیگر نیروهای ضدانقلاب همه را خواهند کشت.»
نیروها را تقسیمبندی کردیم و سنگرها را پایینتر از خطالرأس جغرافیایی، مشخص کردم. با توجه به تجارب آموزشی، سنگرها را زیگزاک انتخاب کردیم تا اگر رگبار زدند، یک سنگر مورد هدف قرار بگیرد. در یک ارتفاع متناسب، سنگرها را که عرض کم و طول زیادی داشت سه نفری ساختیم. سنگر سمت رو به دشمن را با برادران بختیاری و فاضل انتخاب کردیم. شب هر کدام در کیسه خواب خودمان و برعکس هم میخوابیدیم و یک نفر نگهبانی میداد. برای جابهجایی پست نگهبانی، یک دیگر را بیدار میکردیم. شب اول، نگهبانی جدی دادیم و مراقب بودیم. ساعت نه صبح بهطور کامل مستقر شدیم. برادران ارتشی مترصد بودند که چه زمانی درگیری صورت میگیرد. که البته درگیری رخ نداد. سه، چهار ساعتی بود که مستقر شده بودیم، متوجه صداهایی شدیم. دیدیم ستون ارتش، در حال حرکت به سمت ماست. عصر شده بود و برای جابهجایی نیروها دیر شده بود. از طرفی ضدانقلاب، متوجهی حضور ما در منطقه شده بود و به ارتفاعات پشت رودخانه «ساروق»[2] رفته بودند و در ارتفاعات صخرهایاش پناه گرفته بودند. ناگهان از همانجا شروع به تیراندازی کردند. با دیدن ستون ارتش، به دو سه نفر از برادرهای پاسدار گفتم: «پایین بروید. چون آنجا پوشش گیاهی دارد، نباید ضدانقلاب کمین بزند و برادران ارتش دچار تلفات شوند.»
80
سریع برادران ارتشی را از ماشینها پیاده کردند و به صورت زیگزاک به ارتفاعات آوردند. ما هم از این سمت به طرف ضدانقلاب تیراندازی میکردیم، تا آتششان به سمت نیروهای ارتش را کم کنیم و به راحتی بالا بیایند. بعد از استقرار آنها متوجه شدیم که یکی، دو نفر از برادران ارتشی متأسفانه زخمی شدهاند. بلافاصله اولین جلسه را با برادران ارتشی گذاشتیم و گفتیم: «حالا که اینجا آمدید با هم ارتباط داشته باشیم، ولی ممکن است دشمن در اطراف باشد و بیسیم را شنود کند.»
یک تلفن قورباغهای از نیروهای ارتشی گرفته و به سنگر فرماندهیمان، سیمکشی کردیم. باز گفتیم: «چون ارتفاع استقرارمان بلندتر است، یک کالیبر پنجاه به ما بدهید. اگر دشمن آمد، ما از اینجا به کل منطقه مسلط هستیم.»
قرار شد اگر دشمن حمله کرد، بههیچ عنوان تیراندازی نکنیم و بگذاریم نزدیک شوند تا در تیررسمان قرار بگیرند و هیچ راه فراری نداشته باشند. چون اگر تیراندازی شود و ما متقابلاً جواب بدهیم، مواضع خودمان را به ضد انقلاب گرا دادهایم و اینکه تیراندازی بیهدف هم میتواند دلیل ترس یا ضعف آموزش باشد.
81
به منطقه تسلط داشتید؟
کاملاً مشرف به منطقه و آماده بودیم. گردان ارتش دارای ادوات زرهی و خمپاره 120، تیربار کالیبر پنجاه و تیربار ژ سه بود. این ادوات را طوری مستقر کرده بودیم که هر کدام صد و هشتاد درجه را پوشش بدهند. برادر باطنی در نوک قله به طرف پل ساروق و یکی از بچهها هم به طرف پشت، مستقر بودند. ساعت ده شب 30/5/1359 هوا مهتابی و روشن بود. باچند نفر از برادران کنار یکی از سنگرها نشسته و از موضوعات حوادث روز صحبت میکردیم. که ناگاه رگبار مسلسلها و شلیک پی در پی آر. پی جی هفت ما را به خود آورد. در سکوت و آرامش پخش شدیم و به طرف سنگرهای خود خزیدیم. زوزه گلولههای بیامان مسلسلها و شلیک آر. پی. جیها جای جای کلهقندی را میلرزاند. طبق قرار، هیچکدام از برادران تیراندازی نکردند. لحظاتی گذشت. ضدانقلاب، فقط ارتفاع کلهقندی و محل استقرار ما را به تیربار و آر. پی. چی بسته بود. آنها شلیک میکردند. تیرها کمانه کرده، از بالای سرما رد میشدند و به ارتفاعات اصابت میکردند. تیربار هم که همینطور میزد. ما فقط در لبه خاکریز، نگاه میکردیم. حدود نیمساعت این آتشبازی ضدانقلاب، طول کشید. بعد از نیمساعت جناب سروان بازوبندی اولین خمپاره منور را شلیک کرد. چند دقیقه بعد دومی را هم شلیک کرد. به منطقه که نگاهی انداختیم، چند تا الاغ و قاطر را دیدیم. قرارمان هم این بود که بگذاریم ضدانقلاب تا سینهکش کوه بیاید. بعد از آن دیگر هیچ شلیک نکردیم و آنها هم نیامدند و چون نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند و برگشتند. خبر این اتفاق، سریع در شهر پیچید که ما حدود ششصد کیلومتر را پاکسازی کردهایم.
82
این خبر چه تأثیری در شهر گذاشت؟
پس از پیشروی و استقرار در ارتفاع کلهقندی، خبر آن در شهر منتشر شد و این به معنای کوتاهشدن دست ضدانقلاب از ناامن کردن شهر و دور کردن و راندن آنها به عقب بود و موجب شور، شادی، هیجان مردم و مسوولین شهر گردید. شرایط طوری شد که بچههای بومی سپاه برای ما غذا و میوه و شیرینی میآوردند. خیلی خوشحال بودند، چون محاصره شهر شکسته شده بود. ضدانقلاب اولین حرکت را انجام داد و عقبنشینی کرد و ما هم برای شناسایی آماده میشدیم. با همفکری، به دنبال راهحلی بودیم که چه کنیم تا سرعت عملیات پاکسازی را بالا ببریم و نیروها در حالت سکون و بیتحرکی، هدر نروند؟ بعدازظهر روز 31/5/1359 ساعت شش بعد از ظهر چهار نفر از بچههای بومی به جای اینکه به ما سر بزنند، یکی با موتور و سه نفر هم پیاده و خودسرانه برای شناسایی به طرف دشمن رفتند. هوا گرم بود. ما در سنگر بودیم و استراحت میکردیم که ناگهان صدای تیراندازی بلند شد. از بالا هیچی معلوم نبود. سریع به پایین ارتفاعات رفتیم و شروع به تیراندازی کردیم. تیراندازی ضدانقلاب باز از همان سمت پشت رودخانه ساروق بود. در میان صخرهها مستقر میشدند و عصرها که براساس تابش نور خورشید دید ما ضعیف می شد، از این وضعیت استفاده میکردند. هنگام پایین رفتن به بچهها گفتم: «ردیفی و با فاصله تیراندازی کنید.»
متوجه شدم که چهار، پنج نفر از برادرهای بومی جلو رفتند و ضدانقلاب متوجه آنها شده و تیراندازی کرده است. یکی از آنها، با موتور به عقب برگشت و گفت: «ما جهار نفر بودیم. سه نفر به سمت راست رفتند و یک نفر به سمت چپ رفته. قصد شناسایی داشتیم که ضدانقلاب تیراندازی کرد و گیر افتادیم. دو تا از بچهها زخمی شدهاند.»
83
در همین اثنای درگیری به بچهها گفتم: «پخش شوید و تیراندازی کنید تا فرصت شود، آنها بتوانند برگردند.»
عصر همان روز که هوا رو به تاریکی میرفت، یکی از برادران ارتشی صدای فردی زخمی را از پشت تپهی کوچکی که خار و خاشاک زیادی هم داشت، شنیده بود و به دنبال او رفته بود. در حال تیراندازی ضدانقلاب، برادر دلاور ارتشی پاسدار مجروح را کول گرفته بود و به سرعت میآمد. وضع زخمی، وخیم بود. تیر به کلیهاش اصابت کرده بود. زخمی را که آورد همه دورش را گرفتند و از بقیه ماجرا غافل شدند. چهل روز پیش برادر این پاسدار هم در درگیری با ضدانقلاب شهید شده بود. همان موقع که او را برگرداندند، یکی از برادران شجاع ارتشی در حین تیراندازی ضدانقلاب به حالت دو، به سمت زخمی دیگری که نزدیک دشمن زمینگیر شده بود، حرکت کرد.سرباز دیگری او را پشتیبانی میکرد.
همه درگیر بودند. سریع پشتسر آن برادر ارتشی جهت کمک به مجروح، حرکت کردم. دشمن متوجه شد و تیراندازی کرد. او خیلی ورزیده بود، غلتی زد و به شیب بعدی رفت و داخل گودی افتاد و من هم پشت سرش رفتم. ضدانقلاب به شدت به طرف ما تیراندازی میکرد. او در حین تیراندازی مکرر دشمن، دوباره بلند شد و دوید. سرانجام خودش را به مجروح که در زمین کشاورزی در یک جوی آب از دید دشمن مخفی شده بود، رساند. آن برادر زخمی، لباس کردی برتن داشت و داخل جوی یا گودالی دراز کشیده و دستمالش را روی صورتش کشیده بود. برادر ارتشی، برگشت ببیند عقب چه خبر است؟ تا مرا در چند قدمیاش دید، خوشحال شد و خیلی روحیه گرفت و گفت: «برادر این را به دوش میگیرم، شما اسلحهها را بگیر.»
گفتم: «باشد.»
84
هر چه تلاش کرد نتوانست او را از زمین بلند کند. فرد مجروح هیکلی درشت و سنگین داشت. خونریزی هم داشت. زخمش را بست و رو به من گفت: «اینجا میمانم. شما برو نیروی کمکی و برانکارد بیاور.»
ـ باشد.
در همین لحظه که صحبت میکردیم و در پناه گودالی بودم تا خواستم بلند شوم، ضدانقلاب شروع به تیراندازی کرد. سریع بلند شدم و به یک چاله دیگر خیز برداشتم. دقیقا دشمن مرا با گلوله تعقیب میکرد. به محض اینکه خیز میرفتم، تیرها از بالای سر و کنارم به زمین برخورد میکرد. از بس خیز رفته بودم، شلوارم پاره شده بود. زخمی و خسته به سرعت سربالایی را رفتم، مگر تمام میشد؟ چند بار خیز رفتم و کمی استراحت کردم و دوباره شروع به دویدن کردم. فشار زیادی در سربالایی به خود آوردم. آن برادر ارتشی را هم دیدم که به طرفم میآید. صبر کردم تا خودش را رساند و با هم به عقب برگشتیم. او هم احساس خطر کرده بود. با برادران ارتشی صحبت کردیم چند نفر انتخاب شدند و در پناه پشتیبانی آتش و تاریکی شب، مجروح دوم نیز به عقب آورده شد.
85
زخمیها را به عقب فرستادید؟
بله. زخمیها را به شهر انتقال دادیم. در 1/6/1359 صبح خبر رسید یکی از افرادی که برادرش قبلاً در درگیریها شهید و خودش هم دیروز زخمی شده بود، صبح براثر شدت خونریزی شهید شد. اولین شهیدی بود که در این مرحله در تکاب دادیم و کام همهمان تلخ شد.
بعد از این مرحله، تجربه کسب کردیم و از منطقه، کمینگاه و همچنین ضدانقلاب شناخت پیدا کردیم.
برای مقابله با ضدانقلاب چه اقداماتی انجام دادید؟
قرار شد عملیاتها بین ما و برادران ارتشی هماهنگ شود.
فقط شما و نیروهای ارتش در این منطقه بودید؟
گروهی از کرج هم به فرماندهی برادر یدالله کلهر[3] آمده بودند. وقتی باخبر شدیم، همدیگر را پیدا کردیم.
کجا همدیگر را دیدید؟ همان مکانی که قبلاً بودید؟ همان جا ماندید؟
روز 5/6/1359 بعد از ظهر برای هماهنگی عملیات، در سپاه تکاب جلسهای گذاشته شد و اولین دیدار ما در این جلسه اتفاق افتاد. قرار شد برای هماهنگشدن، رزمایشی انجام داده و بعد به محور امینآباد برویم و روستاهای نبیکندی، شیرمرد، امینآباد و منطقه حسنآباد را پاکسازی کنیم. البته قبل از آن باید دو کار را انجام میدادیم: یکی انجام رزمایش و دیگر اینکه برای نزدیکشدن به منطقه، پایگاه موقت بزنیم و به یکی از ایستگاههای ضدانقلاب حمله کرده، ضربه بزنیم. تا ساعت دوازده قرار بود که از ارتش در آن روستا برای ما خبر بیاورند. اطلاعاتشان ضعیف بود. گفتند: «نروید چون اطلاعاتی نداریم که این افراد در کدام منطقهی روستا یا در کدام خانه هستند؟»
86
شما این مانور را در همان ارتفاعات برگزار کردید؟
خیر، جای دیگری انجام شد. اطراف منطقهی تکاب، جغرافیایی شبیه به مناطق عملیاتی داشت که ما بعدها میخواستیم عملیات کنیم. قرار شد یک مانورانجام دهیم. با آرایش تاکتیکی از درهای که در منطقه بود عبور و ارتفاع مورد نظر را اشغال کنیم. بعد از ظهر چند ساعت وقت ما را گرفت.
آن ارتفاعات همانجا بدون نیرو ماند و شما از اینجا برگشتید؟
آن ارتفاعات هنوز در اشغال ما بود. ارتش هم در ارتفاع همجوار ما مستقر بود. در مرحله بعدی باید ضربهای به ضدانقلاب میزدیم. قرار بود عملیات کنیم. روز 4/6/59 از همین ارتفاعات تپه ساروق تا ساعت دوازده و نیم شب رفتیم. اما اطلاعاتمان ضعیف بود و برگشتیم. در تاریخ 5/6/59 به جبهه امینآباد رفتیم. آنجا حوادثی اتفاق افتاده بود و ما اطلاعی نسبت به رفتارهایی که با مردم بومی میشد، نداشتیم. اتفاق این بود که در روستاهای کردنشین، ضدانقلاب نفوذ کرده بود و بعضی از جوان های گول خورده را به زور و با تهدید و تطمیع جذب کرده بود. بعد با همین بومیها به روستاهای بیدفاع ترکنشین حمله میکرد، جوانهایشان را میکشت و گوسفند و مالشان را میبرد و خانههایشان را آتش میزد.
87
برای اینکه جنگ قومیتی راه بیندازند؟
بله. موفق هم شده بودند. کینه و شکاف میان برادران آذری بومی و کردها به وجود آورده بودند. کار ضدانقلاب این بود که با جوانهای کرد، جنایت و سرقت انجام میداد و بعد از استقرار نظام، بواسطه همینها درصدد سربازگیری بود. فرض کنید جهاد نیرو تهیه میکرد تا جایی را بسازد، ضدانقلاب علیه نیروهای جهاد سابقه درست میکردند. کردها که جهاد نمیرفتند ولی برادران آذری میرفتند و به همدیگر کینه به دل میگرفتند. اینها میرفتند جایی را بسازند، آنها میآمدند نیروها را میکشتند. ماشینهای جهاد سازندگی را آتش میزدند.
باز هم درگیری بین شما و ضدانقلاب پیش آمد؟
با خبر شدیم که ضدانقلاب به یکی از روستاها به نام امینآباد آمده و رفتیم که با آنها درگیر شویم. ضدانقلاب به طرف ما تیراندازی کرد. ما هم تیراندازی کردیم. یکی دو تا خمپاره به سمت ما انداختند. چون میان امینآباد و روستای دیگر، سه روستا در منطقهی دره مانندی بود که ارتفاع خیلی بلندی داشت و بر روستاها و منطقه مسلط بود، بهنام نبیکندی. نبود پاسگاه و عناصر حکومتی در منطقه برای دفاع از مردم مظلوم روستا، باعث شده بود تا چوپانان از ترس ضدانقلاب، خبرچین شوند. کشاورزی که از کنار شما رد میشد ممکن بود که خبرچین ضدانقلاب باشد. یا رانندهی تراکتور، ممکن بود خبرچین باشد. در نتیجه وقتی به این منطقه آمدیم، جوانان احساس امنیت بیشتری کردند. همینطور که از کنار ما میگذشتند اطلاعات به ما میدادند. مثلاً میگفتند: «که اینجا خبری هست و ضدانقلاب آمده است.»
88
ضدانقلاب از مردم کمک میگرفت. یعنی غیر از غذا، پول هم میگرفت و اعلام میکرد که مردم به مسجد بیایند و هر کسی جنسی یا مالی یا پولی بیاورد. به این شکل خرجشان را در میآوردند. کمکهای مردمی را «یارمتی» میگفتند. وقتی ما شنیدیم، آمدیم و در روستا درگیر شده و روستا را محاصره کردیم. قبل از محاصره آنها که خبرچین و نفوذی در منطقه داشتند، ازداخل باغها و شیارها از روستا به مناطق استقرار خود به روستاها و کوههای اطراف متواری شده و گریختند. چند خمپاره هم به طرف ما زدند. ما هم شلیک کردیم. چند نفر از آنها فرار کردند. مردم وقتی دیدند که ما مستقر شدیم، دلشان گرم شد. تازه بعد از مدتها اولین بار بود که در منطقه پاسدار میدیدند. به یاد دارم که مردم به طرف ما آمده و شعار میدادند: «اللهاکبر ... خمینی رهبر» برایمان آب و دوغ آوردند، پذیرایی کردند. ما گفتیم: «آمده ایم که به شما خدمت کنیم، نگران نباشید. به زودی خواهید دید که ما با ضدانقلاب برخورد خواهیم کرد.»
جالب بود در همین حد صحبتی که کردم، بعد از ما ضدانقلاب همانجا آمده بود و سخنرانی کرده بود. مردم را جمع و تهدید کرده بود که اولین برفی که در این منطقه بیاید، سر این پاسدارها را میبرم. روز بعد در اطراف روستا نیرو گذاشتیم که غافلگیر نشویم و مردم را به مسجد فراخواندیم. همه مردم روستا از کرد و آذری جمع شدند. آنجا سخنرانی کردم و برایشان گفتم: «انقلاب یک فرایندی را طی کرد. چه کرد و چه خواهد کرد. شما آسوده باشید. ما هیچ نیازی به کمکهای مردمی شما نداریم و هدفی جز اینکه برای شما امنیت ایجاد کنیم نداریم.»
89
فرمانده جبهه ضدانقلاب، یک سرهنگ فراری و فرمانده عملیاتش، سروان تکاوری ازنیروهای لشکر گارد جاویدان به نام شهرام بود»
گفتم: «این ضدانقلاب اگر راست میگفت که میخواهد سر پاسدار را ببرد میایستاد، چرا فرار کرد؟ اگر فرار نکند قبل از اولین برف، سرش را همین جا جلوی پایتان میاندازم.»
در مقابله، او را تهدید کردم. قصدم تخریبکردن قدرت ضدانقلاب در پیش مردم بود. خلاصه به پایگاهمان برگشتیم و بعد از آن حدود نهم شهریور خبردار شدیم که نیروی اعزامی از خرمآباد و یک گروه هم از گرگان به منطقه وارد شده است. با ورود آنها قرار شد جلسهای بگذاریم و شناسایی و حمله کنیم.
چطوری با نیروهای دیگر هماهنگ شدید؟
جلسه مشترک توجیهی در سپاه تکاب برگزار شد و در منطقه هم جلسه مشترک با گردان ارتش گذاشتیم و هماهنگ شدیم. ما وارد منطقه شدیم. گردان ارتش که سلاحهای سنگین داشت، استقراری عمل میکرد و از ما در مواقع ضرورت، پشتیبانی بیدریغی میکرد. ما به صورت متحرک عمل میکردیم. تقریباً حالا با نیروهای اعزامی از شهرستانها که کار پاکسازی منطقه را انجام میدادند، بیشتر از صد نفر شده بودیم.
90
اینگونه هماهنگ کردیم که گروه ما که به جغرافیای منطقه آشنا بود، شب از وسط دو روستای امینآباد و نبیکندی برود که فاصلهشان دو سه کیلومتر است و از ارتفاع بلند نبیکندی دور بزنیم. در مسیر هم احتمال میدادیم که درغارها درگیر شویم، چون از دور که با دوربین نگاه میکردیم غار بود و سنگ. ارتفاع بالایش را هم نمیدیدیم که چه خبر است؟ قرار شد نیروهای دیگر مثل نیروهایی که از خرمآباد، گرگان و کرج آمده بودند، از پایین بروند و منطقه را به شکل نعل اسبی دور بزنند. طوری که وقتی درگیر شدیم با تاکتیک چکش و سندان، این کار را انجام بدهیم. این طرح را فرمانده سپاه تکاب، در جلسه شبانه طراحی کرد. مأموریت ما را هم مشخص کرد. صبح آماده شدیم و اینها هم آمده بودند تا پایههای خمپاره و تیربار و سلاحها را پهن کنند که این هم خود داستانی داشت. سپس در ستون حرکت کردیم. ستونی که از نیروهای مختلف تشکیل شده بود و با هم چندان هماهنگ نبودند. موقع اذان و نماز صبح، گفتیم: «باید نمازمان را بخوانیم.»
اختلاف نظری هم آنجا با رفقا پیدا کردیم.
گفتند: «نه نماز نخوانیم و حرکت کنیم.»
گفتم: «اگر برویم ممکن است طول بکشد، ما نمازمان را میخوانیم.»
91
به هر شکل همانجا نمازمان را خواندیم. با این وضعیت، چند کیلومتری آمدیم و مسیرمان جدا شد. فاضل، رستمی و دو سه نفر دیگر از بچهها در سرستون با هم حرکت کردیم. مراقب بودیم که به صورت ستون حرکت کنیم. بین ما و بقیه گروه فاصله افتاد و ما از وسط دو روستا عبور کردیم در جایی هم سگهای گلهها سروصدا کردند، ولی شناسایی نشدیم و ضدانقلاب هم نفهمید. در کمال غافلگیری، ضدانقلاب را دور زدیم. وقتی به بالای ارتفاع رسیدیم، دیگر هوا روشن شده بود. ما چهار، پنج نفر فقط بالا رسیده بودیم. بقیه عقب افتادند و فاصله زیاد شد. چون ارتفاع، شیب زیادی داشت. بعضیها جعبه مهمات را بین راه رها کردند. بقیه افراد در راه بودند و نیروهای تازه رسیده هم، خسته و تشنه بودند. برادر جنتآبادی چند قممقه برداشت و بدون اسلحه و بیسیم رفت تا از چشمه پای کوه که در دید و تیررس ما بود، آب بیاورد. متوجه شدیم که نیرویی از ضدانقلاب هم، سرچشمه هستند. بیسیم نداشت، اگر هم او را صدا میکردیم، متوجهاش میشدند و احتمال اسارت یا شهادت میرفت. گفتیم: «با یک تیر دو نشان میزنیم، هم ضدانقلاب را میزنیم، هم برادرمان از موضوع باخبر میشود.»
بنابراین به سمت ضدانقلاب تیراندازی کردیم. دوستمان، مخفی شد. چون ما مسلط بودیم، نفراتی از نیروهای ضدانقلاب تیر خوردند. چند نفرشان هم فرار کردند که در کمین بچههای خرمآباد و گرگان افتادند. ضدانقلاب در محاصره بود و به هر طرف که میرفت، در کمین نیروهای ما میافتاد. منتهی چون آرایش نیروی ما طوری بود که تقریباً روبروی هم قرار گرفته بودیم، متأسفانه یک نفر از نیروها، در تیراندازی شهید شد. گمان بچههای خرمآباد بر این بود که احتمالا توسط نیروهای خودی تیر خورده ولی شاید هم ضدانقلاب زده بود. در آنجا، یک اختلاف نظر و دلخوری میان بچهها پیش آمد.
92
با توجه به این اتفاق، چه تصمیماتی گرفتید؟
با فرمانده سپاه تکاب و سایر فرماندهان، جلسه ارزیابی عملیات داشتیم. در آنجا مشکلات را مطرح کرده و گفته شد که اصل فرماندهی در سپاه، مشاوره است و پاسدار، اهل نظر است. ما برای کمک، ایجاد امنیت، بهتر انجام شدن کارها و ندادن شهید رفته بودیم. ولی در همین مدت، یک نفر شهید دادهایم. پذیرش آن برای ما سخت است و به مواردی که عدم برنامهریزی دقیق و کنترل عملیاتی نیروها توسط فرمانده، منجر به حوادثی شده بود را ذکر کردیم مانند اینکه اگر فرمانده، نیروهایش را خوب مدیریت میکرد، یا نیروهایش خودسر به گشتی که لازم نبود، نمیرفتند. اگر چینش نیروها مناسب نبرد صورت می گرفت، اگر به خاطر سر و صدای الاغها بچهها کشف نمیشدند، شهید و مجروح نمیدادیم. سخن ما این بود که برای عملیاتهای بعدی، نباید اینطور باشیم و اگر اختلاف نظری بین ما پیش آمد، سبب درگیری بین نیروها نشود. این اتفاق برای ما خیلی ناگوار و دور از تصور بود.
پس از آن قرار بر این شد که محور انگوران تا پایگاه شیرمرد را با نیروهای کرج به همراه برادر کلهر پاکسازی کنیم. چون نگاه و تصمیم ما و برادر کلهر به هم نزدیک بود، تصمیم گرفتیم با هم این کار را انجام دهیم. به حالت گشت رزمی به روستایی که آنجا بود، رفتیم. پایگاه و امکانات ما هم در اولین مقر قرار داشت و ما در حال پیشروی، برای احیاء پایگاه شیرمرد بودیم.
93
این امکانات چطور به شما رسیدند؟
با ماشین میرسید. همراه خودمان ماشین و دو بیسیم پی. آر. سی برده بودیم تا با سایر گروههای خودی و سپاه تکاب در ارتباط باشیم. در ساعات مشخصی امکانات و مهمات را به ما میرساندند. در نزدیکی تکاب به تخت سلیمان دو روستا بود. روستای حسنآباد که طی اشغال ضد انقلاب و درگیریهای گذشته، سوخته بود. ساختمان دو طبقهای که تابلوی دفتر حزب دمکرات بر آن نصب بود، دیدیم. کتابهای سوخته زیادی در این دفتر بود. کتاب نیمسوختهای را پیدا کردیم که ترجمه شده و در بارۀ تلههای انفجاری جنگ ویتنام بود. تعداد تیراژ کتاب، بسیار محدود بود. در دویست نسخه چاپ شده بود. یعنی کتابی کاملاً سرّی، که دشمن برای آموزش استفاده میکرده است. آنها هنگام فرار مقر را آتش زده بودند و کتاب نیمسوز شده بود. ما غیر از این کتاب، کتابهای سوخته دیگری پیدا کردیم.
در روستای حسنآباد مستقر شدید؟
خیر. بعد از آن چون در روستا آسیبپذیر بودیم، نماندیم. بالای روستا ارتفاعی بود. به آنجا رفتیم و شروع به تقسیمبندی و سنگربندی کردیم. سبک کارمان به این شکل بود که اگر قرار بود تنها یک شب در جایی بمانیم، حتماً سنگر و نگهبانی داشته باشیم. تیربار کالیبر پنجاه را مستقر کردیم و ایست نگهبانی را مشخص کردیم. تا اینکه شب شد، پس از خواندن نماز به کار کندن سنگر ادامه دادیم.
94
لحظاتی بعد متوجه شدیم در شیب ارتفاع، صدایی میآید. صدای چند چهارپا بود و کسانی که با آنها میآمدند، بهعمد سر و صدا میکردند تا به سمتشان تیراندازی نکنیم. نزدیک که شدند جلو رفتیم و دیدیم دو، سه نفر پیرمرد هستند که دو الاغ را بار کردند و مقداری آب و نان و گرمک و خربزه و چیزهایی مانند این به همراه داشتند. به آنها گفتم: «اینها چیست؟»
با لهجه کردیشان گفتند: «کاکا اینها را برای شما آوردیم.»
تشکر کرده و گفتم: «مگر ما از شما چیزی خواسته بودیم؟»
با همان سادگی گفتند: «برای ما فرقی نمیکند، دمکرات هم بیاید ما میدهیم، شما هم بیایید ما میدهیم.»
به آنها گفتم: «ما سازمان داریم که ما را پشتیبانی میکند و نیازی به اینها نداریم. تمام دارایی شما در این منطقهی محروم همین چند گرمک است که در باغچههای خانههایتان کاشتید و ما اینها را قبول نمی کنیم.»
گفتند: «نه و قسم خوردند که ما اینها را نمیبریم.»
قبول کردم و چون مسوول پشتیبانی ما نبود که از او پول بگیریم به بچهها گفتم: «هر کدام هر چقدر پول دارید، بدهید.»
پولها را بچهها همانجا جمع کردند. سه برابر قیمت آن نان و گرمکی که آورده بودند، شد. قبول نمی کردند. گفتم: «اگر نگیرید باید اینها را ببرید. چون با این آبی که شما آوردید ما میخواهیم وضو بگیریم و یا آن را بخوریم.»
در نهایت پولها را گرفتند و خیلی تشکر کردند. گفتم: «ما از شما تشکر میکنیم و از شما میخواهیم که دیگر برای ما چیزی نیاورید، راحت باشید ما چیزی نمیخواهیم.»
95
آنها نمیدانستند که وظیفه سپاه ایجاد امنیت است. به آنها گفتیم: «ما برای برقراری امنیت منطقه آمدهایم و با شما کاری نداریم، خیالتان راحت باشد، به خانوادههایتان هم بگویید راحت بخوابند، از این پس کسی به شما تعدی نمیکند. برای ما هم چیزی نیاورید. اگر چیزی هم لازم بود ما میآییم و با دادن پول از شما میگیریم. شب را آنجا ماندیم و صبح فردا، حرکت کردیم.»
از اینجا به کدام سمت رفتید؟
به سمت پایگاه شیرمرد رفتیم. وقتی رسیدیم به همراه برادر کلهر نگاهی به اطراف کردیم. ردّ خون شهدای پایگاه پس از گذشت یکی دو ماه از زمان شهادت و سقوط پایگاه، هنوز دیده میشد. علت سقوط پایگاه را از نظر جغرافیایی بررسی کردیم و متوجه شدیم که یکی از ضعفهای اساسیاش این است که، یک جاده مستقیم تا نزدیک پایگاه میآید و از کنار پایگاه عبور میکند. یعنی کسانی که تردد میکنند، همیشه شما را میبینند و این غافلگیر کننده است. دلیل دیگر اینکه در اطراف پایگاه، پوشش گیاهی وجود داشت که در شب، موجب غافلگیری نیروها می شد. یعنی هر کسی میتوانست در بین درختها خودش را استتار کند و جلو بیاید و نگهبان را غافلگیر کند.
تصمیم گرفتیم پایگاه را به شکل سیصد و شصت درجه تقسیم کنیم. صد و هشتاد درجه نیروهای برادر کلهر و صد و هشتاد درجه هم نیروهای ما. سپس با تجربهای که داشتیم، سنگرها را بزرگتر کردیم و سه نفر را برای نگهبانی گذاشتیم و سنگرهای اجتماعی را چند نفره ساختیم. این چهار نفر را پشتیبان سه سنگر قرار دادیم. تا اگر در زمان درگیری به جایی نفوذ کردند، سنگربندی بتواند این نفوذ و رخنه را ببندد.
96
برای اینکه از سنگر پشتیبانی کند؟
بله. تاکتیک است. همان شب که ما درگیر تقسیم غذا و سایر مسائل شدیم، متوجه شدیم ماشینی از دور میآید و بعد چراغهای ماشین خاموش شد و لحظاتی بعد، همان ماشین در جایی که ما دید نداشتیم شروع کرد به تیراندازی کردن. ما سنگر گرفتیم و لحظاتی توقف کردیم و از طرف نیروهای برادر کلهر، آتشی بر روی آنها و ماشینشان ریخته شد و آنها متواری شدند و با چراغ خاموش در رفتند.
شب اول گذشت. فردا متوجه شدیم در اطرافمان رفت و آمد زیادی انجام میشود. آدمها و گلهی حیوانات، میآیند و میروند. از طرفی ضدانقلاب هم، تبلیغات زیادی را علیه نظام انجام داده بود. نتیجهی این تبلیغات این بود که هر روز در مسیری که ما میآمدیم، مردم را میدیدیم که تمام مال و اموالشان را سوار تراکتور کرده بودند و به سمت مناطق کردنشین مثل بوکان، کوچ میکردند.
از سال 1358 که بوکان سقوط کرده بود، ضدانقلاب در آنجا به دلیل وسعت منطقه و پشتیبانیای که داشت، اعلام خودمختاری کُردی، کرد. مردم هم میخواستند از این منطقه به بوکان بروند. بعد از دو سه ماه که مشغول پاکسازی منطقه بودیم، مردم متوجه شدند که در درگیریهایی که انجام میشود ما به ناحق، کسی را نمیزنیم و بیدلیل درگیر نمیشویم . تبلیغات ضدانقلاب علیه نظام با عملکرد خوب و فرهنگی نیروهای سپاه و ارتش، رنگ باخت و مردم واقعیت را دریافتند.
97
مردم متوجه ماهیت ضدانقلاب هم شدند؟
بله مردم به میان ضدانقلاب رفته بودند و در حال برگشتن بودند. آن زمان ما در پایگاه مستقر شده بودیم. وقتی که مردم برمیگشتند و متوجه میشدند ما در پایگاه هستیم، نزد ما میآمدند و از ما اجازه میگرفتند. ما هم به آنها میگفتیم که اگر مشکلی دارید بگویید. ما اینجا غذا داریم و به شما غذا میدهیم تا دیگتان راه بیفتد. هر روز کسی را بفرستید تا به شما غذا بدهیم. هر خانواده که میآمد ما از سهمیه غذای خودمان کم میکردیم و به آنها میدادیم، آنها هم مردم صاف و سادهای بودند و به همین اطمینان هر روز میآمدند و ما هم ظرف غذایی که بود به آنها میدادیم.
شب دوم، متوجه شدیم که ماشین دیگری به سمت ما میآید. امشب برخلاف شب قبل، آمادگی داشتیم. به محض اینکه ماشین از آن سمت آمد در همان گردنه که آنها چراغهای ماشین را خاموش کردند و کمین زدند، ما سریع سنگر گرفتیم. به ما که نزدیک شدند، با صدای بلند ایست دادیم. چراغهای ماشین روشن بود. گفتیم: «چراغها را خاموش کنید و از ماشین بیایید پایین.»
پایین آمدند. دو نفر را جلو فرستادند. شش نفر بودند که بازدیدشان کردیم و گفتیم: «اینجا چهکار میکنید؟ چرا آمدید؟» چون ساعت آمدن آنها، مانند قبل بود و ماشین هم شبیه ماشین دیشب بود. ولی مسلح نبودند. گفتند: «ما از روستا هستیم و داریم جایی میرویم.» به چهرهشان که نگاه کردیم، مشکوک شدیم. چون چهرههایشان طبیعی نبود و آن موقع شب، آنها به شهر نمیرفتند.
98
گفتیم: «میتوانید بروید.»
بعدها فهمیدیم که این افراد خبرچین بودند، آمده بودند ببینند که ما مستقر شدهایم یا نه؟
برنامههایتان برای روزهای بعدی چی بود؟
روز بعد با برادر کلهر با هم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم تا عملیات بعدی، نیروها ساکن نمانند. چون اگر ساکن بمانند آرام، آرام فرسوده میشوند. برادر کلهر خوشقامت بود و هیکل ورزیدهای داشت قرارگذاشتیم که صبحها بعد از خواندن نماز صبح با صدای بلند، برادر کلهر را صدا کنم و بگویم: «کلهر... کلهر»
بعد از آن هر دو سریع به وسط پایگاه بیاییم و در آنجا با هم درگیر شویم. معمولاً کمی رجزخوانی میکردیم و بچهها اطراف ما جمع میشدند و کف میزدند ما را تشویق میکردند، به هر شکلی کشتی میگرفتیم و گاهی همدیگر را رها میکردیم و شعر فردوسی میخواندیم. بعد از نیم ساعت که همه با نشاط و سرحال میشدند، از همدیگر جدا میشدیم. پس از آن، موقع خوردن صبحانه با هم گپ و گفتی داشتیم.
برای اینکه بین نیروها فرسایش بهوجود نیاید، چه تمهیداتی داشتید؟
همانطور که قبلاً گفتم ما پایگاه را به 360 درجه تقسیم کرده بودیم و نگهبانها را توجیه کرده بودیم که هر لحظه درختهایی را که در جلوی چشمتان است، بشمارید. مثلاً اگر ده درخت یازده تا شد، میتوانید شلیک کنید. چون دفعه قبل با درختچهها، استتار کرده و آمده بودند و نیروهای پایگاه خودی را غافلگیر کرده بودند. ما از این تجربهها استفاده کردیم. کار دیگر ما این بود که منطقه را شناسایی کنیم و کار سوم که انجام میدادیم این بود که به مردم کمک کنیم. چون مردم که پس از چند ماه فرار برگشته بودند، پولی نداشتند و ضدانقلاب همه داراییشان را گرفته بود. و مایحتاج مردم مثل نفت، تخممرغ و سایر اقلام مصرفی و ضروری را به چندین برابر قیمت، به آنها می فروختند. چون مردم دیر آمده بودند، باید محصولاتشان را زودتر جمع میکردند. ما هم نیروی کار زیادی داشتیم و برای اینکه اعتماد مردم را جلب کنیم تصمیم گرفتیم ضمن اینکه منطقه را شناسایی میکنیم، در جمعآوری محصول هم کمی کمک کنیم. به این ترتیب، نیروها هم فرسوده نمیشدند.
99
ما منطقه، چشمهها و گذرگاهها را شناسایی میکردیم. بعد به همراه بیشتر بچهها برای کمک به مردم در کشاورزی میرفتیم. ما حدود پنجاه نفر جوان بودیم که اسلحهمان را روی شانههایمان میگذاشتیم و از پیرزنها و پیرمردها، کشاورزی را یاد میگرفتیم. با دو ساعت کمککردن به مردم، کار دو روز آنها را انجام میدادیم و دستمزدی هم نمیگرفتیم. خداحافظی کرده و باز میگشتیم.
کار دیگری که برای کمک به مردم انجام میدادیم این بود که چند نفر از دوستان برادر کلهر، از بچههای امدادگر بودند و دارو، لوازم پانسمان و کمکهای اولیه داشتند. آن روستا هم جزء مناطق محروم بود. به آنها گفتم: «خوب است چند نفری به روستا بروند و هر کاری میتوانند برای اهالی انجام دهند و به مردم بگویند که پزشکیارند و اگر کسی بیماری دارد به او کمک کنند.»
باید بگویم این بچهها، کمکهای بسیاری به مردم روستا کردند. از ختنه نوزاد گرفته تا بسیاری کارهای دیگر و هر بار هم که به روستا میرفتند، اطلاعات زیادی را برای ما میآوردند. چون تا حدودی زبان کردی را متوجه میشدند. مثلاً ضدانقلاب، دیشب کجا آمده و نظر مردم دربارهی ضدانقلاب و ما چه است. مردم معتقد بودند ضدانقلاب به آنها دروغ میگوید ولی ما نه تنها آسیبی به آنها نمیرسانیم، بلکه کمکشان هم میکنیم.
100
اتفاقی هم در پایگاه ساروق پیش آمد که بد نیست ذکر شود. در جایی با برادران ارتشی، جلسهای داشتم. وقتی رسیدم بسیجیای را دیدم که گوشی تلفن خط ارتش را گرفته و با آن طرف خط صحبت میکند. خط ارتشی که فرماندهان معمولاً ارتباط تلفنی برقرار می کردند دو طرفه بود. فقط خط فرمانده بود. این بسیجی، گوشی را گرفته و میگفت: «الو ... الو ... اِلچه، من فیدلم.»
آن برادر ارتشی هم، متوجه نمیشد که این چه میگوید. رسیدم و گوشی را از او گرفتم و سلام علیک کردم و گفتم: «ببخشید. او اشتباه کرده و گوشی را گذاشتم.»
گفتم: «چرا این کار را کردی؟»
به مسوول پشتیبانی گفتم: «اسلحه، کیسهی خواب و وسایلش را بگیرید. او را به شهر ببرید تا برگردد و از منطقه اخراجش کردیم.»
قبلاً به همه نیروها تذکر داده بودم اگر کسی کار خلافی انجام بدهد، باید برود و اغماضی در کار نیست. در منطقهی جنگی اشکالات کوچک، بسیار بزرگ است. ما با زحمت زیادی با ارتش هماهنگ شدیم. حالا این فرد آمده و چنین کاری میکند.
101
ضدانقلاب دیگر به پایگاه شیرمرد حمله نکرد؟
با ضربه های پی درپی چنان زهرچشمی از ضدانقلاب گرفتیم که آنها بعد از یک حمله کور و فرار در شب اول و یک تست با حضور خودرو در شب دوم و بعد از عملیاتهای بیامان ما، مجبور به فرار و عقب نشینی از روستاها به عمق منطقه و پایگاه قیزقپان که مقر اصلی ضدانقلاب در منطقه بود، شدند. پایگاه شیرمرد در تخت سلیمان قرار داشت. در این پایگاه چند تا اتفاق افتاد. ضدانقلاب که به شدت ضربه خورده و کشته داده و عقبنشینی کرده بود، یک کمینی به ماشین غذای ما زده بود. میدانستند چه ساعتی برای ما غذا میآورند. ماشین غذا طوری میآمد که فقط یک وعده غذای گرم نصیب ما میشد. شام را هم به همراه ناهار و صبحانه میدادند و تا فردا کاری با ما نداشتند. بیسیممان هم خاموش بود. فقط ما موقعی که نیازی داشتیم، به آنها اعلام میکردیم. ضدانقلاب، در مسیر ماشین غذا کمین زده و با تیراندازی، جیره ما را سرقت کرده بود. آن شب ما با خرده نانهایی که بچهها کنار سنگر ریخته بودند و از جیره غذایی، شام را خوردیم. برقراری امنیت برای آوردن غذا دو روزی طول کشید.
یکی دو روز بدون غذا ماندید؟
بله و از جیره غذایی که همراهمان بود، استفاده کردیم. مقداری کنسرو و ... داشتیم که از آنها استفاده کردیم تا اینکه دوباره تأمین برقرار شد. این کار را هم ضدانقلاب فقط برای اعلام حضور و موجودیت خودش انجام داد.
102
برای راننده چه اتفاقی افتاده بود؟
راننده با همراهش به محض تیراندازی، فرار کرده و گیر نیفتاده بود. آن زمان خبرهایی از روستا میآمد که مردم، طرفدار ضدانقلاب هستند. شب یکی از برادرهای پاسدار دیده بود در روستا، چراغ فانوس جابهجا میشود. روستا برق نداشت و مردم با فانوس رفت و آمد میکردند. این پاسدار پشت کالیبر پنجاه آمده بود و در روستا تیراندازی کرده بود. روز بعد که برای گشت آمدیم، چند نفر از کردهای روستا جلو آمدند و سلام علیک کردند و گفتند: «شما دیشب به ما تیراندازی کردید و ما نزدیک بود کشته بدهیم، ما زائو داشتیم.»
ـ ما؟
ـ بله، از پایگاه شما، دیشب تیراندازی شده.
به آنها گفتم: «شما بروید خودم رسیدگی میکنم.»
آنها که رفتند به بچهها گفتم: «دیشب چه کسی تیراندازی کرده؟»
گفتند: «آقای فلانی.»
103
به او گفتم: «شما برای چی تیراندازی کردید؟ قرار بود کسی تیراندازی نکند. حتی در موقع تیراندازی دشمن، ما نباید تیراندازی کنیم. پایگاه ما ثابت است و موقعیت سنگرها و تیربارهای ما کشف میشود. فشنگمان هم محدود است. ما زحمت زیادی در روستا کشیدیم تا اعتماد مردم را جلب کنیم و شما با این تیراندازی همه کارهای ما را خراب کردی.»
او هم گفت: «آنجا چراغ روشن بود و فکر کردم آنها ضدانقلاب هستند و تیراندازی کردم.»
یک تیم چهار، پنج نفره تشکیل دادم و به آنها گفتم: «حرفهایی که زدند را بررسی کنید.»
پس از بررسی گفتند: «دقیقاً در همان اتاقی که با چراغ رفت و آمد میکردند، زائو بوده و بالای سر زائو جای چند تیر کالیبر پنجاه هست، شانس آوردیم به او نخورده است.»
پس از آن، نامهای نوشتم و این برادر سپاهی را به دادسرای نظامی معرفی کردم.
کار شما برای اهداف انقلاب بوده؟
بله. ما در کردستان شهدای بسیاری دادیم تا ثابت کنیم جمهوری اسلامی برای بهبود وضع و امنیت مردم آمده است.
104
اگر در مناطق و پایگاههای دیگر درگیر میشد، شما توانایی کمک به این مناطق را داشتید؟
بله. با وجود نیروهای کافی و کیفی در دو گروه پاسداران سپاه گنبد و سپاه کرج، ما به صورت استقراری و متحرک عمل میکردیم. پایگاه ما سمت شمال شرق منطقه تکاب بود و ما روستاهای اطرافمان را کنترل میکردیم و بر آنها مسلط بودیم. آن طرف پایگاه یک منطقه وسیع کشاورزی بود که یک قسمت گندم بود و قسمت زیادی هم باغ انگور بود. روستای انگوران در نزدیکی پایگاهی به نام شادآباد بود. یک روز در پایگاه شیرمرد، بیسیم را روشن کردیم. سر و صدای زیادی را از بیسیم شنیدیم. چون فرکانس بیسیممان با پایگاه شادآباد یکی بود، متوجه شدیم از سپاه تکاب و ارتش که 45 کیلومتر فاصله دارند، کمک میخواهند و میگویند که ضدانقلاب با یک نیرویی در حد یک دسته پانزده، بیست نفره به روستای انگوران آمده بودند که یارمتی جمع کند. ما شش نفر را توانستیم برای مقابله با آنها بفرستیم.
صدای درگیری از دو سه کیلومتری میآمد. روی خط آنها رفتم و به فرماندهشان گفتم: «که بهزودی برای کمک به نیروهای شما میآییم.»
برادر کلهر و نیروهایش، در پایگاه ماندند و به همراه نیروهای شرق پایگاه، سوار دو تا ماشین شدیم. تا جایی که جاده بود رفتیم و بعد از آن زمین کشاورزی بود که ماشین نمیتوانست برود. آقای بختیاری با بیسیم آنجا ماند، تا ما را با خمپاره پشتیبانی کند. ما پیاده شدیم. بچهها را به خط کردم که حرکت کنیم. در همین زمان متوجه شدیم که دو نفر با لباس سپاه از پایگاه شادآباد، پشت سنگها سنگر گرفته و به سمت ما شروع به تیراندازی کردند.
105
فکر کردند شما ضدانقلاب هستید؟
بله. به بچهها گفتم: «بخیزید.»
به بختیاری اشاره کردم که به فرماندهشان بگو: «که ما هستیم و تیراندازی نکنند.»
او با بیسیم، با فرماندهشان تماس گرفته بود. فرمانده هم گفته بود: «به آنها دسترسی ندارد.»
آن دو نفر هم با دقت، تیراندازی میکردند. ما آنها را میدیدیم و میدانستیم که سپاهی هستند. هر بار که بلند میشدیم، تیراندازی میکردند. هرچه فریاد زدیم خودی هستیم، نمیشنیدند. درگیری بین ما و آنها در شیار بزرگی بهشدت در جریان بود.
رودخانه آب داشت یا خشک بود؟
رودخانه کم آب بود. زیرا کشاورزان، از آب سرچشمه برای آبیاری زمینهای زراعی استفاده می کردند و آب در مسیر ورود به رودخانه در فصول زراعی کم میشد. اگر بیشتر آنجا میماندیم، دیر میشد. به برادرها گفتم: «بلند شوید بدوید.»
آنها شلیک میکردند و ما به سمت آنها میدویدیم. اولین امداد غیبی این بود که هیچ تیری به ما که حدود بیست، سی نفر بودیم، نخورد. وقتی به منطقه درگیری رسیدیم، دیگر نفسمان بریده بود. به نیروها گفتم: «سنگر بگیرید و آماده شوید.»
106
همه فریاد زدند: «بزنیم، بزنیم شان؟»
گفتم: «کدام یک از این افراد را بزنیم؟»
نمیخواستیم بیدلیل تلفات بدهیم. گفتم: «یک لحظه صبر کنید، فعلاً تیراندازی نکنید.»
دوباره همه گفتند: «برادر بارانی بزنیم؟»
گفتم: «نه».
در آنجا میان دو طرفی که با هم درگیر بودند، یک طرف میزد و طرف دیگر جلوی چشم ما به زمین میافتاد. جنگ بود و هر دو طرف شبیه هم بودند و لباس کردی داشتند. یکی دو تا از نیروهای برادر کلهر همراهمان بود و یک نفرشان به چریک فلسطینی معروف بود. او در لبنان و فلسطین دوره دیده بود. برای اینکه ضدانقلاب را گیر بیاندازد، رفت که آنها را دور بزند. آنجا مشخص میشود کسانی که به سمت کوه میآیند، ضدانقلاب هستند. تا او بلند شد و از منطقهی ما دور شد آن دو تا برادر، شروع به تیراندازی به سمت او کردند. چرا که ما را نمیدیدند، ولی چریک ما را دیده بودند. وسط ستون بودم. برادرهایی که سمت راست من بودند گفتند: «برادر بارانی، چریک فلسطینی را زدند.»
به سمت آن برادر رفتم تا او را برگردانم و تلفات ندهیم. داشتم میدویدم و اسلحه در دستم بود. عناصر ضدانقلاب وقتی حضور ما را احساس کردند، بین درختهای انگور پخش شدند. سه نفر از آنها آمده بودند به طرف ما تا زیر تاکهایی که آن اطراف بود، مخفی شوند. نمیدانستند ما در آنجا مستقر هستیم. برادران حسین فاضل و حسن رستمی میگویند: «صدای درگیری قطع شده، برویم ببینیم منطقه درگیری چگونه است؟»
107
برادر رستمی با این فکر که شاید در پناه دیوار سنگی و تاکهای انگور کسانی مخفی شده باشند، یک تیر بدون هدف به سوی دیوار سنگی باغ شلیک می کند. ناگهان یکی از سه نفر نیروهای ضدانقلاب، از پشت دیوار بیرون میآید و میگوید تسلیم ... تسلیم. در همین حین، یک نارنجک به طرف نیروهای خودی پرتاب میشود که داخل جوی آب افتاده و خنثی میشود. فردی که تظاهر به تسلیم کرده بود، از نیروهای ویژه عملیات دمکرات، ورزیده و قدبلند بود که به طرف برادر رستمی با قصد خلع سلاح، نزدیک میشود. برادر رستمی بعد از چند بار اخطار، تیری به طرف او شلیک میکند که به پای ضدانقلاب اصابت میکند. همزمان یک نفر از پشت دیوار بیرون میآید و روی برادر فاضل از فاصله ده متری، اسلحه میکشد. فاضل، ماشه را میچکاند که اسلحهاش گیر میکند و فرد ضدانقلاب به فاضل شلیک میکند. خوشبختانه، تیر از کنار او رد شده و به او برخورد نمیکند. سپس خود را به داخل گودال پرتاب میکند تا از تیررس دشمن خارج شود.
این دو نفر مسلح بودند؟
بله. ضدانقلاب با تیری که برادر رستمی شلیک میکند، از پشت دیوار بیرون میآید. همزمان همه برادرهایی که آنجا بودند به جای اینکه به طرف نیروهای ضدانقلاب تیراندازی کنند، صدا زدند: «برادر بارانی ضدانقلاب. ضد انقلاب.»
108
برای نجات نیروی چریک، در حال حرکت به سمت شمال منطقه بودم. یعنی جهتی که ضدانقلاب حضور داشت. و اصل ماجرا در سمت جنوب بود. وقتی صدای تیراندازی و انفجار نارنجک و صدای دوستان را شنیدم، اسلحهام را روی رگبار گذاشتم و برگشتم و سه تیر شلیک کردم. برادران رستمی و فاضل بین ما و ضدانقلاب قرار داشتند. حین برگشت وقتی آن دو را دیدم، انگشتم را از روی ماشه برداشتم ولی تیرها شلیک شده بود. یکبار دیگر امداد الهی را دیدم. تیرها از وسط این دو برادر رد شده و به یکی از سه نفر ضدانقلاب اصابت کرده بود. پس از آن دو نفر ضدانقلاب را که مسلح بودند، خلع سلاح و بازداشت کردیم. پس از برگشتن به پایگاه، ضدانقلابها را با جیپ به تکاب فرستادیم که در آنجا بازجویی و محاکمه شوند. چون در صحنه درگیری، مسلح دستگیر شده بودند. فرمانده سپاه تکاپ هم با چهار نفر از نیروهای کماندو، برای سرکشی به منطقه رفته بود.
فرمانده سپاه تکاب برای سرکشی آمده بود؟
بله. برای بازدید از منطقه آمده بود. همه شهر از اخبار عملیاتها و موفقیتها، مشعوف و هیجانزده شده بودند. البته این افراد، با ارتش هماهنگ بودند. چون کماندوهای ارتش، همراهشان بودند. ولی ما اطلاع نداشتیم. چهار نفر کماندو به همراه فرمانده سپاه و بخشدار، برای بازدید میروند. ضدانقلاب هم، در منطقه است. ما هم در منطقه درگیر بودیم. ضدانقلاب، فرمانده و همراهانش را میبیند. گمان میکند که آنها برای شناسایی و گرفتن اسیر آمدهاند. تیراندازی نکرده و مزاحمتی برای فرمانده ایجاد نمیکنند، تا آنها را در دام بیاندازند. در منطقه، شیار بزرگی وجود داشت. بعد از آن یک پشتهی صاف و صد متر جلوتر یکجایی شبیه به بشقاب گود بود که کاملاً زیر ارتفاعاتی قرار داشت که ضدانقلاب بر آن مسلط بود. اگر کسی داخل آن محوطه قرار میگرفت، دیده نمیشد.
109
ضدانقلاب در آن محوطهای که مانند بشقاب گود بود به فرمانده سپاه و همراهانش، تیراندازی کرده و آنها را گیر انداخته بودند. ما بعد از حدود یک ساعت، متوجه این اتفاق شدیم. همانجا به تعدادی از نیروهای ارتشی و سپاهی گفتم: «به دو گروه تقسیم شویم. یک طرف شما بیایید و ارتفاعات را زیر آتش بگیرید و یک طرف هم گروه ما، جلو میرویم تا آنها را از محاصره خارج کنیم.»
عملیات چطوری پیش رفت؟
طبق قرار برادر کلهر با گروهی از برادران در پایگاه ماندند. بقیه هم دو گروه شدیم و با دو ماشین رفتیم. آفتاب غروب کرده بود، در سینهکش کوه به طرف جلو در حرکت بودیم. به ناگاه ما را از هر طرف به مسلسل بستند. غافلگیر شدیم. برادران زمینگیر شدند و فریاد میزدند: « برادر بارانی، دارند میزنند. ضدانقلاب دارد میزند.»
از جایم برخواستم و با صدای رسایی گفتم: »نترسید... به پیش... به پیش... غلط میکنند تیراندازی کنند، الان دخلشان را درمیآوریم.»
با این حرفم بچهها روحیه گرفتند و همگی باهم به سمت بالا هجوم بردیم. به تاخت به سمت نیروهای ضدانقلاب تیراندازی کردیم. منطقه کوهستانی بود و پستی و بلندی داشت. ضد انقلاب، دید خوبی نداشت. نیروهای ارتش هم، ارتفاعات منطقه را زیر آتش گرفتند و ما عبور کردیم. صد متر زیر آتش رفتیم. به فرمانده سپاه، بخشدار و آن چند تا کماندو رسیدیم. وقتی آنها را دیدم، گفتم: «شما بروید عقب. ما دشمن را سرگرم میکنیم.»
110
با دشمن درگیر شدیم. برادران ارتش هم، آتش مؤثری بر روی آنها ریختند. توانستیم همه افراد را کمک کرده تا سوار ماشین شوند. پس از رفتن آنها گروه ما پاسداران در آن دشتگود، تنها مانده بود. ضدانقلاب که طی چند روز گذشته تلفات داده و زیر فشار سنگین عملیاتهای ما بود، به سمت ما تیر اندازی کرد. فرصت را مناسب دیده بود تا از ما تلفات بگیرد.
این صد متر را به هر ترتیب بود به عقب برگشتیم. آقای بختیاری وقتی متوجه شد که همه به پایگاه رسیدهاند و ما نیامده ایم، نگران میشود و با ماشین دنبال ما میآید. زمانی که او رسید، نیروهای ضدانقلاب نیز به نزدیکی ما رسیده و به ماشین تیراندازی کردند. او در شیاری که آب کمی داشت حرکت میکرد. در ماشین را باز کرده سوار شدیم. هر کدام از بچهها از ماشین آویزان بودند و او هم گاز میداد.
در حین حرکت سوار شدید؟
بله. آقای بختیاری رانندهای با تجربه و تیز بود. در گل و لای رودخانه با سرعت و مارپیچ حرکت میکرد و سر میخورد. او مسلط این کار را آنقدر ادامه داد تا همه سوار شدند. نیروهای ضدانقلاب هم آتش پرحجمی را به صورت رگباری و بیامان به طرف ما داشتند. تیرها به نزدیک و اطراف ماشین میخورد به طوری که چندین بار به نزدیکی رکاب ماشین به زمین خورد یا از بالای سرمان عبور میکرد. سرعت و مانور بختیاری و تاریکی شب به کمک ما آمد. خوشبختانه پس از سوارشدن همه نیروها، سالم به پایگاه بازگشتیم.
111
این وقایع در چه تاریخی اتفاق افتاد؟
آخرین روزهای شهریور ماه است.
برنامه بعدیتان چی بود؟
ادامه عملیاتهای پاکسازی به عمق منطقه و دور کردن ضدانقلاب از شهر و روستاها برای تأمین امنیت.
کدام منطقه را باید پاکسازی میکردید؟
چوپلو.
چوپلو در کدام منطقه است؟
بعد از روستای ساروق به طرف غرب، روستایی است در غرب تکاب. آن زمان، منطقه و کشاورزها امنیت داشتند. پایگاه شیرمرد دوباره احیا شده بود. نیروهایی که از سمنان و مناطق دیگر آمده بودند، بر اوضاع مسلط شده بودند و ضدانقلاب جرأت تیراندازی و عرضاندام در شهر را نداشت.
یکی از ویژگیهای پایگاه شیرمرد این بود که ما روزها به رودخانه بزرگ تخت سلیمان میرفتیم. بخصوص در روزهای گرم تابستان و زمانی که مأموریتی نداشتیم. چند نفر به نوبت، تأمین میایستادند و بقیه آبتنی میکردند و لباسهایشان را میشستند، شنا میکردند و روحیهشان شاداب میشد.
112
عملیات پاکسازی روستای چوپلو چطوری انجام شد؟
پایگاه شیرمرد را تحویل دادیم. وسایلمان را جمع کرده و به تکاب آمدیم تا فردا عملیات کنیم. به سراغ بچههای خرمآباد رفتیم. برادر کلهر با نیروهای جدیدی که از سمنان آمده بودند، در پایگاه ماند و ما رفتیم. قرار شد گروهی از برادران ارتشی با ادواتشان ما را پشتیبانی کنند. با احتیاط جلو میرفتیم که تیراندازی شد. مردم روستای ساروق روی پشتبام آمده بودند و صحنه درگیری را تماشا میکردند. برادران ارتشی برای پشتیبانی از ما، چند شلیک کردند تا بتوانیم جلو برویم. برای اولین بار ترکش را به صورت عملی تجربه کردم. لحظهای که به طرف ضدانقلاب میرفتم، احساس کردم پرندهای از بالای سرم عبور کرد. بسیار نزدیک به کلاهم بود. نزدیک بود به صورتم بخورد. دنبال کردم تا ببینم چه پرندهای است؟ دیدم با شیب ملایمی حدود پنجاه، شصت متر آن طرف تر چیزی به زمین خورد و گرد و خاک بلند شد. اینجا برای اولین بار، ترکش را از نزدیک دیدم. وقتی نزدیک مقر ضدانقلاب رسیدیم، آنها مقاومت میکردند. بالای روستای چوپلو که در میان کوههای بلند شاه بلاغی، زردکوه، تپه بزرگ، بیژن و سره قراردارد، پایگاهی داشتند که سنگربندی کرده بودند. آتشمان سنگین بود و حرکت نیروها هم از دو سه محور بود. آنها را محاصره کردیم. دیگر مقاومت نکردند. یکی، دو نفری ماندند و با درگیری و شلیک به سمت ما فرصت در رفتن بقیه را فراهم کردند. ما تیراندازی کردیم و وارد آنجا شدیم. آخرین نفر هم که شجاعترین آنها بود فرار کرد. در یکی از سنگرها مستقر شدیم و تیراندازی میکردیم. آنجا، تجربه جدیدی را کسب کردم. اینکه تیراندازی در شیب و در زمین مسطح و ضدشیب، با هم متفاوت است. وقتی کسی در شیب حرکت میکند از زمانی که تصمیم میگیرید به او تیراندازی کنید، سه ثانیه طول میکشد تا شما شلیک کنید. اگر تیراندازی فنی کنید حتی اگر یک گام بردارد، پنجاه سانت از تیر شما پایین آمده و تیر شما از بالای سرش عبور میکند. چون مربی بودم، تیرم را تعقیب کردم و دیدم تیر دوم و سومم به فاصله خیلی دور به ارتفاع میخورد. در نتیجه متوجه این اشتباهم شدم. قوزک پایش را نشانه گرفتم و زدم. وقتی قوزک را نشانه بگیری، تیر حتماً پنجاه سانت بالاتر میخورد. هنوز هم نفهمیدم که من زدم یا کس دیگری به او تیر زد، اما او افتاد. آدم ورزیده و قدبلندی بود. یک غلت پشت یک سنگ زد. برنو داشت. از هر جا که ما گلوله میزدیم، او تک تک سنگرهای ما را هدف میگرفت و شلیک میکرد. آنقدر مقاومت کرد تا این که غروب شد. به همراه بچهها رفتیم و دیدیم خونریزی هم کرده بود ولی از آنجا فرار کرده بود.
113
برای شب چه کار کردید؟
شب تماس گرفتیم که برایمان غذا بیاورند. ماشین را دیدیم که در حال آمدن است و گفته بودیم که بالای روستای چوپلو هستیم. ولی این ماشین که بیسیم نیز همراهش بود و مهمات و غذا میآورد، متأسفانه مستقیم به سمت روستایی رفت که ضدانقلاب در آن عقبنشینی کرده بود.
به اشتباه ادامه مسیر داد؟
ظاهراً بله. بعداً گفته شد که راننده نفوذی بوده است. چون وقتی میآمد به جای اینکه به سمت ما بیاید، راهش را کج کرد و به مسیر دیگری رفت. ماشین چراغهایش روشن بود. چند نفر از بچهها، مثل فاضل و رستمی بلند شدند و صدایش کردند که بگویند به سمت روستا نرو، آنجا ضدانقلاب است. لحظاتی بعد دیدیم ماشین از سمت دره آن طرف روستا با چراغ روشن رفت. راننده هم بعد از مدتی برگشت و به سمت ما آمد و گفت: «غذا و مهمات و ماشین را ضدانقلاب برد.»
ضدانقلاب، راننده را آزاد کرد؟
بله. به او گفتیم: «چه شد؟»
گفت: «آنها جلوی مرا گرفتند و ترمز دستی را کشیدم و فرار کردم و آمدم بالا پیش شما.»
پس معلوم شد که او میدانست ما اینجا هستیم. ضدانقلاب هم تیراندازی نکرد و صدایی در نیامد. در هر صورت، ما مستقر شدیم و شاممان را هم از دست دادیم. نیروها را تقویت کرده و جیره جنگی که از قبل داشتیم، بین خودمان تقسیم کردیم.
114
برای روز بعد چه برنامهای داشتید؟
تأمین مواد غذایی و مهمات. صبح فردا نیروهایمان به همراه چند نفر بومی با ماشین پایگاه تکاب، رفتند تا پایگاه را دوباره تأمین کنیم و اینجا تبدیل به یک پایگاه ثابت شود. ما هر جا را که از اشغال ضدانقلاب آزاد میکردیم، بر آنجا مسلط شده و برای ایجاد امنیت، پایگاه میزدیم. صبح از بلندی منطقه را نگاه میکردم. گلهای از دور به طرف ما میآمد. دیدن گله در آن منطقه کاملاً طبیعی بود. چوپانی هم میآمد که بقچهی نانی در بغل داشت. از دور بدون چشم مسلح، آمدن آنها را دیدم. چون رفت و آمد گله و چوپان امری عادی بود، توجهی نکرده و سرگرم کار دیگری شدم که ناگهان صدای انفجاری به گوشم رسید. آن چوپان، از نیروهای ضدانقلاب بود و آن بقچه نان هم، یک مین ضدتانک بود. مین را در شیار آبی ماشین رو کار گذاشته بود. نیسانی هم از آنجا رد میشد که متعلق به سپاه بود. رانندهها طبیعتاً وقتی به جوی آب میرسند، توقف کوتاهی میکنند و دوباره به حرکت خود ادامه میدهند. ولی رانندههای سپاه این کار را نمیکردند. ماشین که از شیار رد شده بود، مین هم عمل کرده بود. چون سرعت ماشین زیاد بود، چرخهای جلو از روی مین عبور میکند. ولی ترکشهایش به پشت نیسان برخورد کرده بود و افراد بومی که پشت ماشین بودند، ترکش خوردند ولی حالشان بد نبود. ماشین سالم ماند و رفت. بعد از این ماجرا متوجه شدیم که در جاده تردد نکنیم و از حاشیهها رفت و آمد کنیم. ضدانقلاب فهمیده بود که با ما نمیتواند مقابله کند، به همینخاطر راه دومی را انتخاب کرده بود. گردان ارتش که یگان زرهی است بعد از حضور ما که در نقاط ناامن منطقه پیشروی و پاکسازی می کردیم و با هماهنگی بین ما و آنها مقرر شد، استقراری عمل کند و ما متحرک. با این شیوه، استقرار امنیت در منطقه بالا رفته و مسیر تحرک ضدانقلاب محدود شد. نیروهای یگان ارتش در چندین پایگاه مستقر بودند. بدین ترتیب جناب سرگرد فرمانده گردان، طبق روش جاری به چندین پایگاه سر میزد. ضدانقلاب که در پی عملیاتهای متوالی ما با دادن تلفات و عقبنشینی بسیار ضعیف و محدود شده بود، از شیوه مینگذاری مسیرها برای اعلام موجودیت استفاده میکرد. سرانجام جناب سرگرد دلاور فرمانده گردان ارتش، با جیپ بر روی یکی از مینهای ضدانقلاب رفت و روحش به ملکوت پرواز کرد و داغش بر دل و جان ما ماند.
115
تا کی در این پایگاه حضور داشتید؟
چند روزی تا استقرار کامل نیروهای سپاه خرمآباد، در پایگاه ماندیم. روزها هوا گرم بود و شبها خیلی سرد. روز قبل با ضدانقلاب، درگیری داشتیم و آنها را از آن منطقه خارج کرده بودیم. لحظاتی دلم گرفت و خواستم با خودم خلوت کنم از پایگاه بیرون آمدم. زیر پایگاه غاری بود. داخل غار رفتم. هوا خنک و خوب بود. اسلحه همراهم نبود. فکر کردم شاید درگیری پیش بیاید. برای همین با سنگهای داخل غار برای خودم سنگری درست کردم و داخل سنگر دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم. تقریباً بعد از یک ساعت، صدای تیراندازی شنیدم. سریع از غار بیرون آمدم و به سمت پایگاه رفتم. از بچهها پرسیدم: «چه خبره؟»
گفتند: «درگیری شد و ما نگران شما شدیم.»
گفتم: «مثل اینکه به ما استراحت نیامده است، حالا چه شده؟»
برادر رستمی و یکی از بچهها با هم به پایین پایگاه میروند تا آب بیاورند. در بین راه برای بچه ها، میوه زالزالک میچینند. ضدانقلاب هم آنها را به گلوله میبندد. نه تنها آب و زالزالک نمیآورند بلکه هنگام فرار، رستمی تیر میخورد. ولی چون ورزیده بود، شیب را با همین سرعت بالا میآید. او را به بهداری میفرستند. یکی از دوستان میگفت: «شما هم که نبودید، ما فکر کردیم شهید شدهاید.»
بعد از این ماجرا، از مقر سپاه تماس گرفتند و گفتند: «شما مأموریتتان در پایگاه چوپلو تمام شده به نیروهای بعدی تحویل بدهید.»
اولین روز مهرماه بود که پایگاه را به بچههای خرمآبادی و سمنانی تحویل دادیم.
116
سال 1359 ـ سپاه گنبد کاوس،اولین اعزام نیروهای سپاه به منطقه غرب کشور، از راست: خودم، برادر حسینعلی بختیاری، احمد جنتآبادی، ـــ، حسین فاضل، بهمن فرزانه، حسن رستمی
سال 1359 ـ منطقه تکاب،پایگاه شیرمرد.
سال 1359 ـ رودخانه پهلوان، از توابع تکاب. از راست: یوسفی، کریمی، حسینعلی بختیاری، خودم، شهید حمیدرضا باطنی
نشسته: بهمن فرزانه
سال 1359 ـ منطقه تکاب، پایگاه شیرمرد
سال 1359 ـ بعد از آزادسازی بوکان از دست ضدانقلاب از راست:ـــ ،سیداحمد کهنه، خودم و حسین صوفی
سال 1359 ـ منطقه تکاب، نفر وسط سردار شهید یدالله کلهر و نفر آخر خودم
سال 1359 ـ منطقه تکاب، ارتفاعات کلهقندی، از راست: جعفر مؤذنی، خودم، ــــ، حسینعلی بختیاری
سال 1359 ـ کردستان، ایستاده از چپ: شهید علیرضا سرایلو، حسین فاضل، ممشلی، محمدرضا مزینانی، جعفر قزلسفلو، ـــ، اسماعیلی
نشسته از راست: کوهساری، خودم، داوود قزلسفلو، سیدحسن حسینی، نفر وسط شهید خالداران، نفر آخر هم حسین صوفی
[1]ـ قهرمان، بعدها در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و در عملیات رمضان، برای جمعآوری اطلاعات، به خاک دشمن رفت و دیگر هیچگاه بازنگشت.
[2] ـ ساروق نام روستای بزرگی بود که در کنار آن رودخانهای قرار داشت. (راوی)
[3]ـ یدالله کلهر سال ۱۳۳۳ در روستای «باباسلمان» شهریار به دنیا آمد. پس از گذراندن دوران کودکی و دبستان به دلیل نبود امکانات در روستا، مقطع دبیرستان را در شهریار گذراند. سال ۱۳۵۳ به خدمت سربازی رفت و پس از آن به کار آزاد روی آورد.با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در جبهههای جنگ حضور یافت. یدالله کلهر در عملیات طریقالقدس با سمت فرمانده گردان وارد عمل شد که به دلیل نبوغ و رشادتها و خلاقیتهایی که از خود نشان داد، بعد از آن جانشین تیپ المهدی شد. او در عملیاتهای فتحالمبین، الی بیتالمقدس و رمضان، بهعنوان یکی از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص)، مسئول محور و در عملیات والفجر مقدماتی، جانشین تیپ نبیاکرم(ص) بود. یدالله کلهر در عملیات کربلای ۵، قائممقام لشکر ۱۰سیدالشهدا(ع) بود که به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل پنجم: فرماندهی سپاه مینودشت
هنوز خبر ندارید که جنگ شروع شده است؟
در طول مدت مأموریت در غرب، بهطور مرتب درگیر پاکسازی و تحرک از پایگاهی به پایگاه دیگر در منطقه شمالشرقی و شمالغربی تکاب بودیم. از طرفی غیر از بیسیم، هیچیک از وسایل ارتباط جمعی مثل روزنامه یا رادیو و ....را در دسترس نداشتیم. در نتیجه از جریان وقوع جنگ بیخبر ماندیم. برادر رستمی را از بهداری تحویل گرفتیم و برایش تختی در عقب وانت درست کردیم. چون دو نفر نیرو را هم اخراج کرده بودیم، تعدادمان کمتر شده بود. مینیبوس هم داشتیم. با همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. صبح روز دوم حرکت کردیم. ظهر وارد سپاه زنجان شدیم. بعد از نماز و صرف ناهار، به سمت تهران حرکت کردیم.
در تهران، آقایان رستمی و بختیاری را در خانهی یکی از اقوام آقای بختیاری گذاشتیم و بقیه به سمت گنبد حرکت کردیم. به جاجرود که رسیدیم یکدفعه کل شهر در خاموشی فرو رفت و ضدهواییها شروع به شلیک کردند. آسمان تهران پر از گلولههای ضدهوایی شد. ما باز هم متوجه نشدیم که جنگ شروع شده است. این تیراندازیها را نگاه میکردیم و فکر میکردیم که مانور است. آن شب ساعت دو بعد از نیمهشب، به سپاه گنبد رسیدیم و خوابیدیم. صبح بعد از نماز که صبحانه خوردیم. تازه از برادران سپاه گنبد، فهمیدیم که عراق به ایران حمله کرده است.
117
چند روز مرخصی بودید؟ برنامهی خاصی داشتید؟
چند روزی از مرخصیام نگذشته بود که از سپاه گنبد پیغام فرستادند حتماً به سپاه مراجعه کنم و با من کار ضروری دارند. خودم را به سپاه رساندم. در دفتر فرماندهی گفتند: «چند نفر از مرکز آمدهاند و با شما کار دارند.»
داخل اتاق شدم و سلام کردم. برادران رضازاده، مهدی ساداتی و موسی کیامرادی از هماهنگی مناطق ستاد مرکزی سپاه تهران، در داخل اتاق نشسته بودند. پرسیدند: «قرائت قرآن میدانی؟»
گفتم: «بله».
گفت: «آیا میتونی قرآن درس بدهی؟»
ـ خیر.
ـ آیا نهجالبلاغه خواندی؟
ـ بله.
ـ میتوانی نهجالبلاغه درس بدی؟
ـ خیر.
چند تا سوال احکام هم پرسیدند که همه سوالات را پاسخ دادم.
همانروز ساعت دو بعد از ظهر خبر دادند که به ساختمان مرکزی سپاه در خیابان طالقانی گنبد بروم. خودم را به جلسه رساندم. به همراه آن چند برادر و فرمانده سپاه گنبد، فرمانده سپاه مینودشت نیز که مأموریتش تمام شده بود حضور داشت. بعد از سلام و احوالپرسی، جلسه به صورت رسمی با قرائت قرآن شروع شد. بعد از آن برادر علیعسگری فرمانده سپاه گنبد گفتند: «برادر بارانی شما بهعنوان فرمانده سپاه مینودشت انتخاب شدهاید.»
118
گفتم: «برای این امر آمادگی و صلاحیت و تجربه کافی را ندارم و برادران بهتر از من در سپاه کم نیستند. بهتر است این امر مهم را به یکی از آنان واگذار کنید.»
معمولاً این روحیه در برادران پاسدار آن زمان حاکم بود که داوطلب گرفتن مسوولیت نبودند.
یکی از برداران دفتر هماهنگی گفت: «ما بررسیهای لازم را انجام دادهایم و شما را بهعنوان فرمانده انتخاب کردهایم.»
هر چه تلاش کردم تا از تصمیمشان منصرف شوند، فایده نداشت. گفتند: «این تکلیف است باید قبول کنید.»
همه راهها را بسته میدیدم برای فرار از این مسوولیت به آنها گفتم: «یکی، دو روزی فرصت میخواهم روی این موضوع فکر کنم و بعد خدمتتان جواب بدهم.
ـ خیر. وقت نداریم.
دوباره بهانه آوردم و گفتم: «حداقل اجازه بدهید، موتور را تحویل لجستیک سپاه بدهم.»
گفتند: «سوییچ موتور را بده، برادران خودشان تحویل میدهند.»
برادران تصمیم خود را گرفته بودند، تلاشهایم بیفایده بود. با صلوات و تکبیر مرا سوار ماشین لندرور سرمهای رنگ که از سپاه مینودشت برادر حسینی آورده بود، کردند و با خود همراه کردند.
119
چرا نمیخواستید پیشنهاد فرماندهی را بپذیرید؟
این دوره در مأموریت غرب، سختی زیاد کشیدیم. متوجه مشکلات و پیچیدگی فرماندهی شدم. امام علی(ع) در نامه به مالک اشتر، ایشان را از اینکه بارسیدن به حکومت و بهدست آوردن حق فرماندهی، ریاستطلبی کند، برحذر میدارد. یا در همین نامه از او میخواهد که از مساوات انگاری با خداوند، در بزرگی فروختن و شبیهانگاری با او در جبروتش دوری کند ... پرهیز از ریاستطلبی و به دستآوردن قدرت قبل از خودسازی، برای انسان یک مهلکه است. این سخن حضرت در زندگی پاسداریم، همیشه در ذهنم بود. به همین دلیل وقتی مسوولیتی را پیشنهاد میکردند، از پذیرش آن طفره میرفتم.
بعد از اینکه سوار ماشین شدید به کجا رفتید؟
به سپاه مینودشت رفتیم. مقر سپاه مینودشت در خانه باغی ویلایی بود. وارد سالن شدیم. همه اعضای سپاه، نشسته بودند. جلسه شروع شد در ابتدا مسوول روابط عمومی، قرآن را با صوت و لحن زیبایی تلاوت کرد. برادر رضازاده از دفتر هماهنگی، سخنرانی کرد. از آقای حسینی فرمانده قبلی سپاه مینودشت تشکر کرد و گفت: «از امروز آقای بارانی، بهعنوان فرمانده سپاه فعالیت میکنند».
مسوول روابط عمومی بهعنوان سخنگو گفت: «ما هم از آقای حسینی تشکر میکنیم. او برای ما خیلی زحمت کشیدند. وضع آموزشی ما الان در سطح چریکهای خاورمیانه است ولی ما اصلاً آقای بارانی را نمیشناسیم. هر کس دیگری غیر از او را بیاورید، قبول میکنیم.»
یکی، دو نفر را هم پیشنهاد دادند. در ادامه هم برادری که ریش پرهیبت و هیکل چهارشانه و ورزیدهای داشت، در تأیید حرفهای آن برادر چنان تکبیر بلندی گفت که بند دل همه حضار پاره شد.
120
مسوول روابط عمومی کی بود؟
برادر عزیزم آقای حسن مبشری بود.
آن برادری که تکبیر گفت، چه کسی بود؟
برادر غلامعلی وفاداری بود.
ادامه جلسه چطوری پیش رفت؟
بعد از اینکه بنده را به حضار معرفی کردند، صورتجلسهای نوشتند که از تاریخ 15/7/1359 آقای محمدعلی بارانی را بهعنوان فرمانده سپاه مینودشت معرفی کردیم. برادران دفتر هماهنگی با ما خداحافظی کردند و رفتند. ما ماندیم و برادران سپاه مینودشت.
برنامهی خاصی برای فرماندهی داشتید؟
بله. جذب و آموزش نیروهای بسیجی، آموزش و آماده سازی نیروهای سپاه و اعزام به مناطق عملیاتی از اولویتهای برنامهام بود. نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم. شام نیز صرف شد. بعد از آن، سری به خوابگاه زدم. تختها مرتب و شمارهدار بود. جای خالی نبود. وقتی بیاعتنایی و برخورد سرد نیروها را دیدم، با خودم گفتم چرا باید در چنین محیط سرد و غیر صمیمانه بمانم؟ اگر مرا نمیخواهند، میروم. پاسداری به معنی آزادگی و عزت است. اما دوباره به خودم نهیب زدم که درست نیست بروم، این برادارن مرا انتخاب کرده و آمدند اینجا و آبرو گذاشتند. منصرف شده و بهتر دیدم که شب را در اتاق تلویزیون استراحت کنم.
121
برای اینکه نیروهای دیگر را با خودتان همراه کنید، چه تصمیمی گرفتید؟
صبح با صدای اذان بلند شدم و نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز کارهای شخصیمان را انجام دادیم. در حیاط مقر سپاه، به ستون یک شروع به دویدن کردیم. دویست متری در شهر رفتیم و برگشتیم. بعد از صبحانه، هر کسی مشغول وظیفه روزانه خودش شد. مسوول روابط عمومی را دیدم که باغچه حیاط را بیل میزد. با خودم گفتم بروم و با او باب دوستی را باز کنم. در حین بیلزدن همراهش باشم تا بتوانم ازش اطلاعاتی بگیرم.
سلام کردم و به او گفتم: «بده دو تا بیل هم ما بزنیم.»
بدون اینکه چیزی بگوید، بیل را انداخت و رفت. چند تا بیل زدم و بعد با خودم فکر کردم اینجا نیامدهام که بیل بزنم. مأموریتم چیز دیگری است.
نزد نگهبانی رفتم. از او دربارهی نیروها و امکانات سپاه، اطلاعاتی به دست آورده و فهمیدم که نیروها هر کدام به دنبال چه مأموریتی میروند؟ تصمیم گرفتم برای نیروها، برنامهی منظم تدوین کنم. فردا صبح طبق روال همیشگی، نیروها در حیاط بهصف ایستادند. سمت چپ ستون ایستاده با صدای بلند فرمان از جلو نظام دادم و به همراه نیروها یک ضرب و یکنفس شروع به دویدن کردیم. در حین دویدن به انتهای ستون و سرستون میرفتم و شعار میدادم. بعضی از نیروها بریده بودند. بعضی صورتشان برفک زده بود. تا حالا اینقدر ندویده بودند. چند کیلومتر دویدیم و همه به ستون یک وارد باشگاه شدیم. چهار نفر را انتخاب کردم و گفتم: «دست به زانو بایستید.»
122
خودم از بالای کول همه افراد پریدم. به بچهها گفتم: «حالا شماها بپرید.»
چند نفری پریدند. تعداد افراد را به هشت نفر رساندم و دوباره همان حرکات را تکرار کردم. بعد از این کار، به نیروها گفتم: «که بلند شوید و به ستون شش بایستید.»
اولین درس کاراته که ایستادن درست بود، به نیروها نشان دادم. بعد در ادامه با آموزشدادن کاراته، فرماندهیام تثبیت شد.
بعد از اینکه فرماندهیتان تثبیت شد، چه اقداماتی انجام دادید؟
آقای رسول ممشلی را با حکم، بهعنوان مسوول بسیج انتخاب کردم و به او ابلاغ کردم که شما چون روحیات فرهنگی و اجتماعی دارید، به آموزش و جذب نیروی بسیج بپردازید.
مردم شهر با این طرح شما چطوری برخورد کردند؟
مردم بهخصوص جوانان، بسیار استقبال کردند. بعد از یکی، دو ماه چند نفر از نیروهایمان را به کردستان اعزام کردیم. که یکی از نیروهایمان به نام برادر غلامعلی وفاداری به شهادت رسید. پس از تشییع باشکوه پیکر این شهید در مینودشت، سیل درخواست اعزام به مناطق جنگی از طرف مردم بهراه افتاد. گویا خون شهید، اثر خود را گذاشته بود. ما هم سریع با یک برنامهریزی دقیق شروع به ثبتنام، گزینش و آموزش به این افراد کردیم.
نیروهای تازه ثبتنامشده را کجا آموزش میدادید؟
در ارتفاعات جنوبی شهر در مجموعه اردوگاه آموزشی متعلق به اداره آموزش و پرورش که دارای امکانات مناسبی بود، آموزش میدادیم.
123
در منطقه، گروههای دیگری هم فعالیت داشتند؟
انجمن حجتیه، در این شهر خیلی فعال بود. معلمی در آنجا با توجه به سوابق خوبی که در ذهن مردم داشت، جوانان این شهر را آموزش و به عضویت در انجمن ترغیب میکرد. آن زمان کسی نمیدانست که خطمشی انجمن چیست؟ و جوانان هم از سر صداقت و عدم آگاهی به عضویت این انجمن در میآمدند.
برنامه شما برای مقابله با انجمن حجتیه چی بود؟
دو نفر از شاگردهای این معلم، از نیروهای مؤثر سپاه بودند و در انجمن هم فعالیتهای زیادی داشتند. وقتی از برنامههای انجمن اطلاع پیدا کردم و فهمیدم چه روزهایی جلسه دارند، با فرستادن این دو نفر به مأموریتهای کاری در شهرهای مختلف، باعث شدم که در جلسات انجمن شرکت نکنند و کمکم ارتباط این دو نفر با انجمن قطع شد.
با توجه به اینکه این دو نفر عضو فعال انجمن بودند، از طرف انجمن پیگیرشان نشدند؟
بالاخره یک روز از این دو نفر سوال کرده بودند که چرا شما دیگر در جلسات انجمن حضور ندارید؟ این دو نفر هم گفته بودند: «که فرمانده سپاه عوض شده و اینجا هم کار زیاد است و برای همین امکان حضور در جلسات نیست.»
معلم، اسم فرمانده را میپرسد. پس از شنیدن فامیل من میگوید:« ایشان، شاگرد خودم بوده حتماً با او صحبت میکنم.»
124
یک روز در مقر سپاه بودم که او نزدم آمد. به احترام شأن معلم، با روی گشاده برخورد کردم و او هم گفتند: «آقای بارانی، خیلی خوشحال شدم که شما فرمانده سپاه اینجا شدی. از شما خواستهای دارم. این دو همکارتان را کمتر به مأموریت بفرستید. ایندو، جلسات قرآنی ما را اداره میکنند، چند وقت است بهخاطر این مأموریتها در جلسات ما کمتر حضور دارند.»
گفتم: «شما که بهتر میدانید، وقتی کسی وارد سازمانی میشود، با آن سازمان قرارداد میبندد و فعالیتهایی که مغایر با آن سازمان است را نمیتواند ادامه دهد. چه فرهنگی چه سیاسی. این دو برادر هم عضو سپاه هستند و طبق آییننامه هم، سپاه ساعت کاری ندارد به این دلیل، امکان حضور در جلسات را ندارند. از دستم ناراحت نشوید. جزو آییننامه سپاه است.»
ایشان هم وقتی صحبتهایم را شنید، استدلالم را پذیرفتند و برای حضور آنان اصراری نکردند.
برنامههای دیگری هم برای مقابله با جریانهای انحرافی داشتید؟
انجمن حجتیه، در مساجد و حسینیهها برای جذب جوانان برنامههای فرهنگی مثل تئاتر و ... برگزار میکردند. ما هم وارد عمل شده و سعی در انجام فعالیتهای فرهنگی داشتیم. جوانها و افراد شهر را در مساجد، جمع میکردیم و با آنها صحبت و برایشان برنامههای متعددی برگزار میکردیم.
از برنامههای دیگرمان این بود که با ادارهها و سازمانها ارتباط گرفتم و با آنها جلسه برگزار میکردیم و با گزارشهایی که به نهادهای مرتبط با مشکلات مردم به این سازمانها میدادیم سعی در رفع مشکلات مردم داشتیم.
125
به جز این کارهای فرهنگی، با ضدانقلاب هم برخورد داشتید؟
هر از گاهی به همراه بسیجیها و پاسدارها به محورهایی که عناصر اطلاعاتیام از آنجا گزارش میدادند که افراد غیربومی در آنجا تردد میکنند، میرفتیم و اوضاع را بررسی میکردیم تا مبادا دوباره ضدانقلاب بخواهد به منطقه نفوذ کند.
سپاه فعالیتهای دیگری هم داشت؟
در این دوره سپاه ضمن استقرار و حفظ امنیت، با توجه به پشتوانه مردمی در امور خدماتی و حل اختلاف مسائل گوناگون اجتماعی هم مشارکت داشت. سال 1359 اولین سمینار سراسری فرماندهان سپاه در تهران برگزار شد که بهعنوان فرمانده سپاه مینودشت، حضور داشتم. آیتالله مشکینی، برادر محسن رضایی، مسوول اطلاعات و برادر رضا رضایی، فرمانده سپاه پاسداران و شهید حجت الاسلام محلاتی نماینده حضرت امام در سپاه سخنرانی کردند. بهخاطر علاقهی شخصیام، همه صحبتهای این عزیزان را یادداشت کردم. تا از تجربیات و گفتههایشان در امر فرماندهی خودم استفاده کنم.
سمینار چند روز بود؟
سه روزه بود. یک روز قم بودیم و دو روز هم تهران. محل سمینار هم پادگان ولیعصر(عج) در میدان سپاه برگزار شد. یک دیدار دلچسب و به یادماندنی هم با حضرت امام(ره) داشتیم.
126
خاطرهای از آن سمینار به یاد دارید؟
یکی از این روزهایی که در تهران بودیم، به اتفاق فرماندهان دیگر برای شرکت در نماز جمعه رفتیم. در کنار شهید محمدابراهیم همت که آن موقع فرمانده سپاه پاوه بود، نشسته بودم. تا سخنرانی امام جمعه شروع شود، با او کمی صحبت کردیم. از تجربیاتم درمأموریت غرب به او گفتم: «از اینکه تا حدودی برادران، آموزشها را جدی نمیگیرند و این باعث میشود که در عملیاتها با مشکل برخورد کنیم.» برادر همت از نوع آموزش ابراز نگرانی کرد و گفت: «باید نیروها آموزش را جدی بگیرند تا در صحنه درگیری کم نیاورند. وقتی ضدانقلاب وارد پایگاه میشود، برادران بهدرستی نمیتوانند تصمیم بگیرند و وارد عمل بشوند و این باعث میشود که نیروهایمان به دست ضدانقلاب اسیر و یا شهید شوند.»
در این دوره، سپاه گنبد حدود هجده نفر پاسدار دیپلم از بچههای مذهبی و خوب منطقه را جذب کرده بود. بعد از آموزش رسمی، فرمانده سپاه آنها را برای ادامه آموزش و کارورزی طی هماهنگی و سفارشات قبلی، به سپاه مینودشت مأمور کرده بود. جذب این تعداد دیپلم، مسئله مهمی بود که زمینه ارتقاء آینده سپاه را نوید می داد. برخی از این برادران عبارت بودند از: «شهید علی انصاری، رضاقلی غلامی، رضا زاهد احمدی، سیدخلیل حسینی، عباس کفاش، صادق کُرد، سیدباقر حسینی، مهدی عرب خالص و حسین یادگاری» که آنها در طول خدمت سپاه مینودشت و گنبدکاوس، یاران و همکارانی مخلص و صدیق بودند که بسیاری از مأموریت های سپاه و اندک توفیق اینجانب، مرهون ایثارگریهای خالصانه و بیادعای آنان بود. بعدها بعضی از آنان شهید و بعضی از مسوولین سپاه گنبد شدند. از جمله همکاران این دوره از برادران سیدحسن حسینی، سیداسماعیل حسینی و شهید علیرضا سرایلو نیز یاد می کنم که در دوره دفاع مقدس به شهادت رسید و جنازهاش بازنگشت و خانواده عزیز و روحانی این شهید، در فراق یوسف خود سوختند که از پدری روحانی جز این انتظار نمیرفت.
127
شما تا چه سالی فرمانده سپاه مینودشت بودید؟
تقریباً اواسط اردیبهشت سال 1360 بود که به فرماندهی عملیات سپاه گنبد منصوب شدم.
اهم اقدامات شما در سپاه مینودشت چی بود؟
در دوره فرماندهی سپاه مینودشت با ورود هجده نفر از کادر تازه نفس از جوانان متدین پرشور و انقلابی به مجموعه سپاه مینودشت با برنامهریزی، جذب و سازماندهی بسیج و برگزاری اردوهای آموزشی و مانورهای نظامی فضا و چهره شهر دگرگون شد. طبق برنامهریزی قبلی انجام ورزش صبحگاهی و مأموریتهای محوله در بخشهای اجرایی و خدماتی با دریافت اخبار از مخبرین محلی و بومی که حکایت از ورود افراد مشکوک و غیربومی به جنگلهای منطقه را داشت؛ با گشت رزمی و کوهپیمایی مرتب و انجام عملیات کمین و ضدکمین ضمن ناامننمودن منطقه برای ورود ضدانقلاب نیروها هر روز آمادهتر و ورزیدهتر میشدند. با ارتباط خوب سپاه با مردم و با هماهنگی نهادها و ادارههای انقلابی موجب برقراری آرامش و امنیت و حل و فصل اختلافات محلی به لطف خداوند منطقه در آرامش کامل قرار گرفت. از اینرو اولین اعزام نیرو به منطقه جنگی صورت گرفت. ورود اولین شهید به شهر (شهید غلامرضا وفاداری) شور و شوق اعزام جوانان متدین، غیرتمند بسیجی را به جبههها صدچندان کرد. در پی فرمان عزل بنیصدر توسط حضرت امام(ره) شهرستان مینودشت جزو اولین شهرهایی بود که در آن علیه بنیصدر به پشتیبانی از فرمان حضرت امام(ره) راهپیمایی پرشوری به راه افتاد.
128
دلیل انتخاب شما به عنوان فرماندهی عملیات سپاه گنبد چی بود؟
از طرفی در همین دوره، اخبار و اطلاعاتی از مرکز منطقه سه (گیلان، مازندران و گلستان) چالوس میرسید مبنی بر اینکه گروه رنجبران و منافقین در گرگان، گروه اشرف دهقان و چریکهای فدایی خلق در گیلان و مازندران در حال آموزش و سازماندهی برای ایجاد آشوب و بلوا و به همریختن اوضاع امنیتی منطقه را دارند. بعد از شکست چریکهای فدایی گنبدکاوس منافقین با حضور اشرف ربیعی، همسر مسعود رجوی ملعون، ابریشمچی و برخی دیگر از کادرهای برجسته سازمان در منطقه بهخصوص گنبد و گرگان شروع به جذب نیرو و ایجاد خانههای تیمی کردهاند. بنا بر دلایل بالا یک تیم از دفتر هماهنگی مرکز برای انتخاب فرماندهی عملیات گنبد کاوس به منطقه آمدند و پس از بررسیهای کارشناسانه قرعه را به نام بنده زدند. جلسهای تشکیل شد و در آن جلسه از من خواستند حالا که مینودشت آرامش کامل دارد مسوولیت آن را به برادر عزیزم حسینعلی بختیاری، همرزم قدیمیام بسپارم و مسوولیت عملیات سپاه گنبدکاوس را که از نظر حساسیت و جغرافیا گسترده و مهم بود بپذیرم. البته این انتخاب با توجه به سوابق عملیاتی و آشنایی با جغرافیای منطقه، مردم و محیط شهری انجام شده بود.
به دوستان مسوول گفتم: »حالا که به توفیق خداوند متعال مأموریت در سپاه مینودشت به اتمام رسیده است؛ اجازه میخواهم به لبنان بروم.»
اما آنها نیز دلایلی آوردند و تأکید داشتند که اهمیت این منطقه امروز از همه جا بیشتر است. ناگزیر طبق سنت و روال سپاه که اطاعت از فرمانده حکم شرعی و همچون اطاعت از امام(ره) بود، پذیرفتم. جابهجایی انجام شد و با هفده نفر از پاسدار آموزشدیده که با آنها دوست شده بودم به سپاه گنبد منتقل شدیم و سازماندهی را انجام دادیم.
129
اولین اقدام شما بعد از جابهجایی چی بود؟
اولین حرکت ما پس از سازماندهی دوباره نیروهایمان، انجام و برگزاری یک مانور و اعلام حضور قدرتمند نیروهای سپاه در منطقه بود. یک ستون بزرگ از تجهیزات نظامی، و بلندگوهای تبلیغاتی در شهرهای منطقه از گنبد به شهرهای مینودشت، گالیکش، روستاهای مسیر تا مراوه تپه را به حرکت درآوردیم. طبق برنامه از قبل پیشبینیشده در منطقهای اردو زدیم. پس از چند روز آموزش نیروها به انجام مانور جنگی پرداختیم. بعد از پایان دوره با همان آرایش ستون با سلاحهای نیمهسنگین و تبلیغات به شهرستان گنبد برگشتیم. پس از آن بسیج مردمی را با سازماندهی و آموزش به چند حوزه تقسیم و هر حوزه را با یک مسجد فعال مرتبط کردیم. تمام خیابانهای شهر گنبد را شبانه با گشت پیاده، موتوری و ماشین و روزانه با گشت مرتب زیر نظر گرفتیم. در روز 30 خردادماه 1360، زمزمهی اعلان جنگ مسلحانه منافقین که با چند حرکت و تظاهرات خیابانی صورت گرفته بود، با حضور به موقع مردم انقلابی و حزباللهی گنبد خنثی شد. از طریق اطلاعات مردمی همه خانههای تیمی منافقین شناسایی شدند. با هماهنگی سایر نهادها بهخصوص دادستانی گنبد، به محض اعلام جنگ مسلحانه توسط منافقین همه خانههای تیمی که از قبل شناسایی شده بود، منهدم و افراد نفوذی دستگیر شدند. تقریباً تمامی افراد برجسته و خانههای تیمی آنها پس از اعلام جنگ مسلحانه منافقین در گنبد، کشف و دستگیر شده بودند. فقط چند نفری از آنها که در مسافرت یا مأموریتهای سازمانی بودند، از منطقه گریخته بودند.
130
در پاکسازی خانههای تیمی منافقین چگونه عمل میکردید؟
خوب است یکی از موارد را بیان کنم. یکی از کادرهای برجسته منافقین که در آن ایام از شهر فرار کرده بود؛ پس از اینکه آب از آسیاب افتاد ، به شهر بازگشته بود. طبق اطلاعات مردمی به ما خبر رسید که او بازگشته است. با دادستانی هماهنگ کردیم و با توجه به حساسیت موضوع و لزوم ورود شب هنگام و غافلگیری و با رعایت عدم درگیری و ایجاد مزاحمت برای همسایگان صورت گرفت. شخص دادستان نیز در عملیات حضور یافت. با دو تیم وارد عمل شدیم. یک تیم از سمت در اصلی که خیابان و در ورودی را برای جلوگیری از فرار کنترل میکرد. یک تیم هم از پشت خانه که فضایی باز داشت با استفاده از تاریکی شب و در پناه دیوار نزدیک خانه شدیم. پسر بچهای ده ـ دوازده سالهای که از سر شب در پشتبام خانه در حال کشیک بود، نور چراغهای برق اطراف خانه دید او را محدود کرده بود. مدتی در سایه دیوار و درختان منتظر ماندیم. پسربچه خسته شد و به داخل خانه رفت. آهسته و آرام از دیوار خانه تیم عملیاتی از سمت جنوب از دیوار بالا رفتند. همزمان تیم مستقر در خیابان زنگ خانه را زدند و در این زمان کل خانه در محاصره نیروها بود و راههای فرار بسته شده بود. در که باز فرد مسلح به سمت پشتبام فرار کرد و قبل از هر اقدامی توسط نیروهایمان که در کمین او بودند، خلع سلاح و دستگیر شد. با دستبند به داخل ماشین برده شد. در همین وقت دو دختر خانواده که آنها نیز از اعضای منافقین بودند و یکی از همسایهها که نسبت فامیلی داشته و سمپاد منافقین بود سر و صدا و شروع به توهین و ناسزاگویی برای بههمریختن آرامش منطقه و ایجاد بلوا ما را آمریکایی، عناصر مزدور و استبدادی خطاب و تهدید کرد که ما چندین هزار نیرو و پادگان آموزشی و تجهیزات کامل سلاح داریم. چنان و چنین میکنیم. به تجربه فهمیدم که در خانه حتماً اسنادی وجود دارد که میخواهند با سرو صدا و تخریب اعصاب ما را کنند و حواسمان را پرت و رد گم کنند. به برادران گفتم: «همه جای خانه را بگردید.»
131
در حال مراقبت از وضعیت بودم که در راه پله پشتبام یک جارو برقی توجهم را جلب کرد. به یکی از برادران گفتم: «جاروبرقی را با دقت بگرد.»
وقتی لوله جاروبرقی را باز کرد. داخل آن شبنامههای دستنویسی بود که مدتی در سطح شهر پخش میشد. و در همه آنها سه نفر از مسولین شهر را به ترور تهدید کرده بودند. امام جمعه شهر، دادستان و بنده را.
بعد از آن که کار تمام شد، گفتم: »این دو خانم هم باید بیایند.»
پدر و مادر خانواده جلو آمدند و اعتراض کردند: »چرا؟»
گفتم: «علاوه بر اعلامیهها که از جنس همان شبنامههای تهدیدکننده در سطح شهر است؛ باید نشانی پادگانهای آموزشی و چند هزار نیرو و سلاح را بگویید.»
برای اطمینان والدین آنها نسبت به حفظ و رعایت مسائل اخلاقی و اسلامی، پدر و عموی آنها را هم گفتم شما هم همراه این خانمها بیایید.
در مقر سپاه مکان مناسب با پتو و وسایل استراحت و پذیرایی در اختیارشان گذاشتیم. پدر خانواده با تعجب گفت: »یعنی ما هم میتوانیم کنار دخترانمان باشیم.»
گفتم: »بله. حتماً. فعلاً وقت استراحت و خواب است. هر چه لازم دارید بگویید برایتان تهیه کنیم. ما فقط یک بازجویی داریم و بقیه کار برعهده دادستان است.»
132
از رفتار ما بسیار متعجب شدند و تشکر کردند. از حرفها و پیشقضاوتهایشان نادم و پشیمان شدند. به همین ترتیب چند خانه تیمی طبق اخبار و اطلاعات مردمی در نقاط مختلف شهر و شهرهای منطقه پاکسازی و دستگیر شدند و شهر در آرامش و امنیت کامل قرار گرفت.
در منطقه جنگلی چه اقداماتی انجام دادید؟
در منطقه جنگلی و کوهستانی نیز با استفاده از اطلاعات مخبرین محلی، با تشکیل قرارگاه عملیاتی حضرت ابوالفضل(ع) یک گردان رزمی به نام یاسر به عملیات سپاه گنبد مأمور شد. که یک گروهان آن را در دهانه ورودی استان گلستان در جنگل گلستان مستقر کردیم. و کار آن بازرسی و تردد از منطقه شرق کشور بود. یک گروهان نیز در منطقه شمالی در تیلآباد مسیر شاهرود به گنبد مستقر و این محور را کنترل کردیم. و یک گروهان هم به صورت آمادهباش در مرکز شهرستان بود. فرماندهی گردان با برادر حسین یاقوتی، فرمانده گروهان گلستان با سیداحمد حسینی و تیلآباد هم با سیدقاسم حسینی بود. باعنایت خداوندی و همکاری مردم و بسیج از بروز هرگونه ناامنی یا ایجاد پایگاه جنگلی در منطقه جلوگیری شد.
در این مدت در مناطق دیگری ضدانقلاب پایگاه ایجاد کردند؟
منافقین در گرگان چندین خانه تیمی داشتند که منجر به درگیری شدید و تلفات شد. در جنگلهای گرگان، گروهک رنجبران ایجاد پایگاه عملیاتی کردند که با فرماندهی عملیات منطقه سه و مشارکت نیروهای عملیاتی گنبد و گرگان آن پایگاه بدون هیچ توفیقی اشغال و نیروهایش دستگیر شدند.
در منطقه قائمشهر و سوادکوه اتحادیه کمونیستها و منافقین انجام چندین کمین و عملیات داشتند که منجر به شهادت نیروهای سپاه و بسیج و هلاکت ضدانقلاب گردید.
در همین دوره عملیات ضدانقلاب در آمل و مقاومت مردم آمل و تقدیم شهدای بزرگواری باعث هلاکت و نابودی پایگاه و نیروهای ضدانقلاب در منطقه شد.
133
موقعیت جغرافیایی شهرستان مینودشت
سال 1359 ـ سپاه مینودشت، ایستاده از راست: خودم، حسن مبشری، براتعلی خسروی، سیدخلیل حسینی، رضا زاهد احمدی، عبدالله رجبی.
نشسته از راست: میقانی، حسن رحمانی، شهید حسینعلی خالداران، عبدالحمید کیپور، قاسمی.
سال 1359 ـ اولین اعزام نیروهای سپاه مینودشت به غرب کشور
سال 1359 ـ مانور نیروهای آموزشی بسیج سپاه مینودشت
سال 1359 ـ یکی از مانورهای آموزشی که در ارتفاعات شرق مینودشت برای نیروها برگزار میکردیم
سال 1359 ـ تشییع پیکر مطهر شهید غلامعلی وفاداری، اولین شهید نیروهای اعزامی به منطقه غرب کشور
سال 1359 ـ روزهای اول فرماندهیام، در حال نظافت دفترم بودم که برادر حسن مبشری، همانطور که از لبخندش پیداست، با هماهنگی عکاس در حالت غافلگیری این عکس را گرفت.
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل ششم: فرماندهی عملیات سپاه گنبدکاوس
چرا تا حالا به فکر ازدواج نیفتاده بودید؟
اوایل ورود به سپاه، به شوخی زمزمهای شنیده میشد که عمر یک پاسدار شش ماه بیشتر نیست. بهدلیل بحرانها و جنگهای داخلی و شروع جنگ تحمیلی که هر روز تعدادی پاسدار شهید میشدند، چندان به ازدواج فکر نمی کردم. از عضویتم در سپاه دو سالی میگذشت و جوی در سپاه حاکم شده بود که در کلاسهای عقیدتی، پاسداران را به ازدواج تشویق میکردند. کم کم زمینه فکری و ذهنی ازدواج برایم به وجود آمد.
چطور با همسرتان آشنا شدید؟ چه جور خانوادهای بودند؟
یک روز به خواهر قنبریان، همسر شهید قنبریان گفتم: «فردی را میتوانید پیدا کنید که از نظر عقیدتی و فکری با هم تفاهم داشته باشیم.»
همسر شهید قنبریان هم دختر خانم معلمی را که مربی بسیج نیز بودند و با سپاه همکاری افتخاری داشتند، معرفی کردند. پروندهی او را برایم آوردند. پرسش و پاسخ های سوالات فرم گزینش ایشان، دقیقاً مثل جوابهای من بود و دیدم چقدر از لحاظ عقیدتی و فکری به هم نزدیک هستیم. از خانواده ای مذهبی و اهل مسجد که در منزلشان چهل سال مراسم اربعین اباعبدالله الحسین(ع) را برگزار میکردند. که این رسم به یادگار از نذر پدر به جهت شفا گرفتن در ایام جوانی، توسط فرزندان خانواده و به لطف پروردگار هر ساله برگزار می شود. خانوادهای متشکل از چهار دختر فرهنگی و دو پسر.
134
فرزند بزرگ خانواده، علیاکبر فریور از مبارزین انقلابی علیه رژیم پهلوی در دانشگاه فردوسی مشهد در سال 1350 بود. اهل علم و عمل. از مقلدان امام خمینی(ره) و از مریدان آیتالله سیدعلی خامنهای بود. به دلیل فعالیتهای سیاسی و مبارزات و تعقیب و گریز ساواک، تحصیلات ایشان، طولانی شد که پس از پیروزی انقلاب به اتمام رسانیدند. او، جزو اولین نیروهای انقلابی و خدمتگزار واقعی مردم بود. مسوولیتهای شهرداری کاشمر و فرمانداری تربت حیدریه، کرج، زنجان، شاهرود، فردوس ... را در پرونده کاری خود داشت. سرانجام در سفر زیارتی به سوریه جهت زیارت حضرت زینب (سلامالله) در 41 سالگی دعوت حق را لبیک گفته و به برادر شهیدش پیوست. برادر کوچکتر او شهید محمدرضا، بسیجی مخلص و ایثارگری بود که وقتی برای اعزام ثبتنام کرده بود، خانواده گفته بودند: «صبر کن تا نتیجه کنکور دانشگاهت بیاید، بعد برو.»
در جواب و در کمال ادب گفته بود: «من در دانشگاه امام حسین(ع) قبول شدهام.»
منظورش اعزام به جبهه بود و سرانجام قبولی او در دانشگاه ارباب، با شهادتش قطعی شد. خواهران همسرم نیز همه فرهنگی بودند. از باجناقهای عزیزم حاج آقای اسماعیل یازرلو از فرهنگیان بازنشسته که شرکت در جبهه جنوب و کردستان را در پرونده افتخار خود دارد. حاج آقای علی چوپانی مرد صحنههای انقلاب و کارآفرین عزیز و خستگیناپذیر و دکتر رمضان حسنزاده استاد فرهیخته دانشگاه، یاد میکنم که طی سالهای فامیلشدن همچنان برادرانه و دوستانه در کنار هم قرار داریم.
135
اولین بار کجا با همسرتان، دیدار کردید؟
اولین دیدار ما در منزل شهید قنبریان انجام شد و اولین صحبتهایمان، همانجا انجام شد. بعد از ملاقات با خانم و اعلام رضایت ایشان، با خانوادهشان هماهنگی شد.تا در تاریخ معین شده به خواستگاری برویم.
مراسم خواستگاریتان کی بود؟
در بیستم شهریور سال 1360 بود. مراسم، خیلی ساده و صمیمی برگزار شد و مهریه او هم بر اساس نگاه اسلامی و انقلابی، بسیار ناجیز انتخاب شد. بعد از اینکه پاسخ مثبت خانوادهاشان را گرفتیم تاریخ عقد را مشخص کردیم.
عقد شما چه تاریخی بود؟
روز 1/8/1360 با حضور والدین و تعدادی از فامیل و دوستان و همکاران و بسیار ساده و انقلابی انجام شد. کل خرید ما برای مراسم عقد، یک حلقه نهصد تومانی بود. مراسم عروسی هم برگزار نکردیم. بعد از یکی دو ماه با مختصر امکانات و تهیه خانه اجارهای، زندگی ساده خودمان را شروع کردیم.
اولین برنامهتان بعد از ازدواج چی بود؟
حدود هجده روز از ازدواج ما میگذشت که به اتفاق برادر صوفی، مسوول لجستیک و برادر محمودی، مسوول روابط عمومی سپاه گنبد عازم جبهههای غرب، میانی و جنوب شدیم. روزی که راهی جبهه شدم به همسرم گفتم: «چیز زیادی از مال دنیا ندارم که مهریه شما را بدهم. حلال کنید.»
136
او هم از پنجاه هزار تومان مهریه، نصفاش را بخشیدند. این مأموریت جنبه سرکشی به مناطقی را داشت که نیرو اعزام کرده بودیم و از مناطق و جبهههای کردستان، شروع کردیم و پس از آن برای کشف کمبودها و ضرورت پشتیبانی و اعزام مجدد نیرو به جبهه میانی و جبهه جنوب رفتیم. به جبهه میانی که فرمانده آن از دوستان سابق بود، رسیدیم. قرار شد برای اطلاع از کم و کیف جبهه به دیدگاههای خط مقدم برویم. برای جلوگیری از ازدحام، تقسیم شدیم. بعد از نماز صبح به همراه دیده بان به دیدگاه رفتیم که مشرف بر منطقهای باز و مسلط بر جبهه نیروهای عراقی بود. هوا تاریک بود. منتظر شدیم تا هوا روشن شد. کم کم نیروهای عراقی از خواب بیدار شدند و مشغول تهیه چای و صبحانه شدند. بدون ترس و بیمحابا با دست خالی در رفت و آمد و گشت وگذار بودند. به دیدهبان گفتم: «چرا اینها را نمیزنی؟ چرا برای خط دشمن درخواست آتش نمیکنی؟»
به آرامی گفت: «تأکید شده هیچ کاری و حرکتی جز تهیه گزارش روزانه نداشته باشم.»
شب به قرارگاه برگشتیم. فرمانده محور جلسهای گذاشت و از ما راجع به آنچه دیده بودیم نظرخواست. گفتم: «آنچه ما دیدیم دیر یا زود عراقیها به شما شبیخون خواهند زد. باید فکری کنید و برنامه یک عملیات را تدارک ببنید».
گفت: «تا چند وقت پیش فردی بهعنوان علی چریک با شصت نفر نیرو از تهران آمده بود. او هر از گاهی به نیروهای ارتش عراق شبیخون میزد و عراقیها از وحشت عملیاتهای او جرأت ابراز وجود، حضور و خارج شدن از سنگرهای خود را نداشتند. از وقتی مأموریتش تمام شده و رفته، عراقیها جرأت پیدا کردهاند و جولان میدهند.»[1]
137
گفتید که برادر همسرتان شهید شده است؟ کجا شهید شد؟ خاطرهای از او دارید؟
محمدرضا فریوردوست عزیز بسیجیام بود. عزیزی که از پانزده سالگی به دنبال جلب رضایت پدر، جهت اعزام به جبهههای نبرد بود. ازدواج ما نیز در ایجاد علاقه و اشتیاق او به اعزام جبهه، بیتأثیر نبود. پسری مهربان، خوشاخلاق، با ادب و خدمتگزار پدر و مادر بود. از سن تکلیف، پایبند رعایت مسائل شرعی و احکام دینی بود. عضو پایگاه بسیج مسجد حجتیه و کتابخانه بود. کتابهای بسیاری از جمله کتب شهید مطهری را مطالعه و در پی خودسازی بود. از کودکی به خاطر رعایت حال دوستان طبقه کم درآمد جامعه، ازپوشیدن لباسهای نو خودداری میکرد. پدرخانم بنده که به تحصیلات فرزندان بسیار اهمیت میداد، شرط اعزام محمدرضا را که از پانزده سالگی آرزوی حضور در جبهه را داشت، منوط به گرفتن دیپلم نموده بود. او نیز برای آمادهشدن جهت اعزام، سعی در خودسازی و افزایش تجارب نظامی داشت. به هر حال پس از کسب دیپلم و پشت سر گذاشتن امتحان کنکور که در آن سالها دو مرحلهای برگزار میشد، نزد پدر رفته و امضای رضایتنامه اعزام به جبهه را درخواست میکند. او هم بدون هیچ ممانعتی، به وعده خود عمل کرده و رضایتنامه را امضا میکند. بعد از طی دوره آموزشی در منطقه سه به جبهه کردستان اعزام و در محور جانوران در مقر کماسی مریوان مستقر میشوند. این محور، بسیار حساس بود. هر روز نیروهای مقر کماسی برای تأمین مسیر، بر روی ارتفاعات منطقه تقسیم و مستقر می شدند. یک روز که از منطقه عملیاتی به ستاد تیپ در مریوان بازگشتم او را دیدم که کنار نگهبان در ورودی ستاد روی صندلی نشسته با یک کیسه البسه و یک اسلحه، منتظر من بود. احوالپرسی گرمی کردیم. بعد از نماز و شام گفتم: «محمد آقا، برویم با شهرستان تماس بگیریم.»
در داخل سنگر مخابرات، با منزلشان تماس گرفتیم بعد از سلام و احوال پرسی با مادر خانمم، گوشی را به محمد آقا دادم. او با مادرش قدری صحبت کرد. منطقه سرد بود. در قله ها، برف آمده بود. او مرتب، سرفه میکرد. سرماخورده بود. به مادرش گفت: «شاید فرمانده یک هفته مرخصی بدهد، نظرتان چیست؟»
در گوشهی سنگر مخابرات نشسته بودم و گفتوگوی شهید را با مادرش میشنیدم. مادرش گفت: «عزیزم تو که به پایان مأموریتت چیزی نمانده، تمام که شد بیا. مراقب خودت هم باش تا زودترحالت خوب شود.»
البته احتمال میدهم به خاطر مادر این پیشنهاد را داده بود تا اگر دلتنگ شده مرخصی بیاید. با همدیگر خداحافظی کردند و ماهم قدری با هم صحبت کردیم. گفتم: «موضوع کیسه همراهت چیست؟»
گفت: «مقر ما روی قله خیلی سرد است. جیره زمستانی بچه ها را گرفتم. غروب که شد، دیدم بهتر است سری به شما بزنم.»
تشکر کردم. به او گفتم: «فردا به عملیات میروم. این وصیتنامه را داشته باش. اگر توفیق شهادت نصیب شد، آن را با خود به شهرستان ببر و به خانوادهام برسان.»
138
قبول کرد. فردا صبح از هم جدا شدیم. چند روز بعد شنیدم او و یک یا دو پیشمرگه مسلمان در قله به شهادت رسیدهاند و یک رزمنده نوجوان بسیجی که از این معرکه درحین درگیری با پنهانشدن در پشت تختهسنگی نجات مییابد، شرح ماوقع را اینگونه تعریف میکند: «ما برای تأمین جاده در قله مستقر بودیم. گروهک کومله که روز قبل در عملیاتی فرماندهشان کشته شده بود، برای انتقامگیری دست به این عملیات زده بودند. لابلای گوسفندان به محدوده ما نزدیک شده و شروع به تیر اندازی کردند. پیشمرگهها دقایق اول به شهادت میرسند. محمدرضا تا آخرین لحظه مقاومت کرده و از تمام فشنگ و نارنجک همراه خود نیز استفاده میکند. شجاعانه میجنگد و پیشنهاد اسارت را که از سوی ضدانقلاب به او در معرکه نبرد شده، نمیپذیرد.»
محمدرضا در 18 سالگی شهادت را آگاهانه انتخاب کرد و داغی دیگر بر دهها داغ دلم افزود. من که وصیت نامهام را به او داده بودم با دنیایی از حسرت چند روز بعد از مراسم تشییع و خاکسپاریش، توانستم بر سر مزارش بروم.
خاطرهای از اولین ماههای زندگی مشترکتان دارید؟
اولین روزهای آغاز زندگی، سفر زیارتی به مشهد مقدس داشتیم. هجده روز بعد، به جبهه رفتم. رفت و آمدهای من به مناطق جنگی همچنان برقرار بود. دوچرخهای داشتم که با آن به سپاه رفت و آمد میکردم. تصمیم گرفتم ماشینی بخرم تا با همسرم راحتتر بتوانیم مسافرت برویم. یکی از دوستان ماشین ژیان مدل 1359 زیتونی رنگی داشت که ده هزار تومان میفروخت. قرار گذاشتیم که دو هزار تومان به عنوان پول پیش به او بدهم. مابقی را هم قسطی قولنامه را نوشتیم. روز بعد، فروشنده، ماشین را آورد که در مقر سپاه تحویل بدهد. من در سپاه گنبد، جلسهای داشتم. در حال سخنرانی بودم که یکی از برادرها آمد و سوئیچ ماشین را به من داد. بعد از چند دقیقه برادری از مخابرات برایم تلفنگرام آورد. در آن اسامی چند نفر از برادران بود که باید خودشان را به تیپ 25 کربلا معرفی میکردند. از سپاه گنبد هم من دعوت شده بودم. سریع به یکی از پاسدارها گفتم: «این سوئیچ را ببر به آن آقا بده و بگو که بارانی سلام رساند و گفت ماشین را شما خودت ببر. عازم جبهه هستم و معلوم نیست کی برگردم. اگرهم شهید بشوم، مدیون شما میشوم».
139
چه تاریخی به جبهه اعزام شدید؟
برای عملیات رمضان تلفنگرافی از منطقه سه آمده بود که مرا برای اعزام به منطقه دعوت کرد. روز 19/4/1361 به جنوب رفتم.
قرار بود عملیاتی صورت گیرد؟
بله.
کدام عملیات بود؟
عملیات رمضان از سلسله عملیاتهای مشترک سپاه و ارتش بود، که انجام میشد. چهار عملیات ثامنالائمه(ع)، طریقالقدس، فتحالمبین و بیتالمقدس که با همکاری ارتش و سپاه انجام شد. عملیات رمضان در دو محور از کوشک تا شلمچه طبق برنامهریزی شده، با تیپهای 17 علی بن ابیطالب(ع)، 14 امام حسین(ع) و 25 کربلا از سپاه پاسداران و لشکر 21 حمزه از ارتش جمهوری اسلامی ایران و با پشتیبانی هوانیروز و توپخانه ارتش طراحی شد. این عملیات در ساعت نه و نیم شب آغاز شد. قرار بود در مرحله اول تا پشت شط و در مرحله دوم نیروها وارد بصره شوند. تیپ 25 کربلا با هفت گردان که دو گردان علی بن ابیطالب(ع) و گردان امام حسین(ع) بهعنوان خطشکن وارد عمل شدند. پس از شکستهای پی در پی ارتش عراق با استفاده از جنگ مهندسی و ایجاد موانع و میدان گسترده باعث شد که گردان امام حسین(ع) با برخورد به معبر مین پیشروی آن کند شود. در نهایت تیپ 25 کربلا که به تازهگی تشکیل شده بود و مشکلاتی به لحاظ ساختاری داشت و به دلیل نداشتن ادوات زرهی با همه رشادت و شجاعت بسیاری که به خرج دادند توانستند مقداری پیشروی کنند و خط دشمن را به تصرف خود دربیاورند.
140
تیپ 14 امام حسین(ع) که با موانع کمتری برخورد کرده بود، تا حد زیادی مأموریت خودش را به سرانجام رساند. با توجه به ضعف مهندسی و ایجاد خاکریز و پاتکهای پی در پی عراق، خطوط دفاعی از هم گسیخته بود. سنگرهای مناسب در خط مقدم وجود نداشت. و نیروهای بسیجی خسته و تشنه به سنگرهای حفره روباهی اکتفا کرده بودند که با آتش شدید توپخانه دشمن تلفات زیادی از نیروهای خودی داده میشد. شش ساعت بعد از پایان عملیات پاتک شدید عراق باعث شد که تیپ امام حسین(ع) مجبور به عقبنشینی شود. تیپ کربلا هم در روزهای 23 و 24 تیر روزانه 200 زخمی داشته باشد؛ که ناشی از عدم انسجام خط و عدم حضور به موقع دستگاههای سنگین لودر و بلدوزر برای تقویت و ایجاد سنگرها و خاکریزهای مناسب بود. در عصر روز 24/4/1361 برادر بیگلو از مربیان و مدیران شایسته آموزش منطقه سه که در خط حضور داشت، بر اثر ترکش توپخانه به شهادت رسید. ساعت هشت و نیم شب بود که نیروهای خودی به عراقیها تک زدند و توانستند در حدود 12 تانک را شکار کنند و تعدادی از نیروهای عراقی را کشته و آنها را مجبور به عقبنشینی کنند. بعد از این حمله، در ساعت ده شب بود که توپخانه عراق دیوانهوار جبهه ما را زیر آتش گرفتند که همه متوجه گاز شیمیایی شدند. اما با همین عملیاتی که نیروهای ما انجام دادند روحیهی بالایی گرفتند.
عملیات چطور پیش رفتند؟
در مرحله سوم عملیات، 25/4/1361 صبح و بعد ازظهر دو پاتک سنگین از طرف عراقیها ایجاد شد که با آمادگی نیروهای خودی هر دو پاتک خنثی شد. ساعت هشت و نیم امشب باز نیروهای خودی به خط دشمن حمله کردند و بیش از چهل تانک به آتش کشیده شد و تعدادی از نیروهای بعثی به هلاکت رسیدند. نیروهای ما بعد از سه، چهار روز از عملیات پی در پی خسته و تشنه در زیر آفتاب گرم و خشک خوزستان و آتش شدید دشمن تثبیت خط کردند و به حالت پدافند درآمدند.
141
خاطرهای از این عملیات دارید؟
در 21/4/1361 یک روز قبل از شروع عملیات ساعت هشت شب از اهواز به پایگاه برمیگشتیم. سوار یک خودروی وانت بودیم نوجوان شانزده، هفده سالهای که لهجه شیرین اصفهانی داشت. توی راه گفت: «کی این حمله تمام میشود که من به دهمان برگردم؟»
به او گفتم: «این حمله آغاز حملات دیگر تا جنوب لبنان است.»
گفت: »ما از بس اینجا ماندیم خسته شدیم.»
ـ چند روز اینجایی؟
ـ سی روز میشود که اینجا هستم.
به نظرم آمد این برادران شوری که دارند از عدم برنامه و کلاسهای آموزشی خسته و کسل میشوند.
بعد از آن به گنبد برگشتید؟
بله. بعد از اینکه عملیات تمام شد برای ادامه مأموریت در سپاه به گنبد برگشتم تا نیروهای جدیدی برای سازماندهی جذب کنیم.
این افراد را برای چهکاری سازماندهی میکردید؟
معمولاً قبل از هر عملیات، نیروها و افراد به لشکر فراخوان میشدند، تا برای شرکت در عملیات بعدی آموزش ببیند.
142
تا شروع عملیات آیا در پادگان مشغول آموزش هم بودید؟
بله در جنوب پادگان شهید بیگلو برنامه آموزشی که توسط آقای حقجو برنامهریزی شده بود را اجرا میکردیم. او از نیروهای انقلابی و مؤمن ارتش بود که به سپاه پاسداران مأمور شده بود.
چه کلاسهایی داشتید؟
کلاسهای تاکتیک، دیدهبانی، کار با قطبنما و دورهی آموزش فرماندهی و اخلاق و احکام اسلامی برگزار کردند.
بعد از اینکه دوره برگزار شد چه مأموریتی به شما واگذار شد؟
بعد از آموزش جلسهای گذاشتند و گفتند همه نیروها را ارزیابی کردهاند. قرار است همه شما را تقسیم کنیم تا به مقر لشکر اعزام شوید.
به کدام منطقه اعزام شدید؟
بعد از چند روز به منطقهی عملیاتی فتحالمبین که لشکر در آن مستقر شده بود، اعزام شدیم.
در منطقه، چه برنامهای برای نیروها داشتید؟
روز 21/10/1361 در کنار فرمانده تیپ دو، برادر سید کساییان، بهعنوان جانشین مشغول به کار شدم. برای جلوگیری از حالت فرسایش نیروها، صبحها برنامهی ورزش و پیادهروی داشتیم. سازماندهی گردانهای تیپ را شروع کردیم و به نیروها آموزشهای لازم را دادیم. در آن منطقه، هنوز سنگرهای عراقی بود. میدان مین آنها پاکسازی نشده بود. دور میدان مین، سیمخاردار کشیدیم. بارش باران، باعث جابهجایی مینها شده و آنها را توی شیبها آورده بود.
143
بین شما و نیروهای عراقی هم درگیری بود؟
روز چهارشنبه 22/10/1361 ساعت سه بعدازظهر، سه هواپیمای عراقی از روی قرارگاه گذاشتند که با آتش ضدهواییها یکی از هواپیماها در منطقه مرزی منهدم شد.
در روز 27/10/1361 از ساعت دوازده الی سه بعد ازظهر هواپیماهای عراقی در ارتفاع کم حرکت و منطقه را بمباران میکردند.
سهشنبه 28/10/1361 دو مرتبه ساعت هفت و یک بار هم ساعت ده شب چند انفجار در منطقه رخ که مشخص نبود بمباران هوایی یا موشک زمین به زمین است. اما از آنجایی که هوا ابری و بارانی بود. حدس زدم که با این هوای نامناسب امکان پرواز نیست و موشکهای زمین به زمین است.
برای اینکه هواپیماها منطقه را بمباران نکنند چه تدبیری دیدید؟
به علت اینکه قرارگاه شناسایی شده بود، قرارگاه را به یک منطقه دیگر جابهجا کردیم.
در این بمبارانها اتفاق خاصی هم رخ داد؟
در روز 1/11/1361، که روز جمعه بود و آقای زاهدی به نمایندگی دفتر حضرت امام بعد از نماز عصر در حال سخنرانی بود، با حمله هوایی هواپیماهای دشمن سخنرانی ایشان ناتمام ماند.
چند روز مرتب هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران کردند؟
چند روز مرتب صبح و بعدازظهر هواپیماهای عراقی طبق مأموریت تقریباً یک نقطه را بمباران میکردند. امروز در یک نقطه بمب خوشهای ریختند که بمب خوشهای به کوه اصابت کرد. معمولاً از ارتفاع بالا سهیمه آن روز را میریخت که به شکل عادت درآمده بود. طوری این بمبارانها به ماشینهای شنکش که جاده را میسازند شباهت دارد و ما به آنها میگفتیم: «هواپیماهای شنکش.»
144
نیروهایتان هم مجروح شدند؟
یک روز در سنگر بودیم که سر و صدایی بلند شد. از سنگر بیرون رفته و از یکی از نیروها پرسیدم: «چی شده؟»
با اضطراب گفت: «یکی از بسیجیها توی میدان مین رفته و مجروح شده.»
آمبولانس را آوردند و به سمت میدان مین رفتیم. به کمک یکی از بچهها، مجروح را سوار آمبولانس کرده و به عقب انتقال دادیم. مدتی در منطقه بودیم تا آمادگی کامل برای عملیات پیش رو را برای یگانها، برنامهریزی و اجرا کنیم. عملیات والفجر مقدماتی، با حضور تمامی لشکرهای سپاه پاسداران در منطقه فتحالمبین در محور جنگل امقر در ساعت 21:45 شب مورخ 17/11/1361 آغاز شد. یگانهای زرهی چراغ روشن و با سر و صدای زیادی جلو میرفتند. لشکر ما قرار بود در مرحله دوم از خط عبور کرده و به طرف العماره و بصره برود. با سیدمحمد کسائیان نفر بر زرهی را در جایی مستقر کردیم و نقشه منطقه را باز و بیسیم فرماندهی را روشن کردیم تا در جریان عملیات باشیم. تا برای مرحله دوم با آشنایی از وضعیت و آمادگی کامل وارد بشویم. عملیات در ساعت نه و نیم شب آغاز شد. لشکر 31 عاشورا و تیپ امام حسن(ع) و یکی، دو یگان دیگر مأموریت عملیات خطشکنی داشتند. با فرصتی که ارتش عراق از عملیات فتحالمبین داشت منطقه را با ایجاد کانالهای وسیع و میدانهای مین وسیع، و کانالهای پیدر پی مجهز و مسلح کرده بود. به طوری که آن شب هر چی نیروها تلاش کردند کمتر موفق شدند که از میدان مین عبور کنند. بچههای تیپ لشکر عاشورا که به زبان ترکی حرف میزدند حکایت از آتش شدید دشمن و میدانهای مین سخت داشت. بعضی از یگانهای دیگر مسیر را گم کرده و به کانالهای منتهی به کمینهای ارتش عراق رفته بودند. هوا ابری بود و گاهی باران میبارید. پشتیبانی قوی آتش خودی ادامه داشت. ما تا صبح از طریق بیسیم عملیات را تعقیب کردیم. صبح به منطقه عملیاتی رفتیم و پشت خاکریزهای ایجاد شده با دوربین صحنه عملیات را رصد میکردیم.
145
به جز نیروهای شما، از یگان دیگر هم نیرو بود؟
در همان منطقه، در کنار ما نیروهای سایر لشکرهای سپاه هم اردو زده بودند. یکی ازروزها با چند نفر از دوستان در بالای تپه های اردوگاه ایستاده بودیم. فردی آّفتاب سوخته که لباسی آفتاب سوختهتر و رنگ و رو رفته پاسداری بر تن داشت، با موتور از کنار ما گذشت. چهرهاش نشان از تفکر و صلابت داشت. در دشت میشداغ به تنهایی میراند. مثل یک رزمنده معمولی. یکی از برادران همراه که او را میشناخت، گفت: «برادران میدانید او کیست؟»
گفتیم: «نه»
گفت: «برادر زینالدین، فرمانده لشکر علی ابن ابیطالب(ع) است.»
بهراستی که راه حکومت بر قلبها در سپاه اسلام، تواضع و خلوص است نه تشریفات و ظاهر خالی از محتوا. فرماندهان سپاه تا پایینترین رده، خود شناسایی خط و موانع را انجام میدادند و در شب عملیات، همپای رزمندگان بودند. این راز پیروزیهای بزرگ و شگرف بود.
فرماندهی منطقه سه، برعهده چه کسی بود؟
حمید حاج عبدالوهاب، فرمانده منطقه سه بود. ایشان، روحیه انقلابی و پاسداری داشته و از اخلاق بسیار خوبی برخوردار بودند. منطقه سه، هماهنگی سیاسی و فرهنگی استانهای شمالی و لشکر 25 کربلا و پایگاهای شهرستانهای شمال را برعهده داشت. محمدحسن طوسی که فرمانده عملیات منطقه سه بود، بعد از مدتی که در منطقه عملیاتی حضور داشت، به لشکر مأمور شد. مرا به منطقه سه فرا خواندند، تا جایگزین ایشان شوم. بعد از مرخصی به منطقه سه رفتم. طی جلسهای، فرماندهی عملیات منطقه را پیشنهاد دادند. تشکر کرده و گفتم: «برای این کار، آمادگی لازم را ندارم. به قصد رفتن به جبهه، به اینجا آمدم و نمیتوانم فرماندهی عملیات را قبول کنم.»
146
آنها هم گفتند: «باشد، شما برو با فرمانده منطقه که دستور انتخاب شما را داده، صحبت کن. اگر رضایت او را گرفتی میتوانید به منطقه جنوب بروید».
به دفتر فرماندهی رفتم و توضیح دادم: «که قصدم از آمدن به منطقه سه، حضور در جبهه بود. حتی به شوق حضور در جبهه، از خانواده و دوستانم خداحافظی کردم.»
او هم قدری صحبت کردند و پس از اندکی تأمل گفتند: «به این شرط حرف شما را میپذیرم که به کردستان بروید و برای حل مشکل پراکندگی نیروهای منطقه سه، سازمان و تیپ رزمی در غرب تشکیل دهید.»
پذیرفتم و به مدت شش ماه به منطقه مریوان، مأمور شدم.
در اینجا لازم میبینم از مردان تدبیر، گذشت و فداکاری فرماندهان سختکوش منطقه سه یاد کنم. برادر محمدیفر، فرمانده ناحیه مازندران و فرمانده قرارگاه عملیاتی حضرت ابوالفضل(ع). مردی دریادل، کارساز و فرماندهای موفق و با تدبیر در جهت هماهنگی مسوولین سیاسی، فرهنگی و نظامی خطه شمال بود. نگاه بلندی به ارتقاء و شناخت ظرفیتهای نیروی انسانی منطقه داشت. اگر تربیت فرمانده، داشتن نیروی کیفی و یا ارتقای نیرو، منوط به ادامه تحصیل در دانشگاه یا پذیرش مسوولیتهای بالاتر بود، بیدریغ دستور به آزادسازی نیروها میداد. بارها از نیروهای تحت امر ایشان، اذعان این مسئله را شنیدهام و خود نیز اندک توفیق حاصل شده در مسیر علم و دانش را، مرهون همت بلند او میدانم و بر این همت درود میفرستم. برادر ناصر گرزین، از فرماندهان عملیات منطقه سه بود. در مدت مسوولیت ایشان، برنامههای عملیاتی بسیاری برای پاکسازی و ایمن سازی جنگلهای شمال از لوث وجود ضدانقلاب اجرا شد. او انسانی پرتلاش و بیادعا بود که سالهای زیادی از عمر شریفشان را در مبارزات، مناطق عملیاتی و مراکز آموزشی از برنامهریزی تا مربیگری، مصروف خدمت و تربیت کادر آینده سپاه نمود.
147
به همراه شما افراد دیگری هم بودند؟
به همراه برادر صمد اسودی و برادر حقجو راهی مریوان شدیم.
اولین برنامهتان چی بود؟
فرمانده سپاه مریوان، برادر حبیبالله افتخاریان بود. در کردستان او را دیده و اعلام مأموریت کردم. گفتند: «چند روز پیش، یک نفر دیگر هم مثل شما با حکم به اینجا آمده بود، تا تیپ تشکیل دهد.»
بعد از کمی پیگیری فهمیدیم این شخص، برادر علی خداداد بوده است[2]. بعد از اینکه او را دیدیم، گفتم: «ظاهراً برای تشکیل تیپ آمدهاید؟ ما هم همین مأموریت را داریم. چون شما زودتر از ما آمدهاید، پیشنهاد میکنم شما فرماندهی را برعهده بگیرید. اگر صلاح بدانید بنده هم به عنوان جانشین شما فعالیت میکنم. آقای اسودی هم که فرمانده گردان است مسوول آموزش شود و آقای حقجو هم همکار او باشد.»
برادر خداداد پذیرفت. کمی درباره اوضاع منطقه، باهم تبادل نظر کردیم و قرار شد برای آمادگی نیروها و تشکیل سازمان رزمی، اقدامات لازم صورت گیرد.
کدام ساختمان را برای استقرارتان انتخاب کردید؟
ساختمان نوساز بانک صادرات که خالی بود. نزد آقای محمدیپناه فرماندار مریوان رفتیم و گفتیم: «ما آمدهایم تا نیروهایمان را سازماندهی کنیم و یک تیپ تشکیل بدهیم.»
او گفت: «چه کاری از دستم برمیآید؟»
گفتم: «به یک ساختمان نیاز داریم تا مقر و ستادمان را آنجا تشکیل بدهیم. شما یکی از ساختمانهای وابسته به فرمانداری را به ما بدهید.»
148
گفت: «این شهر را بمباران کردهاند و شهر خالی است. بروید هر ساختمانی را که میخواهید برای استقرارتان، انتخاب کنید.»
ساختمان نو و خالی بانک صادرات را که در کنار مرکز مخابرات شهر مریوان بود، با مشورت دوستان به عنوان مقر انتخاب کردیم. ستاد تیپ را در این ساختمان مستقر کردیم. شنیدیم حجتالاسلام و المسلمین عبادی امام جمعه زاهدان، برای بازدید به منطقه آمده است. او را برای صرف ناهار و سخنرانی، به ستاد تیپ دعوت کردیم. با روی گشاده پذیرفت. آن روز پیرامون موضوع جهاد، ایثار و شهادت سخنرانی مبسوطی ارائه نمود و ناهار را در خدمت ایشان صرف کردیم.
برنامه بعدیتان بعد از انتخاب مقر چی بود؟
ایجاد ساختار، سازمان، استقرار، هماهنگی و تشکیل گردانهای مرزی. چند گالن آب و لوازم مورد نیاز را آوردیم. سالن و اتاقهای ساختمان را مرتب کردیم. اسلحهی کلاش داشتیم آن را به دیوار آویزان کردیم تا همیشه جلوی چشمانمان باشد. قصد داشتیم بخش اداری، پشتیبانی و لجستیک را در همان ساختمان مستقر کنیم. شب هنگام هم برای تردد، از یک چراغ قوه یا فانوس استفاده میکردیم. ضدانقلاب در شهر رخنه کرده بود. شهر خلوت و بههم ریخته و برق شهر نیز قطع بود. دو، سه شب که رفت و آمد کردیم، ضدانقلاب ما را شناسایی کرد و فهمیدند که افرادی در این ساختمان رفت و آمد دارند.
149
اقدامات شما برای مقابله با این افراد چی بود؟
با منطقه سه، ارتباط گرفتیم و از آنها، نیرو و امکانات درخواست کردیم. طی چند روز اولین محموله امکانات با چند کامیون رسید. دو سه تا ماشین و یک اتوبوس نیروی بسیجی برای ما فرستادند. چند نفر از نیروهای کادر هم به همراه این نیروها به ما ملحق شدند.
مثلاً چه کسانی به شما ملحق شدند؟
افراد شاخصی برای مسوولیتهای ارکان تیپ از منطقه سه مامور شدند. افرادی مثل علی اکبرنژاد مسوول عملیات، حسین یاقوتی و حسین فاضل بههمراه رضانژاد را بهعنوان نیروی اطلاعات انتخاب کردیم و برادر انصاری هم بهعنوان مسوول پشتیبانی و لجستیک نیروها، مشغول به فعالیت شدند. در ضمن نیروهای بسیجی اعزامی به غرب هم از این تاریخ برای سازماندهی به تیپ، معرفی می شدند که در قالب گردانهای استقراری، سازماندهی و در پایگاههای داخلی و مرزی برای پدافند و حفظ امنیت منطقه مریوان، به کار گرفته میشدند.
برای تیپ اسم هم انتخاب کردید؟
پیشنهاد اولیه ما، حمزه سیدالشهدا(ع) بود.
دلیل انتخاب این اسم چی بود؟
چون در منطقه کردستان، تیپ را تشکیل میدادیم و اهالی این منطقه هم از برادران اهل سنت هستند و به عموی پیامبر اکرم(ص) هم ارادت دارند، این اسم را انتخاب کردیم.
150
برای تشکیل ساختار و ثبت اسم تیپ، چه اقداماتی انجام دادید؟
با دفتر برادر ایزدی که فرمانده قرارگاه حمزه بود، تماس گرفتیم و قرار شد برای هماهنگی درباره اسم و ساختار تیپ، با او جلسهای داشته باشم. از آنجایی که این تیپ زیر نظر قرارگاه حمزه مأموریت خود را انجام میداد، بنابراین باید از قرارگاه حمزه مشروعیتمان را میگرفتیم. از طرفی هم، هنوز مُهر و حکم نداشتیم. مسوول دفتر برادر ایزدی، به من گفت: «برادر ایزدی سلام رساندند. برایشان کاری پیش آمد و به قرارگاه مقدم رفتند و تا دو روز دیگر هم برنمیگردند.»
گفتم: «حالا چهکار کنیم؟»
ـ با بیسیم با او تماس میگیرم تا شما صحبت کنید.
با برادر ایزدی احوالپرسی کردم و گفتم: «امروز خدمت شما رسیدم و درباره اسم تیپ با شما قرار داشتم.»
ـ بله. اما کاری پیش آمده، اسم تیپتان را چه میخواهید بگذارید؟
ـ پیشنهادم، حمزه سیدالشهدا(ع) است.
ـ نه ما میخواهیم یک لشکر به اسم حمزه سیدالشهدا(ع) برای کردستان تشکیل بدهیم، شما اسم دیگری انتخاب کن.
همان لحظه فکر کردم اگر الان برادر ایزدی گوشی را بگذارد تا چند ماه دیگر نمیتوانم پیدایش کنم و این تیپ بیاسم میماند، فیالبداهه گفتم: «یک پیشنهاد جدید دارم.»
151
ـ بفرمایید.
ـ مالک اشتر خوب است؟
ـ مبارک باشد.
همین قدر ما صحبت کردیم و اسم تیپ از حمزه سیدالشهدا(ع) به مالک اشتر تبدیل شد.
در این مدت مرخصی هم نرفته بودید؟
خیر. با درگیرشدن به امور تشکیل و سازماندهی تیپ و استقرار ستاد آن و پیگیری سایر امور، فرصت رفتن به مرخصی پیش نیامد. بعد از اینکه کارهای اولیه تیپ مالک اشتر را انجام دادم، برای دیدن خانواده و دوستانم به گنبد رفتم. چند روزی در گنبد بودم و دوباره برای انجام وظایف محوله، به کردستان برگشتم.
تیپ چه وظیفهای داشت؟
پدافند در ارتفاعات خط مرزی و تأمین امنیت منطقه مریوان، وظیفه اصلی تیپ بود.
از برخورد شما با ضدانقلاب خاطرهای دارید؟
یکی از شبها که نیروهای ضدانقلاب نمیدانستند برایمان نیرو و کمک رسیده، قصد ترور ما را داشتند. جلوی در ورودی ساختمان، سنگری برای مقرمان درست کرده بودیم و نگهبانی برقرار شده بود. ماشین های ما هم مقابل ساختمان پارک شده بود. نگهبان ما بسیجی میانسال هوشیاری بود. حین کشیک متوجه میشود که نیروهای ضدانقلاب آمدهاند. آنها که یکدفعه نگهبان را میبینند، میروند پشت ماشینها قایم میشوند و نقشهشان به هم میخورد. فکر میکردند که خیلی راحت بتوانند ما را بزنند. سرک میکشیدند که در صورت غفلت نگهبان، نارنجک بیندازند و بعد هم سراغ ما بیایند. نگهبان آنها را که میبیند، شروع به تیراندازی میکند. شب از نیمه گذشته بود ناگهان صدای رگبار مسلسل در داخل سالن به صدا درآمد. لحظه به لحظه صدا به اتاق ما نزدیکتر میشد. چهارنفری به سمت کلاشینکف آویزان به دیوار هجوم بردیم. هر کدام از ما یک قسمت از اسلحه را گرفته و به سمت خودمان میکشیدیم. ناگهان برادر علی خداداد قهقهای زد. او یکی از ویژگیهایش این بود که وقتی خطری را حس میکرد، میخندید. خطر هر چه شدیدتر میشد، او بیشتر میخندید و خندههایش به قهقه تبدیل میشد. طبق عادتش هم اینجا شروع کرد به خندیدن. قهقهه بلندی زد که خواب از سرمان پرید. هر چهار نفر اسلحه را انداختیم و دستهایمان را زیر بالشهایمان بردیم. اسلحههای کمرییمان را برداشتیم و سریع داخل راهرو رفتیم و دیگر کلاشینکف کلاً فراموش شد.
152
نگهبان، نفسزنان گفت: «نیروهای ضدانقلاب بودند، اما فرار کردند.»
البته در سر چهارراه در تله ایست بازرسی نیروهای سپاه افتاده و دستگیر شدند. آنها هم اعتراف کرده بودند: «که طی این چند روز که در شهر مأموریت گشت شناسایی داشتیم، متوجه حضور پاسدارها در آنجا شدیم. امشب هم آمده بودیم که ترورشان کنیم.»
شما چند مدت در کردستان بودید؟
مدت مأموریت ما ششماهه بود.
شما در این مدت چه اقداماتی انجام دادید؟
یک روز به همراه دوستان به پادگان شهید عبادت ارتش که محل یکی از تیپهای لشکر بیست و هشت کردستان بود، رفتیم و قرار شد چند بلوک از ساختمان پادگان را برای استقرار نیروهای تیپ ما واگذار کنند
خاطرهای از این مدت دارید؟
بعد از ارتفاعات تته، پایگاهی داشتیم که یک گروهان از نیروهای ما در آنجا مستقر بودند. موقعیت این پایگاه طوری بود که در طول بهار و تابستان، باید سوخت، غذا، امکانات و تسلیحاتشان را میبردند و نیروها را جابهجا و مستقر میکردند. چون مسیر ماشین رو نداشت. اولین برف پاییزی که میآمد، رفت و آمد نیروها سخت میشد. یک روز که برای نیروها امکانات میبردند، یکی از نیروهای بسیجی که نوجوان شانزده، هفده سالهای بود در حالی که یک کیسه برنج روی دوشش بوده، در شیبی که به طرف پایگاه میرفته سُر میخورد و با این برنجها به کف دره میرود. دره هم که پر از برف بوده و امکان آوردن پیکر مطهر این شهید هم نبود. گاهی اوقات ارتفاع برف ته دره، تا چندین متر میرسید. کسی هم که در این منطقه شهید میشد، پیکرش میماند تا فصل تابستان سال بعد که نیروهای امداد بیایند و انتقال دهند. چند روز بعد با بیسیم خبر دادند که یکی از بچهها شب گذشته هنگام رفتن به دستشویی پایش سُر خورده و رفته ته دره. نیروها صبح طناب را بستند و با هزار بدبختی این بنده خدا را بالا کشیدند. این بسیجی خوششانس، طوری سقوط کرده بود که آسیب جدی نمیبیند. نیروها که او را بالا آوردند، یخ زده بود. به سختی و دردسر او را به بیمارستان میرسانند.
153
وقتی این خبر را شنیدم به برادران اسودی و حقجو گفتم: «این وضع نمیشود. دشمن وقتی از ما تلفات میگیرد تلخ و سخت است. ولی اگر طبیعت از ما تلفات بگیرد، این نشانه عدم مدیریت و فرماندهی صحیح ماست. این نیروها چه مشکلی دارند؟»
گفتند: «ظاهراً مشکل، عدم وجود دستشویی است.»
فردا یکی، دو تا از این حلبیهای پیشساخته که برای کاسه توالت استفاده میشد، همراه بیل و کلنگ و دیلم برداشتیم و بههمراه یک راهنما راه افتادیم. البته قبل از اینکه راهی بشویم، برای اینکه لو نرویم به آنها فقط گفتیم: «تعدادی نیرو از مقر برای بازدید میآیند.»
بعد از دو ساعت پیادهروی وقتی به بالای ارتفاعات رسیدیم، هوا طوفانی شده بود و برف میبارید. یکی از نیروها که برای پیشواز آمده بود، گفت: «مراقب باشید به پایین سقوط نکنید. اگر اشتباهی بکنید در این طوفان به پایین دره سقوط میکنید. یک سمت ارتفاعات، مرز عراق است و نیروهای ضدانقلاب رزگاری آنجا مستقرند، که اسیر میشوید. اگر هم به سمت دیگر سقوط کنید باید صبر کنید تا سال آینده که هوا گرم شود و جنازههایتان را پیدا کنیم.»
ما هم گفتیم: «هر چه میخواهد بشود، ما آمادهایم. باید برویم.»
بعد از رسیدن به مقر و احوال پرسی کمی استراحت کردیم.
هیچکدام از نیروها نمیدانستند که کی هستیم و از کجا آمدهایم و کارمان چیست؟ بعد از نماز ظهر وقتی موقعیت را بررسی کردیم و جهت باد را تشخیص دادیم، قرار شد جایی را که دور نباشد و به همه سنگرها نزدیک باشد، برای ایجاد دستشویی انتخاب کنیم. بعد از انتخاب مکانی مناسب، سنگها را با دیلم میکندیم و روی هم میگذاشتیم. هوا به قدری سرد و گزنده بود که وقتی سنگی را روی سنگ دیگر میگذاشتیم، فوراً به هم میچسبید. وقتی کار به نیمه رسید، یکی از نیروها پرسید: «شماها از کجا آمدید؟»
154
ما هم به شوخی گفتیم: «از اداره آب و فاضلاب آمدیم و مأموریت داریم برای رزمندگان اسلام، سرویس بهداشتی بسازیم.»
این حرف ما را که شنیدند، همگی برای کمک آمدند و در عرض چند دقیقه، اتاقک دستشویی درست شد. فاضلاب را به بیرون وصل کردیم و کاسه را کار گذاشتیم. باچتایی هم، در موقت درست کردیم.
بعد از اتمام کار، یکی از نیروها فهمید که فرماندهشان هستیم و به دیگران خبر داد. بسیجیهای مستقر در آنجا، خیلی عذرخواهی کردند و خواستند دست ما را ببوسند. میگفتند: «که چرا شما این کار را کردید.»
گفتم: «ما صرفاً فرمانده اسمی نیستیم. کنترل و نظارت بر چگونگی امور و اطلاع دقیق از مسائل خدماتی و غیره جزء وظایف ما است. از اینکه سرویس بهداشتی نداشتید و این اتفاقات برای شما میافتاد، نگران شدیم.»
برای استراحت، وارد یکی از سنگرها شدیم. چراغ خوراکپزی را روشن کردند تا غذایشان را گرم کنند. پلاستیک روی سقف سنگر بهعلت طولانیماندن برف برروی آن، پوسیدگی داشت. گرمای چراغ که به سقف میرسید، مثل باران از بالا آب میچکید. ناچار چراغ خوراکپزی را خاموش کردند. سقف یخ زد و دیگر آب چکه نکرد.
با این وضع از ما به بهترین شکل پذیرایی کردند.
شب موقع خواب رفتم با نگهبان، سلام و علیکی کردم و گفتم: «آقاجان تو برو بخواب. من نگهبانی میدهم.»
اسحله کلاشینکفاش را گرفتم. نوجوان بسیجی راضی نمیشد. اما چند دقیقهای که با او صحبت و اصرار کردم، قانع شد و رفت. باد میآمد و برفها را بلند میکرد و به صورت میزد. ظرف پانزده دقیقه بینی و گوشهایم بیحس شد. نیروهای بسیجی مستقر، دستکش داشتند و عادت کرده بودند.
155
چه مدت در این منطقه بودید؟
بعد از شش ماه که تیپ را از لحاظ ساختاری و تشکیلاتی سازمان دادیم، جلسهای با برادر خداداد و چند تن از دوستان برگزار کردیم و به این نتیجه رسیدیم که مسوولیت تیپ را به شخص دیگری واگذار کنیم و خودمان در جبهههای جنگ حضور پیدا کنیم.
اتفاق خاصی هم افتاد؟
اطلاعاتی به ما رسیده بود که عراقیها درصدد هستند که یک یگان از نیروهایش را در ارتفاعات مرزی سورکوه مستقر کنند و منطقه مریوان را تحت آتش خود بگیرند. برای همین در روز 19/7/1362، ساعت هفت صبح به همراه جلال، بهعنوان راهبلد که از نیروهای بومی بود و فرجی یکی از فرمانده گردانهای تیپ حمزه سیدالشهدا(ع) قرار بود از ارتفاعات ملخخور تا کانیخیاران را بررسی کنیم، که آیا امکان استقرار نیرو وجود دارد یا خیر. که اگر داشته باشد از نیروهای فرجی در آنجا مستقر کنیم. در حدود نه ساعت راهپیمایی ما طول کشید. ظهر به یک محلی که به نظر میرسید محل بارانداز قاچاقچیان بود رسیدیم و یک برکه آب باران هم داشت. در کنار برکه وضو گرفتیم و نماز را خواندیم. بعد از خواندن نماز دوباره به راه خودمان ادامه دادیم. آب قمقمهامان تمام شده بود. به امید چشمه آب در مسیر بودیم که چشمهای را پیدا نکردیم.
156
در عین پیادهروی حدود ظهر دو هواپیمای عراقی از بالای سرمان رد شدند وقتی رد پرواز آنها را دنبال کردیم دیدیم که شهر مریوان را بمباران کردند. آفتاب غروب کرده بود و هوا تاریک شده بود. خستگی و تشنگی امانامان را بریده بود. برادر فرجی که خیلی خوشسلیقه بود و هر زمان که میخواست بساط چایی را به راه میانداخت،عقب میماند و تشنگی و خستگی بر او مستولی شده بود و از گروه عقب میماند. دو،سه باری عقب میماند و به او میگفتم: «حرکت کن. نزدیکیم الان است که به پایگاه برسیم.»
چند باری این کار انجام شد. بار آخر که نشست. گفت: «شماها بروید من بعداً خودم میآیم.»
به او گفتم: «حرکت کن. اگر اینجا بمانی یا گرگها تو را میخورند. منطقه ناامن است ممکن است اسیر ضدانقلاب شوی.»
من هم وضع بهتری از آنها نداشتم. در تاریکی شب و به دور از چشم آنها انگشتر عقیقام را در دهانم میگرفتم و آرام زیر لب زمزمه میکردم: «السلام علیک یا اباعبدالله(ع)». آنجا بود که معنای واقعی تشنگی و عطش برایم معنا و تفسیر شد. با هر سختی که بود فرجی با غیرت پاسداری راه را را ادامه دادیم و به پایگاهی رسیدیم. اولین لیوان چایی را که خوردیم؛ همه سختیها و تلخیها و تشنگیهای راه فراموش شد.
در مقری که نیروهای ما حضور داشتند صمد اسودی در حال شستن لباسهایش بوده و با توجه به اینکه آدم نترس و شجاعی بود، به کار خودش ادامه میدهد و میگوید الان میروند. بعد از اینکه هواپیماها مقر تیپ را بمباران میکنند صمد مورد اصابت ترکش قرار میگیرد و مجروح میشود. شب که به مقر برگشتم، با به هم ریختگی مقر و اینکه وسایلها و کتابهایم مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود مواجهه شدم. سراغ صمد را از بچهها گرفتم که گفتند: «صمد مجروح شد و او را به عقب منتقل کردند.»
157
میدان مین
سال 1360 ـ امضایی که به عقدنامهام زدم. پدرم در کنار عاقد نشسته و در حال ذکرگفتن، نظارهگر امضاکردن من است
حاج نصرتالله فریور، پدر همسرم همیشه با لباس اتوکشیده و ظاهری مرتب در صف اول نماز جماعت حضور داشت
مهندس علیاکبر فریور، برادر همسرم، که همیشه در صف تظاهرات و راهپیماییهای دوران انقلاب حضوری فعال داشت.
شهید محمدرضا فریور، برادر همسرم، قبل از شهادتش وصیتنامهام را در منطقه به او دادم تا اگر شهید شدم به دست خانواده برساند. او شهید شد و من جا ماندهام.
سال 1362 ـ تشییع پیکر شهید محمدرضا فریور، امامزاده یحیی بن زید گنبدکاوس
سال 1361 ـ آموزش فرماندهی در منطقه جنوب
[1]ـ این داستان در ذهنم ماند تا روزی که بعد از عملیات والفجر چهار به قصد رفتن به لشکر در منطقه عملیاتی با شهید علی خداداد و شهید نژاداکبر به همین منطقه که رسیدیم، شهید خداداد خاطرهای از عملیاتهای این منطقه را بیان کردند. که متوجه شدم علی چریکی که فرمانده محور از آن یاد کرد، همین علی خداداد خودمان است.
[2]ـ اسم او سبزعلی بود. بعدها اسمش را به علی خدادادی تغییر داد. در جلسات، اول اخلاق، رفتار، ادب و لبخند او ما را جذب خودش کرد. آقای خداداد چهره ای انقلابی بود که با شروع حمله شوروی سابق به افغانستان، به آنجا رفت. چند ماه هم کار آموزشی و عملیاتی نموده سپس به ایران برمی گردد. در پادگان امام حسین (ع) مربی میشود. بعد، به پیرانشهر محاصره شده اعزام میشود. او با تعدادی نیرو، به دستور آقا رحیم صفوی در قلب ضدانقلاب در ارتفاعاتی، هلیبرد میشوند. یکی دو هفته در محاصره و بی آب و غذا میمانند و میجنگند تا اینکه محاصره شهر، شکسته میشود. آدمی با این روحیات بود. (راوی)
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل هفتم: عملیات والفجر 4
عملیات والفجر 4 چه تاریخ شروع شد؟ و مقر شما در کجا بود؟
عملیات والفجر 4 در تاریخ 27/7/1362 از دو محور بانه و مریوان با فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) آغاز شد.
مقر تیپ ما در مریوان مستقر بود. با زمزمه عملیات والفجر 4 و جابهجایی یگانهای سپاه از جنوب به غرب، ما هم با دوستان لشکر برخورد روزانه داشتیم و از طریق منطقه سه که پشتیبانی و هماهنگی استان گیلان، مازندران و گلستان را با یگانهای درخط و مأموریت لشکر 25 کربلا که به تازگی تیپ مستقل مالک اشتر را برعهده داشت، در جریان بودیم.
به مقر لشکر روزانه سر میزدیم و با دوستان دید و بازدید داشتیم. با آغاز عملیات و مأموریت لشکر 25 که در مرحله دوم در دو محور هفتتوانان و خلوزهها از سمت شرق به غرب ارتفاعات منطقه سرکوب به دشت شیلر و شهر پنجوین عراق بود با سردار احراری جانشین لشکر که از قبل آشنایی و رفاقتی داشتیم، همراه شدم. عصر روز دوم عملیات به ارتفاع خلوزه که نیروهای دشمن با عملیات تیپ قمر بنیهاشم(ع) به عقب رانده شده بود، رفتیم. گردانهای عمل کننده هم به ستون وارد منطقه شدند. تا بررسیهای اولیه صورت بگیرد، بسیجیها با همان روحیه سلحشوری همه سنگرها را اشغال کردند و دیگر سنگری برای فرماندهی باقی نماند. برادر احراری با همان خلق و خو و اخلاق و تواضع پاسداری گفت: «هرجا باشد، اشکالی ندارد.»
یعنی نیازی نیست که سنگر فرماندهی، سنگری با پوشش و سقف باشد.
158
در بالای ارتفاع خلوزه، سنگری بدون سقف یافتیم و به همراه برادر احراری، بیسیمچی و یک پیک در آن مستقر شدیم. آفتاب غروب میکرد و هوای پاییز سرد و گزنده بود. از سنگر خارج شدم. در دامنه ارتفاع، گشتی زدم و چند سنگر عراقی را دیدم. لباسهای کماندویی شسته شده بر شاخه درختها آویزان بود. آنها فرصت نکرده بودند که جمع کنند و گریخته بودند. لباسها را آوردم تا برای پوشش از آنها استفاده کنیم. بین دوستان تقسیم کردیم. شب در سنگر سرد و بیسقف امورات محوله را با جلسه توجیهی فرماندهان گردانهای عملکننده، آغاز کردیم. توپخانه عراقی با شناخت سنگر و منطقه از دست داده، به آتشباری مشغول بود. با فشار نیروهای سپاه اسلام و ایجاد شکاف و رخنه در صفوف دشمن، نیروهای صدام که تاب مقاومت نداشتند، بخشهایی از خطوط پدافندی آنها عقب نشستند و در تاریخ 4/8/1362 با بمباران شدید از ارتفاعات، به پرتاب گلولههای مواد شیمیایی مبادرت کردند.
عراق منطقه را با هواپیما بمباران میکرد؟
یکی از روزها به همراه علی خداداد در حال رفت و آمد به منطقه بودیم. ناگهان سر و کله هواپیمای عراقی پیدا شد. چارهای برای سنگرگرفتن نداشتیم. مجبور بودیم به سرعت به راه خودمان ادامه بدهیم. هواپیمای عراقی شیرجهای زد و به سمت ما یک راکت شلیک کرد. ماشین تکان سختی خورد و علی به زحمت ماشین را کنترل کرد. راکت از بالای ماشین عبور کرد و در آن سمت جاده به زمین خورد. چند روز پیش باران شدید در منطقه آمده بود و راکت در منطقه باتلاق گونه فرو رفت و منفجر نشد. اگر منفجر میشد، خودمان به همراه ماشین نابود میشدیم. تا پایان عملیات هواپیماهای عراقی آنقدر در طول این جاده راکت زده بودند که گویا مثل ستونهای تیربرق به ردیف کاشته شده باشند.
159
وضعیت قرارگاه به چه شکلی بود؟
عراق، منطقه را به شدت و پی در پی بمباران کرده بود. همیشه چند کتاب به همراه قرآن، نهجالبلاغه، صحیفه سجادیه در کولهپشتی داشتم. موقع بمباران عراقیها، به کتابها و کولهپشتیام ترکش خورده بود. درگیری شدت یافته بود. نزدیک غروب بود که قرار شد برای بازدید به منطقه برویم تا برای انجام عملیات، گردانها را هماهنگ کنیم. در سمت چپ یکی از تیپها عمل کرده بود و موفق شده بود ارتفاعات مورد نظر را تصرف کند. در بخشی از ارتفاعات، نیروهای دشمن مستقر بودند. غروب به همراه چند نفر سوار ماشین شدیم و گفتم: «شاید از جاده خاکی، مسیری به طرف پنجوین عراق باشد.»
کمی با ماشین جلوتر رفتیم. متوجه شدیم عراقیها عقبنشینی کردهاند و در بخشی از منطقه هم، سنگر کمین دارند. به عقب برگشتیم. فردا شب برای منهدمکردن سنگر کمین عراقیها، به همراه یک گردان از ارتش و یک گردان از سپاه که فرماندهاش برادر حسین بابایی بود، عملیات کردیم. عراقیها در ارتفاعات مستقر بودند. دهانه آتش تیر بارهایشان دیده میشد. تا سنگر کمین عراقیها، فاصله زیاد بود. درختهای بلوط و پوشش گیاهی منطقه باعث میشد نیروها کندتر عمل کنند. به فرماندهان گفتم: «برای رسیدن به سنگر کمین عراقیها نیاز به یکساعت و نیم تا دو ساعت زمان داریم.»
نزدیک ساعت دوازده شب، برادر بابایی نیروهایش را حرکت داد. بابایی و نیروهایش زیر ارتفاعی که عراقیها آتش سنگین میریختند، بودند. عراقیها یک سنگر کمین سنگینی به شکل T داشتند که انتهای T به کانال وصل میشد و از کانال به بالای ارتفاع میرفت. نیروهای برادر بابایی به آتش سنگین عراقیها بر خورده بودند. از سه طرف به سمت نیروهایش شلیک میشد. با این حمله عراقیها، نیروهایش زمینگیر شدند و تعدادی مجروح و شهید شدند. برادر احراری، سراغ گردان بعدی رفت. فرمانده گردان، سروان جوانی بود که اسمش یادم نیست. هر چهقدر به فرمانده گردان بیسیم میزدیم و موقعیت میخواستیم او میگفت: «شما را نمیشناسم. کد بدهید.»
ما کد میدادیم اما میگفت: «این کد برایم آشنا نیست.»
احتیاط زیاد فرمانده گردان ارتش، به علت نفوذ منافقین در شبکههای ارتباطی در زمان عملیاتهای گذشته بود که ارتش صدام علاوه بر استفاده جاسوسی و تخریب و ترور در شهرها و جبههها از نیروهای منافقین، از آنها به عنوان مترجم و بعد به عنوان مخابراتی برای نفوذ و شنود شبکهها استفاده می کرد. که این سختگیری باعث تأخیر و کندی عملیات نیز شده بود.
160
آتش سنگین عراقیها را میدیدم. با قرارگاه ارتش هماهنگ کردم و گفتم: «به این گردان بگویید با ما همکاری کنند.»
از قرارگاه ارتش با فرمانده گردان صحبت کردند و گفتند: «حتماً به دستور بیسیم گوش کن.»
با بیسیم به فرمانده گردان گفتم: «سریع نیروهایت را حرکت بده و به فلان نقطه برو.»
گفت: «چشم. الان حرکت میکنم. نیروها را سازماندهی می کنم و با آمادگی صددرصد میروم.»
چند باری با او تماس گرفتم و باز همان حرفهای قبلی را تکرار کرد. آن قدر معطل کرد که صبح شد. نماز صبح را خواندم. یک لحظه دیدم تمام آتش عراق، به سمت این گردان برگشت. عراقیها، نیروهای این گردان را دیده بودند و همه آتش خودشان را از سمت برادر بابایی به طرف او بردند. جناب بابایی نیز از این فرصت استفاده کرد و با نیروهای باقی مانده اش پیشروی کرد و به سرعت از میدان مین عبور کرد و نیروهایش را به بالای ارتفاع رساند و آنجا را آزاد ساختند.
در ادامه عملیات، عراقیها برای بازپسگیری ارتفاع تک نزدند؟
خیر. نیروهای عراقی عقبنشینی کرده بودند و فقط بخشی از نیروهایش برای حفظ این ارتفاع، در اینجا مستقر بودند که با تصرف این ارتفاع آنها هم عقبنشینی کردند.
اتفاق خاصی برای نیروها پیش نیامد؟
روز سوم عملیات قرار شد به همراه برادران راحمیپور و خداداد، از منطقه بازدیدی داشته باشیم و بقیه محورهای عراقیها را شناسایی کنیم. سوار ماشین شدیم و تا سمت چپ ارتفاع جلو آمدیم. هوا روشن بود. تصمیم گرفتیم کمی صبر کنیم تا هوا تاریک شود. با تاریکشدن هوا، ماشین را همانجا پارک کردیم و از ارتفاع بالا آمدیم. در بالای ارتفاع منطقهای بود که در تبادل آتش شب عملیات، درختهای جنگل آنجا سوخته بود. کل منطقه سیاه بود و چیزی را نمیتوانستیم ببینیم.
161
برادر خداداد، اولین نفر بود. برادر راحمیپور هم پشت سرم بود. در حدود یک ساعتی راهپیمایی کردیم. به بالای ارتفاع رسیدیم. کمی نشستیم تا نفسی تازه کنیم. چند جنازه سوخته در آنجا افتاده بود. به علت تاریکی شب قابل تشخیص نبود که از نیروهای خودی است یا دشمن. ثبت موقعیت کردیم تا به برادران تعاون لشکر جهت شناسایی آنها بدهیم بعد از شناسایی کلی منطقه، از ارتفاع پایین آمدیم و از کانال پشت ارتفاع تا جایی که از نبود عراقیها مطمئن بودیم، رفتیم. وقتی به عقب برمیگشتیم. پای یکی از ما سه نفر به یک سیمخاردار خورد. دقت کردیم فهمیدیم که داخل میدان مین رفتهایم و هیچ مینی هم منفجر نشده است و ما سالم برگشتهایم.
در مسیر حرکتتان به سنگر عراقیها هم برخورد کردید؟
بله. موقع برگشت به سنگرهای اجتماعی عراقیها برخورد کردیم. داخل سنگر چراغ قوه انداختیم تا اگر از عراقیها کسی هست، پاکسازی کنیم. کسی نبود. فقط لباسهای کماندویی و کردی بود. که نشان میداد برای جاسوسی، از این لباسها استفاده میکردند. هوا سرد بود. هر کدام چند دست این لباسها را برداشتیم و به سمت ماشین راه افتادیم.
وقتی از ارتفاع پایین میآمدیم، دیدیم نیروها برای ادامه عملیات و برای اینکه عراقیها پدافند نکنند، به سمت بالای ارتفاع میروند. لباسها را به این بچهها دادیم و آنها هم به شوخی گفتند: «رفتید به عراقیها تک زدید و این لباسها را برداشتید؟»
اتفاق خاصی افتاد؟
حد فاصل بین دو سلسله ارتفاع خلوزهها و هفت توانان یک جاده در دشت شیلر بود، که به طرف شهر پنجوین عراق میرفت. برای شناسایی و اطلاع بیشتر عصر روز سوم عملیات به همراه خداداد و اسودی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. اول به علت عدم آشنایی با منطقه و وجود نیروهای دشمن، با احتیاط و مراقبت میرفتیم. هنوز در دو طرف ارتفاعات درگیری بود و عراقیها حضور داشتند. از طرفی در جاده احتمال وجود مین میرفت. کمی که گذشت و صحبتها گل انداخت، دیگر غافل شدیم. در جاده هم هیچ رفت و آمدی نبود و در دو طرف جاده مزرعه کشت گندم بود و دشتی حاصل خیز و پر از بوته و نی و درخت. پس از مدتی به بنهای رسیدیم که مقداری زیاد از مینهای ضدتانک و والمر روسی در کنار جاده دپو شده بود و روی آنها پلاستیک کشیده شده بود. پیاده شدیم و نگاهی انداختیم. ظاهراً با تحرک یگانها، مینها را آورده بودند تا مسیر حرکت یگانها، جادهها و دشتها را مینگذاری کنند که با شروع عملیات، فرصت نکرده بودند. مینها نو و دست نخورده بود. بعد از بازدید به حرکت ادامه دادیم و از دور شهر پنجوین و باغها و نیزارها نمایان شد. جاده از پشتهها و بلندیها میگذشت. دوباره صحبتها گل انداخت. تک و توک صدای شلیک توپ و تانک میآمد. به شوخی من و علی خداداد به برادر صمد اسودی گفتیم: «آقا صمد، اگر دشمن جلوی ما در آمد، ما میزنیم به جنگل و نیزار و در میرویم و تو که زخمی و عصا به دستی، جا میمانی و اسیر میشوی.»
162
در بمباران شهر مریوان حدود دو هفته قبل از شروع عملیات والفجر 4 اسودی زخمی شده بود. وقتی آهنگ شروع عملیات را شنیده بود، با همان پای زخمی و آتل بسته و عصا به منطقه آمده بود. گرم گفتوگو بودیم که متوجه شدیم یک گلوله تانک از بالای ماشین و گلوله دوم از کنار ماشین رد شدند و هر بار موج گلوله، ماشین را تکان شدید میداد. ظاهراً ماشین ما که از گردنه بالا میرفت، برق نور خورشید ما را به دشمن گرا میداده و تانکهای عراق که عقب نشسته بودند در نیزار جلوی شهر کمین کرده ما را هدف قرار دادند. با گلوله چندم در پشت یک ارتفاع از جاده خارج شدیم و پناه گرفتیم. با دوربین منطقه را رصد کردیم. دیدیم ماشین آلات مهندسی دشمن مشغول زدن خاکریز و سنگر تانک هستند و داخل نیزار پر از تانک است. آفتاب در حال غروب بود. قدری صبر کردیم. در همین اثنا، گوسفند بزرگی سر و صدا میکرد. ظاهرا گم شده بود. برای جلوگیری از تلف شدن حیوان در زیر تیر آتش، آن را گرفتیم و در پشت ماشین گذاشتیم. حیوان، مرتب معمع میکرد. اسودی، به شوخی میگفت: «حیوان تشنه است و آب را به عربی طلب میکند. الماء الماء میگوید.»
بعد از عملیات به بچههای تدارکات آدرس دادیم تا مینهای دپو شده در آن منطقه را به عقب آوردند.
خاطرهای از این منطقه دارید؟
فرمانده دلاور لشکر30 گرگان جناب سرهنگ کمانگری بود. از یکی از پایگاههای مرزی تیپ ما گزارش دادند که نیروهای عراقی در حال ایجاد کانال، سنگر و گسترش خط پدافندی به طرف خطوط ما هستند. به همراه برادر خداداد به دیدگاه رفتیم. با کمی دقت متوجه کانال و سنگر جدید و رفت وآمد و تحرک نیروهای عراقی شدیم. برای برخورد و حل مسئله، جلسهای گذاشتیم. به این راهکار رسیدیم که قبل از استقرار کامل و تکمیل سنگرها باید آنها را وادار به عقبنشینی کنیم. سرانجام به این نتیجه رسیدیم که از توپخانه بردران ارتش کمک بگیریم. لشکر 30 گرگان در منطقه مستقر بود و قرارگاه فرماندهی لشکر در غرب شهرستان مریوان در نزدیکی روستای نی بود. به قرارگاه رفتیم و با فرمانده لشکر جناب سرهنگ گمانگری جلسه گذاشتیم و درخواست کمک کردیم. او باروی باز پذیرفت و قرار شد فردا ساعت هفت صبح به دیدگاه به همراه فرمانده توپخانه بیاید. صبح طبق قرار به دیدگاه آمدند. بعد از دوربینکشی به دیدهبان دستور اجرای آتش دادند. ما با دوربین، منطقه مورد نظر را زیر نظر داشتیم که امواج توپخانه سنگین با توپهای 206 هدف قرار دادند آنچنان کوبنده و غافلگیرانه بود که نیروهای عراقی با دادن تلفات، از آن منطقه عقب نشستند و فرار کردند و هرگز به منطقه بازنگشتند.
163
از دیگر فرماندهان لشکرهای حاضر در عملیات خاطرهای دارید؟
لشکر 14 حضرت امام حسین(ع)، به فرماندهی برادر حسین خرازی در این عملیات حضور داشتند. نیروهای لشکر از منطقه قوچ سلطان وارد عمل شدند. هلیکوپترهای عراقی مدام در حال کوبیدن منطقه بودند و یکی از ماشینهایی که نیروهای بسیجی را جابهجا میکردند را مورد هدف قرار داده بودند. حسین خرازی با دیدن این صحنه خودش را به یک ارتفاع که روی آن ضدهوایی قرار داشت، رساند و شروع به شلیک به سمت هلیکوپتر کرد. با شلیک ضدهوایی هلیکوپتر عراقی متواری شد. این ارتفاع و ضدهوایی برای نیروهای لشکر 25 کربلا بود. بسیجی که مسوول این ضدهوایی بود، بدون اینکه حسین خرازی را بشناسد به او معترض شد و با عصبانیت گفت: »آقای برادر به چه اجازهای به ضدهوایی دست زدی؟ اصلاً چرا اینجا آمدهای؟»
برادر خرازی با تواضع و لبخند از او دور شد و به طرف ماشین رفت. یکی از بسیجیهای قدیمی که خرازی را میشناخت؛ به آن بسیجی نزدیک شد و گفت: »تو میدانی به کی تشر زدی؟»
گفت: «نه. مگه آن شخص کیست؟»
ـ آن فرمانده لشکر 14 امام حسین(ع) است. او حسین خرازی است.
آن بسیجی که از کار خودش شرمنده شده بود، به دنبال حسین خرازی دوید و با معذرتخواهی به دست و پای او افتاد و گفت: «برادر خرازی اشتباه کردم. من را ببخشید. من شما را نشناختم.»
خرازی با لبخندی از او جدا شد.
164
با توجه به اینکه منطقه قوچسلطان کوهستانی و پوشیده از درخت بلوط و محل تردد ضدانقلاب بود، شما برای در امان ماندن چه اقداماتی کردید؟
در منطقه پایگاه ثابتی داشتیم. و همچنین گشتهای سیار داشتیم. در اثنای عملیات والفجر 4 دشمن کمینهای نقطهای و بعضاً مینگذاری میکرد. یکی از روزها که در یک جاده فرعی به سرعت میرفتیم. ناگاه به یک ایست بازرسی که قبلاً وجود نداشت برخورد کردیم. بسیجیهای برای سد معبر یک نخ قرمزی را به یک درخت و یک سرش را به یک چوبی که در زمین فرو کرده بودند بسته بودند. نزدیک شدیم. آنها ایست دادند. علی خداداد گفت: «خوب است بزنیم و در برویم. آخه این چه ایست بازرسی است؟»
به شوخی به او گفتم: «این نخ بیثبات و بیپایه ضمانت و پشتیبان بسیجی بیترمزی با سی تیر کلاش دارد.»
علی خداداد لبخندی زد و حرفم را گوش کرد و ایستاد. بعد از اینکه بسیجیهای آن ایست بازرسی مدارکمان را کنترل کردند، به ما اجازه عبور دادند و ما به راهمان ادامه دادیم.
165
میدان مین
سال 1362 ـ مریوان، نشسته از چپ نفر دوم، به همراه جمعی از رزمندگان
سال 1362 ـ به همراه شهید صمد اسودی
سال 1362 ـ مریوان، راست: خودم، برادر شاهحسینی،علی خداداد
سال 1362 ـ بعد از عملیات خیبر که به نتایج مورد نظر نرسیدیم، آقامحسن یک سخنرانی حماسی و امیدوارکنندهای در حسینیه پادگان گلف داشت که نوید تشکیل دانشگاه امام حسین(ع) را در آینده داد که از فرمانده دسته تا فرمانده لشکر در آن دانشگاه آموزش خواهند دید. و این حرفش باعث ایجاد جرقهای در ذهنم شد...
سال 1362 ـ منطقه جنوب، قرارگاه مرکزی کربلا، جناب سرهنگ صیاد شیرازی و آیتالله ملکوتی، نماینده امام و امامجمعه تبریز، آیتالله ملکوتی در اینجا برای فرماندههان یگانها سخنرانی کرد.
امیر شهید محمدعلی کمانگیر، فرمانده لشکر 30 گرگان، وقتی در سال 1362 در قرارگاه فرماندهی در غرب مریوان، نزدیک روستای نی، با او دیدار کردم، به گرمی استقبال کرد و قول همکاری و پشتیبانی کامل توپخانه و مهندسی را داد. او در عملیات به قولاش صادقانه عمل کرد.
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل هشتم: عملیات والفجر 6
بعد از اینکه مأموریت شما تمام شد، کجا رفتید؟
بعد از عملیات والفجر 4 لشکر 25 کربلا که در جبهه میانی منطقه چزابه معروف به هزار دره بود، قرار بود عملیات کند. سه نفری به همراه علی خداداد و نژاداکبر به طرف لشکر حرکت کردیم.
وقتی به منطقه میمک رسیدیم در پناه ارتفاعات که میگذشتیم، منطقهای را دیدیم که درختهای نخل داشت. در دامنه ارتفاعات علی خداداد یاد خاطرهای افتاد و آن را برایمان تعریف کرد: «سالهای قبل در سال 1359 با تعداد شصت نفر که در پادگان امام حسین(ع) آموزش دیده بودند در این منطقه اردوگاه زدیم و شبها، شناسایی میکردیم. هر از گاه از منطقهای جدید، به قلب دشمن نفوذ میکردیم. نیمه شب در حالت غافلگیری به آنها میتاختیم و به پایگاه باز میگشتیم. با توجه به وسعت منطقه، دشمن هنوز خطوط به هم پیوسته و میدانهای مین و کانال زیادی نداشت و مغرور از پیروزیهای اولیه بود. تجربه جنگ چریکی را نیز نداشت. در یکی از شبها که به یکی از پایگاههای دشمن رخنه کردیم، من در وسط پایگاه مراقب عملیات درگیری و پاکسازی بودم .به ناگاه یک استوار عراقی با لباس راحتی و زیرپوش از پشت مرا بغل کرد. مسلح و مراقب بچهها بودم ولی غافلگیر شده بودم. مرا بلند کرد و به زمین کوبید. بر روی سینهام نشست و گلویم را گرفت که خندهام بلند شد. قهقهه زدم. یکی از بچهها متوجه قهقههام شد و فهمید که اتفاقی افتاده است. به طرفم آمد و با یک رگبار، استوار عراقی را زد.))
166
با تعریف این خاطره یاد بازدید جبهه میمک سال 1359 و داستان علی چریک افتادم. حالا علی چریک معروف را شناختم. او کسی نبود جز مرد صبور، متواضع و کمحرف و خوشرو علی خداداد.
گرم گفتگو و خاطرات گذشته بودیم که به محل استقرار لشکر 25 کربلا در منطقه عمومی چزابه رسیدیم. در جغرافیای مناسبی گسترش داده شده بود.
تا آن زمان فرمانده لشکر برادر محمدحسن کوسهچی را که به جای مرتضی قربانی آمده بود، ندیده بودم. وقتی به طرف سنگر فرماندهی راهنمایی شدیم از دور پاسداری آراسته، ورزیده و با لباس مرتب دیدیم. موجب تحسین بود. برادر محمدحسن کوسهچی از دلاوران خطه جنوب و شهر قهرمان دزفول بود که کولهباری از تجربیات دفاع مقدس، در کسوت رزمنده و فرماندهی لشکر قهرمان ولیعصر(عج) خوزستان را در پرونده داشت. با خوشرویی ما را پذیرفت. از احوالات ما جویا شد. گفت: «کجایید شما؟ بیایید لشکر.»
ما هم اطاعت کردیم و خیلی زود دوستان خوبی شدیم. در این دوران یکی از توفیقاتم مطالعات مرتب و منظمی بود که بعد از نماز صبح داشتم. هرگاه به آیات و روایاتی پیرامون اخلاق فرماندهی، تصمیمگیری و مشاوره بر میخوردم آن را یادداشت و روزانه مرتب برای فرمانده میفرستادم.[1] در جلسات بعدی، فرماندهی یکی از تیپها را به علی خداداد واگذار کرد. مقرر شد من به فرماندهی تیپ سوم لشکر بروم و کار ما در لشکر شروع شود.
167
برای نیروها چه برنامهای داشتید؟
برنامه منظم ورزش صبحگاهی و راهپیماییهای شبانه و مانور عملیاتی برای رزمندگان داشتیم. نیروهای زیادی از منطقه سه گیلان و مازندران آمده بودند. نیروها را در اختیار تیپها قرار دادند، تا تیپها براساس ضرورت و طرح و برنامه و شناخت وارد عمل شوند. طبق برنامه در مرحله اول یک تیپ و در مرحله دوم دو تیپ عمل کنند. در این مدت برنامهریزی و تیپ را سازماندهی کردیم. یکی، دو تا مانور شبانه هم گذاشتیم و بچهها را آموزش دادیم. نیروها را شبانه چند راهپیمایی سنگین با تجهیزات بردیم و آماده عملیات شدیم. چون تجربه نشان داده بود هر چه بچهها بیشتر در مانور و راهپیمایی شرکت کنند، آمادگی فیزیکی خوب، سرعت عملیات بالا و تلفات پایینی خواهند داشت.
یکی دیگر از برنامهها، ارتقای معنوی روحیه رزمندگان و سخنرانی شخصیتهای روحانی، از جمله ائمه جمعه بود. امام جمعه شهرستان گنبدکاوس حجتالاسلام حاج حسین عمادی که برای سرزدن به جبهه آمده بودند. در میدان صبحگاه و حضور گردانهای تیپ و با دعوت ما سخنرانی حماسی نمودند. سخنرانی او با خطبه حضرت زینب(س) آغاز شد و با بخشهایی از نهجالبلاغه، ادامه یافت. سخنانی انقلابی و پرشور و هیجان که در روحیه رزمندگان بسیار تاثیرگذار بود. بعد از سخنرانی به سنگر فرماندهی آمدند. جلسهای با فرماندهان گردانها، گروهانها در حضور ایشان داشتیم. مقداری هدایا مثل رادیوهای کوچک، لباس گرم و پول نقد به ما دادند که آنها را بین گردانها تقسم کردیم. ایشان قبل از انقلاب، زحماتی را برای مبارزه با رژیم پهلوی کشیده بودند و متحمل زندان شده بودند. بعد از انقلاب، با تلاشهای ایشان، مصلای گنبدکاووس و درمانگاه و حوزه علمیه و بخشهای دیگر مجموعه مصلی ساخته شد.
168
چه نوع مانوری برای نیروها داشتید؟
با توجه به شباهت منطقه عملیاتی در جغرافیای شبیه به آن گردانها را در منطقه تقسیم کردیم و یک مانور مشابه به عملیات طراحی و اجرا کردیم. به طوری که همه سلاحها در آن استفاده شد. به طوری که در همه صحنهها به صورت کامل سلاحهای جنگی استفاده کردیم و خوشبختانه در آن مانور حتی یک نفر زخمی و تلفات ندادیم.
برای کدام عملیات آماده میشدید؟
عملیات والفجر 6.
عملیات والفجر 6 در چه منطقهای انجام شد؟
منطقه چزابه، که جغرافیای پیچیده و رودخانههای فصلی داشت. معمولاً عراق در این منطقه میدان مینهای گستردهای داشت. کف شیارها، محل عبور و مرور بود. ما در میدان مین، بعضی از نیروهای خوبمان را از دست دادیم. باران که میآمد چون منطقه رملی بود، مینها حرکت میکردند و جابهجا شده و گم میشدند. پیداکردن و شناسایی آنها سخت بود. با توجه به پستی و بلندیهای زیاد و شیارهای موازی و پیچیدگی زمین، مشکل ارتباط هم پیش میآمد.
عملیات والفجر 6، شامگاه دوم اسفند سال 1362 در منطقه عمومی چزابه، منطقه رودخانه معروف چیلات، هزار دره انجام شد.
169
از عملیات والفجر 6 خاطره دارید؟
روزهای اول عملیات تیپ یک، عملیات کرد ما در قرارگاه و کنار فرماندهان بیسیم بودیم تا جریان عملیات را دنبال کنیم و بهوقت مقتضی وارد عمل شویم. قبل از عملیات، بچهها را شناسایی میبردیم. یک روز قرار بود که با آقای خداداد و فرمانده گردانهایش، سه چهار نفری در قرارگاه برای دیدن اطلاعات دیدهبانی برویم و از آن دیدگاه، به منطقه نگاهی بیاندازیم. آن روز برای بازدید منطقه رفتیم. هنگام بازگشت یک لحظه ماشین که تویوتا بود، خاموش شد. جاده شنی بود. همگی پیاده شدیم. یک نفر در ماشین مانده بود. داشت جای پا پیدا میکرد. قدبلند و باهیبت بود. حس کردم که این آدم ترسیده است. کسی که از پشت وانت پایین نمیپرد حتماً در صحنه جنگ کم میآورد. باید همگی ماشین را هول میدادیم تا روشن شود. وقتی ماشین روشن شد به آقای خداداد گفتم: «آن آقایی که مشخصاتش اینطور هست، بهنظرم آدم ترسویی است. در مرحله اول عملیات از او استفاده نکنید.»
لبخندی زد و گفت: «بعید است اینطور باشد.»
فرمانده گردانها معمولاً زود به زود به علت شهادت، عوض میشدند. به همین دلیل فرمانده گردانها جدید بودند. آقای خداداد و یگانهایش، برای عملیات رفته بودند. فردا صبح به طرف خط مقدم رفتم تا ببینم دیشب چه گذشته است که اگر شرایط فراهم بود، ما هم وارد عمل شویم. همینطور که با ماشین میرفتیم یک لحظه دیدم یک موتوری با سرعت از کنارم رد شد. در آینه نگاه کردم و دیدم همان فرمانده گردان است.
170
عراق مدتها در آن منطقه استقرار داشت. کانال و تونل و سنگرهای دفاعی مفصلی داشتند. نیروهای زرهی عراق آنجا بودند و توپخانههایشان وقتی آتش میکرد، پاتکهای سختی میزدند. بعدها شنیدم که این فرمانده گردان را رها کرده و به ستاد لشکر هم نرفته، مستقیم از همانجا به شهرشان برگشته بود. در یکی ازروزها در منطقه عملیاتی، پدر برادر مبشری را دیدم. شیرمرد باصفای بسیجی سوار وانت تدارکات در حالیکه برای بچههای خط، امکانات و وسایل میبرد. یک رادیو داشت که اخبار را میشنید. از دور چشمش به من افتاد. سابقه دوستی ما به همان دوره مسوولیت مینودشت برمیگشت. شبهایی که با آقای مبشری درگشتهای شبانه خسته میشدیم، به خانه آنها میرفتیم و به گرمی مورد استقبال خانواده قرار میگرفتیم. دستی برایم تکان داد. سلام کردم. بسیجی دلاور همانطور که رادیو را کنار گوشش داشت، دستش را برایم تکان میداد. لبخندی بر لب داشت. از نگاهم دور شد. این آخرین دیدار ما بود بعدها، خبر شهادتش را شنیدم. بسیار ناراحت شدم.
اطلاعات در عملیاتها چه نقشی داشت؟
اطلاعات در عملیاتها، نقش بسیار مهم و اساسی داشت. بچههای اطلاعات قبل از عملیات در منطقه مستقر شده و منطقه و معبرها را تا پشت دشمن شناسایی میکردند. زیرا امکانات هواییمان ضعیف بود و نمیتوانستیم عکس هوایی بگیریم. شب عملیات نیز بهعنوان راهنمای گردانهای عمل کننده، همپای رزمندگان و بیشتر نوک عملیات قرار میگرفتند. و مثل یک نیروی تکور میجنگیدند و شهید میشدند. با وجود نیروهای اطلاعات، نگران نبودیم که به هدف نرسیم و یا مسیر عملیات را گم کنیم.
171
شناسایی منطقه چطوری پیش رفت؟
چون تیپ ما در مراحل بعدی عمل میکرد، آن روز به همراه فرمانده گردانها و معاونها سوار چهار جیپ شدیم تا فرماندهان، منطقه را از نزدیک ببینند. با برادر حسین املاکی مسوول اطلاعات تیپ، کنار هم نشسته بودیم. ماشین ما جلوتر از همه حرکت میکرد. متوجه شدیم چند متر جلوتر تعدادی پوتین روی زمین ریخته و دژبان با تعدادی درگیر است. با پاتکی که عراقیها کرده بودند، یکی از یگانها عقبنشینی کرده بود. در جنگ این موضوعات خیلی غیرممکن نیست. دژبان هم جلوی اینها را گرفته بود. قبل از اینکه به آنجا برسیم چون منطقه از پشت خاکی بود، به راننده گفتم: «برو سمت راست.»
منطقه جغرافیایی طوری بود که هر طرف یک رودخانه فصلی و شیارهای درهم و موازی بسیاری داشت و میشد داخل آن حرکت کرد. یکی از بچههای اطلاعات اعتراض کرد و گفت: «آقا ما باید برویم جلو.»
گفتم: «نه همین جایی را که میگویم، برویم.»
بهخاطر اینکه فرماندهان گروهان و گردان این صحنه را نبینند و در روحیهشان اثر نگذارد، سمت راست پیچیده و ادامه راه را رفتیم. مقداری که جلوتر رفتیم به راننده گفتم: «این کنار نگه دار.»
172
راننده ماشین را نگه داشت. بعد به یکی از بچههای اطلاعات گفتم: «همین جا، نقشه را باز کن و منطقه را بررسی کن.»
گفت: «ما اینجا نباید باشیم. خیلی باید جلوتر برویم تا ببینیم کجا هستیم؟»
گفتم: «شما الان روی نقشه، بقیه را توجیه کنید. به منطقه توجیه هستم. اگر فرصت شد فرمانده گردانها را هم میبریم تا آنها را هم توجیه کنیم.» برای همین آنجا کاری صوری کردیم و برگشتیم. تا وقتی دیگر که دوباره برای شناسایی رفتیم.
کدام منطقه بود؟
منطقه چیلات بود.
منطقه عملیات بود؟
بله. منطقه چیلات همان منطقه عملیات چزابه که منطقه هزار دره است بود. واقعاً جای خیلی پیچیدهای است و کار ما خیلی سخت بود.
خاطرهای از این این عملیات دارید؟
در مرحله اول عملیات، پشت بیسیم متوجه شدم که فرمانده یکی از گردانهای تیپ برادر کسائیان، به نام سیدمختار حسینی از بچههای قوینلی، از روستاهای گنبد شهید شده است. اگر در حین عملیات کسی شهید میشد، جنازهاش همانجا باقی میماند. صبح بعد از نماز به برادر خداداد گفتم: «به خط برویم و ببینیم بچهها تا کجا جلو رفتهاند؟ و هم جنازه شهید سیدمختار حسینی را پیدا کرده و او را به عقب برگردانیم.»
173
بچهها جنازه شهید را در پتو و داخل یکی از سنگرهای عراقی گذاشته بودند. زیرا در حال عملیات بودند. وقتی هوا تاریک شد از یکی از این رودخانهها گذر کردیم. مسوول تخریب لشکر آقای علی هوشیاری از بچههای گیلان را دیدیم که کار پشتیبانی مسیر را انجام میداد تا ماشینها بتوانند از رودخانه عبور کنند. بعد از عملیات بدون توجه به عملیات شب گذشته و اینکه الان یگانها کجا هستند؟ با نیروهایی که همراهش بود رودخانه چیلات را که آب چندانی هم نداشت، سیخک میزد و جلو میرفت. ما که به جلو حرکت میکردیم خواستیم از او جست وجویی کنیم تا بفهمیم گردان عملکرده و تا کجا پیشروی کرده است؟ سمت چپ مان یک دسته نیرو با کلاه و اسلحه را دیدیم که پناه گرفته و به ما هم نگاه میکنند. ولی شلیک نمیکردند. هوا هم تاریک بود. پیش خودم گفتم: «حتماً نیروهای خودمان هستند. صبح زود و هوا هم سرد است. آنها کُپ کرده و جلو نرفتهاند. یا همینجا خط حدشان است.» اما میدانستم یگانی که سیدمختار عمل کرده، سمت راست این شیب یا رودخانه است. پس این نیروهای سمت چپ، نیروهای عراقی هستند. با نیروهای درگیر در خط هم تماس نداشتیم. فقط با برادر خداداد به دنبال جنازه شهید سیدمختار آمده بودیم. نفری یک سلاح کمری داشتیم. کمی که از آنها دور شدیم، به طرف ما شلیک کردند. چند تا آر. پی. جی زدند. رودخانه گود بود و ما کمی که جلوتر رفتیم، از دید آنها خارج شدیم. نمیدانم عراقیها خوابآلود بودند، ترسیده بودند و یا اینکه میخواستند موقعیت را ببینند که آن لحظه اول شلیک نکردند. بعد که فهمیدند ما دو نفر هستیم شروع به شلیک کردند. البته کنارههای رودخانه جای مناسبی برای پناه گرفتن بود. تازه فهمیدیم که از خط دشمن عبور کردهایم و دشمن پشت سر ما قرار گرفته است. بلافاصله با عقبه تماس گرفتیم و نیروهای کمکی برای حمایت ما آمدند و با نیروهای عراقی مقابله کردند و ما توانستیم به عقب برگردیم. متأسفانه نتوانستیم پیکر شهید مختار حسینی را پیدا کنیم.
174
شما داخل رودخانه مستقر شدید، تا نیروها به کمکتان بیایند؟
بله! چون صحنه درگیری و عملیات بود. فکر میکنم کسی را که ماشین داشت، فرستادیم و گفتیم به بچههای ادوات بگویید، جلوتر بیایند. گرای اینجا را داریم که نیرو هست و پاکسازی نشده است. با وجود عملیات، نیروها آمدند و منطقه پاکسازی شد و ما برگشتیم.
ادامه عملیات چطوری پیش رفت؟
در هر مرحلهای از عملیات، یکی از یگانها عمل میکرد. معمولاً هم هر تیپی که عمل میکرد، فرماندهان سایر تیپها آنجا میرفتند. نقشه را باز کرده و همفکری میکردند که چه کنند؟ تیپی از لشکر بیست و پنج عمل کرده بود که فرماندهاش برادر علی فردوس بود و فکر میکنم حاج بصیر، قائم مقامش بود. با برادران خداداد، فردوس، حاج بصیر و یکی از مربیهای آموزش نظامی لشکر بر روی یک ارتفاع بودیم و نقشه عملیات را باز کرده و همفکری میکردیم. بعد از ظهر گردان برادر عالی روی ارتفاعاتی عمل کرده بود که قبلاً در تصرف نیروهای عراقی بود. سنگری هم اگر بود، ثبت تیر بود. از شب عملیات تا بعد از ظهر، آتش توپخانه سنگین بود. ما میدیدیم که عراق این ارتفاع را با توپخانه شخم میزند. با بیسیم با برادر عالی تماس داشتیم. اطلاع داد که شهید و زخمی دادهاند.
جاده هم مناسب نبود که آمبولانس و کمک بفرستیم. قرار شد بعد از ظهر گردانی از تیپ برادر فردوس برای جابجایی برود. گردان بلافاصله حرکت کرد. از داخل شیارها خودشان را به منطقه نزدیک کردند که وقت شروع عملیات، عقب نباشند. با بیسیم که تماس داشتیم، میگفت: «دارم میآیم.»
175
ولی این شیار طوری بود که یکدفعه دور میزد و از منطقه دور میشد. میدانستیم نیروهای گردان، زیر آتش عراقیها هستند. هر چه منتظر ماندیم، نرسیدند. بعد ازمدتی برادر فردوس با موتور به دنبال گردان رفت. هر قدر از ما فاصله میگرفت، ارتباط بیسیم هم قطع میشد. دیگر از او خبری نشد. هوا در حال تاریک شدن بود. تصمیم گرفته شد، موقتاً نیروها را کمی به عقب ببریم تا بهخاطر آتش سنگین عراقیها، تلفات ندهیم.
هدفی که برای شما تعیین شده بود چی بود؟
هدف تعینشده، درگیرکردن نیروهای عراقی و منهدم کردن آنها بود. ما بهعنوان تک، پشتیبانی بودیم.
شما میخواستید اینجا عملیات ایذایی انجام بدهید، که نیروهای عراق سرگرم باشند؟
تک پشتیبانی بود یعنی یک عملیات تهاجمی کامل! زیرا همزمان با عملیات خیبر بود.
توانستید به اهداف تعیینشده، دسترسی پیدا کنید؟
در واقع ما به عنوان تک، پشتیبان عملیات خیبر بودیم که در نقطه دور از تک اصلی، عمل میکردیم. دو مأموریت را به خوبی انجام دادیم. اول ایجاد غافلگیری برای عملیات اصلی و دوم، درگیری دشمن و نیروهایش و جلوگیری از جابجایی نیرو و امکانات به منطقه تک اصلی. وقتی با هم مشورت کردیم به این نتیجه رسیدیم که برادر بصیر با فرمانده گردان تماس بگیرد و بگوید که شما فعلاً بیایید عقبتر. با او صحبت کرد. که او گفت: «دیگر نمیتوانم، نیروها همه زخمی و مجروح و شهید هستند. این بچههایی که فرماندهشان بودم، این جنازههای شهید یا زخمی را میبینم، اصلاً رویم نمیشود برگردم.»
176
در حین مکالمه، صدایش قطع شد. غروب خیلی تلخی برای ما بود. در این محور، فعلاً کار تمام شد و ما باید یک فکری برای عملیات شب می کردیم.
خوب وقتی فهمیدید کارتان تمام شده، به عقب برگشتید؟
تمام مدت عملیات سرمان توی نقشه بود. بهطوری که گذشت زمان را متوجه نشدیم. در نتیجه از اطراف خود هم غافل شدیم. هوا در حال تاریک شدن بود. یک لحظه دیدیم عراقیها متوجه حضور ما شده پاتک زده و در حال پیشروی هستند. قصد دور زدن ما را داشتند. هوا تاریک شده بود. خیلی وقت بود که ما بالای ارتفاعی نشسته بودیم. حرکت کردیم. برادر خداداد، جلوتر و بقیه پشت سر او به عقب برگشتیم. اگرکمی دیرتر متوجه نیروهای عراقی شده بودیم، احتمال اسارت یا شهادت وجود داشت. فاصله ما با عراقیها، نزدیک بود و میتوانستند ما را مورد هدف قرار بدهند. گویا عراقیها، قصد اسارت ما را داشتند. شب بعدی، نوبت عملیات تیپ ما بود.
برنامه عملیات، در تیپ شما چی بود؟
ادامه عملیات یگان های دیگر بود. شب از قرارگاه پیک آمد. اعلام عملیات امشب شد. به فرماندهان گردانها گفتم: »نیروها را برای انجام سخنرانی و اعزام به منطقه آماده کنید.»
177
نیروهای بسیجی با عشق و شور حسینی آماده شدند. در بین آنها که قدم میزدم، چهرههایی را میدیدم که با اسلحهشان را آماده میکردند. در تاریکی شب متأثر شدم میدانستم که برخی از این چهرهها آسمانی میشوند. اشک در چشمانم حلقه زد. در همین عملیات بیشتر این چهرهها شهید شدند. ما سه گردان داشتیم که فرمانده گردان اول اصغر خنکدار بود. فرمانده گردان دوم هم، حسینعلی بختیاری، از ورودیهای اول سپاه گنبد و از همرزمان اولین اعزام به غرب و فرمانده گردان سوم، حسین یاقوتی بود. گردانها را آماده و به خط کردیم و از پشتیبانی لشکر، کامیونها برای حمل نیروها به منطقه آمدند. نیروها بعد از نماز و شام تجهیزاتشان را بسته و آماده بودند که سوار شوند. در اوج سخنرانی حماسی بودم که یک پیک از قرارگاه آمد و آرام توی گوشم گفت: «آقا عملیات شما، امشب کنسل شده است. بچهها را بیشتر از این سر پا نگه ندار و آزادشان کن.»
سخنرانیام را تمام کردم و گفتم: «شما امشب اجر جهاد و شهادت را گرفتید. بروید و استراحت کنید. فعلاً عملیات منتفی است.»
بچهها هم که آماده بودند، تجهیزات را باز کردند و رفتند برای خوابیدن. ساعت حدود دو بعد از نیمه شب دوباره همان پیک از قرارگاه آمد که سریع آماده شوید و باید عملیات کنید. همانجا در داخل سنگر آقای مؤمنی و مهدی کاظمپور و دیگر فرماندهان گردانها را بیدار کردم و گفتم: «بروید گردانها را آماده کنید.»
178
گردانها را آماده کردیم. دوباره کامیونها آمدند و بچهها نماز خواندند و حرکت کردیم. در نزدیک خط نیروها از کامیون پیاده شدند و دو گردان در سمت راست و چپ جاده آرایش گرفته و حرکت کردند. در گرگ و میش صبحگاهی با جیپ فرماندهی بین نیروها حرکت میکردم فریدون جاویدان از بسیجیهای شهرستان گنبد و در مسجد رضوی که همیشه پایکار و بسیار فعال و مؤثر بود از صف جدا شد تا با من شوخی کند. من در خودم فرو رفته بودم و در فکر عملیات پیشرو بودم. متوجه او نشدم. وقتی به صف ستون خود برگشته بود دوستان او گفته بودند: «خوب شد بارانی تحویلت نگرفت.»
بعدها او این خاطره را برایم تعریف کرد و من از این صحنه هیچچیزی به یاد نداشتم که متوجه او نشده بودم. در این شب دو گردان باید عمل میکرد. گردان بعدی روز بعد میآمد تا پشتیبانی کند و یا با این دو گروه جابجا شود. با جیپ بین دو گردان حرکت میکردم که با هر دو طرف ارتباط داشته باشم. گردان اول به فرماندهی خنکدار بود. قرار شد سمت راست منطقه، وارد عمل شود. حالا دیگر ساعت پنج یا شش صبح شده و هوا در حال روشن شدن بود. عراقیها هم آماده بودند و با تیربارها درگیر شدند. گردان خنکدار در همان لحظات اول، سخت درگیر شد. بعد از یکساعت با دادن چند مجروح و شهید، هدف تعیین شده را گرفت. گردان دوم مسیرش در شیار دیگری بود. چون شب، بچههای تخریب و بچههای اطلاعات که باید در دسترس باشند،
، جا مانده یا خواب مانده بودند و یا صف را گم کرده بودند، فرمانده گردان پشت بیسیم اعلام کرد: «چشمهایم همراهم نیست.»
یعنی نیروهای اطلاعاتی، همراهم نیستند. به او گفتم: «اصلاً امکان ندارد. چند بار شناسایی کردید. باید دست به دست بروید.»
179
سریع خودم را به او رساندم. تقریباً هوا مهتابی و روشن بود. دیدم نیروهای گردان هر سه، چهار نفر در حال تخلیه مجروحین هستند و به این بهانه به جلو نمیرفتند. تعداد زیادی در دره و شیارها پراکنده شده بودند و ترس آن را داشتیم که از فشار عملیات کاسته شده و نیروها مجبور به عقبنشینی شوند. دو، سه نفر از مسوولین با سرو صدا و با سرزنش میخواستند نیروها را به جلو برسانند وقتی این صحنهها را دیدم با صدای بلند به مسوول پشتیبانی گفتم: «آقای فلانی این بچهها که مجروحین را به عقب آوردهاند خسته و تشنهاند. از آنها با آب خنک و کمپوت پذیرایی کنید.»
به آن دو، سه نفر که به بسیجیها تندی میکردند. تشر زدم و گفتم: «بسیجی اهل فرار و عقبنشینی نیستند.»
بسیجیها صدایم را میشناختند. با این حرف یکی، یکی به طرف خط رفتند و وارد عملیات شدند. یک عملیات سختی بود. بعد از پایان عملیات والفجر 6 مأموریت بعدی را به لشکر اعلام کردند. در منطقه جفیر . تیپهای دیگر رفتند ما آنجا ماندیم. به لحاظ اینکه تیپ آخری که عمل کرده بود تیپ ما بود، قرار شد مدتی بمانیم که منطقه تثبیت شود و بعد منطقه را تحویل بدهیم. بعد از مدتی فرمانده لشکر تماس گرفت که شما هم جمع کنید بیایید. تیپهای اول و دوم زودتر رفتند، ما چند روزی در منطقه ماندیم.
منطقه را تثبیت کردید؟
بله، منطقه را تثبیت کردیم.
180
از نیروهایتان، خاطرهای دارید؟
در جفیر که بودیم حاج جوشن در عملیاتها ایستگاه صلواتی میزد و مسیر عبور لشکر را شلوغ میکرد. بچهها بلند صلوات میفرستادند. به نیروها، شور و حال میداد. برادر یونسی، جانشین برادر خنکدار بود. خیلی خوشخنده و خوش اشتها بود. با شوخی و خنده به ما میفهماند، که جیره غذاییاش کم است. چون او ورزشکار و جوان بود به اندازه دو نفر غذا میخورد. از این که در خط جیره غذایی رزمندگان کم است، ناراحت شدم. در جلسات لشکر، این موضوع را مطرح کرده و گفتم: «چند وقتی است که غذا در خط کم شده و جیره ده نفره بین تعداد بیشتری توزیع میشود و بچهها پلو را با نان میخورند. بچههای شمال هم پلوخور هستند.»
اما ترتیب اثر داده نشد. ماشین را برداشتم و گفتم: «الان میروم پشتیبانی و با مسوول آن جدی صحبت میکنم.»
حاج جوشن که آدم جالبی بود و روحیات خوبی داشت از رفتارم فهمیده بود که ناراحتم. وقتی از ماشین پیاده شدم قبل از اینکه سلام کنم، سلام کرد و آمد جلو گفت: «پسر خسته نباشی.»
مرا بغل کرد. با این برخوردش، مثل یخ، آب شدم. بعد گفت: «چهکار داری؟»
در همین حین نیز به بچهها گفت: «این پسر از خط آمده و خسته است. یک کمپوت برایش بیاورید. تا کمپوتش را نخورده، پشت ماشینش را از کمپوت پر کنید.»
181
بعد دوباره گفت: «پسرم مشکلی داشتی؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «حاج آقا از وقتی که بیلهایت را اینطوری تقسیم کردی، بچهها خیلی گرسنه میمانند و انصاف نیست. غذا، حداقل چیزی است که باید به اینها بدهیم.»
گفت: «چشم.»
نیروهایش را صدا کرد و گفت: «غذای اضافه به بچهها بدهید و از فردا هم بچههایی که توی خط هستند، غذایشان باید بیشتر بشود و همان بیلی، ده نفر شود.»
بعد از تثبیت، نیروهای شما جابهجا شدند؟
بله. یکی از یگانهای ارتش آنجا مستقر شد. ما هم به جنوب آمدیم و خط پدافندی را تحویل گرفتیم. گردانهای ما هر کدام یکخطی داشتند. ما در آنجا کاری هم کردیم که نه جایی آن را ثبت کردیم و نه عکس گرفتیم. وقتی که بچهها را در خط مستقر کردیم، خط پدافندی که به ما دادند به اندازه استقرار دو گردان بود. گردان سوم، بیکار میماند. از این روی فکری به نظرم رسید، که از نزدیکترین نقطه به خط دشمن یک تونل بزنیم.
182
این تونل را برای چه کاری، میزدید؟
قبل از عملیات فتحالمبین، یک تونل موفق زده شده بود. تصمیم گرفتیم برای مشغولیت بچهها، از اینجا تونل بزنیم تا به راحتی کمین زده و فرصت عملیاتی پیدا کنیم. از یکی از گردانها که سه تا گروهان داشت استفاده کردیم. یک گروهان را توی خط پدافندی آوردیم و چاهکن و ابزار و وسایل را آوردیم. به صورت محرمانه که خیلی هم نفهمند. شروع به کار کردیم. با دستگاه، خاک را بالا میآوردند و در حاشیه داخلی خاکریزها میریختند که عراقیها نفهمند. وقتی کارمان خوب گرفت و رفتیم پایین، بچههای لجستیک و مهندسی، برایمان ریل آوردند. با این گاریهای معادن زغال سنگ، خاک را به بیرون میبردیم. کانال بیشتر از یک متر عرض و حدود دو متر ارتفاع داشت. در بعضی جاها هم ایستگاهی میدادند. سی متر اول را خیلی خوب رفتند. بعد از اینکه چهل یا پنجاه متر رفتند، گفتند: «داخلش تاریک شده و دیگر با نور فانوس نمیشود کار کرد.»
از قرارگاه موتور برق آورده و سیمکشی کردیم. لامپ گذاشتیم و داخل تونل روشن شد. بچهها، روزها کار میکردندو برای استراحت، جابهجا میشدند. دیگر طول تونل زیاد شده بود و نیروهایی که تونل را میکندند، گفتند: «دچار کمبود اکسیژن شدیم.»
با استفاده از پوکه گلولههای توپ، که مهندسی آنها را برش داد و سرهم کرد، از داخل تونل در مسافتهای بیست متری بهعنوان هواکش به بیرون زدیم. ارتفاع لولهها را هم طوری تنظیم کردیم که نیروهای عراقی متوجه نشوند. با این کار، چرخش اکسیژن در تونل زیاد شد و کار سرعت گرفت. چند ده متری پیشرفت کردیم. به کمین عراقیها نزدیک میشدیم
183
در تونل با دوربین و زاویه و قطبنما مستقیم میرفتیم که زیر پای عراقیها در بیاییم. از میدان مین هم عبور کرده بودیم. در همین گیر و دار، ناگهان باران جنوب سررسید. باران که نبود، سیل بود. بین نیروهای ما و عراقیها یک دریاچه ایجاد شد و آب باران از روزنههای گلولههای توپ که برای اکسیژن رسانی نصب شده بود، به داخل تونل آمد. یک دفعه بیسیم صدا کرد که آب دارد ما را میبرد. برادر خنکدار کمک میخواست که ما مهندسی بفرستیم. زمین هم طوری بود که هیچ ماشین و دستگاه لودری، امکان جابجایی نداشت. به مهندسی رفتیم. گفتند: «صبر کنید تا باران بند بیاید، بعد از آن میتوانیم بیاییم.»
خودم رفتم. خنکدار را در دهانه تونل دیدم. تمام کیسههایی که مال سنگرها بود به او میدادند و او نیز داخل تونل میانداخت. آب همین جور میجوشید و داخل سنگرها میشد. بچهها آواره و سنگرها خیس شده بود. طرح ما هم به هم ریخت. شانسی که آوردیم این بود که، عراقیها هم زیر آب و گل بودند و متوجه حضور ما و تونل نشدند. وگرنه تلفات، زیاد میشد. البته از نگاه ما احداث تونل به دو دلیل انجام شد. اول این که یک گردان از نیروها از خط پدافندی که حفظ آن برعهده تیپ ما بود، اضافهتر بود. با احداث تونل، آنها هم تحرک پیدا میکردند هم وقتشان هدر نمیرفت. دوم اینکه در صورت موفقیت، شاید زمینه تاخت و ضربه فراهم میشد.
184
بعد از این، برنامهی شما چی بود؟
بعد از اینکه باران طرح ما را به هم ریخت، نیروها را به حالت آماده باش نگه داشتیم و برای طراحی نقشههای عملیاتی به قرارگاه برگشتیم.
کدام قرارگاه و در کدام منطقه بود؟
قرارگاه تیپ سه و در منطقه جفیر بود.
در این مدت، اتفاق خاصی نیفتاد؟
با چند نفر از دوستان در قرارگاه بودیم. معمولاً اطلاعات و عملیات نزدیک به فرماندهی قرارگاه هستند. برادر املاکی از سنگری بیرون آمد. در حالی که گرفته به نظر میآمد. برخلاف همیشه که لبخند به لب داشت. یکی از دوستان گفت: «خداوند فرزندی به او داده است. مدت چهار یا شش ماه میشود که به مرخصی نرفته است.» تا این را شنیدم، او را صدا کردم و گفتم: «چه خبر، کجایی، چه کار میکنی؟»
ـ من درگیر کار هستم.
ـ باید بروی مرخصی.
ـ نه الان کار دارم.
از آنجایی که خبر داشتم به این زودیها عملیاتی در پیش نداریم. به او گفتم: «کار، همیشه هست.»
185
برادر املاکی با روحیات خوبی که داشت، حرف مرا گوش کرد و به مرخصی رفت. بعد از مرخصی همان لبخندش را روی لب داشت. پشتیبانی جنگ آن موقع خدماتی برای بچههای رزمنده انجام میداد. با استانداری هماهنگ کرده بود تا مقداری وسایل زندگی مثل کولر گازی، یخچال، تلویزیون و ماشین لباسشویی، بنا به امتیاز به خانوادههای رزمندگان و فرماندهان به صورت اقساط در شهرهای خودشان بدهند. یکی از آن لیستها به دستم رسید. دیدم همهی اقلام، لوکس هست. گفتم: «بچههای رزمنده به اینها نیاز ندارند، حالا توی جنوب و این درگیریها دارد کار میکند، برود بخرد و قسطش را بدهد برای چه!»
در این مدت، با خانواده هم ارتباط داشتید؟
بله. چند باری پیش آمد که تلفنی تماس بگیرم. طبق روالی چهل و پنج روز که در منطقه میماندیم، ده پانزده روز مرخصی میرفتیم. منتها برای ما کمتر پیش میآمد. چون کارهای زیادی در منطقه داشتیم.
یکبار فرمانده لشکر در منطقه سه چالوس یک سمینار گذاشت. که مسوولین پشتیبانی و فرماندهان جبهه دو سه روزی موضوعات را پیگیری کنند. بعد از سمینار گفتند: «آماده شوید که فردا میخواهیم به جنوب برگردیم.»
186
سیدیحیی حسینی[1] به فرمانده لشکر میگوید: «اینها بچههای شمال هستند. بعد از چهل، پنجاه روز نزدیک خانههایشان آوردهاید. اجازه دهید سری به خانوادههایشان بزنند. او هم ابتدا نپذیرفته بودند. بعد از عملیات والفجر 6 بود و ما کارهای جدیدتر مثل گرفتن خط و سازماندهی و اینها را داشتیم. رویمان نمیشد که چیزی بگوییم. اکثر فرماندهان جوان و تازه ازدواج کرده بودند. با تأکید سیدیحیی حسینی که گفته بود بچهها امشب به مرخصی بروند و فردا برگردند. فرمانده لشکر، موافقت کرد. ماه رمضان بود. به او گفتیم: «الان غروب است. چهطوری الان برویم و فردا برگردیم؟ ماه رمضان است.»
گفت: «خب همین امشب بروید و به خانههایتان سری بزنید. فردا روزهتان را هم بگیرید. نماز که خواندید، برگردید.»
ما سه نفر در یک مسیر بودیم. با شهید اسودی همشهری بودیم. خانه علی خداداد در یکی از روستاهای بابل بود. او را سر خیابان پیاده کردیم و گفتیم: «آقا تو دیگر زحمت این تکه را خودت بکش و پیاده برو. ما دیگر دیرمان شده.»
به کردکوی که رسیدیم، برادر اسودی رادیو را روشن کرد. فهمیدیم زمان زیادی تا اذان صبح باقی نمانده است. توقف کرده هندوانه، نان و کنسرو ماهی همراه را بهعنوان سحری خوردیم و روزه گرفتیم. رفتیم خانه و بعد از اذان ظهر حرکت کردیم و به منطقه جنوب برگشتیم.
187
فرماندهان دوره دفاع مقدس، با هم دوستی و رفاقت عمیقی داشتیم. در هر فرصتی که کنار هم بودیم خاطراتی بیان میشد، که برای ثبت در تاریخ در بعضی از فرازها، نقبی به آن خاطرات میزنیم. در یکی از این نشستها، یوسف سجودی خاطرهای از عملیات فتحالمبین تعریف کرد. عملیات فتحالمبین از جمله عملیاتهای بزرگ دوران دفاع مقدس است که 2400 کیلومتر از سرزمینهای میهن اسلامی، آزاد شد. جنگ در دومین روز فروردین سال 1361 آغاز شد. سجودی گفت در حین عملیات در حال پیشروی از سایر یگانها جدا افتادیم و شبانه تا صبح در حرکت به عمق منطقه عملیاتی و پاکسازی دشمن بودیم. صبح به سلسله ارتفاعات میشداغ رسیدیم. از طرفی ارتباط بی سیمیمان با فرماندهی و سایر یگانها قطع شد. ناگزیر، نیروها را به سمت ارتفاع هدایت کردم. دستور دادم تا نیروها، سنگر احداث کنند. تا در صورت پاتک یا حمله هوایی دشمن، در امان باشند. سرگرم کندن سنگر و تکمیل خط پدافندی موضع خود، به شکل (دورادور) شدیم. چون سمت دشمن مشخص نبود و ما در عمق منطقه بودیم. آرام آرام آفتاب طلوع کرد و هوا گرم شد. بچهها طی یکی دو روز عملیات که در حرکت و تحرک بودند، جیره آب خود را مصرف کرده بودند و از پشتیبانی و تدارکات هم بهعلت قطع ارتباط، خبری نبود. به بچهها که سرزدم، همه را خسته و تشنه و گرسنه دیدم. هیچ چارهای هم نداشتم. از لبهای تشنه و سیمای خسته آنها، شرمنده شدم. حوالی ظهر گرما به اوج خود رسید. هیچ ارتباط و خبری از نیروهای خودی نداشتیم و خط پدافندی تعجیلی را به پایان رساندیم. با خود فکر کردم خوب است در دامنه ارتفاعات گشتی بزنم. شاید بر اثر بارانهای چند روز گذشته، چاله آبی یا چشمهای پیدا کنم. دست خالی و تنها از نیروها دور شدم و به جستجوی آب پرداختم. حدود دویست متری که از نیروها دور شدم و چند گردنه را طی کردم. اسلحهای هم با خود نداشتم. به ذهنم رسید که اگر الان با چند نیروی عراقی مواجه شوم، چهکار کنم؟ در همین فکر بودم که ناگاه سه کماندوی عراقی از پایین گردنه، روبه رویم سبز شدند. ناخودآگاه دستهایم را به صورت کلت کمری، به سوی آنها گرفتم و با صدای بلند فریاد زدم ایست ... ایست ...
188
من که دو سه روزی نخوابیده بودم، با چشمهای قرمز، ریش پر از خاک و موهای ژولیده با چفیهای به گردن و هیکل درشت و با هیبت، همین که ایست دادم، آنها اسلحهها را انداختند و دستها را بالا گرفتند و به حالت تسلیم، دخیل الخمینی میگفتند. سریع اسلحهها را گرفتم و به دوش انداختم و یکی را به دست گرفتم. من هیجانزده از اینکه به این راحتی اسلحه را انداختند، به طرف یکی از آنها رفتم که تا روبوسی کنم. دیدم با ترس و ناله از من خواهش میکند که تسلیم است. او را رها کردم و به سمت دومی رفتم. او هم با تمنا و خواهش به زمین نشست. آنها را جلو انداختم و به طرف گردان آمدم. نیروهای بسیجی که در زیر آفتاب سوزان خسته، تشنه و گرسنه و بیرمق در سنگرهای لانه روباهی خود بودند، تا مرا با آن سه اسیر عراقی دیدند، به وجد آمده و شروع به شعار دادن کردند. تشنگی و گرسنگی هم یادشان رفت. به کسی که زبان عربی بلد بود، گفتم: «از آنها بپرس چرا با اینکه سه نفر مسلح بودند و من تنها و بی اسلحه، ترسیدند و تسلیم شدند و زمانی که میخواستم دیده بوسی کنم، بیشتر ترسیدند.»
آنها گفتند:« در دوره آموزشی به ما گفته بودند، پاسداران خمینی(ره) افرادی قوی هیکل با ریشهای بلند و چشمهای درشت و قرمز و خونخوار وآدمخوارند. ما وقتی او رادیدیم، همه آن مشخصات را داشت. از ترس و وحشت که ما را نخورد، تسلیم شدیم.»
189
در آن نشست به سجودی گفتم: «انشاءالله که شهید نشوی. یک تابوت کفایت قد وهیکل رشید تو را نمیکند.»
سپس سجودی، علی خداداد و صمد اسودی گفتند: «بارانی نور بالا میزنی. این عملیات شهید میشوی.»
طبق معمول، مزاحی کردم و گفتم: «بادمجان بم آفت ندارد. ولی شما در این عملیات شهید میشوید و در تشییع جنازهتان شرکت و در مراسمتان سخنرانی میکنم.»
این چنین شد که سجودی در عملیات خیبر و اسودی در عملیات بدر شهید شدند و علی خداداد هم بعدها شهید شد. جنازه شهید سجودی در منطقه ماند. سالها بعد پیکر شهید در زادگاهش آرام گرفت. در تشییع جنازه شهید اسودی و خداداد شرکت و در مراسم آنها سخنرانی کردم.
وقتی عملیات تمام میشد، بسیجیها به شهرهایشان برمیگشتند. بعضیها کشاورز، دانشآموز، دانشجو، معلم بودند. کار و زندگی داشتند و میرفتند. ما هم دوباره باید برای گردانها، نیرو میگرفتیم و برای عملیات آماده میشدیم. ستاد عقبه لشکر 25 کربلا در دانشگاه شهید چمران اهواز بود، ولی محل استقرار نیروها در اردوگاه شهید بیگلو و بعدتر، هفتتپه بود. به آنجا رفتیم تا گردانها را سازماندهی کنیم. نیروهای بسیجی بعد از عملیات، تسویه حساب کرده بودند. از آنجایی که قبلاً در سپاه گنبد و مینودشت فرماندهی کرده بودم در نمازجمعهها و مساجد و اماکن دیگر برای سخنرانی دعوت میشدم.
190
در کجا سخنرانی میکردید؟
در شهرهای گنبد، آزادشهر، مینودشت، در نمازجمعه و مسجد سخنرانی میکردم. از عملیاتها خاطره میگفتم. شهدا را تشییع میکردیم و بعضاً سخنران مراسم شهدا بودم. بعد از طرف لشکر دوباره به منطقه سه که پادگانهای آموزشی آنجا بود، فرستاده میشدم. بسیجیها بعد از طی دوره آموزشی، یک هفته مرخصی میرفتند تا پس از استراحت، دوباره بیایند و اعزام شوند. این مرحله ریزش زیادی داشت و بعضیها دیگر برنمیگشتند. برای جلوگیری از این اتفاق به نمایندگی از لشکر سخنرانی میکردم و همانجا هم تبلیغ گردان خودم را میکردم. میگفتم: «بیایید آنجا منتظرتان هستم.». با بچههای پرسنل لشکرمان یک رفاقتی داشتم. به محض اینکه نیروها میرسیدند، نیروهای اول را میگرفتم و گردان را سازماندهی میکردم. در یکی از این ایام قرار شد، نیروهای کادر عقبه سپاه، به جبهه بیایند. تعدادی از نیروهای منطقه سه را آورده بودند. پاسدارها نه اینکه نخواهند به جبهه بیایند، همیشه داوطلب بودند. منتها ایندفعه بخشنامه کرده بودند و نیروها تقریباً گرفته و مکدر بودند. به همینخاطر گردانهای دیگر، حاضر نبودند که اینها را به کار بگیرند، مسوول پرسنلی گفت: «تعدادی پاسدار آوردهایم. کمی ناراحتند و کسی هم تحویلشان نمیگیرد.»
اطلاعاتی از این چند نفر به دست آوردم. با مسوول پرسنلی و یکی دو تا از بچهها، نزدشان رفتم. در میانشان فردی به نام آقای احمد ذبیحی بود که قبلاً سابقه فرماندهی گردان را داشت. گفتم: «احمد ذبیحی کیست؟»
جلو آمد و سلام علیک کردیم و بقیه را هم صدا کردم و گفتم: «آقا بیایید به صف بشوید، کارتان دارم.»
191
به مسوول پرسنلی گفتم: «همه این چند نفر را به من بده.»
گفت: «بقیه فرماندهان، تمایلی برای بهکارگیری این برادران ندارند. بعدها برای ما مسئلهساز میشوند. هر روز مرخصی میخواهند.»
ـ با اینها کار میکنم.
وقتی همه نیروها به خط شدند. گفتم: «هر کس که سابقه فرماندهی دارد، از دسته تا گروهان و گردان. بیاید سمت راست.»
هیچ کدامشان نیامدند. در حالی که قبلاً لیست را دیده بودم و سوابقشان را میدانستم که بین آنها فرمانده دسته و گروهان هست. گفتم: «همینجا قول میدهم که شما را به محض پایان مأموریت تان، ترخیص کنم. نگران نباشید از اینکه فرمانده بشوید و فکر کنید اجباراً شما را نگه میداریم، نه! چون جبهه نیروی باانگیزه میخواهد. نیروی با روحیه و داوطلب میخواهد.»
بالاخره با این چند نفر صحبت و توجیهشان کردم. گفتم: «حالا آنهایی که فرماندهاند، بیایند سمت راست.»
چند نفریشان آمدند. اسمهایشان را نوشتم و آوردم.
192
دلیل اینکه میخواستید در گردان شما باشند، چی بود؟
چون نیروهای کادر از نظر آموزش و ماندگاری در جبهه، مزیت بیشتری داشتند. آن زمان توی گردان بیست طلبه داشتیم که به دلیل شهادت عدهای از روحانیون در عملیاتها و کمبود نیروی تبلیغاتی تا مدتی، حضور طلبهها در عملیاتها ممنوع شده بود اما طلبههای گردان ما با لباس بسیجی آمده بودند و ما هم نسبت به ماهیت آنها بیخبر بودیم. چند تا دبیر، یکی دو نفر هم مهندس شیمی. بچههای خیلی باصفا و یک گردان خیلی بزرگ و 124 نفر کادر پاسدار هم داشتیم. با تجربهای که داشتم، معتقد بودم که خط را باید نیروهای ویژه بشکنند. این دو تا دسته شروع کردند به آموزش و بازآموزی و آمادهشدن. بعد از نماز صبح اجباراً همه باید میآمدند، و هر روز صبح از تاریکی استفاده میکردم و با اینها میدویدم، نرمش میکردم، شعار میدادم جوّ خیلی خوبی داشت، همه بازآموزی و آماده شده بودند.
محل استقرارتان کجا بود؟
اردوگاه شهید بیگلو.
چه مدت آنجا، بچهها را آموزش دادید؟
تابستان و پاییز آنجا بودیم. قرار بود در عملیات آینده شرکت کنیم. برای آن آماده میشدیم.
برای کدام عملیات آماده میشدید؟
برای عملیات خیبر. در اینجا بیان یک خاطره را ضروری میدانم. چون قرار بود برای اولین بار درعملیات آبی خاکی وارد شویم و شرکت کنیم، فرمانده لشکر برادر کوسهچی، فرماندهان را به یک مهمانی در منزلش در دزفول دعوت کرد. بعد از پذیرایی طبق برنامه از پیش تعیین شده، به سد دز رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم که پشتیبانی لشکر، برای همه لباس و جلیقه تدارک دیده بود. برنامه برای تست فرماندهان و واکنش آن ها و میزان آمادگی وآشنایی با فن شنا بود. بچه های لشکر25 کربلا که از بچه های استانهای شمالی بودند، با شوق و شعف لباس شنا را پوشیدند. به طرف سد میرفتیم. ناگهان صمد اسودی به طرف یک تپه دوید و بالای تپه ایستاد وگفت: «من توی آب نمیآیم. ایندفعه میخواهم گردانم را به شکل کلاسیک و از راه دور فرماندهی کنم.»
193
هر چه بچهها گفتند: «آقاصمد بیا.»
گفت: «نه.»
به دوستان گفتم: «او را سرگرم کنید.»
با اشاره با طوسی و یکی دیگر ازدوستان تپه را دور زدیم و پشت اسودی که قد بلند و رشیدی داشت قرار گرفته و چند نفری او را گرفتیم. هرچه تلاش کرد، فایدهای نداشت. آقای راحمیپور از بچههای ستاد لشکر هم دوربین داشت. تندتند عکس میگرفت. آقا صمد را کنار آب رساندیم و با شماره سه او را به طرف آّب پرتاب کردیم. داخل آّب افتاد و پایین رفت بالا نیامد. دو سه نفرداخل آب پریدند و آقا صمد را از آب بیرون آوردند. گفتیم: «آقاصمد چرا شنا نکردی؟»
کمی خندید و گفت: «شنا یاد ندارم.»
بچهها با تعجب گفتند: «پس چرا نگفتی؟»
گفت: «گفتم. شما گوش نکردین.»
ما با هم همشهری بودیم تا آن روز نمیدانستم که شنا بلد نیست. درهمان لحظه شهید سجودی جلیقه را سر دست چپ گرفت و به دل سد زد. تقریباً تمام مدتی که در آب بودیم با یک دست بهطوری که یک سروگردن بیرون از آب بود شنا میکرد و نشان داد که مرد قویهیکل پرهیبت لشکر، ورزشکار همه فن حریفی است. روز خوش و پرخاطرهای را در کنار عزیزانی گذراندیم که تک تک آنها پرواز ابدی کردند و ما را در فراق خود سوزاندند. سرداران شهید محمدحسن طوسی، علی خداداد، حاج بصیر، نوبخت، صمد اسودی، عادل دادخواه، ابراهیمی.
194
بعد از اتمام دوره، تکلیف نیروهایتان چی شد؟
با تبلیغاتی که برای اعزام نیرو به جبههها کرده بودند، بچههای بسیجی با مأموریت سهماهه به جبهه میآمدند. از آنجا که بیشتر هم دانشآموز بودند و یا بعضیشان هم در جمعکردن محصول به خانوادههایشان کمک میکردند، بعد از اتمام سه ماه به مرخصی میرفتند. برای اینکه به مرخصی بروند به فرمانده گردانها فشار میآوردند. فرمانده گردانها هم برای کسب تکلیف و گرفتن پایان دوره بچهها به قرارگاه لشکر میرفتند و فرمانده لشکر هم برای اینکه این نیروهای آماده را از دست ندهد، با مرخصیرفتن این بچهها، مخالفت میکرد. برای حل این مشکل و بررسی مشکلات منطقه و جنگ، سمیناری برای فرماندهان سپاه در حسینیه منتظران شهادت برگزار کردند که برادر محسن رضایی سخنرانی داشت. یکی از مزیتهای فرماندهی برادر محسن رضایی این بود که در دفاع مقدس هر گاه دچار عدمالفتح یا چالش جدی میشدیم، ایشان با طرح و فکر تازهای بنبستشکنی میکرد. بعد از عملیاتهای خیبر و بدر در منطقه پیچیده هور، جنگ در محیط تازهای ادامه یافت. در منطقه آبی خاکی که موجب استفاده از تکنولوژی جدیدی چون پلهای خیبری و ماشینهای دوزیست شد. که ماشینها، باعث بازشدن راه آبها و عریضکردن آنها میشد. تربیت و آموزش نیروهای غواص، منجر به کارگیری بلم، قایق و وسایل دریایی در هور شد. این مقدمه ورود تخصصیتر سپاه در ادامه عملیاتهای بزرگ و غرورآفرین والفجر هشت و کربلاها بود. از جمله ابتکارات و خلاقیتها و نوآوریهایی بود که این فرمانده بزرگ، با ستاد و مشاورین ابداع کردند. در این سخنرانی برادر محسن رضایی از فردای امیدبخش و پیروزیآفرین سپاه پاسداران، با طرح ایجاد دانشگاه امام حسین(ع) که از فرمانده دسته تا فرمانده لشکرهای آینده در آن آموزش میبینند و تربیت میشوند، به همه فرماندهان حاضر روحیه تازهای بخشید. بنده هم که از ابتدای سپاه و مأموریتهای کردستان و دفاع مقدس نیاز به آموزشهای تخصصی را درک کرده بودم، بارقه امیدی را احساس کردم. همانجا تصمیم گرفتم، اگر زنده ماندم برای ادامه خدمت دانشگاه امام حسین(ع) را انتخاب کنم و این شد که شد.
195
بیشتر سخنرانیها در پایگاه منتظران شهادت انجام میشد؟
بله. بیشتر در حسینیه آنجا بود. بعد از اتمام سخنرانی از حسینیه که بیرون آمدم یکی از فرماندهان به دنبالم آمد و گفت: «آقا رحیم صفوی با شما کار دارد.»
به داخل حسینه برگشتم. دیدم آقارحیم و برادر کوسهچی کنار هم نشستهاند. پیش رفته و سلام کردم. کنار این دو نفر نشستم. آقارحیم گفت: «برادر کوسهچی میگوید شما میتوانید نیروهای بسیجی را نگه داری.»
گفتم: « لطف دارید من چه کاره هستم، که این نیروها را نگه دارم.»
ـ حالا ما خواهش میکنیم، شما این کار را بکنید.
ـ شما دستور بدهید، همه سعی و تلاشم را میکنم. با تبلیغاتی که شده به رزمندگان وعده سه ماهه دادند. اما الان بیشتر از سه ماهه که اینجا هستند. شما بگویید دقیقاً چند روز دیگر باید باشند که به آنها بگویم و تکلیفشان مشخص شود.
ـ بگو سه هفته دیگر باید باشند. اگر عملیاتی انجام شد که نیروی آماده داریم. اگر هم عملیاتی صورت نگرفت، به خانههایشان برمیگردند.
196
از این دو نفر جدا شدم. در چادر لشکر، جلسهای با فرمانده گردانها برگزار کردیم تا هرطور شده بچههای بسیجی را به مدت سه هفته نگهدارند. برادر خداداد، برادر اسودی بین بچهها نفوذ بیشتری داشتند. هر وقت اسودی از مصیبت اباعبدالله الحسین(ع) برای بچهها سخنرانی میکرد، گریهاش میگرفت و بچهها هم گریه میکردند. به خاطر ارادت برادر اسودی به اهل بیت(ع)، بچهها هم احترام خاصتری قائل بودند. به فرمانده گردانها گفتم: «ما از فردا در سه گردان که تبعیت و آمادگی بیشتری دارند، صبحگاه برگزار میکنیم. این سه گردان از بدو حرکت به تناسب و فاصله شعارهای اولیه را میدهند و با رسیدن به محل صبحگاه، فرماندهان دسته و گروهانها شعار «تا کربلا نگیریم، از جبهه برنگردیم» را سر میدهند. وقتی این سه گردان شعار بدهند، در روحیه دیگر بسیجیها تأثیرخوبی میگذارد.»
فردا صبح بچهها راه افتادند. آرام آرام شعارها را زمزمه کردند و در میدان صبحگاه مستقر شدند. با شعار دادن این سه گردان، دیگر گردانها که دوازده تا بودند همگی یکصدا شعارمی دادند «تا کربلا نگیریم، از جبهه برنگردیم.»
سپس برادر کوسهچی فرمانده لشکر، سخنرانی کرد. این برنامه یک عملیات روانی مثبت در بین نیروها بود. طوری که در این سه هفته، هیچکدام از بچهها برای مرخصی به فرماندههان خود مراجعه نکردند.
197
چه تغییراتی در لشکر انجام شد؟
تقریباً اواخر سال 1363 برادر احمدی، جانشین لشکر شد.
مراسم معارفه برای او داشتید؟
بله در جلسه شورای لشکر معرفی شدند. جلسهای برای بررسی وضعیت لشکر برگزار شد. در جلسات لشکر، همیشه سخنگوی بچهها بودم. اما از آنجایی که به نوعی معرفی برادر احمدی بود، همه بچهها خودشان صحبت کردند. نوبت که به من رسید، گفتم: «لشکر اخیراً اوضاعش مثل دوره آخر سلطنت قاجار شده است.»
منظورم از بیان طنز این بود که در ستاد لشکر، از وسایل نویی مثل ماشین و موتور استفاده می شد و در خطوط مقدم ماشین و موتور و وسایل کهنه بود. و به نوعی تذکری برای جلوگیری از رفاهزدگی بود.
اما از آنجایی که برادر احمدی با روحیهام آشنا نبود، بهتندی برخورد کرد. دیگر چیزی نگفتم تا جلسه تمام شد. بعد از جلسه، بقیه فرمانده گردانها پیشم آمدند و گفتند: «برادر بارانی ما با برادر احمدی بهخاطر این برخوردش همکاری نمیکنیم. نباید با شما اینطوری برخورد میکرد.»
به آنها گفتم: «نه. اشتباه از من بود. نباید با کسی که او را هنوز نمیشناختم این طور شوخی میکردم. او جانشین لشکر است. شما هم از این موضوع حرفی نزنید و همکاری کنید.»
198
با این برخورد اولیه و تندی که بین شما دو نفر ایجاد شد، چه تصمیمی گرفتید؟
تصمیم گرفتم تا مدتی از لشکر به مأموریت دیگری بروم، تا موضوع فراموش شود. بعد از مدتی خبردار شدم، سپاه به لبنان و سوریه نیرو اعزام میکند. به سیدکیا الحسینی که آن موقع مسوول ستاد ناحیه یا منطقه بود و بیشتر تلفنگرامها از طرف او میآمد، گفتم: «اگر نیرو میخواهید میروم.»
مدتی بعد هم فرصتی پیش آمد. فرمانده لشکر از مرخصی آمده بود. پیش او رفتم و گفتم: «اگر اجازه بدهید میخواهم از لشکر بروم.»
گفت: «چرا؟!»
ـ تصمیم دارم مدتی از لشکر جدا باشم.
ـ نه. اتفاقاً بررسی کردم میخواهم شما را به عنوان معاون لشکر معرفی کنم. چون دیگر فرماندهها از تو تبعیت دارند. شما نفر سوم لشکر باشید و به ما کمک کنید.
ـ ممنون. در نبود شما برخوردی بین ما و برادر احمدی پیش آمده که به صلاح لشکر نیست بمانم. او جانشین است و لازم است احترام و دستوراتشان رعایت شود.
هر طور بود توانستم برادر کوسهچی را راضی کنم. بعد به سراغ گردان رفتم و با همه نیروهایی که مأموریتشان تمام شده بود با آنها تسویه حساب کردیم و همه را فرستاده و با نیروهای تازه نفس جابجا کردیم.
199
شما دوباره برگشتید به گنبد؟
بله. چند روزی را در گنبد ماندم تا به نیروهای بسیجی در گنبد سر و سامان بدهیم.
دوبار کی دوباره به منطقه برگشتید؟
بله. قبل از عملیات بدر یکی از روزها باشگاه میرفتم. لباس پوشیده بودم و در حال نرمش و تمرین بودم. عادل دادخواه وارد سالن شد و بعد از احوالپرسی به من گفت: «بیا باهم برویم. کاری پیش آمده است.»
به او گفتم: «بیا کمی بنشین. تا کمی ورزش کنم. باهم میرویم.»
گفت: «نه. همین الان برویم.»
به چهرهاش که نگاه کردم مغموم بود. به او گفتم: «آقا چه خبر؟ آیا اتفاقی افتاده است؟»
ـ بلی. صمد مجروح شده است.
هنوز چند روز به شروع عملیات بدر مانده بود. به یاد آن روزی افتادم که صمد گفت: «این بار من وارد آب نمیشوم و گردانم را از خشکی هدایت میکنم.»
به دادخواه گفتم: »صمد شهید شده است؟»
200
سرش را به علامت تأیید تکان داد. تا خبر شهادت صمد را شنیدم سریع لباسم را عوض کردم و با عادل دادخواه به بیمارستان شهر رفتیم. در سردخانه پیکر رشید صمد اسودی که راحت خوابیده بود را دیدم. دستهایش چون دستهای اربابمان قطع شده بود. در تشییع جنازه صمد به قولم وفا کردم و در میدان اصلی گنبد کاوس سخنرانی کردم. و برای چندمین بار وقتی پیکرهای همرزمانم را به خاک میسپاردم پیکر او را هم به خاک سپردم. حاجمحمدعلی اسودی،پدر شهید صمد اسودی در مراسم او گفت: «صمد فدای علیاکبری(ع) حسین شد.»
و در ادامه هم گفت: »پسر کوچکم محمدعلی هم فدای علیاصغر(ع) حسین میشود.»
او به نقطهای هم اشاره کرد و گفت: »محمدعلیام به زودی در این مکان به خاک سپرده خواهد شد.»
محمدعلی هم کمتر از یکسال شهید شد و در همان نقطهای که پدرش اشاره کرده بود، آرام گرفت.
بعد از چند روز به منطقه برگشتم و در روز سوم عملیات بدر هم عادل دادخواه که جانشین صمد اسودی بود به او پیوست و داغش به دلم ماند. تا پایان عملیات بدر و بازگشت نیروها به گنبدکاوس در منطقه ماندم.
201
از گردان امام محمد باقر(ع) خاطرهای دارید؟
قبلاً گفته شد که گاهی بهعنوان نماینده لشکر برای سخنرانی و جذب بیشتر نیروها برای اعزام، به پادگان آموزشی چالوس میرفتم. تعداد زیادی از بسیجیان سلحشور استانهای خطه سبز شمال، دوره آموزشی اعزام به منطقه را طی کرده بودند. طبق روال بعد از طی دوره آموزشی، نیروها یک هفته به مرخصی میرفتند و سپس به لشکر اعزام میشدند. نیروهایی که اعزام اولی بودند به منطقه شمال غرب و کردستان برای کسب تجربه اعزام میشدند و نیروهای اعزام مجدد، به جنوب و لشکر 25 کربلا میآمدند. در مرخصی، نیروها ریزش داشتند و مأموریت من برای سخنرانی، تشجیع و تشویق، ایجاد انگیزه بیشتر حضور در عملیات آتی بود. در پایان سخنرانی که با شور و هیجان و تکبیر بسیجیان قهرمان و ولایتمدار شمالی همراه بود، آنها را به گردان امام محمد باقر(ص) که فرماندهاش بودم، دعوت کردم. این گردان به خطشکن شهرت داشت. به اهواز برگشتم و بعد از مدتی، بسیجیهای تازهنفس با اتوبوسها رسیدند. همراه پرسنلی و معاون گردان، به استقبال نیروهای پرشور تازه وارد رفتیم. در آن دوره به علت شهادت پی در پی فرماندهان گردان، مقرر شد تا هر گردان سه نفر فرمانده، جانشین و معاون داشته باشد که در صورت شهادت فرمانده، جانشین و بعد معاون، فرماندهی را به عهده بگیرند تا شیرازه گردان در حین عملیات از هم نپاشد. اسکندر مؤمنی و احمد ذبیحی در کنارم بودند. احمد ذبیحی در این دوره جانشینم بود. بیشتر امورات داخلی گردان، برعهده او بود و من درگیر امورات بیرونی و جلسات لشکر بودم. ایشان برای جلوگیری از اتلاف وقت نیروها برایشان کلاس گذاشته بود و در نمازها هم پیشنماز بود. یک روزی به بنده هم تعارف کرد که: «آقا برای بچهها کلاس گذاشتیم، شما هم بیایید کلاس بروید.»
202
من سابقه مربیگری موضوعات نظامی مثل تاکتیک، جنگ شهری، تخریب، اسلحهشناسی و... را داشتم. پرسیدم: «چه موضوعی کلاس گذاشتی؟»
گفت: «معادشناسی.»
او سابقه تحصیلات حوزه را داشت. گفتم: «من خودم در معادشناسی گیرم و درک نمیکنم چهطور آن را درس بدهم؟».
پایههای دوستی ما از آن روزها مستحکم و ریشهدارتر شد. وقتی نیروها را به خط کردیم، طبق لیست به سازماندهی پرداختیم. متوجه شدیم تعداد نیروها زیادتر از لیست است. چند بار نیروها را جابهجا کردیم و باز نشد. حدود هفده هجده نفر، اضافه میآمد.
مدتی گذشت. یک نفر از میان جمع نیروهای اضافه در حالی که لبخندی بر لب داشت، بلند شد. آنها طی این مدت نظارهگر بودند. ظاهراً مشورت کرده بودند که واقعیت را بگویند. او به نمایندگی گفت: «آقا ما نیروهای اعزام اولی هستیم که باید به کردستان میرفتیم. ولی با هم مشورت کردیم که به جنوب و گردان امام محمدباقر(ص) که شما برای ما سخنرانی و تبلیغ کردی بیاییم.»
این داستان ماست که در این لیست نیروهای اعزام مجدد جنوب نیستیم. با پرسنلی لشکر، هماهنگ کردیم و مشکل حل شد.
203
در دوره فرماندهی شما از برخوردتان با نیروهای بسیجی خاطرهای دارید؟
فرماندهان مرتب در صبحگاه، ورزش صبحگاهی، مانور و مراسم در میان نیروها و سنگرها حضور داشتند، تا از کم و کیف ارتقای آموزش و روحیه نیروها مطلع و باعث روحیه آنها گردند. در بازدیدهای اتفاقی از سنگرها، معمولاً به خاطرات و درد دل نیروها گوش میدادم. در یکی از بازدیدها یکی از سنگرها که شش نفر بودند از شغل و سن و تأهل و تجرد آنها سؤال کردم. پنج نفر متأهل و یک بسیجی مجرد بود. جوان خوشسیما و درشت اندامی بود. به مزاح گفتم: «میدانید که در سنگرهای جنوب مار و عقرب و رتیل تردد دارد، اگر هر یک به سنگر شما سری بزند، قطعاً آقای مجرد را نیش میزند.»
آنها خندیدند و من هم خداحافظی کردم. نیمههای همان شب یا شب بعد، سروصدایی شنیدم. از سنگر بیرون آمدم. آمبولانس جلوی سنگری بود و چند نیرو در حالی که دست و پای یک نفر را گرفته بودند، او را به طرف آمبولانس میبردند. نزدیک شدم ببینم چه خبر است؟ که همان جوان رعنای بسیجی مجرد سنگر دیدم که فریاد میزند در همان حال مرا دید و گفت: «برادر واقعاً راست گفتی. از بین همسنگریهایم این عقرب فقط مرا زد.»
دلداریش دادم که چیزی نیست. انشاءالله در بهداری آمپول ضدش را میزنند خوب میشوی.
204
وجود این حیوانات برای رزمندگان مشکلی ایجاد نکرده بود؟
معمولاً بعضی از رزمندگان، یک جعبه مهمات خالی به عنوان چمدان و یک کوله پشتی جهت قراردادن کتاب، وسایل همراه و ضروری خود داشتند. من هم یک کولهپشتی داشتم که گاهی به جای بالش، از آن استفاده میکردم.
طبق معمول روزهایی که کار زیادی نداشتیم و هوا خیلی گرم بود، چفیه را خیس کرده و روی صورتم میانداختم. تا با استفاده از نم آن، زمینه چرت عصرگاهی را فراهم کنم.
کولهپشتی را زیر سرم گذاشتم و آرام آرام آن را با سرم تنظیم کردم. در گوشه دیگر سنگر، آقای سیاهبالایی که درس طلبگی حوزه را با نوار کاست ضبط و دنبال میکرد، با یک نفر دیگری نوار درسی گوش میکردند. بحث، پیرامون مفاهیم کلمات عربی در ادبیات عرب بود. پیک گردان از در چادر وارد شد. دید که من زیر سرم پتو ندارم. رفت تا از چادر کناری، برایم پتو بیاورد. وقتی وارد شد فریاد زد: «مار ... مار.»
خیلی توجه نکردم. او دوباره گفت: «مار خطرناک.»
این بار با خودم گفتم: «احتیاط، شرط عقل است.»
205
سرم را که بلند کردم، متوجه ماری در سمت چپ صورتم شدم که در کمین و آماده تهاجم بود. ظاهراً حیوان برای رهایی از هوای گرم، به سنگر ما پناه آورده بود و برای مخفیشدن به داخل کولهپشتیام رفته بود. بعد از بلندشدنم، مار نیز از کوله خارج شد. اما آقای سیاهبالایی به مار حمله کرد و با قنداق کلاشینکف او را کشت. هر چه گفتم: «نزن. بگذار برود. او که به ما آسیبی نرسانده.»
گفت: «حیوان موذی را باید کشت.»
بعد از عملیات که به گنبد برگشتید. با توجه به علاقه شما به ورزش کاراته، آیا برای گسترش این ورزش در بین رزمندگان و جوانان گنبد کاری انجام دادید؟
بعدها که از مسوولین سپاه و هیئت کاراته گنبد شدم و در جلسات شرکت کردم، از مشکلات ورزشی و کمبودها مطلع شدم و به فکر انجام کار و راه حلی بودم. در جوار سالن ورزش قدیمی، زمین مسطح و بتونریزی شدهای بود، که جوانان برای شرطبندی والیبال، از آن استفاده میکردند. این مسئله به عنوان بزه و مشکل، در جلسه شورای امنیت شهر با مسوولیت فرماندار مرحوم آقای علی کردان، مطرح شد. به عنوان حل مسئله پیشنهاد دادم، در صورتی که فرمانداری بودجهای در اختیار بگذارد با هماهنگی سایر نهادهای انقلابی بر روی این زمین یک باشگاه اختصاصی کاراته خواهیم ساخت. فرماندار گفتند: «هزینه این باشگاه را چهقدر برآورد میکنید؟»
206
در آن جلسه مسوول بنیاد مسکن و بنیاد مستضعفان نیز حضور داشتند. از آنها سوال کردم: «چهقدر هزینه لازم است تا با کمک شما این باشگاه ساخته شود؟»
گفتند: «اگر یکصد هزار تومان باشد، مابقی را جبران خواهیم کرد.»
فرداشب آقای کُردان فرماندار گنبد، آقای محمد کاشانیان مسوول بنیاد مسکن، آقای شاهپور حیدری مسوول بنیاد مستضعفان را به باشگاه کاراته دعوت کردم. بعد از پایان کلاس، هنرجویان را دعوت به نشستن نمودم و مختصری سخنرانی کرده و آقایان را معرفی و نوید ساختهشدن باشگاه تازهای به همت مسوولین را به مربی و شاگردانش دادم. بعد از جلسه به همراه آقایان، کلنگ افتتاحیه پروژه را با سلام و صلوات به زمین زدیم. یکی از دوستان، خودش را نزدیک کرد و در گوشام گفت: «آقای بارانی آیا قصد کاندیداتوری دارید؟»
با خنده گفتم: «خیر. قصد ما، خدمت است.»
گویا قبل از این کلنگزنی، یکی دو بار کسانی که کاندیدای نمایندگی مجلس در شهرستان بودند، در این زمین نیز کلنگ زدهاند. طی یک قرارداد ساخت و ساز بین هیئت کاراته و بنیاد مسکن انقلاب اسلامی، کار ساخت باشگاه آغاز شد.
207
سال 1363 ـ آقارحیم صفوی مردی که همیشه و در همه حال با توکل به خداوند متعال، لبخندی بر لب داشت و شکست را هیچوقت نمیشناخت و به در آینده نوید پیروزی میداد.
سال 1362 ـ من و شهید حسین بصیر
برادر محمدحسن کوسهچی، فرمانده لشکر 25 کربلا
سال 1363 ـ ایستاده از راست: برادر راحمیپور، محمدحسن کوسهچی فرمانده لشکر 25 کربلا، خودم، حسین بابایی، احمدی
نشسته از راست: تقی مهری، علی خداداد، یوسف سجودی، صمد اسودی
سال 1363 ـ از راست: صمد اسودی، علی اکبرنژاد، خودم، حسین بابایی و علی خداداد
سال 1363 ـ صبحگاه لشکر 25 کربلا، فرماندهان لشکر از راست: راحمیپور، صمد اسودی، حسینعلی مهرزادی، احمدی، خودم و ابراهیمی.
سال 1363 ـ از راست: حسین بصیر، ــــ، خودم و آقای امانی
سال 1363 ـ صبحگاه گردان امام محمدباقر(ع)
سال 1363 ـ منطقه جنوب، کادر فرماندهان گردان امام محمدباقر(ع)، از راست: فرمانده گروهان یک: شهید خوشبصیرت، فرمانده گروهان چهارم: مرحوم حسینی، خودم، فرمانده گروهان سوم: صابری، جانشین گردان: احمد ذبیحی
سال 1363 ـ به صورت هفتگی جلساتی را به همراه صرف ناهار در چادر نیروهای گردان امام محمدباقر(ع) برگزار میکردیم تا اخوت و دوستیها بیشتر و بیشتر شود.
سال 1363 ـ یکی از نیروهای پایکار این سید بود که به بابای گردان معروف بود.
سال 1363 ـ گردان امام محمدباقر(ع)، برادرم شهید حیدرعلی بارانی و خودم
سال 1363 ـ عملیات بدر، پل خیبری، از راست: یوسف سجودی، خودم، علی خداداد و علینسب
سال 1363 ـ بزرگراه سیدالشهدا(ع)، به همراه تعدادی از رزمندگان
شهید عادل دادخواه، جانشین گردان امام حسین(ع)، که در سال 1363 و در عملیات بدر آسمانی شد.
حاج حسن جوشن، بمب روحیه رزمندگان؛ او با ایستگاههای صلواتیاش بچههای لشکر 25 کربلا را ، نمیگذاشت آنها لحظهای احساس خستگی کنند.
سال 1364 ـ بعد از پایان کلاس کاراته در جمع مسوولین و ورزشکاران در حال سخنرانی هستم. نوید زدن کلنگ ساخت سالن اختصاصی ورزش کاراته در گنبد کاوس را میدهم. یکسال بعد از این سخنرانی باشگاه ساخته شد. از راست: خودم، مرحوم حاجعلی کردان فرماندار گنبدکاوس، مرحوح حجتالاسلام قاجار مسول بنیاد شهید شهرستان گنبدکاوس، کریمی مسول بسیج سپاه، حیدری مسول بنیاد مستضعفان شهر گنبدکاوس و جمعی از ورزشکاران
[1]ـ سیدیحیی حسینی، درمان خیلی از دردها در زمان جنگ بود. رئیس ستاد و عنصر مؤثری بود. بچههای خط را به خوبی درک میکرد و ارتباط خوبی در منطقه داشت. گاهی اوقات که بین فرماندهان اختلاف سلیقه پیش میآمد، همه را به آرامش دعوت میکرد. او شخص بیادعایی بود که هیچ وقت پست و سمت، برایش ارزشی نداشت. به نوعی پدر معنوی همه فرماندهان بود. بعد از جنگ، او مسوول پشتیبانی لجستیک سپاه شد. (راوی)
[1]ـ پس از پایان دفاع مقدس یکبار او را دیدم و گفت: «یادداشتهایت را جمع کردم. یک کارتن است، چه کنم؟ از او خواستم که یادداشتها را بازگرداند، تا از آنها استفاده کنم.