یک قطره از هزاران

تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار دکتر محمد‌علی بارانی

یک قطره از هزاران

تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار دکتر محمد‌علی بارانی

یک قطره از هزاران
دکتر محمدعلی بارانی استاد دانشگاه
آخرین مطالب
۲۷ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۴۶

فصل ششم

بسم الله الرحمن الرحیم

 

فصل ششم:‌ فرماندهی عملیات سپاه گنبدکاوس

 

چرا تا حالا به فکر ازدواج نیفتاده بودید؟

اوایل ورود به سپاه، به شوخی زمزمه‌ای شنیده می‌شد که عمر یک پاسدار شش ‌ماه بیشتر نیست. به‌دلیل بحران‌ها و جنگ‌های داخلی و شروع جنگ تحمیلی که هر روز تعدادی پاسدار شهید می‌شدند، چندان به ازدواج فکر نمی کردم. از عضویتم در سپاه دو سالی می‌گذشت و جوی در سپاه حاکم شده بود که در کلاس‌های عقیدتی، پاسداران را به ازدواج تشویق می‌کردند. کم کم زمینه فکری و ذهنی ازدواج برایم به وجود آمد.

چطور با همسرتان آشنا شدید؟ چه جور خانواده‌ای بودند؟

یک روز به خواهر قنبریان، همسر شهید قنبریان گفتم: «فردی را می‌توانید پیدا کنید که از نظر عقیدتی و فکری با هم تفاهم داشته باشیم.»

‌همسر شهید قنبریان هم دختر خانم معلمی را که مربی بسیج نیز بودند و با سپاه همکاری افتخاری داشتند، معرفی کردند. پرونده‌ی او را برایم آوردند. پرسش و پاسخ های سوالات فرم گزینش ایشان، دقیقاً مثل جواب‌های من بود و دیدم چقدر از لحاظ عقیدتی و فکری به هم نزدیک هستیم. از خانواده ای مذهبی و اهل مسجد که در منزل‌شان چهل سال مراسم اربعین اباعبدالله الحسین(ع) را برگزار می‌کردند. که این رسم به یادگار از نذر پدر به جهت شفا گرفتن در ایام جوانی، توسط فرزندان خانواده و به لطف پروردگار هر ساله برگزار می شود. خانواده‌ای متشکل از چهار دختر فرهنگی و دو پسر.

134

 

 

فرزند بزرگ خانواده، علی‌اکبر فریور از مبارزین انقلابی علیه رژیم پهلوی در دانشگاه فردوسی مشهد در سال 1350 بود. اهل علم و عمل. از مقلدان امام ‌خمینی‌(ره) و از مریدان آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای بود. به دلیل فعالیت‌های سیاسی و مبارزات و تعقیب و گریز ساواک، تحصیلات ایشان، طولانی شد که پس از پیروزی انقلاب به اتمام رسانیدند. او، جزو اولین نیروهای انقلابی و خدمتگزار واقعی مردم بود. مسوولیت‌های شهرداری کاشمر و فرمانداری تربت حیدریه، کرج، زنجان، شاهرود، فردوس ... را در پرونده کاری خود داشت. سرانجام در سفر زیارتی به سوریه جهت زیارت حضرت زینب (سلام‌الله‌) در 41 سالگی دعوت حق را لبیک گفته و به برادر شهیدش پیوست. برادر کوچک‌تر او شهید محمد‌رضا، بسیجی مخلص و ایثارگری بود که وقتی برای اعزام ثبت‌نام کرده بود، خانواده گفته بودند: «صبر کن تا نتیجه کنکور دانشگاهت بیاید، بعد برو.»

در جواب و در کمال ادب گفته بود: «من در دانشگاه امام حسین(ع) قبول شده‌ام.»

منظورش اعزام به جبهه بود و سرانجام قبولی او در دانشگاه ارباب، با شهادتش قطعی شد. خواهران همسرم نیز همه فرهنگی بودند. از باجناق‌های عزیزم حاج آقای اسماعیل یازرلو از فرهنگیان بازنشسته که شرکت در جبهه جنوب و کردستان را در پرونده افتخار خود دارد. حاج آقای علی چوپانی مرد صحنه‌های انقلاب و کارآفرین عزیز و خستگی‌ناپذیر و دکتر رمضان حسن‌زاده استاد فرهیخته دانشگاه، یاد می‌کنم که طی سالهای فامیل‌شدن هم‌چنان برادرانه و دوستانه در کنار هم قرار داریم.

135

 

 

اولین بار کجا با همسرتان، دیدار کردید؟

اولین دیدار ما در منزل شهید قنبریان انجام شد و اولین صحبت‌هایمان، همان‌جا انجام شد. بعد از ملاقات با خانم و اعلام رضایت ایشان، با خانواده‌شان هماهنگی شد.تا در تاریخ معین شده به خواستگاری برویم.

مراسم خواستگاری‌تان کی بود؟

در بیستم شهریور سال 1360 بود. مراسم، خیلی ساده و صمیمی برگزار شد و مهریه او هم بر اساس نگاه اسلامی و انقلابی، بسیار ناجیز انتخاب شد. بعد از اینکه پاسخ مثبت خانواده‌اشان را گرفتیم تاریخ عقد را مشخص کردیم.

عقد شما چه تاریخی بود؟

روز 1/8/1360 با حضور والدین و تعدادی از فامیل و دوستان و همکاران و بسیار ساده و انقلابی انجام شد. کل خرید ما برای مراسم عقد، یک حلقه نهصد تومانی بود. مراسم عروسی هم برگزار نکردیم. بعد از یکی دو ماه با مختصر امکانات و تهیه خانه اجاره‌ای، زندگی ساده خودمان را شروع کردیم.

اولین برنامه‌تان بعد از ازدواج چی بود؟

حدود هجده روز از ازدواج ما می‌گذشت که به اتفاق برادر صوفی، مسوول لجستیک و برادر محمودی، مسوول روابط عمومی سپاه گنبد عازم جبهه‌های غرب، میانی و جنوب شدیم. روزی که راهی جبهه شدم به همسرم گفتم: «چیز زیادی از مال دنیا ندارم که مهریه شما را بدهم. حلال کنید.»

136

 

 

او هم از پنجاه هزار تومان مهریه، نصف‌اش را بخشیدند. این مأموریت جنبه سرکشی به مناطقی را داشت که نیرو اعزام کرده بودیم و از مناطق و جبهه‌های کردستان، شروع کردیم و پس از آن برای کشف کمبودها و ضرورت پشتیبانی و اعزام مجدد نیرو به جبهه میانی و جبهه جنوب رفتیم. به جبهه میانی که فرمانده آن از دوستان سابق بود، رسیدیم. قرار شد برای اطلاع از کم و کیف جبهه به دیدگاه‌های خط مقدم برویم. برای جلوگیری از ازدحام، تقسیم شدیم. بعد از نماز صبح به همراه دیده بان به دیدگاه رفتیم که مشرف بر منطقه‌ای باز و مسلط بر جبهه نیروهای عراقی بود. هوا تاریک بود. منتظر شدیم تا هوا روشن شد. کم کم نیروهای عراقی از خواب بیدار شدند و مشغول تهیه چای و صبحانه شدند. بدون ترس و بی‌محابا با دست خالی در رفت و آمد و گشت و‌گذار بودند. به دیده‌بان گفتم: «چرا این‌ها را نمی‌زنی؟ چرا برای خط دشمن درخواست آتش نمی‌کنی؟»

‌به آرامی گفت: «تأکید شده هیچ کاری و حرکتی جز تهیه گزارش روزانه نداشته باشم.»

شب به قرارگاه برگشتیم. فرمانده محور جلسه‌ای گذاشت و از ما راجع به آن‌چه دیده بودیم نظرخواست. گفتم: «آن‌چه ما دیدیم دیر یا زود عراقی‌ها به شما شبیخون خواهند زد. باید فکری کنید و برنامه یک عملیات را تدارک ببنید».

گفت: «تا چند وقت پیش فردی به‌عنوان علی چریک با شصت نفر نیرو از تهران آمده بود. او هر از گاهی به نیروهای ارتش عراق شبیخون می‌زد و عراقی‌ها از وحشت عملیات‌های او جرأت ابراز وجود، حضور و خارج شدن از سنگرهای خود را نداشتند. از وقتی مأموریتش تمام شده و رفته، عراقی‌ها جرأت پیدا کرده‌اند و جولان می‌دهند.»[1]

137

 

 

گفتید که برادر همسرتان شهید شده است؟ کجا شهید شد؟ خاطره‌ای از او دارید؟

محمد‌رضا فریوردوست عزیز بسیجی‌ام بود. عزیزی که از پانزده سالگی به دنبال جلب رضایت پدر، جهت اعزام به جبهه‌های نبرد بود. ازدواج ما نیز در ایجاد علاقه و اشتیاق او به اعزام جبهه، بی‌تأثیر نبود. پسری مهربان، خوش‌اخلاق، با ادب و خدمتگزار پدر و مادر بود. از سن تکلیف، پایبند رعایت مسائل شرعی و احکام دینی بود. عضو پایگاه بسیج مسجد حجتیه و کتابخانه بود. کتاب‌های بسیاری از جمله کتب شهید مطهری را مطالعه و در پی خودسازی بود. از کودکی به خاطر رعایت حال دوستان طبقه کم درآمد جامعه، ازپوشیدن لباس‌های نو خودداری می‌کرد. پدرخانم بنده که به تحصیلات فرزندان بسیار اهمیت می‌داد، شرط اعزام محمدرضا را که از پانزده سالگی آرزوی حضور در جبهه را داشت، منوط به گرفتن دیپلم نموده بود. او نیز برای آماده‌شدن جهت اعزام، سعی در خودسازی و افزایش تجارب نظامی داشت. به هر حال پس از کسب دیپلم و پشت سر گذاشتن امتحان کنکور که در آن سال‌ها دو مرحله‌ای برگزار می‌شد، نزد پدر رفته و امضای رضایت‌نامه اعزام به جبهه را درخواست می‌کند‌. او هم بدون هیچ ممانعتی، به وعده خود عمل کرده و رضایت‌نامه را امضا می‌کند. بعد از طی دوره آموزشی در منطقه سه به جبهه کردستان اعزام و در محور جانوران در مقر کماسی مریوان مستقر می‌شوند. این محور، بسیار حساس بود. هر روز نیروهای مقر کماسی برای تأمین مسیر، بر روی ارتفاعات منطقه تقسیم و مستقر می شدند. یک روز که از منطقه عملیاتی به ستاد تیپ در مریوان بازگشتم او را دیدم که کنار نگهبان در ورودی ستاد روی صندلی نشسته با یک کیسه البسه و یک اسلحه، منتظر من بود. احوال‌پرسی‌ گرمی کردیم. بعد از نماز و شام گفتم: «محمد آقا، برویم با شهرستان تماس بگیریم.»

در داخل سنگر مخابرات، با منزلشان تماس گرفتیم بعد از سلام و احوال پرسی با مادر خانمم، گوشی را به محمد آقا دادم. او با مادرش قدری صحبت کرد. منطقه سرد بود. در قله ها، برف آمده بود. او مرتب، سرفه می‌کرد. سرماخورده بود. به مادرش گفت: «شاید فرمانده یک هفته مرخصی بدهد، نظرتان چیست؟»

در گوشه‌ی سنگر مخابرات نشسته بودم و گفت‌وگوی شهید را با مادرش می‌شنیدم. مادرش گفت: «عزیزم تو که به پایان مأموریتت چیزی نمانده، تمام که شد بیا. مراقب خودت هم باش تا زودترحالت خوب شود.»

البته احتمال می‌دهم به خاطر مادر این پیشنهاد را داده بود تا اگر دلتنگ شده‌ مرخصی بیاید. با همدیگر خداحافظی کردند و ماهم قدری با هم صحبت کردیم. گفتم: «موضوع کیسه همراهت چیست؟»

گفت: «مقر ما روی قله خیلی سرد است. جیره زمستانی بچه ها را گرفتم. غروب که شد، دیدم بهتر است سری به شما بزنم.»

تشکر کردم. به او گفتم: «فردا به عملیات می‌روم. این وصیت‌نامه را داشته باش. اگر توفیق شهادت نصیب شد، آن را با خود به شهرستان ببر و به خانواده‌ام برسان.»

138

 

 

قبول کرد. فردا صبح از هم جدا شدیم. چند روز بعد شنیدم او و یک یا دو پیشمرگه مسلمان در قله به شهادت رسیده‌اند و یک رزمنده نوجوان بسیجی که از این معرکه درحین درگیری با پنهان‌شدن در پشت تخته‌سنگی نجات می‌یابد، شرح ماوقع را این‌گونه تعریف می‌کند: «ما برای تأمین جاده در قله مستقر بودیم. گروهک کومله که روز قبل در عملیاتی فرمانده‌شان کشته شده بود، برای انتقام‌گیری دست به این عملیات زده بودند. لابلای گوسفندان به محدوده ما نزدیک شده و شروع به تیر اندازی کردند. پیشمرگه‌ها دقایق اول به شهادت می‌رسند.‌ محمد‌رضا تا آخرین لحظه مقاومت کرده و از تمام فشنگ و نارنجک همراه خود نیز استفاده می‌کند. شجاعانه می‌جنگد و پیشنهاد اسارت را که از سوی ضدانقلاب به او در معرکه نبرد شده، نمی‌پذیرد.»

محمدرضا در 18 سالگی شهادت را آگاهانه انتخاب کرد و داغی دیگر بر ده‌ها داغ دلم افزود. من که وصیت نامه‌ام را به او داده بودم با دنیایی از حسرت چند روز بعد از مراسم تشییع و خاکسپاریش، توانستم بر سر مزارش بروم.

خاطره‌ای از اولین ماه‌های زندگی مشترک‌تان دارید؟

اولین روزهای آغاز زندگی، سفر زیارتی به مشهد مقدس داشتیم‌. هجده روز بعد، به جبهه رفتم. رفت و آمدهای من به مناطق جنگی هم‌چنان برقرار بود. دوچرخه‌ای داشتم که با آن به سپاه رفت و آمد می‌کردم. تصمیم گرفتم ماشینی بخرم تا با همسرم راحت‌تر بتوانیم مسافرت برویم. یکی از دوستان ماشین ژیان مدل 1359 زیتونی رنگی داشت که ده هزار تومان می‌فروخت. قرار گذاشتیم که دو هزار تومان به ‌عنوان پول پیش به او بدهم. مابقی را هم قسطی قولنامه را نوشتیم. روز بعد، فروشنده، ماشین را آورد که در مقر سپاه تحویل بدهد. من در سپاه گنبد، جلسه‌ای داشتم. در حال سخنرانی بودم که یکی از برادرها آمد و سوئیچ ماشین را به من داد. بعد از چند دقیقه برادری از مخابرات برایم تلفن‌گرام آورد. در آن اسامی چند نفر از برادران بود که باید خودشان را به تیپ 25 کربلا معرفی می‌کردند. از سپاه گنبد هم من دعوت شده بودم. سریع به یکی از پاسدارها گفتم: «این سوئیچ را ببر به آن آقا بده و بگو که بارانی سلام رساند و گفت ماشین را شما خودت ببر. عازم جبهه هستم و معلوم نیست کی برگردم. اگرهم شهید بشوم، مدیون شما می‌شوم».

139

 

 

چه تاریخی به جبهه اعزام شدید؟

برای عملیات رمضان تلفن‌گرافی از منطقه سه آمده بود که مرا برای اعزام به منطقه دعوت کرد. روز 19/4/1361 به جنوب رفتم.

قرار بود عملیاتی صورت گیرد؟

بله.

کدام عملیات بود؟

عملیات رمضان از سلسله عملیاتهای مشترک سپاه و ارتش بود، ‌که انجام می‌شد‌. چهار عملیات ثامن‌الائمه(ع)، طریق‌القدس، فتح‌المبین و بیت‌المقدس که با همکاری ارتش و سپاه انجام شد. عملیات رمضان در دو محور از کوشک تا شلمچه طبق برنامه‌ریزی شده،‌ با تیپ‌های 17 علی بن ابی‌طالب(ع)، 14 امام حسین(ع) و 25 کربلا از سپاه پاسداران و لشکر 21 حمزه از ارتش جمهوری اسلامی ایران و با پشتیبانی هوانیروز و توپخانه ارتش طراحی شد. این عملیات در ساعت نه و نیم شب آغاز شد. قرار بود در مرحله اول تا پشت شط و در مرحله دوم نیروها وارد بصره شوند. تیپ 25 کربلا با هفت گردان که دو گردان علی بن ابی‌طالب(ع) و گردان امام حسین(ع) به‌عنوان خط‌شکن وارد عمل‌ شدند. پس از شکست‌های پی در پی ارتش عراق با استفاده از جنگ مهندسی و ایجاد موانع و میدان گسترده باعث شد که گردان امام حسین(ع) با برخورد به معبر مین پیشروی آن کند شود. در نهایت‌ تیپ 25 کربلا که به تازه‌گی تشکیل شده بود و مشکلاتی به لحاظ ساختاری داشت و به دلیل نداشتن ادوات زرهی با همه رشادت و شجاعت بسیاری که به خرج دادند توانستند مقداری پیش‌روی کنند و خط دشمن را به تصرف خود دربیاورند.

140

 

 

تیپ 14 امام حسین(ع) که با موانع کمتری برخورد کرده بود،‌ تا حد زیادی مأموریت خودش را به سرانجام رساند. با توجه به ضعف مهندسی و ایجاد خاکریز و پاتک‌های پی در پی عراق، خطوط دفاعی از هم گسیخته بود. سنگرهای مناسب در خط مقدم وجود نداشت. و نیروهای بسیجی خسته و تشنه به سنگرهای حفره روباهی اکتفا کرده بودند که با آتش شدید توپخانه دشمن تلفات زیادی از نیروهای خودی داده می‌شد. شش ساعت بعد از پایان عملیات پاتک شدید عراق باعث شد که تیپ امام حسین(ع) مجبور به عقب‌نشینی شود. تیپ کربلا هم در روزهای 23 و 24 تیر روزانه 200 زخمی داشته باشد؛‌ که ناشی از عدم انسجام خط و عدم حضور به موقع دستگاه‌های سنگین لودر و بلدوزر برای تقویت و ایجاد سنگرها و خاکریزهای مناسب بود. در عصر روز 24/4/1361 برادر بیگلو از مربیان و مدیران شایسته آموزش منطقه سه که در خط حضور داشت، بر اثر ترکش توپخانه به شهادت رسید. ساعت هشت و نیم شب بود که نیروهای خودی به عراقی‌ها تک زدند و توانستند در حدود 12 تانک را شکار کنند و تعدادی از نیروهای عراقی را کشته و آن‌ها را مجبور به عقب‌نشینی کنند. بعد از این حمله، در ساعت ده شب بود که توپخانه عراق دیوانه‌وار جبهه ما را زیر آتش گرفتند که همه متوجه گاز شیمیایی شدند. اما با همین عملیاتی که نیروهای ما انجام دادند روحیه‌ی بالایی گرفتند.

عملیات چطور پیش رفتند؟

در مرحله سوم عملیات، ‌25/4/1361 صبح و بعد ازظهر دو پاتک سنگین از طرف عراقی‌ها ایجاد شد که با آمادگی نیروهای خودی هر دو پاتک خنثی شد. ساعت هشت و نیم امشب باز نیروهای خودی به خط دشمن حمله کردند و بیش از چهل تانک به آتش کشیده شد و تعدادی از نیروهای بعثی به هلاکت رسیدند. نیروهای ما بعد از سه،‌ چهار روز از عملیات پی در پی خسته و تشنه در زیر آفتاب گرم و خشک خوزستان و آتش شدید دشمن تثبیت خط کردند و به حالت پدافند درآمدند.

141

 

 

خاطره‌ای از این عملیات دارید؟

در 21/4/1361 یک روز قبل از شروع عملیات ساعت هشت شب از اهواز به پایگاه برمی‌گشتیم. سوار یک خودروی وانت بودیم نوجوان شانزده،‌ هفده ساله‌ای که لهجه شیرین اصفهانی داشت. توی راه گفت:‌ «کی این حمله تمام می‌شود که من به ده‌مان برگردم؟»

به او گفتم: «این حمله آغاز حملات دیگر تا جنوب لبنان است.»‌

گفت:‌ »ما از بس اینجا ماندیم خسته شدیم.»

ـ‌ چند روز اینجایی؟

ـ سی روز می‌شود که اینجا هستم.

به نظرم آمد این برادران شوری که دارند از عدم برنامه و کلاس‌های آموزشی خسته و کسل می‌شوند.

بعد از آن به گنبد برگشتید؟

بله. بعد از اینکه عملیات تمام شد برای ادامه مأموریت در سپاه به گنبد برگشتم تا نیروهای جدیدی برای سازماندهی جذب کنیم.

این افراد را برای چه‌کاری سازماندهی می‌کردید؟

معمولاً قبل از هر عملیات، نیروها و افراد به لشکر فراخوان می‌شدند، تا برای شرکت در عملیات بعدی آموزش ببیند.

142

 

 

تا شروع عملیات آیا در پادگان مشغول آموزش هم بودید؟

بله در جنوب پادگان شهید بیگلو برنامه آموزشی که توسط آقای حق‌جو برنامه‌ریزی شده بود را اجرا می‌کردیم. او از نیروهای انقلابی و مؤمن ارتش بود که به سپاه پاسداران مأمور شده بود.

چه کلاس‌هایی داشتید؟

کلاس‌های تاکتیک، دیده‌بانی، کار با قطب‌نما و دوره‌ی آموزش فرماندهی و اخلاق و احکام اسلامی برگزار کردند.

بعد از این‌که دوره برگزار شد چه مأموریتی به شما واگذار شد؟

 بعد از آموزش جلسه‌ای گذاشتند و گفتند همه نیروها را ارزیابی کرده‌اند. قرار است همه شما را تقسیم کنیم تا به مقر لشکر‌ اعزام شوید.

به کدام منطقه اعزام شدید؟

بعد از چند روز به منطقه‌ی عملیاتی فتح‌المبین که لشکر در آن مستقر شده بود، اعزام شدیم.

در منطقه، چه برنامه‌ای برای نیروها داشتید؟

روز 21/10/1361 در کنار فرمانده تیپ دو، برادر سید کساییان، به‌عنوان جانشین مشغول به کار شدم. برای جلوگیری از حالت فرسایش نیروها، صبح‌ها برنامه‌ی ورزش و پیاده‌روی داشتیم. سازماندهی گردان‌های تیپ را شروع کردیم و به نیروها آموزش‌های لازم را دادیم. در آن منطقه، هنوز سنگرهای عراقی بود. میدان مین آن‌ها پاک‌سازی نشده بود. دور میدان مین، سیم‌خاردار کشیدیم. بارش باران، باعث جابه‌جایی مین‌ها شده و آن‌ها را توی شیب‌ها آورده بود.

143

 

 

بین شما و نیروهای عراقی هم درگیری بود؟

روز چهارشنبه 22/10/1361 ساعت سه بعدازظهر، سه هواپیمای عراقی از روی قرارگاه گذاشتند که با آتش ضدهوایی‌ها یکی از هواپیماها در منطقه مرزی منهدم شد.

در روز 27/10/1361 از ساعت دوازده الی سه بعد ازظهر هواپیماهای عراقی در ارتفاع کم حرکت و منطقه را بمباران می‌کردند.

سه‌شنبه 28/10/1361 دو مرتبه ساعت هفت و یک بار هم ساعت ده شب چند انفجار در منطقه رخ که مشخص نبود بمباران هوایی یا موشک زمین به زمین است. اما از آنجایی که هوا ابری و بارانی بود. حدس زدم که با این هوای نامناسب امکان پرواز نیست و موشک‌های زمین به زمین است.

برای این‌که هواپیماها منطقه را بمباران نکنند چه تدبیری دیدید؟

به علت اینکه قرارگاه شناسایی شده بود، قرارگاه را به یک منطقه دیگر جابه‌جا کردیم.

در این بمباران‌ها اتفاق خاصی هم رخ داد؟

در روز 1/11/1361، که روز جمعه بود و آقای زاهدی به نمایندگی دفتر حضرت امام بعد از نماز عصر در حال سخنرانی بود،‌ با حمله هوایی هواپیماهای دشمن سخنرانی ایشان ناتمام ماند.

چند روز مرتب هواپیماهای عراقی منطقه را بمباران کردند؟

چند روز مرتب صبح و بعدازظهر هواپیماهای عراقی طبق مأموریت تقریباً یک نقطه را بمباران می‌کردند. امروز در یک نقطه بمب خوشه‌ای ریختند که بمب خوشه‌ای به کوه اصابت کرد. معمولاً از ارتفاع بالا سهیمه آن روز را می‌ریخت که به شکل عادت درآمده بود. طوری این بمباران‌ها به ماشین‌های شن‌کش که جاده را می‌سازند شباهت دارد و ما به آن‌ها می‌گفتیم: «هواپیماهای شن‌کش.»

144

 

 

نیروهای‌تان هم مجروح شدند؟

‌یک روز در سنگر بودیم که سر و صدایی بلند شد. از سنگر بیرون رفته و از یکی از نیروها پرسیدم: «چی شده؟»

با اضطراب گفت: «یکی از بسیجی‌ها توی میدان مین رفته و مجروح شده.»

آمبولانس را آوردند و به سمت میدان مین رفتیم. به کمک یکی از بچه‌ها، مجروح را سوار آمبولانس کرده و به عقب انتقال دادیم. مدتی در منطقه بودیم تا آمادگی کامل برای عملیات پیش رو را برای یگان‌ها، برنامه‌ریزی و اجرا کنیم. عملیات والفجر مقدماتی، با حضور تمامی لشکرهای سپاه پاسداران در منطقه فتح‌المبین در محور ‌جنگل امقر‌ در ساعت 21:45 شب مورخ  17/11/1361 آغاز شد. یگان‌های زرهی چراغ روشن و با سر و صدای زیادی جلو می‌رفتند. لشکر ما قرار بود در مرحله دوم از خط عبور کرده و به طرف العماره و بصره برود. با سیدمحمد کسائیان نفر بر زرهی را در جایی مستقر کردیم و نقشه منطقه را باز و بی‌سیم فرماندهی را روشن کردیم تا در جریان عملیات باشیم. تا برای مرحله دوم با آشنایی از وضعیت و آمادگی کامل وارد بشویم. عملیات در ساعت نه و نیم شب آغاز شد.  لشکر 31 عاشورا و تیپ امام حسن(ع) و یکی‌، دو یگان دیگر مأموریت عملیات خط‌شکنی داشتند. با فرصتی که ارتش عراق از عملیات فتح‌المبین داشت منطقه را با ایجاد کانال‌های وسیع و میدان‌های مین وسیع، و کانال‌های پی‌در پی مجهز و مسلح کرده بود. به طوری که آن شب هر چی نیروها تلاش کردند کمتر موفق شدند که از میدان مین عبور کنند. بچه‌های تیپ لشکر عاشورا که به زبان ترکی حرف می‌زدند حکایت از آتش شدید دشمن و میدان‌های مین سخت داشت. بعضی از یگان‌های دیگر مسیر را گم کرده و به کانال‌های منتهی به کمین‌های ارتش عراق رفته بودند. هوا ابری بود و گاهی باران می‌بارید. پشتیبانی قوی آتش خودی ادامه داشت. ما تا صبح از طریق بی‌سیم عملیات را تعقیب کردیم. صبح به منطقه عملیاتی رفتیم و پشت خاکریزهای ایجاد شده با دوربین صحنه عملیات را رصد می‌کردیم.

145

 

 

به جز‌ نیروهای شما، از یگان دیگر هم نیرو بود؟

در همان منطقه، در کنار ما نیروهای سایر لشکرهای سپاه هم اردو زده بودند. یکی ازروزها با چند نفر از دوستان در بالای تپه های اردوگاه ایستاده بودیم. فردی آّفتاب سوخته که لباسی آفتاب سوخته‌تر و رنگ و رو رفته پاسداری بر تن داشت، با موتور از کنار ما گذشت. چهره‌اش نشان از تفکر و صلابت داشت. در دشت میشداغ به تنهایی می‌راند. مثل یک رزمنده معمولی. یکی از برادران همراه که او را می‌شناخت، گفت: «برادران می‌دانید او کیست؟»

گفتیم: «نه»

گفت: «برادر زین‌الدین، فرمانده لشکر علی ابن ‌ابی‌طالب(ع) است.»

‌به‌راستی که راه حکومت بر قلب‌ها در سپاه اسلام، تواضع و خلوص است نه تشریفات و ظاهر خالی از محتوا. فرماندهان سپاه تا پایین‌ترین رده، خود شناسایی خط و موانع را انجام می‌دادند و در شب عملیات، هم‌پای رزمندگان بودند. این راز پیروزی‌های بزرگ و شگرف بود.

فرماندهی منطقه سه، برعهده چه کسی بود؟

حمید حاج عبدالوهاب، فرمانده منطقه سه بود. ایشان، روحیه انقلابی و پاسداری داشته و از اخلاق بسیار خوبی برخوردار بودند. منطقه سه، هماهنگی سیاسی و فرهنگی استان‌های شمالی و لشکر 25 کربلا و پایگاهای شهرستان‌های شمال را برعهده داشت. محمدحسن طوسی که فرمانده عملیات منطقه سه بود، بعد از مدتی که در منطقه عملیاتی حضور داشت، به لشکر مأمور شد. مرا به منطقه سه فرا خواندند، تا جایگزین ایشان شوم. بعد از مرخصی به منطقه سه رفتم. طی جلسه‌ای، فرماندهی عملیات منطقه را پیشنهاد دادند. تشکر کرده و گفتم: «برای این کار، آمادگی لازم را ندارم. به قصد رفتن به جبهه، به این‌جا آمدم و نمی‌توانم فرماندهی عملیات را قبول کنم.»

146

 

 

آن‌ها هم گفتند: «باشد، شما برو با فرمانده منطقه که دستور انتخاب شما را داده، صحبت کن. اگر رضایت او را گرفتی می‌توانید به منطقه جنوب بروید».

به دفتر فرماندهی رفتم و توضیح دادم: «که قصدم از آمدن به منطقه سه، حضور در جبهه بود. حتی به شوق حضور در جبهه، از خانواده و دوستانم خداحافظی کردم.»

او هم قدری صحبت کردند و پس از اندکی تأمل گفتند: «به این شرط حرف شما را می‌پذیرم که به کردستان بروید و برای حل مشکل پراکندگی نیروهای منطقه سه، سازمان و تیپ رزمی در غرب تشکیل دهید.»

پذیرفتم و به مدت شش ماه به منطقه مریوان، مأمور شدم.

 در این‌جا لازم می‌بینم از مردان تدبیر، گذشت و فداکاری فرماندهان سخت‌کوش منطقه سه یاد کنم. برادر محمدی‌فر، فرمانده ناحیه مازندران و فرمانده قرارگاه عملیاتی حضرت ابوالفضل(ع)‌. مردی دریادل، کارساز و فرمانده‌ای موفق و با تدبیر در جهت هماهنگی مسوولین سیاسی، فرهنگی و نظامی خطه شمال بود. نگاه بلندی به ارتقاء و شناخت ظرفیت‌های نیروی انسانی منطقه داشت. اگر تربیت فرمانده، داشتن نیروی کیفی و یا ارتقای نیرو، منوط به ادامه تحصیل در دانشگاه یا پذیرش مسوولیت‌های بالاتر بود، بی‌دریغ دستور به آزاد‌سازی نیروها می‌داد. بارها از نیروهای تحت امر ایشان، اذعان این مسئله را شنیده‌ام و خود نیز اندک توفیق حاصل شده در مسیر علم و دانش را، مرهون همت بلند او می‌دانم و بر این همت درود می‌فرستم. برادر ناصر گرزین، از فرماندهان عملیات منطقه سه بود. در مدت مسوولیت ایشان، برنامه‌های عملیاتی بسیاری برای پاک‌سازی و ایمن سازی جنگل‌های شمال از لوث وجود ضدانقلاب اجرا شد. او انسانی پرتلاش و بی‌ادعا بود که سال‌های زیادی از عمر شریف‌شان را در مبارزات، مناطق عملیاتی و مراکز آموزشی از برنامه‌ریزی تا مربی‌گری، مصروف خدمت و تربیت کادر آینده سپاه نمود.

147

 

 

به همراه شما افراد دیگری هم بودند؟

به همراه برادر صمد اسودی و برادر حق‌جو راهی مریوان شدیم.

اولین برنامه‌تان چی بود؟

فرمانده سپاه مریوان، برادر حبیب‌‌الله افتخاریان بود. در کردستان او را دیده و اعلام مأموریت کردم. گفتند: «‌چند روز پیش، یک نفر دیگر هم مثل شما با حکم به این‌جا آمده بود، تا تیپ تشکیل دهد.»

بعد از کمی پی‌گیری فهمیدیم این شخص، برادر علی خداداد بوده است[2]. بعد از این‌که او را دیدیم، گفتم: «ظاهراً برای تشکیل تیپ آمده‌اید؟ ما هم همین مأموریت را داریم. چون شما زودتر از ما آمده‌اید، پیشنهاد می‌کنم شما فرماندهی را برعهده بگیرید. اگر صلاح بدانید بنده هم به ‌عنوان جانشین شما فعالیت می‌کنم. آقای اسودی هم که فرمانده گردان است مسوول آموزش شود و آقای حق‌جو هم همکار او باشد.»

برادر خداداد پذیرفت. کمی درباره اوضاع منطقه، باهم تبادل نظر کردیم و قرار شد برای آمادگی نیروها و تشکیل سازمان رزمی، اقدامات لازم صورت گیرد.

کدام ساختمان را برای استقرارتان انتخاب کردید؟

ساختمان نوساز بانک صادرات که خالی بود. نزد آقای محمدی‌پناه فرماندار مریوان رفتیم و گفتیم: «‌ما آمده‌ایم تا نیروهایمان را سازماندهی کنیم و یک تیپ تشکیل بدهیم.»

او گفت: «چه کاری از دستم برمی‌آید؟»

گفتم: «به یک ساختمان نیاز داریم تا مقر و ستادمان را آن‌جا تشکیل بدهیم. شما یکی از ساختمان‌های وابسته به فرمانداری را به ما بدهید.»

148

 

 

گفت: «این شهر را بمباران کرده‌اند و شهر خالی است. بروید هر ساختمانی را که می‌خواهید برای استقرارتان، انتخاب کنید.»

ساختمان نو و خالی بانک صادرات را که در کنار مرکز مخابرات شهر مریوان بود، با مشورت دوستان به عنوان مقر انتخاب کردیم. ستاد تیپ را در این ساختمان مستقر کردیم. شنیدیم حجت‌الاسلام و المسلمین عبادی امام جمعه زاهدان، برای بازدید به منطقه آمده است. او‌ را برای صرف ناهار و سخنرانی، به ستاد تیپ دعوت کردیم. با روی گشاده پذیرفت. آن روز پیرامون موضوع جهاد،‌ ایثار و شهادت سخنرانی مبسوطی ارائه نمود و ناهار را در خدمت ایشان صرف کردیم.

برنامه‌ بعدی‌تان بعد از انتخاب مقر چی بود؟

ایجاد ساختار، سازمان، استقرار، هماهنگی و تشکیل گردان‌های مرزی. چند گالن آب و لوازم مورد نیاز را آوردیم. سالن و اتاق‌های ساختمان را مرتب کردیم. اسلحه‌ی کلاش داشتیم آن را به دیوار آویزان کردیم تا همیشه جلوی چشمانمان باشد. قصد داشتیم بخش اداری، پشتیبانی و لجستیک را در همان ساختمان مستقر کنیم. شب هنگام هم برای تردد، از یک چراغ قوه یا فانوس استفاده می‌کردیم. ضدانقلاب‌ در شهر رخنه کرده بود. شهر خلوت و به‌هم ریخته و برق شهر نیز قطع بود. دو، سه شب که رفت و آمد ‌کردیم، ضدانقلاب‌ ما را شناسایی کرد و فهمیدند که افرادی در این ساختمان رفت و آمد دارند.

149

 

 

اقدامات شما برای مقابله با این افراد چی بود؟

با منطقه سه، ارتباط گرفتیم و از آن‌ها، نیرو و امکانات درخواست کردیم. طی چند روز اولین محموله امکانات با چند کامیون رسید. دو سه تا ماشین و یک اتوبوس نیروی بسیجی برای ما فرستادند. چند نفر از نیروهای کادر هم به همراه این نیروها به ما ملحق شدند.

مثلاً چه کسانی به شما ملحق شدند؟

افراد شاخصی برای مسوولیت‌های ارکان تیپ از منطقه سه مامور شدند. افرادی مثل علی‌ اکبرنژاد مسوول عملیات، حسین یاقوتی و حسین فاضل به‌همراه رضانژاد را به‌عنوان نیروی اطلاعات انتخاب کردیم و برادر انصاری هم به‌عنوان مسوول پشتیبانی و لجستیک نیروها، مشغول به‌ فعالیت شدند. در ضمن نیروهای بسیجی اعزامی به غرب هم از این تاریخ برای سازماندهی به تیپ، معرفی می شدند که در قالب گردان‌های استقراری، سازماندهی و در پایگاه‌های داخلی و مرزی برای پدافند و حفظ امنیت منطقه مریوان، به کار گرفته می‌شدند.

برای تیپ اسم هم انتخاب کردید؟

پیشنهاد اولیه ما، حمزه سیدالشهدا(ع) بود.

دلیل انتخاب این اسم چی بود؟

چون در منطقه کردستان، تیپ را تشکیل می‌دادیم و اهالی این منطقه هم از برادران اهل سنت هستند و به عموی پیامبر اکرم(ص) هم ارادت دارند، این اسم را انتخاب کردیم.

150

 

 

برای تشکیل ساختار و ثبت اسم تیپ، چه اقداماتی انجام دادید؟

با دفتر برادر ایزدی که فرمانده قرارگاه حمزه بود، تماس گرفتیم و قرار شد برای هماهنگی درباره اسم و ساختار تیپ، با او جلسه‌ای داشته باشم. از آن‌جایی که این تیپ زیر نظر قرارگاه حمزه مأموریت خود را انجام می‌داد، بنابراین باید از قرارگاه حمزه مشروعیت‌مان را می‌گرفتیم. از طرفی هم، هنوز مُهر و حکم نداشتیم. مسوول دفتر برادر ایزدی، به من گفت: «‌برادر ایزدی سلام رساندند. برایشان کاری پیش آمد و به قرارگاه مقدم رفتند و تا دو روز دیگر هم برنمی‌گردند.»

گفتم: «حالا چه‌کار کنیم؟»

ـ با بی‌سیم با او تماس می‌گیرم تا شما صحبت کنید.‌

با برادر ایزدی احوال‌پرسی کردم و گفتم: «امروز خدمت شما رسیدم و درباره اسم تیپ با شما قرار داشتم.‌»

‌ـ بله. اما کاری پیش آمده، اسم تیپ‌تان را چه می‌خواهید بگذارید؟‌

‌ـ پیشنهادم، حمزه سیدالشهدا(ع) است.‌

‌ـ نه ما می‌خواهیم یک لشکر به اسم حمزه سیدالشهدا(ع) برای کردستان تشکیل بدهیم، شما اسم دیگری انتخاب کن.‌

همان لحظه فکر کردم اگر الان برادر ایزدی گوشی را بگذارد تا چند ماه دیگر نمی‌توانم پیدایش کنم و این تیپ بی‌اسم می‌ماند، فی‌البداهه گفتم: «یک پیشنهاد جدید دارم.»

151

 

 

‌ـ بفرمایید.

‌ـ مالک اشتر خوب است؟‌

‌ـ مبارک باشد.‌

همین قدر ما صحبت کردیم و اسم تیپ از حمزه سیدالشهدا(ع) به مالک اشتر تبدیل شد.

در این مدت مرخصی هم نرفته بودید؟

خیر. با درگیر‌شدن به امور تشکیل و سازماندهی تیپ و استقرار ستاد آن و پی‌گیری سایر امور، فرصت رفتن به مرخصی پیش نیامد. بعد از این‌که کارهای اولیه تیپ مالک اشتر را انجام دادم، برای دیدن خانواده و دوستانم به گنبد رفتم. چند روزی در گنبد بودم و دوباره برای انجام وظایف محوله، به کردستان برگشتم.

تیپ چه وظیفه‌ای داشت؟

پدافند در ارتفاعات خط مرزی و تأمین امنیت منطقه مریوان، وظیفه اصلی تیپ بود.

از برخورد شما با ضدانقلاب خاطره‌ای دارید؟

یکی از شب‌ها که نیروهای ضدانقلاب‌ نمی‌دانستند برایمان نیرو و کمک رسیده، قصد ترور ما را داشتند. جلوی در ورودی ساختمان، سنگری برای مقرمان درست کرده بودیم و نگهبانی برقرار شده بود. ماشین های ما هم مقابل ساختمان پارک شده بود. نگهبان ما بسیجی میانسال هوشیاری بود. حین کشیک متوجه می‌شود که نیروهای ضدانقلاب‌ آمده‌اند. آن‌ها که یک‌دفعه نگهبان را می‌بینند، می‌روند پشت ماشین‌ها قایم می‌شوند و نقشه‌شان به هم می‌خورد. فکر می‌کردند که خیلی راحت بتوانند ما را بزنند. سرک‌ می‌کشیدند که در صورت غفلت نگهبان، نارنجک بیندازند و بعد هم سراغ ما بیایند. نگهبان آن‌ها را که می‌بیند، شروع به تیراندازی می‌کند. شب از نیمه گذشته بود ناگهان صدای رگبار مسلسل در داخل سالن به صدا درآمد. لحظه به لحظه صدا به اتاق ما نزدیک‌تر می‌شد. چهارنفری به سمت کلاشینکف آویزان به دیوار هجوم بردیم. هر کدام از ما یک قسمت از اسلحه را گرفته و به سمت خودمان می‌کشیدیم. ناگهان برادر علی خداداد قهقه‌ای زد. او یکی از ویژگی‌هایش این بود که وقتی خطری را حس می‌کرد، می‌خندید. خطر هر چه شدیدتر می‌شد، او بیشتر می‌خندید و خنده‌هایش به قهقه تبدیل می‌شد. طبق عادتش هم این‌جا شروع کرد به خندیدن. قهقهه بلندی زد که خواب از سرمان پرید. هر چهار نفر اسلحه را انداختیم و دست‌هایمان را زیر بالش‌هایمان بردیم. اسلحه‌های کمری‌‌یمان را برداشتیم و سریع داخل راهرو رفتیم و دیگر کلاشینکف کلاً فراموش شد.‌

152

 

 

نگهبان، نفس‌زنان گفت: «نیروهای ضدانقلاب بودند، اما فرار کردند.»

البته در سر چهارراه در تله ایست بازرسی نیروهای سپاه افتاده و دستگیر شدند. آن‌ها هم اعتراف کرده بودند: «که طی این چند روز که در شهر مأموریت گشت شناسایی داشتیم، متوجه حضور پاسدارها در آن‌جا شدیم. امشب هم آمده بودیم که ترورشان کنیم.»

شما چند مدت در کردستان بودید؟

مدت مأموریت ما شش‌ماهه بود.

شما در این مدت چه اقداماتی انجام دادید؟

یک روز به همراه دوستان به پادگان شهید عبادت ارتش که محل یکی از تیپ‌های لشکر بیست و هشت کردستان بود، رفتیم و قرار شد چند بلوک از ساختمان‌ پادگان را برای استقرار نیروهای تیپ ما واگذار کنند

خاطره‌ای از این مدت دارید؟

 بعد از ارتفاعات تته، پایگاهی داشتیم که یک گروهان از نیروهای‌ ما در آن‌جا مستقر بودند. موقعیت این پایگاه طوری بود که در طول بهار و تابستان، باید سوخت، غذا، امکانات و تسلیحات­شان را می‌بردند و نیروها را جابه‌جا و مستقر می‌کردند. چون مسیر ماشین رو نداشت.‌ اولین برف پاییزی که می‌آمد، رفت و آمد نیروها سخت می‌شد. یک روز که برای نیروها امکانات می‌بردند، یکی از نیروهای بسیجی که نوجوان شانزده، هفده ساله‌ای بود در حالی که یک کیسه برنج روی دوشش بوده، در شیبی که به طرف پایگاه می‌رفته سُر می‌خورد و با این برنج‌ها به کف دره می‌رود. دره هم که پر از برف بوده و امکان آوردن پیکر مطهر این شهید هم نبود. گاهی اوقات ارتفاع برف ته دره، تا چندین متر می‌رسید. کسی هم که در این منطقه شهید می‌شد، پیکرش می‌ماند تا فصل تابستان سال بعد که نیروهای امداد بیایند و انتقال دهند. چند روز بعد با بی‌سیم خبر دادند که یکی از بچه‌ها شب گذشته هنگام رفتن به دستشویی پایش سُر خورده و رفته ته دره. نیروها صبح طناب را بستند و با هزار بدبختی این بنده خدا را بالا کشیدند. این بسیجی خوش‌شانس، طوری سقوط کرده بود که آسیب جدی نمی‌بیند. نیروها که او را بالا ‌آوردند، یخ زده بود. به سختی و دردسر او را به بیمارستان می‌رسانند.

153

 

 

وقتی این خبر را شنیدم به برادران اسودی و حق‌جو گفتم: «این وضع نمی‌شود‌. دشمن وقتی از ما تلفات می‌گیرد تلخ و سخت است. ولی اگر طبیعت از ما تلفات بگیرد، این نشانه عدم مدیریت و فرماندهی صحیح ماست. این نیروها چه مشکلی دارند؟»

گفتند: «ظاهراً‌ مشکل، عدم وجود دستشویی است.»

فردا یکی، دو تا از این حلبی‌های پیش‌ساخته که برای کاسه توالت استفاده می‌شد، همراه بیل و کلنگ و دیلم برداشتیم و به­همراه یک راهنما راه افتادیم. البته قبل از این‌که راهی بشویم، برای این­که لو نرویم به آن‌ها فقط گفتیم: «تعدادی نیرو از مقر برای بازدید می‌آیند.»

بعد از دو ساعت پیاده‌روی وقتی به بالای ارتفاعات رسیدیم، هوا طوفانی شده بود و برف می‌بارید. یکی از نیروها که برای پیشواز آمده بود، گفت: «مراقب باشید به پایین سقوط نکنید. اگر اشتباهی بکنید در این طوفان به پایین دره سقوط می‌کنید. یک سمت ارتفاعات، مرز عراق است و نیروهای ضدانقلاب رزگاری‌ آن‌جا مستقرند، که اسیر می‌شوید. اگر هم به سمت دیگر سقوط کنید باید صبر کنید تا سال آینده که هوا گرم شود و جنازه‌هایتان را پیدا کنیم.»

ما هم گفتیم: «هر چه می‌خواهد بشود، ما آماده‌ایم. باید برویم.»

بعد از رسیدن به مقر و احوال پرسی کمی استراحت کردیم.

 هیچ‌کدام از نیروها نمی‌دانستند که کی هستیم و از کجا آمده‌ایم و کارمان چیست؟ بعد از نماز ظهر وقتی موقعیت را بررسی کردیم و جهت باد را تشخیص دادیم، قرار شد جایی را که دور نباشد و به همه سنگرها نزدیک باشد، برای ایجاد دستشویی انتخاب کنیم. بعد از انتخاب مکانی مناسب، سنگ‌ها را با دیلم می‌کندیم و روی هم می‌گذاشتیم. هوا به قدری سرد و گزنده بود که وقتی سنگی را روی سنگ دیگر می‌گذاشتیم، فوراً به هم می‌چسبید. وقتی کار به نیمه رسید، یکی از نیروها پرسید: «شماها از کجا آمدید؟»

154

 

 

ما هم به شوخی گفتیم: «از اداره آب و فاضلاب آمدیم و مأموریت داریم برای رزمندگان اسلام، سرویس بهداشتی بسازیم.»

این حرف ما را که شنیدند، همگی برای کمک آمدند و در عرض چند دقیقه، اتاقک دستشویی درست شد. فاضلاب را به بیرون وصل کردیم و کاسه را کار گذاشتیم. باچتایی هم، در موقت درست کردیم.

بعد از اتمام کار، یکی از نیروها فهمید که فرمانده‌شان هستیم و به دیگران خبر داد. بسیجی‌های مستقر در آن‌جا، خیلی عذرخواهی کردند و خواستند دست ما را ببوسند. می‌گفتند: «که چرا شما این کار را کردید.»

‌ گفتم: «ما صرفاً فرمانده اسمی نیستیم. کنترل و نظارت بر چگونگی امور و اطلاع دقیق از مسائل خدماتی و غیره جزء وظایف ما است. از این‌که سرویس بهداشتی نداشتید و این اتفاقات برای شما می‌افتاد، نگران شدیم.»

برای استراحت، وارد یکی از سنگرها شدیم. چراغ خوراک‌پزی را روشن کردند تا غذایشان را گرم کنند. پلاستیک روی سقف‌ سنگر به‌علت طولانی‌ماندن برف برروی آن، پوسیدگی داشت. گرمای چراغ که به سقف می‌رسید، مثل باران از بالا آب می‌چکید. ناچار چراغ خوراک‌پزی را خاموش کردند. سقف یخ زد و دیگر آب چکه نکرد. 

با این وضع از ما به بهترین شکل پذیرایی کردند.

‌شب موقع خواب رفتم با نگهبان، سلام و علیکی کردم و گفتم: «آقاجان تو برو بخواب. من نگهبانی می‌دهم.»

اسحله کلاشینکف‌اش را گرفتم. نوجوان بسیجی راضی نمی‌شد. اما چند دقیقه‌ای که با او صحبت و اصرار کردم، قانع شد و رفت. باد می‌آمد و برف‌ها را بلند می‌کرد و به صورت می‌زد. ظرف پانزده دقیقه بینی و گوش‌هایم بی‌حس شد. نیروهای بسیجی مستقر، دستکش داشتند‌ و عادت کرده بودند.

155

 

 

چه مدت در این منطقه بودید؟

بعد از شش ماه که تیپ را از لحاظ ساختاری و تشکیلاتی سازمان دادیم، جلسه‌ای با برادر خداداد و چند تن از دوستان برگزار کردیم و به این نتیجه رسیدیم که مسوولیت تیپ را به شخص دیگری واگذار کنیم و خودمان در جبهه‌های جنگ حضور پیدا کنیم.

اتفاق خاصی هم افتاد؟

اطلاعاتی به ما رسیده بود که عراقی‌ها درصدد هستند که یک یگان از نیروهایش را در ارتفاعات مرزی سورکوه مستقر کنند و منطقه مریوان را تحت آتش خود بگیرند. برای همین در روز 19/7/1362، ساعت هفت صبح به همراه جلال، به‌عنوان راه‌بلد که از نیروهای بومی بود و فرجی یکی از فرمانده گردان‌های تیپ حمزه سیدالشهدا(ع) قرار بود از ارتفاعات ملخ‌خور تا کانی‌خیاران را بررسی کنیم،‌ که آیا امکان استقرار نیرو وجود دارد یا خیر. که اگر داشته باشد از نیروهای فرجی در آنجا مستقر کنیم. در حدود نه ساعت راهپیمایی ما طول کشید. ظهر به یک محلی که به نظر می‌رسید محل بارانداز قاچاقچیان بود رسیدیم و یک برکه آب باران هم داشت. در کنار برکه وضو گرفتیم و نماز را خواندیم. بعد از خواندن نماز دوباره به راه خودمان ادامه دادیم. آب قمقمه‌امان تمام شده بود. به امید چشمه آب در مسیر بودیم که چشمه‌ای را پیدا نکردیم.

156

 

 

در عین پیاده‌روی حدود ظهر دو هواپیمای عراقی از بالای سرمان رد شدند وقتی رد پرواز آنها را دنبال کردیم دیدیم که شهر مریوان را بمباران کردند. آفتاب غروب کرده بود و هوا تاریک شده بود. خستگی و تشنگی امان‌امان را بریده بود. برادر فرجی که خیلی خوش‌سلیقه بود و هر زمان که می‌خواست بساط چایی را به راه می‌انداخت،‌عقب می‌ماند و تشنگی و خستگی بر او مستولی شده بود و از گروه عقب می‌ماند. دو،‌سه باری عقب می‌ماند و به او می‌گفتم‌:‌ «حرکت کن. نزدیکیم الان است که به پایگاه برسیم.»

چند باری این کار انجام شد. بار آخر که نشست. گفت: «شماها بروید من بعداً خودم می‌آیم.»

به او گفتم:‌ «‌حرکت کن. اگر اینجا بمانی یا گرگ‌ها تو را می‌خورند. منطقه ناامن است ممکن است اسیر ضدانقلاب ‌شوی.»

من هم وضع بهتری از آنها نداشتم. در تاریکی شب و به دور از چشم آن‌ها انگشتر عقیق‌ام را در دهانم می‌گرفتم و آرام زیر لب زمزمه می‌کردم‌:‌ «السلام علیک یا اباعبدالله(ع)». آنجا بود که معنای واقعی تشنگی و عطش برایم معنا و تفسیر شد. با هر سختی که بود فرجی با غیرت پاسداری راه را را ادامه دادیم و به پایگاهی رسیدیم. اولین لیوان چایی را که خوردیم؛ همه سختی‌ها و تلخی‌ها و تشنگی‌های راه فراموش شد.

در مقری که نیروهای ما حضور داشتند صمد اسودی در حال شستن لباس‌هایش بوده و با توجه به اینکه آدم نترس و شجاعی بود، به کار خودش ادامه می‌دهد و می‌گوید الان می‌روند. بعد از اینکه هواپیماها مقر تیپ را بمباران می‌کنند صمد مورد اصابت ترکش قرار می‌گیرد و مجروح می‌شود. شب که به مقر برگشتم، با به هم ریختگی مقر و اینکه وسایل‌ها و کتاب‌هایم مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود مواجهه شدم. سراغ صمد را از بچه‌ها گرفتم که گفتند: «صمد مجروح شد و او را به عقب منتقل کردند.»

157

 

 

 

 

 

 

میدان مین

 

 

سال 1360 ـ‌ امضایی که به عقد‌نامه‌ام زدم. پدرم در کنار عاقد نشسته و در حال ذکرگفتن، نظاره‌گر امضا‌کردن من است

 

 

حاج نصرت‌الله فریور، پدر همسرم همیشه با لباس اتوکشیده و ظاهری مرتب در صف اول نماز جماعت حضور داشت

 

 

مهندس علی‌اکبر فریور، برادر همسرم، که همیشه در صف تظاهرات و راهپیمایی‌های دوران انقلاب حضوری فعال داشت.

 

 

شهید محمدرضا فریور،‌ برادر همسرم، قبل از شهادتش وصیت‌نامه‌ام را در منطقه به او دادم تا اگر شهید شدم به دست خانواده برساند. او شهید شد و من جا مانده‌ام.

 

 

 

 

سال 1362 ـ تشییع پیکر شهید محمدرضا فریور، امامزاده یحیی بن زید گنبد‌کاوس

 

 

سال 1361 ـ‌ آموزش فرماندهی در منطقه جنوب

 

 


[1]ـ این داستان در ذهنم ماند تا روزی که بعد از عملیات والفجر چهار به قصد رفتن به لشکر در منطقه عملیاتی با شهید علی خداداد و شهید نژاد‌اکبر به همین منطقه که رسیدیم، شهید خداداد خاطره‌ای از عملیات‌های این منطقه را بیان کردند. که متوجه شدم علی چریکی که فرمانده محور از آن یاد کرد، همین علی خداداد خودمان است.

[2]ـ اسم او سبزعلی بود. بعدها اسمش را به علی خدادادی تغییر داد. در جلسات، اول اخلاق، رفتار، ادب و لبخند ‌او ما را جذب خودش کرد. آقای خداداد چهره ای انقلابی بود که با شروع حمله شوروی سابق به افغانستان، به آنجا رفت. چند ماه هم کار آموزشی و عملیاتی نموده سپس به ایران برمی گردد. در پادگان امام حسین (ع) مربی می‌شود. بعد، به پیرانشهر محاصره ‌شده اعزام می‌شود. او با تعدادی نیرو، به دستور آقا رحیم صفوی در قلب ضدانقلاب در ارتفاعاتی، هلی‌برد می‌شوند. یکی دو هفته در محاصره و بی‌ آب و ‌غذا می‌مانند و می‌جنگند تا اینکه محاصره‌ شهر، شکسته می‌شود. آدمی با این روحیات بود. (راوی)

۹۹/۰۶/۲۷
محمد علی بارانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی