فصل هشتم
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل هشتم: عملیات والفجر 6
بعد از اینکه مأموریت شما تمام شد، کجا رفتید؟
بعد از عملیات والفجر 4 لشکر 25 کربلا که در جبهه میانی منطقه چزابه معروف به هزار دره بود، قرار بود عملیات کند. سه نفری به همراه علی خداداد و نژاداکبر به طرف لشکر حرکت کردیم.
وقتی به منطقه میمک رسیدیم در پناه ارتفاعات که میگذشتیم، منطقهای را دیدیم که درختهای نخل داشت. در دامنه ارتفاعات علی خداداد یاد خاطرهای افتاد و آن را برایمان تعریف کرد: «سالهای قبل در سال 1359 با تعداد شصت نفر که در پادگان امام حسین(ع) آموزش دیده بودند در این منطقه اردوگاه زدیم و شبها، شناسایی میکردیم. هر از گاه از منطقهای جدید، به قلب دشمن نفوذ میکردیم. نیمه شب در حالت غافلگیری به آنها میتاختیم و به پایگاه باز میگشتیم. با توجه به وسعت منطقه، دشمن هنوز خطوط به هم پیوسته و میدانهای مین و کانال زیادی نداشت و مغرور از پیروزیهای اولیه بود. تجربه جنگ چریکی را نیز نداشت. در یکی از شبها که به یکی از پایگاههای دشمن رخنه کردیم، من در وسط پایگاه مراقب عملیات درگیری و پاکسازی بودم .به ناگاه یک استوار عراقی با لباس راحتی و زیرپوش از پشت مرا بغل کرد. مسلح و مراقب بچهها بودم ولی غافلگیر شده بودم. مرا بلند کرد و به زمین کوبید. بر روی سینهام نشست و گلویم را گرفت که خندهام بلند شد. قهقهه زدم. یکی از بچهها متوجه قهقههام شد و فهمید که اتفاقی افتاده است. به طرفم آمد و با یک رگبار، استوار عراقی را زد.))
166
با تعریف این خاطره یاد بازدید جبهه میمک سال 1359 و داستان علی چریک افتادم. حالا علی چریک معروف را شناختم. او کسی نبود جز مرد صبور، متواضع و کمحرف و خوشرو علی خداداد.
گرم گفتگو و خاطرات گذشته بودیم که به محل استقرار لشکر 25 کربلا در منطقه عمومی چزابه رسیدیم. در جغرافیای مناسبی گسترش داده شده بود.
تا آن زمان فرمانده لشکر برادر محمدحسن کوسهچی را که به جای مرتضی قربانی آمده بود، ندیده بودم. وقتی به طرف سنگر فرماندهی راهنمایی شدیم از دور پاسداری آراسته، ورزیده و با لباس مرتب دیدیم. موجب تحسین بود. برادر محمدحسن کوسهچی از دلاوران خطه جنوب و شهر قهرمان دزفول بود که کولهباری از تجربیات دفاع مقدس، در کسوت رزمنده و فرماندهی لشکر قهرمان ولیعصر(عج) خوزستان را در پرونده داشت. با خوشرویی ما را پذیرفت. از احوالات ما جویا شد. گفت: «کجایید شما؟ بیایید لشکر.»
ما هم اطاعت کردیم و خیلی زود دوستان خوبی شدیم. در این دوران یکی از توفیقاتم مطالعات مرتب و منظمی بود که بعد از نماز صبح داشتم. هرگاه به آیات و روایاتی پیرامون اخلاق فرماندهی، تصمیمگیری و مشاوره بر میخوردم آن را یادداشت و روزانه مرتب برای فرمانده میفرستادم.[1] در جلسات بعدی، فرماندهی یکی از تیپها را به علی خداداد واگذار کرد. مقرر شد من به فرماندهی تیپ سوم لشکر بروم و کار ما در لشکر شروع شود.
167
برای نیروها چه برنامهای داشتید؟
برنامه منظم ورزش صبحگاهی و راهپیماییهای شبانه و مانور عملیاتی برای رزمندگان داشتیم. نیروهای زیادی از منطقه سه گیلان و مازندران آمده بودند. نیروها را در اختیار تیپها قرار دادند، تا تیپها براساس ضرورت و طرح و برنامه و شناخت وارد عمل شوند. طبق برنامه در مرحله اول یک تیپ و در مرحله دوم دو تیپ عمل کنند. در این مدت برنامهریزی و تیپ را سازماندهی کردیم. یکی، دو تا مانور شبانه هم گذاشتیم و بچهها را آموزش دادیم. نیروها را شبانه چند راهپیمایی سنگین با تجهیزات بردیم و آماده عملیات شدیم. چون تجربه نشان داده بود هر چه بچهها بیشتر در مانور و راهپیمایی شرکت کنند، آمادگی فیزیکی خوب، سرعت عملیات بالا و تلفات پایینی خواهند داشت.
یکی دیگر از برنامهها، ارتقای معنوی روحیه رزمندگان و سخنرانی شخصیتهای روحانی، از جمله ائمه جمعه بود. امام جمعه شهرستان گنبدکاوس حجتالاسلام حاج حسین عمادی که برای سرزدن به جبهه آمده بودند. در میدان صبحگاه و حضور گردانهای تیپ و با دعوت ما سخنرانی حماسی نمودند. سخنرانی او با خطبه حضرت زینب(س) آغاز شد و با بخشهایی از نهجالبلاغه، ادامه یافت. سخنانی انقلابی و پرشور و هیجان که در روحیه رزمندگان بسیار تاثیرگذار بود. بعد از سخنرانی به سنگر فرماندهی آمدند. جلسهای با فرماندهان گردانها، گروهانها در حضور ایشان داشتیم. مقداری هدایا مثل رادیوهای کوچک، لباس گرم و پول نقد به ما دادند که آنها را بین گردانها تقسم کردیم. ایشان قبل از انقلاب، زحماتی را برای مبارزه با رژیم پهلوی کشیده بودند و متحمل زندان شده بودند. بعد از انقلاب، با تلاشهای ایشان، مصلای گنبدکاووس و درمانگاه و حوزه علمیه و بخشهای دیگر مجموعه مصلی ساخته شد.
168
چه نوع مانوری برای نیروها داشتید؟
با توجه به شباهت منطقه عملیاتی در جغرافیای شبیه به آن گردانها را در منطقه تقسیم کردیم و یک مانور مشابه به عملیات طراحی و اجرا کردیم. به طوری که همه سلاحها در آن استفاده شد. به طوری که در همه صحنهها به صورت کامل سلاحهای جنگی استفاده کردیم و خوشبختانه در آن مانور حتی یک نفر زخمی و تلفات ندادیم.
برای کدام عملیات آماده میشدید؟
عملیات والفجر 6.
عملیات والفجر 6 در چه منطقهای انجام شد؟
منطقه چزابه، که جغرافیای پیچیده و رودخانههای فصلی داشت. معمولاً عراق در این منطقه میدان مینهای گستردهای داشت. کف شیارها، محل عبور و مرور بود. ما در میدان مین، بعضی از نیروهای خوبمان را از دست دادیم. باران که میآمد چون منطقه رملی بود، مینها حرکت میکردند و جابهجا شده و گم میشدند. پیداکردن و شناسایی آنها سخت بود. با توجه به پستی و بلندیهای زیاد و شیارهای موازی و پیچیدگی زمین، مشکل ارتباط هم پیش میآمد.
عملیات والفجر 6، شامگاه دوم اسفند سال 1362 در منطقه عمومی چزابه، منطقه رودخانه معروف چیلات، هزار دره انجام شد.
169
از عملیات والفجر 6 خاطره دارید؟
روزهای اول عملیات تیپ یک، عملیات کرد ما در قرارگاه و کنار فرماندهان بیسیم بودیم تا جریان عملیات را دنبال کنیم و بهوقت مقتضی وارد عمل شویم. قبل از عملیات، بچهها را شناسایی میبردیم. یک روز قرار بود که با آقای خداداد و فرمانده گردانهایش، سه چهار نفری در قرارگاه برای دیدن اطلاعات دیدهبانی برویم و از آن دیدگاه، به منطقه نگاهی بیاندازیم. آن روز برای بازدید منطقه رفتیم. هنگام بازگشت یک لحظه ماشین که تویوتا بود، خاموش شد. جاده شنی بود. همگی پیاده شدیم. یک نفر در ماشین مانده بود. داشت جای پا پیدا میکرد. قدبلند و باهیبت بود. حس کردم که این آدم ترسیده است. کسی که از پشت وانت پایین نمیپرد حتماً در صحنه جنگ کم میآورد. باید همگی ماشین را هول میدادیم تا روشن شود. وقتی ماشین روشن شد به آقای خداداد گفتم: «آن آقایی که مشخصاتش اینطور هست، بهنظرم آدم ترسویی است. در مرحله اول عملیات از او استفاده نکنید.»
لبخندی زد و گفت: «بعید است اینطور باشد.»
فرمانده گردانها معمولاً زود به زود به علت شهادت، عوض میشدند. به همین دلیل فرمانده گردانها جدید بودند. آقای خداداد و یگانهایش، برای عملیات رفته بودند. فردا صبح به طرف خط مقدم رفتم تا ببینم دیشب چه گذشته است که اگر شرایط فراهم بود، ما هم وارد عمل شویم. همینطور که با ماشین میرفتیم یک لحظه دیدم یک موتوری با سرعت از کنارم رد شد. در آینه نگاه کردم و دیدم همان فرمانده گردان است.
170
عراق مدتها در آن منطقه استقرار داشت. کانال و تونل و سنگرهای دفاعی مفصلی داشتند. نیروهای زرهی عراق آنجا بودند و توپخانههایشان وقتی آتش میکرد، پاتکهای سختی میزدند. بعدها شنیدم که این فرمانده گردان را رها کرده و به ستاد لشکر هم نرفته، مستقیم از همانجا به شهرشان برگشته بود. در یکی ازروزها در منطقه عملیاتی، پدر برادر مبشری را دیدم. شیرمرد باصفای بسیجی سوار وانت تدارکات در حالیکه برای بچههای خط، امکانات و وسایل میبرد. یک رادیو داشت که اخبار را میشنید. از دور چشمش به من افتاد. سابقه دوستی ما به همان دوره مسوولیت مینودشت برمیگشت. شبهایی که با آقای مبشری درگشتهای شبانه خسته میشدیم، به خانه آنها میرفتیم و به گرمی مورد استقبال خانواده قرار میگرفتیم. دستی برایم تکان داد. سلام کردم. بسیجی دلاور همانطور که رادیو را کنار گوشش داشت، دستش را برایم تکان میداد. لبخندی بر لب داشت. از نگاهم دور شد. این آخرین دیدار ما بود بعدها، خبر شهادتش را شنیدم. بسیار ناراحت شدم.
اطلاعات در عملیاتها چه نقشی داشت؟
اطلاعات در عملیاتها، نقش بسیار مهم و اساسی داشت. بچههای اطلاعات قبل از عملیات در منطقه مستقر شده و منطقه و معبرها را تا پشت دشمن شناسایی میکردند. زیرا امکانات هواییمان ضعیف بود و نمیتوانستیم عکس هوایی بگیریم. شب عملیات نیز بهعنوان راهنمای گردانهای عمل کننده، همپای رزمندگان و بیشتر نوک عملیات قرار میگرفتند. و مثل یک نیروی تکور میجنگیدند و شهید میشدند. با وجود نیروهای اطلاعات، نگران نبودیم که به هدف نرسیم و یا مسیر عملیات را گم کنیم.
171
شناسایی منطقه چطوری پیش رفت؟
چون تیپ ما در مراحل بعدی عمل میکرد، آن روز به همراه فرمانده گردانها و معاونها سوار چهار جیپ شدیم تا فرماندهان، منطقه را از نزدیک ببینند. با برادر حسین املاکی مسوول اطلاعات تیپ، کنار هم نشسته بودیم. ماشین ما جلوتر از همه حرکت میکرد. متوجه شدیم چند متر جلوتر تعدادی پوتین روی زمین ریخته و دژبان با تعدادی درگیر است. با پاتکی که عراقیها کرده بودند، یکی از یگانها عقبنشینی کرده بود. در جنگ این موضوعات خیلی غیرممکن نیست. دژبان هم جلوی اینها را گرفته بود. قبل از اینکه به آنجا برسیم چون منطقه از پشت خاکی بود، به راننده گفتم: «برو سمت راست.»
منطقه جغرافیایی طوری بود که هر طرف یک رودخانه فصلی و شیارهای درهم و موازی بسیاری داشت و میشد داخل آن حرکت کرد. یکی از بچههای اطلاعات اعتراض کرد و گفت: «آقا ما باید برویم جلو.»
گفتم: «نه همین جایی را که میگویم، برویم.»
بهخاطر اینکه فرماندهان گروهان و گردان این صحنه را نبینند و در روحیهشان اثر نگذارد، سمت راست پیچیده و ادامه راه را رفتیم. مقداری که جلوتر رفتیم به راننده گفتم: «این کنار نگه دار.»
172
راننده ماشین را نگه داشت. بعد به یکی از بچههای اطلاعات گفتم: «همین جا، نقشه را باز کن و منطقه را بررسی کن.»
گفت: «ما اینجا نباید باشیم. خیلی باید جلوتر برویم تا ببینیم کجا هستیم؟»
گفتم: «شما الان روی نقشه، بقیه را توجیه کنید. به منطقه توجیه هستم. اگر فرصت شد فرمانده گردانها را هم میبریم تا آنها را هم توجیه کنیم.» برای همین آنجا کاری صوری کردیم و برگشتیم. تا وقتی دیگر که دوباره برای شناسایی رفتیم.
کدام منطقه بود؟
منطقه چیلات بود.
منطقه عملیات بود؟
بله. منطقه چیلات همان منطقه عملیات چزابه که منطقه هزار دره است بود. واقعاً جای خیلی پیچیدهای است و کار ما خیلی سخت بود.
خاطرهای از این این عملیات دارید؟
در مرحله اول عملیات، پشت بیسیم متوجه شدم که فرمانده یکی از گردانهای تیپ برادر کسائیان، به نام سیدمختار حسینی از بچههای قوینلی، از روستاهای گنبد شهید شده است. اگر در حین عملیات کسی شهید میشد، جنازهاش همانجا باقی میماند. صبح بعد از نماز به برادر خداداد گفتم: «به خط برویم و ببینیم بچهها تا کجا جلو رفتهاند؟ و هم جنازه شهید سیدمختار حسینی را پیدا کرده و او را به عقب برگردانیم.»
173
بچهها جنازه شهید را در پتو و داخل یکی از سنگرهای عراقی گذاشته بودند. زیرا در حال عملیات بودند. وقتی هوا تاریک شد از یکی از این رودخانهها گذر کردیم. مسوول تخریب لشکر آقای علی هوشیاری از بچههای گیلان را دیدیم که کار پشتیبانی مسیر را انجام میداد تا ماشینها بتوانند از رودخانه عبور کنند. بعد از عملیات بدون توجه به عملیات شب گذشته و اینکه الان یگانها کجا هستند؟ با نیروهایی که همراهش بود رودخانه چیلات را که آب چندانی هم نداشت، سیخک میزد و جلو میرفت. ما که به جلو حرکت میکردیم خواستیم از او جست وجویی کنیم تا بفهمیم گردان عملکرده و تا کجا پیشروی کرده است؟ سمت چپ مان یک دسته نیرو با کلاه و اسلحه را دیدیم که پناه گرفته و به ما هم نگاه میکنند. ولی شلیک نمیکردند. هوا هم تاریک بود. پیش خودم گفتم: «حتماً نیروهای خودمان هستند. صبح زود و هوا هم سرد است. آنها کُپ کرده و جلو نرفتهاند. یا همینجا خط حدشان است.» اما میدانستم یگانی که سیدمختار عمل کرده، سمت راست این شیب یا رودخانه است. پس این نیروهای سمت چپ، نیروهای عراقی هستند. با نیروهای درگیر در خط هم تماس نداشتیم. فقط با برادر خداداد به دنبال جنازه شهید سیدمختار آمده بودیم. نفری یک سلاح کمری داشتیم. کمی که از آنها دور شدیم، به طرف ما شلیک کردند. چند تا آر. پی. جی زدند. رودخانه گود بود و ما کمی که جلوتر رفتیم، از دید آنها خارج شدیم. نمیدانم عراقیها خوابآلود بودند، ترسیده بودند و یا اینکه میخواستند موقعیت را ببینند که آن لحظه اول شلیک نکردند. بعد که فهمیدند ما دو نفر هستیم شروع به شلیک کردند. البته کنارههای رودخانه جای مناسبی برای پناه گرفتن بود. تازه فهمیدیم که از خط دشمن عبور کردهایم و دشمن پشت سر ما قرار گرفته است. بلافاصله با عقبه تماس گرفتیم و نیروهای کمکی برای حمایت ما آمدند و با نیروهای عراقی مقابله کردند و ما توانستیم به عقب برگردیم. متأسفانه نتوانستیم پیکر شهید مختار حسینی را پیدا کنیم.
174
شما داخل رودخانه مستقر شدید، تا نیروها به کمکتان بیایند؟
بله! چون صحنه درگیری و عملیات بود. فکر میکنم کسی را که ماشین داشت، فرستادیم و گفتیم به بچههای ادوات بگویید، جلوتر بیایند. گرای اینجا را داریم که نیرو هست و پاکسازی نشده است. با وجود عملیات، نیروها آمدند و منطقه پاکسازی شد و ما برگشتیم.
ادامه عملیات چطوری پیش رفت؟
در هر مرحلهای از عملیات، یکی از یگانها عمل میکرد. معمولاً هم هر تیپی که عمل میکرد، فرماندهان سایر تیپها آنجا میرفتند. نقشه را باز کرده و همفکری میکردند که چه کنند؟ تیپی از لشکر بیست و پنج عمل کرده بود که فرماندهاش برادر علی فردوس بود و فکر میکنم حاج بصیر، قائم مقامش بود. با برادران خداداد، فردوس، حاج بصیر و یکی از مربیهای آموزش نظامی لشکر بر روی یک ارتفاع بودیم و نقشه عملیات را باز کرده و همفکری میکردیم. بعد از ظهر گردان برادر عالی روی ارتفاعاتی عمل کرده بود که قبلاً در تصرف نیروهای عراقی بود. سنگری هم اگر بود، ثبت تیر بود. از شب عملیات تا بعد از ظهر، آتش توپخانه سنگین بود. ما میدیدیم که عراق این ارتفاع را با توپخانه شخم میزند. با بیسیم با برادر عالی تماس داشتیم. اطلاع داد که شهید و زخمی دادهاند.
جاده هم مناسب نبود که آمبولانس و کمک بفرستیم. قرار شد بعد از ظهر گردانی از تیپ برادر فردوس برای جابجایی برود. گردان بلافاصله حرکت کرد. از داخل شیارها خودشان را به منطقه نزدیک کردند که وقت شروع عملیات، عقب نباشند. با بیسیم که تماس داشتیم، میگفت: «دارم میآیم.»
175
ولی این شیار طوری بود که یکدفعه دور میزد و از منطقه دور میشد. میدانستیم نیروهای گردان، زیر آتش عراقیها هستند. هر چه منتظر ماندیم، نرسیدند. بعد ازمدتی برادر فردوس با موتور به دنبال گردان رفت. هر قدر از ما فاصله میگرفت، ارتباط بیسیم هم قطع میشد. دیگر از او خبری نشد. هوا در حال تاریک شدن بود. تصمیم گرفته شد، موقتاً نیروها را کمی به عقب ببریم تا بهخاطر آتش سنگین عراقیها، تلفات ندهیم.
هدفی که برای شما تعیین شده بود چی بود؟
هدف تعینشده، درگیرکردن نیروهای عراقی و منهدم کردن آنها بود. ما بهعنوان تک، پشتیبانی بودیم.
شما میخواستید اینجا عملیات ایذایی انجام بدهید، که نیروهای عراق سرگرم باشند؟
تک پشتیبانی بود یعنی یک عملیات تهاجمی کامل! زیرا همزمان با عملیات خیبر بود.
توانستید به اهداف تعیینشده، دسترسی پیدا کنید؟
در واقع ما به عنوان تک، پشتیبان عملیات خیبر بودیم که در نقطه دور از تک اصلی، عمل میکردیم. دو مأموریت را به خوبی انجام دادیم. اول ایجاد غافلگیری برای عملیات اصلی و دوم، درگیری دشمن و نیروهایش و جلوگیری از جابجایی نیرو و امکانات به منطقه تک اصلی. وقتی با هم مشورت کردیم به این نتیجه رسیدیم که برادر بصیر با فرمانده گردان تماس بگیرد و بگوید که شما فعلاً بیایید عقبتر. با او صحبت کرد. که او گفت: «دیگر نمیتوانم، نیروها همه زخمی و مجروح و شهید هستند. این بچههایی که فرماندهشان بودم، این جنازههای شهید یا زخمی را میبینم، اصلاً رویم نمیشود برگردم.»
176
در حین مکالمه، صدایش قطع شد. غروب خیلی تلخی برای ما بود. در این محور، فعلاً کار تمام شد و ما باید یک فکری برای عملیات شب می کردیم.
خوب وقتی فهمیدید کارتان تمام شده، به عقب برگشتید؟
تمام مدت عملیات سرمان توی نقشه بود. بهطوری که گذشت زمان را متوجه نشدیم. در نتیجه از اطراف خود هم غافل شدیم. هوا در حال تاریک شدن بود. یک لحظه دیدیم عراقیها متوجه حضور ما شده پاتک زده و در حال پیشروی هستند. قصد دور زدن ما را داشتند. هوا تاریک شده بود. خیلی وقت بود که ما بالای ارتفاعی نشسته بودیم. حرکت کردیم. برادر خداداد، جلوتر و بقیه پشت سر او به عقب برگشتیم. اگرکمی دیرتر متوجه نیروهای عراقی شده بودیم، احتمال اسارت یا شهادت وجود داشت. فاصله ما با عراقیها، نزدیک بود و میتوانستند ما را مورد هدف قرار بدهند. گویا عراقیها، قصد اسارت ما را داشتند. شب بعدی، نوبت عملیات تیپ ما بود.
برنامه عملیات، در تیپ شما چی بود؟
ادامه عملیات یگان های دیگر بود. شب از قرارگاه پیک آمد. اعلام عملیات امشب شد. به فرماندهان گردانها گفتم: »نیروها را برای انجام سخنرانی و اعزام به منطقه آماده کنید.»
177
نیروهای بسیجی با عشق و شور حسینی آماده شدند. در بین آنها که قدم میزدم، چهرههایی را میدیدم که با اسلحهشان را آماده میکردند. در تاریکی شب متأثر شدم میدانستم که برخی از این چهرهها آسمانی میشوند. اشک در چشمانم حلقه زد. در همین عملیات بیشتر این چهرهها شهید شدند. ما سه گردان داشتیم که فرمانده گردان اول اصغر خنکدار بود. فرمانده گردان دوم هم، حسینعلی بختیاری، از ورودیهای اول سپاه گنبد و از همرزمان اولین اعزام به غرب و فرمانده گردان سوم، حسین یاقوتی بود. گردانها را آماده و به خط کردیم و از پشتیبانی لشکر، کامیونها برای حمل نیروها به منطقه آمدند. نیروها بعد از نماز و شام تجهیزاتشان را بسته و آماده بودند که سوار شوند. در اوج سخنرانی حماسی بودم که یک پیک از قرارگاه آمد و آرام توی گوشم گفت: «آقا عملیات شما، امشب کنسل شده است. بچهها را بیشتر از این سر پا نگه ندار و آزادشان کن.»
سخنرانیام را تمام کردم و گفتم: «شما امشب اجر جهاد و شهادت را گرفتید. بروید و استراحت کنید. فعلاً عملیات منتفی است.»
بچهها هم که آماده بودند، تجهیزات را باز کردند و رفتند برای خوابیدن. ساعت حدود دو بعد از نیمه شب دوباره همان پیک از قرارگاه آمد که سریع آماده شوید و باید عملیات کنید. همانجا در داخل سنگر آقای مؤمنی و مهدی کاظمپور و دیگر فرماندهان گردانها را بیدار کردم و گفتم: «بروید گردانها را آماده کنید.»
178
گردانها را آماده کردیم. دوباره کامیونها آمدند و بچهها نماز خواندند و حرکت کردیم. در نزدیک خط نیروها از کامیون پیاده شدند و دو گردان در سمت راست و چپ جاده آرایش گرفته و حرکت کردند. در گرگ و میش صبحگاهی با جیپ فرماندهی بین نیروها حرکت میکردم فریدون جاویدان از بسیجیهای شهرستان گنبد و در مسجد رضوی که همیشه پایکار و بسیار فعال و مؤثر بود از صف جدا شد تا با من شوخی کند. من در خودم فرو رفته بودم و در فکر عملیات پیشرو بودم. متوجه او نشدم. وقتی به صف ستون خود برگشته بود دوستان او گفته بودند: «خوب شد بارانی تحویلت نگرفت.»
بعدها او این خاطره را برایم تعریف کرد و من از این صحنه هیچچیزی به یاد نداشتم که متوجه او نشده بودم. در این شب دو گردان باید عمل میکرد. گردان بعدی روز بعد میآمد تا پشتیبانی کند و یا با این دو گروه جابجا شود. با جیپ بین دو گردان حرکت میکردم که با هر دو طرف ارتباط داشته باشم. گردان اول به فرماندهی خنکدار بود. قرار شد سمت راست منطقه، وارد عمل شود. حالا دیگر ساعت پنج یا شش صبح شده و هوا در حال روشن شدن بود. عراقیها هم آماده بودند و با تیربارها درگیر شدند. گردان خنکدار در همان لحظات اول، سخت درگیر شد. بعد از یکساعت با دادن چند مجروح و شهید، هدف تعیین شده را گرفت. گردان دوم مسیرش در شیار دیگری بود. چون شب، بچههای تخریب و بچههای اطلاعات که باید در دسترس باشند،
، جا مانده یا خواب مانده بودند و یا صف را گم کرده بودند، فرمانده گردان پشت بیسیم اعلام کرد: «چشمهایم همراهم نیست.»
یعنی نیروهای اطلاعاتی، همراهم نیستند. به او گفتم: «اصلاً امکان ندارد. چند بار شناسایی کردید. باید دست به دست بروید.»
179
سریع خودم را به او رساندم. تقریباً هوا مهتابی و روشن بود. دیدم نیروهای گردان هر سه، چهار نفر در حال تخلیه مجروحین هستند و به این بهانه به جلو نمیرفتند. تعداد زیادی در دره و شیارها پراکنده شده بودند و ترس آن را داشتیم که از فشار عملیات کاسته شده و نیروها مجبور به عقبنشینی شوند. دو، سه نفر از مسوولین با سرو صدا و با سرزنش میخواستند نیروها را به جلو برسانند وقتی این صحنهها را دیدم با صدای بلند به مسوول پشتیبانی گفتم: «آقای فلانی این بچهها که مجروحین را به عقب آوردهاند خسته و تشنهاند. از آنها با آب خنک و کمپوت پذیرایی کنید.»
به آن دو، سه نفر که به بسیجیها تندی میکردند. تشر زدم و گفتم: «بسیجی اهل فرار و عقبنشینی نیستند.»
بسیجیها صدایم را میشناختند. با این حرف یکی، یکی به طرف خط رفتند و وارد عملیات شدند. یک عملیات سختی بود. بعد از پایان عملیات والفجر 6 مأموریت بعدی را به لشکر اعلام کردند. در منطقه جفیر . تیپهای دیگر رفتند ما آنجا ماندیم. به لحاظ اینکه تیپ آخری که عمل کرده بود تیپ ما بود، قرار شد مدتی بمانیم که منطقه تثبیت شود و بعد منطقه را تحویل بدهیم. بعد از مدتی فرمانده لشکر تماس گرفت که شما هم جمع کنید بیایید. تیپهای اول و دوم زودتر رفتند، ما چند روزی در منطقه ماندیم.
منطقه را تثبیت کردید؟
بله، منطقه را تثبیت کردیم.
180
از نیروهایتان، خاطرهای دارید؟
در جفیر که بودیم حاج جوشن در عملیاتها ایستگاه صلواتی میزد و مسیر عبور لشکر را شلوغ میکرد. بچهها بلند صلوات میفرستادند. به نیروها، شور و حال میداد. برادر یونسی، جانشین برادر خنکدار بود. خیلی خوشخنده و خوش اشتها بود. با شوخی و خنده به ما میفهماند، که جیره غذاییاش کم است. چون او ورزشکار و جوان بود به اندازه دو نفر غذا میخورد. از این که در خط جیره غذایی رزمندگان کم است، ناراحت شدم. در جلسات لشکر، این موضوع را مطرح کرده و گفتم: «چند وقتی است که غذا در خط کم شده و جیره ده نفره بین تعداد بیشتری توزیع میشود و بچهها پلو را با نان میخورند. بچههای شمال هم پلوخور هستند.»
اما ترتیب اثر داده نشد. ماشین را برداشتم و گفتم: «الان میروم پشتیبانی و با مسوول آن جدی صحبت میکنم.»
حاج جوشن که آدم جالبی بود و روحیات خوبی داشت از رفتارم فهمیده بود که ناراحتم. وقتی از ماشین پیاده شدم قبل از اینکه سلام کنم، سلام کرد و آمد جلو گفت: «پسر خسته نباشی.»
مرا بغل کرد. با این برخوردش، مثل یخ، آب شدم. بعد گفت: «چهکار داری؟»
در همین حین نیز به بچهها گفت: «این پسر از خط آمده و خسته است. یک کمپوت برایش بیاورید. تا کمپوتش را نخورده، پشت ماشینش را از کمپوت پر کنید.»
181
بعد دوباره گفت: «پسرم مشکلی داشتی؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «حاج آقا از وقتی که بیلهایت را اینطوری تقسیم کردی، بچهها خیلی گرسنه میمانند و انصاف نیست. غذا، حداقل چیزی است که باید به اینها بدهیم.»
گفت: «چشم.»
نیروهایش را صدا کرد و گفت: «غذای اضافه به بچهها بدهید و از فردا هم بچههایی که توی خط هستند، غذایشان باید بیشتر بشود و همان بیلی، ده نفر شود.»
بعد از تثبیت، نیروهای شما جابهجا شدند؟
بله. یکی از یگانهای ارتش آنجا مستقر شد. ما هم به جنوب آمدیم و خط پدافندی را تحویل گرفتیم. گردانهای ما هر کدام یکخطی داشتند. ما در آنجا کاری هم کردیم که نه جایی آن را ثبت کردیم و نه عکس گرفتیم. وقتی که بچهها را در خط مستقر کردیم، خط پدافندی که به ما دادند به اندازه استقرار دو گردان بود. گردان سوم، بیکار میماند. از این روی فکری به نظرم رسید، که از نزدیکترین نقطه به خط دشمن یک تونل بزنیم.
182
این تونل را برای چه کاری، میزدید؟
قبل از عملیات فتحالمبین، یک تونل موفق زده شده بود. تصمیم گرفتیم برای مشغولیت بچهها، از اینجا تونل بزنیم تا به راحتی کمین زده و فرصت عملیاتی پیدا کنیم. از یکی از گردانها که سه تا گروهان داشت استفاده کردیم. یک گروهان را توی خط پدافندی آوردیم و چاهکن و ابزار و وسایل را آوردیم. به صورت محرمانه که خیلی هم نفهمند. شروع به کار کردیم. با دستگاه، خاک را بالا میآوردند و در حاشیه داخلی خاکریزها میریختند که عراقیها نفهمند. وقتی کارمان خوب گرفت و رفتیم پایین، بچههای لجستیک و مهندسی، برایمان ریل آوردند. با این گاریهای معادن زغال سنگ، خاک را به بیرون میبردیم. کانال بیشتر از یک متر عرض و حدود دو متر ارتفاع داشت. در بعضی جاها هم ایستگاهی میدادند. سی متر اول را خیلی خوب رفتند. بعد از اینکه چهل یا پنجاه متر رفتند، گفتند: «داخلش تاریک شده و دیگر با نور فانوس نمیشود کار کرد.»
از قرارگاه موتور برق آورده و سیمکشی کردیم. لامپ گذاشتیم و داخل تونل روشن شد. بچهها، روزها کار میکردندو برای استراحت، جابهجا میشدند. دیگر طول تونل زیاد شده بود و نیروهایی که تونل را میکندند، گفتند: «دچار کمبود اکسیژن شدیم.»
با استفاده از پوکه گلولههای توپ، که مهندسی آنها را برش داد و سرهم کرد، از داخل تونل در مسافتهای بیست متری بهعنوان هواکش به بیرون زدیم. ارتفاع لولهها را هم طوری تنظیم کردیم که نیروهای عراقی متوجه نشوند. با این کار، چرخش اکسیژن در تونل زیاد شد و کار سرعت گرفت. چند ده متری پیشرفت کردیم. به کمین عراقیها نزدیک میشدیم
183
در تونل با دوربین و زاویه و قطبنما مستقیم میرفتیم که زیر پای عراقیها در بیاییم. از میدان مین هم عبور کرده بودیم. در همین گیر و دار، ناگهان باران جنوب سررسید. باران که نبود، سیل بود. بین نیروهای ما و عراقیها یک دریاچه ایجاد شد و آب باران از روزنههای گلولههای توپ که برای اکسیژن رسانی نصب شده بود، به داخل تونل آمد. یک دفعه بیسیم صدا کرد که آب دارد ما را میبرد. برادر خنکدار کمک میخواست که ما مهندسی بفرستیم. زمین هم طوری بود که هیچ ماشین و دستگاه لودری، امکان جابجایی نداشت. به مهندسی رفتیم. گفتند: «صبر کنید تا باران بند بیاید، بعد از آن میتوانیم بیاییم.»
خودم رفتم. خنکدار را در دهانه تونل دیدم. تمام کیسههایی که مال سنگرها بود به او میدادند و او نیز داخل تونل میانداخت. آب همین جور میجوشید و داخل سنگرها میشد. بچهها آواره و سنگرها خیس شده بود. طرح ما هم به هم ریخت. شانسی که آوردیم این بود که، عراقیها هم زیر آب و گل بودند و متوجه حضور ما و تونل نشدند. وگرنه تلفات، زیاد میشد. البته از نگاه ما احداث تونل به دو دلیل انجام شد. اول این که یک گردان از نیروها از خط پدافندی که حفظ آن برعهده تیپ ما بود، اضافهتر بود. با احداث تونل، آنها هم تحرک پیدا میکردند هم وقتشان هدر نمیرفت. دوم اینکه در صورت موفقیت، شاید زمینه تاخت و ضربه فراهم میشد.
184
بعد از این، برنامهی شما چی بود؟
بعد از اینکه باران طرح ما را به هم ریخت، نیروها را به حالت آماده باش نگه داشتیم و برای طراحی نقشههای عملیاتی به قرارگاه برگشتیم.
کدام قرارگاه و در کدام منطقه بود؟
قرارگاه تیپ سه و در منطقه جفیر بود.
در این مدت، اتفاق خاصی نیفتاد؟
با چند نفر از دوستان در قرارگاه بودیم. معمولاً اطلاعات و عملیات نزدیک به فرماندهی قرارگاه هستند. برادر املاکی از سنگری بیرون آمد. در حالی که گرفته به نظر میآمد. برخلاف همیشه که لبخند به لب داشت. یکی از دوستان گفت: «خداوند فرزندی به او داده است. مدت چهار یا شش ماه میشود که به مرخصی نرفته است.» تا این را شنیدم، او را صدا کردم و گفتم: «چه خبر، کجایی، چه کار میکنی؟»
ـ من درگیر کار هستم.
ـ باید بروی مرخصی.
ـ نه الان کار دارم.
از آنجایی که خبر داشتم به این زودیها عملیاتی در پیش نداریم. به او گفتم: «کار، همیشه هست.»
185
برادر املاکی با روحیات خوبی که داشت، حرف مرا گوش کرد و به مرخصی رفت. بعد از مرخصی همان لبخندش را روی لب داشت. پشتیبانی جنگ آن موقع خدماتی برای بچههای رزمنده انجام میداد. با استانداری هماهنگ کرده بود تا مقداری وسایل زندگی مثل کولر گازی، یخچال، تلویزیون و ماشین لباسشویی، بنا به امتیاز به خانوادههای رزمندگان و فرماندهان به صورت اقساط در شهرهای خودشان بدهند. یکی از آن لیستها به دستم رسید. دیدم همهی اقلام، لوکس هست. گفتم: «بچههای رزمنده به اینها نیاز ندارند، حالا توی جنوب و این درگیریها دارد کار میکند، برود بخرد و قسطش را بدهد برای چه!»
در این مدت، با خانواده هم ارتباط داشتید؟
بله. چند باری پیش آمد که تلفنی تماس بگیرم. طبق روالی چهل و پنج روز که در منطقه میماندیم، ده پانزده روز مرخصی میرفتیم. منتها برای ما کمتر پیش میآمد. چون کارهای زیادی در منطقه داشتیم.
یکبار فرمانده لشکر در منطقه سه چالوس یک سمینار گذاشت. که مسوولین پشتیبانی و فرماندهان جبهه دو سه روزی موضوعات را پیگیری کنند. بعد از سمینار گفتند: «آماده شوید که فردا میخواهیم به جنوب برگردیم.»
186
سیدیحیی حسینی[1] به فرمانده لشکر میگوید: «اینها بچههای شمال هستند. بعد از چهل، پنجاه روز نزدیک خانههایشان آوردهاید. اجازه دهید سری به خانوادههایشان بزنند. او هم ابتدا نپذیرفته بودند. بعد از عملیات والفجر 6 بود و ما کارهای جدیدتر مثل گرفتن خط و سازماندهی و اینها را داشتیم. رویمان نمیشد که چیزی بگوییم. اکثر فرماندهان جوان و تازه ازدواج کرده بودند. با تأکید سیدیحیی حسینی که گفته بود بچهها امشب به مرخصی بروند و فردا برگردند. فرمانده لشکر، موافقت کرد. ماه رمضان بود. به او گفتیم: «الان غروب است. چهطوری الان برویم و فردا برگردیم؟ ماه رمضان است.»
گفت: «خب همین امشب بروید و به خانههایتان سری بزنید. فردا روزهتان را هم بگیرید. نماز که خواندید، برگردید.»
ما سه نفر در یک مسیر بودیم. با شهید اسودی همشهری بودیم. خانه علی خداداد در یکی از روستاهای بابل بود. او را سر خیابان پیاده کردیم و گفتیم: «آقا تو دیگر زحمت این تکه را خودت بکش و پیاده برو. ما دیگر دیرمان شده.»
به کردکوی که رسیدیم، برادر اسودی رادیو را روشن کرد. فهمیدیم زمان زیادی تا اذان صبح باقی نمانده است. توقف کرده هندوانه، نان و کنسرو ماهی همراه را بهعنوان سحری خوردیم و روزه گرفتیم. رفتیم خانه و بعد از اذان ظهر حرکت کردیم و به منطقه جنوب برگشتیم.
187
فرماندهان دوره دفاع مقدس، با هم دوستی و رفاقت عمیقی داشتیم. در هر فرصتی که کنار هم بودیم خاطراتی بیان میشد، که برای ثبت در تاریخ در بعضی از فرازها، نقبی به آن خاطرات میزنیم. در یکی از این نشستها، یوسف سجودی خاطرهای از عملیات فتحالمبین تعریف کرد. عملیات فتحالمبین از جمله عملیاتهای بزرگ دوران دفاع مقدس است که 2400 کیلومتر از سرزمینهای میهن اسلامی، آزاد شد. جنگ در دومین روز فروردین سال 1361 آغاز شد. سجودی گفت در حین عملیات در حال پیشروی از سایر یگانها جدا افتادیم و شبانه تا صبح در حرکت به عمق منطقه عملیاتی و پاکسازی دشمن بودیم. صبح به سلسله ارتفاعات میشداغ رسیدیم. از طرفی ارتباط بی سیمیمان با فرماندهی و سایر یگانها قطع شد. ناگزیر، نیروها را به سمت ارتفاع هدایت کردم. دستور دادم تا نیروها، سنگر احداث کنند. تا در صورت پاتک یا حمله هوایی دشمن، در امان باشند. سرگرم کندن سنگر و تکمیل خط پدافندی موضع خود، به شکل (دورادور) شدیم. چون سمت دشمن مشخص نبود و ما در عمق منطقه بودیم. آرام آرام آفتاب طلوع کرد و هوا گرم شد. بچهها طی یکی دو روز عملیات که در حرکت و تحرک بودند، جیره آب خود را مصرف کرده بودند و از پشتیبانی و تدارکات هم بهعلت قطع ارتباط، خبری نبود. به بچهها که سرزدم، همه را خسته و تشنه و گرسنه دیدم. هیچ چارهای هم نداشتم. از لبهای تشنه و سیمای خسته آنها، شرمنده شدم. حوالی ظهر گرما به اوج خود رسید. هیچ ارتباط و خبری از نیروهای خودی نداشتیم و خط پدافندی تعجیلی را به پایان رساندیم. با خود فکر کردم خوب است در دامنه ارتفاعات گشتی بزنم. شاید بر اثر بارانهای چند روز گذشته، چاله آبی یا چشمهای پیدا کنم. دست خالی و تنها از نیروها دور شدم و به جستجوی آب پرداختم. حدود دویست متری که از نیروها دور شدم و چند گردنه را طی کردم. اسلحهای هم با خود نداشتم. به ذهنم رسید که اگر الان با چند نیروی عراقی مواجه شوم، چهکار کنم؟ در همین فکر بودم که ناگاه سه کماندوی عراقی از پایین گردنه، روبه رویم سبز شدند. ناخودآگاه دستهایم را به صورت کلت کمری، به سوی آنها گرفتم و با صدای بلند فریاد زدم ایست ... ایست ...
188
من که دو سه روزی نخوابیده بودم، با چشمهای قرمز، ریش پر از خاک و موهای ژولیده با چفیهای به گردن و هیکل درشت و با هیبت، همین که ایست دادم، آنها اسلحهها را انداختند و دستها را بالا گرفتند و به حالت تسلیم، دخیل الخمینی میگفتند. سریع اسلحهها را گرفتم و به دوش انداختم و یکی را به دست گرفتم. من هیجانزده از اینکه به این راحتی اسلحه را انداختند، به طرف یکی از آنها رفتم که تا روبوسی کنم. دیدم با ترس و ناله از من خواهش میکند که تسلیم است. او را رها کردم و به سمت دومی رفتم. او هم با تمنا و خواهش به زمین نشست. آنها را جلو انداختم و به طرف گردان آمدم. نیروهای بسیجی که در زیر آفتاب سوزان خسته، تشنه و گرسنه و بیرمق در سنگرهای لانه روباهی خود بودند، تا مرا با آن سه اسیر عراقی دیدند، به وجد آمده و شروع به شعار دادن کردند. تشنگی و گرسنگی هم یادشان رفت. به کسی که زبان عربی بلد بود، گفتم: «از آنها بپرس چرا با اینکه سه نفر مسلح بودند و من تنها و بی اسلحه، ترسیدند و تسلیم شدند و زمانی که میخواستم دیده بوسی کنم، بیشتر ترسیدند.»
آنها گفتند:« در دوره آموزشی به ما گفته بودند، پاسداران خمینی(ره) افرادی قوی هیکل با ریشهای بلند و چشمهای درشت و قرمز و خونخوار وآدمخوارند. ما وقتی او رادیدیم، همه آن مشخصات را داشت. از ترس و وحشت که ما را نخورد، تسلیم شدیم.»
189
در آن نشست به سجودی گفتم: «انشاءالله که شهید نشوی. یک تابوت کفایت قد وهیکل رشید تو را نمیکند.»
سپس سجودی، علی خداداد و صمد اسودی گفتند: «بارانی نور بالا میزنی. این عملیات شهید میشوی.»
طبق معمول، مزاحی کردم و گفتم: «بادمجان بم آفت ندارد. ولی شما در این عملیات شهید میشوید و در تشییع جنازهتان شرکت و در مراسمتان سخنرانی میکنم.»
این چنین شد که سجودی در عملیات خیبر و اسودی در عملیات بدر شهید شدند و علی خداداد هم بعدها شهید شد. جنازه شهید سجودی در منطقه ماند. سالها بعد پیکر شهید در زادگاهش آرام گرفت. در تشییع جنازه شهید اسودی و خداداد شرکت و در مراسم آنها سخنرانی کردم.
وقتی عملیات تمام میشد، بسیجیها به شهرهایشان برمیگشتند. بعضیها کشاورز، دانشآموز، دانشجو، معلم بودند. کار و زندگی داشتند و میرفتند. ما هم دوباره باید برای گردانها، نیرو میگرفتیم و برای عملیات آماده میشدیم. ستاد عقبه لشکر 25 کربلا در دانشگاه شهید چمران اهواز بود، ولی محل استقرار نیروها در اردوگاه شهید بیگلو و بعدتر، هفتتپه بود. به آنجا رفتیم تا گردانها را سازماندهی کنیم. نیروهای بسیجی بعد از عملیات، تسویه حساب کرده بودند. از آنجایی که قبلاً در سپاه گنبد و مینودشت فرماندهی کرده بودم در نمازجمعهها و مساجد و اماکن دیگر برای سخنرانی دعوت میشدم.
190
در کجا سخنرانی میکردید؟
در شهرهای گنبد، آزادشهر، مینودشت، در نمازجمعه و مسجد سخنرانی میکردم. از عملیاتها خاطره میگفتم. شهدا را تشییع میکردیم و بعضاً سخنران مراسم شهدا بودم. بعد از طرف لشکر دوباره به منطقه سه که پادگانهای آموزشی آنجا بود، فرستاده میشدم. بسیجیها بعد از طی دوره آموزشی، یک هفته مرخصی میرفتند تا پس از استراحت، دوباره بیایند و اعزام شوند. این مرحله ریزش زیادی داشت و بعضیها دیگر برنمیگشتند. برای جلوگیری از این اتفاق به نمایندگی از لشکر سخنرانی میکردم و همانجا هم تبلیغ گردان خودم را میکردم. میگفتم: «بیایید آنجا منتظرتان هستم.». با بچههای پرسنل لشکرمان یک رفاقتی داشتم. به محض اینکه نیروها میرسیدند، نیروهای اول را میگرفتم و گردان را سازماندهی میکردم. در یکی از این ایام قرار شد، نیروهای کادر عقبه سپاه، به جبهه بیایند. تعدادی از نیروهای منطقه سه را آورده بودند. پاسدارها نه اینکه نخواهند به جبهه بیایند، همیشه داوطلب بودند. منتها ایندفعه بخشنامه کرده بودند و نیروها تقریباً گرفته و مکدر بودند. به همینخاطر گردانهای دیگر، حاضر نبودند که اینها را به کار بگیرند، مسوول پرسنلی گفت: «تعدادی پاسدار آوردهایم. کمی ناراحتند و کسی هم تحویلشان نمیگیرد.»
اطلاعاتی از این چند نفر به دست آوردم. با مسوول پرسنلی و یکی دو تا از بچهها، نزدشان رفتم. در میانشان فردی به نام آقای احمد ذبیحی بود که قبلاً سابقه فرماندهی گردان را داشت. گفتم: «احمد ذبیحی کیست؟»
جلو آمد و سلام علیک کردیم و بقیه را هم صدا کردم و گفتم: «آقا بیایید به صف بشوید، کارتان دارم.»
191
به مسوول پرسنلی گفتم: «همه این چند نفر را به من بده.»
گفت: «بقیه فرماندهان، تمایلی برای بهکارگیری این برادران ندارند. بعدها برای ما مسئلهساز میشوند. هر روز مرخصی میخواهند.»
ـ با اینها کار میکنم.
وقتی همه نیروها به خط شدند. گفتم: «هر کس که سابقه فرماندهی دارد، از دسته تا گروهان و گردان. بیاید سمت راست.»
هیچ کدامشان نیامدند. در حالی که قبلاً لیست را دیده بودم و سوابقشان را میدانستم که بین آنها فرمانده دسته و گروهان هست. گفتم: «همینجا قول میدهم که شما را به محض پایان مأموریت تان، ترخیص کنم. نگران نباشید از اینکه فرمانده بشوید و فکر کنید اجباراً شما را نگه میداریم، نه! چون جبهه نیروی باانگیزه میخواهد. نیروی با روحیه و داوطلب میخواهد.»
بالاخره با این چند نفر صحبت و توجیهشان کردم. گفتم: «حالا آنهایی که فرماندهاند، بیایند سمت راست.»
چند نفریشان آمدند. اسمهایشان را نوشتم و آوردم.
192
دلیل اینکه میخواستید در گردان شما باشند، چی بود؟
چون نیروهای کادر از نظر آموزش و ماندگاری در جبهه، مزیت بیشتری داشتند. آن زمان توی گردان بیست طلبه داشتیم که به دلیل شهادت عدهای از روحانیون در عملیاتها و کمبود نیروی تبلیغاتی تا مدتی، حضور طلبهها در عملیاتها ممنوع شده بود اما طلبههای گردان ما با لباس بسیجی آمده بودند و ما هم نسبت به ماهیت آنها بیخبر بودیم. چند تا دبیر، یکی دو نفر هم مهندس شیمی. بچههای خیلی باصفا و یک گردان خیلی بزرگ و 124 نفر کادر پاسدار هم داشتیم. با تجربهای که داشتم، معتقد بودم که خط را باید نیروهای ویژه بشکنند. این دو تا دسته شروع کردند به آموزش و بازآموزی و آمادهشدن. بعد از نماز صبح اجباراً همه باید میآمدند، و هر روز صبح از تاریکی استفاده میکردم و با اینها میدویدم، نرمش میکردم، شعار میدادم جوّ خیلی خوبی داشت، همه بازآموزی و آماده شده بودند.
محل استقرارتان کجا بود؟
اردوگاه شهید بیگلو.
چه مدت آنجا، بچهها را آموزش دادید؟
تابستان و پاییز آنجا بودیم. قرار بود در عملیات آینده شرکت کنیم. برای آن آماده میشدیم.
برای کدام عملیات آماده میشدید؟
برای عملیات خیبر. در اینجا بیان یک خاطره را ضروری میدانم. چون قرار بود برای اولین بار درعملیات آبی خاکی وارد شویم و شرکت کنیم، فرمانده لشکر برادر کوسهچی، فرماندهان را به یک مهمانی در منزلش در دزفول دعوت کرد. بعد از پذیرایی طبق برنامه از پیش تعیین شده، به سد دز رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم که پشتیبانی لشکر، برای همه لباس و جلیقه تدارک دیده بود. برنامه برای تست فرماندهان و واکنش آن ها و میزان آمادگی وآشنایی با فن شنا بود. بچه های لشکر25 کربلا که از بچه های استانهای شمالی بودند، با شوق و شعف لباس شنا را پوشیدند. به طرف سد میرفتیم. ناگهان صمد اسودی به طرف یک تپه دوید و بالای تپه ایستاد وگفت: «من توی آب نمیآیم. ایندفعه میخواهم گردانم را به شکل کلاسیک و از راه دور فرماندهی کنم.»
193
هر چه بچهها گفتند: «آقاصمد بیا.»
گفت: «نه.»
به دوستان گفتم: «او را سرگرم کنید.»
با اشاره با طوسی و یکی دیگر ازدوستان تپه را دور زدیم و پشت اسودی که قد بلند و رشیدی داشت قرار گرفته و چند نفری او را گرفتیم. هرچه تلاش کرد، فایدهای نداشت. آقای راحمیپور از بچههای ستاد لشکر هم دوربین داشت. تندتند عکس میگرفت. آقا صمد را کنار آب رساندیم و با شماره سه او را به طرف آّب پرتاب کردیم. داخل آّب افتاد و پایین رفت بالا نیامد. دو سه نفرداخل آب پریدند و آقا صمد را از آب بیرون آوردند. گفتیم: «آقاصمد چرا شنا نکردی؟»
کمی خندید و گفت: «شنا یاد ندارم.»
بچهها با تعجب گفتند: «پس چرا نگفتی؟»
گفت: «گفتم. شما گوش نکردین.»
ما با هم همشهری بودیم تا آن روز نمیدانستم که شنا بلد نیست. درهمان لحظه شهید سجودی جلیقه را سر دست چپ گرفت و به دل سد زد. تقریباً تمام مدتی که در آب بودیم با یک دست بهطوری که یک سروگردن بیرون از آب بود شنا میکرد و نشان داد که مرد قویهیکل پرهیبت لشکر، ورزشکار همه فن حریفی است. روز خوش و پرخاطرهای را در کنار عزیزانی گذراندیم که تک تک آنها پرواز ابدی کردند و ما را در فراق خود سوزاندند. سرداران شهید محمدحسن طوسی، علی خداداد، حاج بصیر، نوبخت، صمد اسودی، عادل دادخواه، ابراهیمی.
194
بعد از اتمام دوره، تکلیف نیروهایتان چی شد؟
با تبلیغاتی که برای اعزام نیرو به جبههها کرده بودند، بچههای بسیجی با مأموریت سهماهه به جبهه میآمدند. از آنجا که بیشتر هم دانشآموز بودند و یا بعضیشان هم در جمعکردن محصول به خانوادههایشان کمک میکردند، بعد از اتمام سه ماه به مرخصی میرفتند. برای اینکه به مرخصی بروند به فرمانده گردانها فشار میآوردند. فرمانده گردانها هم برای کسب تکلیف و گرفتن پایان دوره بچهها به قرارگاه لشکر میرفتند و فرمانده لشکر هم برای اینکه این نیروهای آماده را از دست ندهد، با مرخصیرفتن این بچهها، مخالفت میکرد. برای حل این مشکل و بررسی مشکلات منطقه و جنگ، سمیناری برای فرماندهان سپاه در حسینیه منتظران شهادت برگزار کردند که برادر محسن رضایی سخنرانی داشت. یکی از مزیتهای فرماندهی برادر محسن رضایی این بود که در دفاع مقدس هر گاه دچار عدمالفتح یا چالش جدی میشدیم، ایشان با طرح و فکر تازهای بنبستشکنی میکرد. بعد از عملیاتهای خیبر و بدر در منطقه پیچیده هور، جنگ در محیط تازهای ادامه یافت. در منطقه آبی خاکی که موجب استفاده از تکنولوژی جدیدی چون پلهای خیبری و ماشینهای دوزیست شد. که ماشینها، باعث بازشدن راه آبها و عریضکردن آنها میشد. تربیت و آموزش نیروهای غواص، منجر به کارگیری بلم، قایق و وسایل دریایی در هور شد. این مقدمه ورود تخصصیتر سپاه در ادامه عملیاتهای بزرگ و غرورآفرین والفجر هشت و کربلاها بود. از جمله ابتکارات و خلاقیتها و نوآوریهایی بود که این فرمانده بزرگ، با ستاد و مشاورین ابداع کردند. در این سخنرانی برادر محسن رضایی از فردای امیدبخش و پیروزیآفرین سپاه پاسداران، با طرح ایجاد دانشگاه امام حسین(ع) که از فرمانده دسته تا فرمانده لشکرهای آینده در آن آموزش میبینند و تربیت میشوند، به همه فرماندهان حاضر روحیه تازهای بخشید. بنده هم که از ابتدای سپاه و مأموریتهای کردستان و دفاع مقدس نیاز به آموزشهای تخصصی را درک کرده بودم، بارقه امیدی را احساس کردم. همانجا تصمیم گرفتم، اگر زنده ماندم برای ادامه خدمت دانشگاه امام حسین(ع) را انتخاب کنم و این شد که شد.
195
بیشتر سخنرانیها در پایگاه منتظران شهادت انجام میشد؟
بله. بیشتر در حسینیه آنجا بود. بعد از اتمام سخنرانی از حسینیه که بیرون آمدم یکی از فرماندهان به دنبالم آمد و گفت: «آقا رحیم صفوی با شما کار دارد.»
به داخل حسینه برگشتم. دیدم آقارحیم و برادر کوسهچی کنار هم نشستهاند. پیش رفته و سلام کردم. کنار این دو نفر نشستم. آقارحیم گفت: «برادر کوسهچی میگوید شما میتوانید نیروهای بسیجی را نگه داری.»
گفتم: « لطف دارید من چه کاره هستم، که این نیروها را نگه دارم.»
ـ حالا ما خواهش میکنیم، شما این کار را بکنید.
ـ شما دستور بدهید، همه سعی و تلاشم را میکنم. با تبلیغاتی که شده به رزمندگان وعده سه ماهه دادند. اما الان بیشتر از سه ماهه که اینجا هستند. شما بگویید دقیقاً چند روز دیگر باید باشند که به آنها بگویم و تکلیفشان مشخص شود.
ـ بگو سه هفته دیگر باید باشند. اگر عملیاتی انجام شد که نیروی آماده داریم. اگر هم عملیاتی صورت نگرفت، به خانههایشان برمیگردند.
196
از این دو نفر جدا شدم. در چادر لشکر، جلسهای با فرمانده گردانها برگزار کردیم تا هرطور شده بچههای بسیجی را به مدت سه هفته نگهدارند. برادر خداداد، برادر اسودی بین بچهها نفوذ بیشتری داشتند. هر وقت اسودی از مصیبت اباعبدالله الحسین(ع) برای بچهها سخنرانی میکرد، گریهاش میگرفت و بچهها هم گریه میکردند. به خاطر ارادت برادر اسودی به اهل بیت(ع)، بچهها هم احترام خاصتری قائل بودند. به فرمانده گردانها گفتم: «ما از فردا در سه گردان که تبعیت و آمادگی بیشتری دارند، صبحگاه برگزار میکنیم. این سه گردان از بدو حرکت به تناسب و فاصله شعارهای اولیه را میدهند و با رسیدن به محل صبحگاه، فرماندهان دسته و گروهانها شعار «تا کربلا نگیریم، از جبهه برنگردیم» را سر میدهند. وقتی این سه گردان شعار بدهند، در روحیه دیگر بسیجیها تأثیرخوبی میگذارد.»
فردا صبح بچهها راه افتادند. آرام آرام شعارها را زمزمه کردند و در میدان صبحگاه مستقر شدند. با شعار دادن این سه گردان، دیگر گردانها که دوازده تا بودند همگی یکصدا شعارمی دادند «تا کربلا نگیریم، از جبهه برنگردیم.»
سپس برادر کوسهچی فرمانده لشکر، سخنرانی کرد. این برنامه یک عملیات روانی مثبت در بین نیروها بود. طوری که در این سه هفته، هیچکدام از بچهها برای مرخصی به فرماندههان خود مراجعه نکردند.
197
چه تغییراتی در لشکر انجام شد؟
تقریباً اواخر سال 1363 برادر احمدی، جانشین لشکر شد.
مراسم معارفه برای او داشتید؟
بله در جلسه شورای لشکر معرفی شدند. جلسهای برای بررسی وضعیت لشکر برگزار شد. در جلسات لشکر، همیشه سخنگوی بچهها بودم. اما از آنجایی که به نوعی معرفی برادر احمدی بود، همه بچهها خودشان صحبت کردند. نوبت که به من رسید، گفتم: «لشکر اخیراً اوضاعش مثل دوره آخر سلطنت قاجار شده است.»
منظورم از بیان طنز این بود که در ستاد لشکر، از وسایل نویی مثل ماشین و موتور استفاده می شد و در خطوط مقدم ماشین و موتور و وسایل کهنه بود. و به نوعی تذکری برای جلوگیری از رفاهزدگی بود.
اما از آنجایی که برادر احمدی با روحیهام آشنا نبود، بهتندی برخورد کرد. دیگر چیزی نگفتم تا جلسه تمام شد. بعد از جلسه، بقیه فرمانده گردانها پیشم آمدند و گفتند: «برادر بارانی ما با برادر احمدی بهخاطر این برخوردش همکاری نمیکنیم. نباید با شما اینطوری برخورد میکرد.»
به آنها گفتم: «نه. اشتباه از من بود. نباید با کسی که او را هنوز نمیشناختم این طور شوخی میکردم. او جانشین لشکر است. شما هم از این موضوع حرفی نزنید و همکاری کنید.»
198
با این برخورد اولیه و تندی که بین شما دو نفر ایجاد شد، چه تصمیمی گرفتید؟
تصمیم گرفتم تا مدتی از لشکر به مأموریت دیگری بروم، تا موضوع فراموش شود. بعد از مدتی خبردار شدم، سپاه به لبنان و سوریه نیرو اعزام میکند. به سیدکیا الحسینی که آن موقع مسوول ستاد ناحیه یا منطقه بود و بیشتر تلفنگرامها از طرف او میآمد، گفتم: «اگر نیرو میخواهید میروم.»
مدتی بعد هم فرصتی پیش آمد. فرمانده لشکر از مرخصی آمده بود. پیش او رفتم و گفتم: «اگر اجازه بدهید میخواهم از لشکر بروم.»
گفت: «چرا؟!»
ـ تصمیم دارم مدتی از لشکر جدا باشم.
ـ نه. اتفاقاً بررسی کردم میخواهم شما را به عنوان معاون لشکر معرفی کنم. چون دیگر فرماندهها از تو تبعیت دارند. شما نفر سوم لشکر باشید و به ما کمک کنید.
ـ ممنون. در نبود شما برخوردی بین ما و برادر احمدی پیش آمده که به صلاح لشکر نیست بمانم. او جانشین است و لازم است احترام و دستوراتشان رعایت شود.
هر طور بود توانستم برادر کوسهچی را راضی کنم. بعد به سراغ گردان رفتم و با همه نیروهایی که مأموریتشان تمام شده بود با آنها تسویه حساب کردیم و همه را فرستاده و با نیروهای تازه نفس جابجا کردیم.
199
شما دوباره برگشتید به گنبد؟
بله. چند روزی را در گنبد ماندم تا به نیروهای بسیجی در گنبد سر و سامان بدهیم.
دوبار کی دوباره به منطقه برگشتید؟
بله. قبل از عملیات بدر یکی از روزها باشگاه میرفتم. لباس پوشیده بودم و در حال نرمش و تمرین بودم. عادل دادخواه وارد سالن شد و بعد از احوالپرسی به من گفت: «بیا باهم برویم. کاری پیش آمده است.»
به او گفتم: «بیا کمی بنشین. تا کمی ورزش کنم. باهم میرویم.»
گفت: «نه. همین الان برویم.»
به چهرهاش که نگاه کردم مغموم بود. به او گفتم: «آقا چه خبر؟ آیا اتفاقی افتاده است؟»
ـ بلی. صمد مجروح شده است.
هنوز چند روز به شروع عملیات بدر مانده بود. به یاد آن روزی افتادم که صمد گفت: «این بار من وارد آب نمیشوم و گردانم را از خشکی هدایت میکنم.»
به دادخواه گفتم: »صمد شهید شده است؟»
200
سرش را به علامت تأیید تکان داد. تا خبر شهادت صمد را شنیدم سریع لباسم را عوض کردم و با عادل دادخواه به بیمارستان شهر رفتیم. در سردخانه پیکر رشید صمد اسودی که راحت خوابیده بود را دیدم. دستهایش چون دستهای اربابمان قطع شده بود. در تشییع جنازه صمد به قولم وفا کردم و در میدان اصلی گنبد کاوس سخنرانی کردم. و برای چندمین بار وقتی پیکرهای همرزمانم را به خاک میسپاردم پیکر او را هم به خاک سپردم. حاجمحمدعلی اسودی،پدر شهید صمد اسودی در مراسم او گفت: «صمد فدای علیاکبری(ع) حسین شد.»
و در ادامه هم گفت: »پسر کوچکم محمدعلی هم فدای علیاصغر(ع) حسین میشود.»
او به نقطهای هم اشاره کرد و گفت: »محمدعلیام به زودی در این مکان به خاک سپرده خواهد شد.»
محمدعلی هم کمتر از یکسال شهید شد و در همان نقطهای که پدرش اشاره کرده بود، آرام گرفت.
بعد از چند روز به منطقه برگشتم و در روز سوم عملیات بدر هم عادل دادخواه که جانشین صمد اسودی بود به او پیوست و داغش به دلم ماند. تا پایان عملیات بدر و بازگشت نیروها به گنبدکاوس در منطقه ماندم.
201
از گردان امام محمد باقر(ع) خاطرهای دارید؟
قبلاً گفته شد که گاهی بهعنوان نماینده لشکر برای سخنرانی و جذب بیشتر نیروها برای اعزام، به پادگان آموزشی چالوس میرفتم. تعداد زیادی از بسیجیان سلحشور استانهای خطه سبز شمال، دوره آموزشی اعزام به منطقه را طی کرده بودند. طبق روال بعد از طی دوره آموزشی، نیروها یک هفته به مرخصی میرفتند و سپس به لشکر اعزام میشدند. نیروهایی که اعزام اولی بودند به منطقه شمال غرب و کردستان برای کسب تجربه اعزام میشدند و نیروهای اعزام مجدد، به جنوب و لشکر 25 کربلا میآمدند. در مرخصی، نیروها ریزش داشتند و مأموریت من برای سخنرانی، تشجیع و تشویق، ایجاد انگیزه بیشتر حضور در عملیات آتی بود. در پایان سخنرانی که با شور و هیجان و تکبیر بسیجیان قهرمان و ولایتمدار شمالی همراه بود، آنها را به گردان امام محمد باقر(ص) که فرماندهاش بودم، دعوت کردم. این گردان به خطشکن شهرت داشت. به اهواز برگشتم و بعد از مدتی، بسیجیهای تازهنفس با اتوبوسها رسیدند. همراه پرسنلی و معاون گردان، به استقبال نیروهای پرشور تازه وارد رفتیم. در آن دوره به علت شهادت پی در پی فرماندهان گردان، مقرر شد تا هر گردان سه نفر فرمانده، جانشین و معاون داشته باشد که در صورت شهادت فرمانده، جانشین و بعد معاون، فرماندهی را به عهده بگیرند تا شیرازه گردان در حین عملیات از هم نپاشد. اسکندر مؤمنی و احمد ذبیحی در کنارم بودند. احمد ذبیحی در این دوره جانشینم بود. بیشتر امورات داخلی گردان، برعهده او بود و من درگیر امورات بیرونی و جلسات لشکر بودم. ایشان برای جلوگیری از اتلاف وقت نیروها برایشان کلاس گذاشته بود و در نمازها هم پیشنماز بود. یک روزی به بنده هم تعارف کرد که: «آقا برای بچهها کلاس گذاشتیم، شما هم بیایید کلاس بروید.»
202
من سابقه مربیگری موضوعات نظامی مثل تاکتیک، جنگ شهری، تخریب، اسلحهشناسی و... را داشتم. پرسیدم: «چه موضوعی کلاس گذاشتی؟»
گفت: «معادشناسی.»
او سابقه تحصیلات حوزه را داشت. گفتم: «من خودم در معادشناسی گیرم و درک نمیکنم چهطور آن را درس بدهم؟».
پایههای دوستی ما از آن روزها مستحکم و ریشهدارتر شد. وقتی نیروها را به خط کردیم، طبق لیست به سازماندهی پرداختیم. متوجه شدیم تعداد نیروها زیادتر از لیست است. چند بار نیروها را جابهجا کردیم و باز نشد. حدود هفده هجده نفر، اضافه میآمد.
مدتی گذشت. یک نفر از میان جمع نیروهای اضافه در حالی که لبخندی بر لب داشت، بلند شد. آنها طی این مدت نظارهگر بودند. ظاهراً مشورت کرده بودند که واقعیت را بگویند. او به نمایندگی گفت: «آقا ما نیروهای اعزام اولی هستیم که باید به کردستان میرفتیم. ولی با هم مشورت کردیم که به جنوب و گردان امام محمدباقر(ص) که شما برای ما سخنرانی و تبلیغ کردی بیاییم.»
این داستان ماست که در این لیست نیروهای اعزام مجدد جنوب نیستیم. با پرسنلی لشکر، هماهنگ کردیم و مشکل حل شد.
203
در دوره فرماندهی شما از برخوردتان با نیروهای بسیجی خاطرهای دارید؟
فرماندهان مرتب در صبحگاه، ورزش صبحگاهی، مانور و مراسم در میان نیروها و سنگرها حضور داشتند، تا از کم و کیف ارتقای آموزش و روحیه نیروها مطلع و باعث روحیه آنها گردند. در بازدیدهای اتفاقی از سنگرها، معمولاً به خاطرات و درد دل نیروها گوش میدادم. در یکی از بازدیدها یکی از سنگرها که شش نفر بودند از شغل و سن و تأهل و تجرد آنها سؤال کردم. پنج نفر متأهل و یک بسیجی مجرد بود. جوان خوشسیما و درشت اندامی بود. به مزاح گفتم: «میدانید که در سنگرهای جنوب مار و عقرب و رتیل تردد دارد، اگر هر یک به سنگر شما سری بزند، قطعاً آقای مجرد را نیش میزند.»
آنها خندیدند و من هم خداحافظی کردم. نیمههای همان شب یا شب بعد، سروصدایی شنیدم. از سنگر بیرون آمدم. آمبولانس جلوی سنگری بود و چند نیرو در حالی که دست و پای یک نفر را گرفته بودند، او را به طرف آمبولانس میبردند. نزدیک شدم ببینم چه خبر است؟ که همان جوان رعنای بسیجی مجرد سنگر دیدم که فریاد میزند در همان حال مرا دید و گفت: «برادر واقعاً راست گفتی. از بین همسنگریهایم این عقرب فقط مرا زد.»
دلداریش دادم که چیزی نیست. انشاءالله در بهداری آمپول ضدش را میزنند خوب میشوی.
204
وجود این حیوانات برای رزمندگان مشکلی ایجاد نکرده بود؟
معمولاً بعضی از رزمندگان، یک جعبه مهمات خالی به عنوان چمدان و یک کوله پشتی جهت قراردادن کتاب، وسایل همراه و ضروری خود داشتند. من هم یک کولهپشتی داشتم که گاهی به جای بالش، از آن استفاده میکردم.
طبق معمول روزهایی که کار زیادی نداشتیم و هوا خیلی گرم بود، چفیه را خیس کرده و روی صورتم میانداختم. تا با استفاده از نم آن، زمینه چرت عصرگاهی را فراهم کنم.
کولهپشتی را زیر سرم گذاشتم و آرام آرام آن را با سرم تنظیم کردم. در گوشه دیگر سنگر، آقای سیاهبالایی که درس طلبگی حوزه را با نوار کاست ضبط و دنبال میکرد، با یک نفر دیگری نوار درسی گوش میکردند. بحث، پیرامون مفاهیم کلمات عربی در ادبیات عرب بود. پیک گردان از در چادر وارد شد. دید که من زیر سرم پتو ندارم. رفت تا از چادر کناری، برایم پتو بیاورد. وقتی وارد شد فریاد زد: «مار ... مار.»
خیلی توجه نکردم. او دوباره گفت: «مار خطرناک.»
این بار با خودم گفتم: «احتیاط، شرط عقل است.»
205
سرم را که بلند کردم، متوجه ماری در سمت چپ صورتم شدم که در کمین و آماده تهاجم بود. ظاهراً حیوان برای رهایی از هوای گرم، به سنگر ما پناه آورده بود و برای مخفیشدن به داخل کولهپشتیام رفته بود. بعد از بلندشدنم، مار نیز از کوله خارج شد. اما آقای سیاهبالایی به مار حمله کرد و با قنداق کلاشینکف او را کشت. هر چه گفتم: «نزن. بگذار برود. او که به ما آسیبی نرسانده.»
گفت: «حیوان موذی را باید کشت.»
بعد از عملیات که به گنبد برگشتید. با توجه به علاقه شما به ورزش کاراته، آیا برای گسترش این ورزش در بین رزمندگان و جوانان گنبد کاری انجام دادید؟
بعدها که از مسوولین سپاه و هیئت کاراته گنبد شدم و در جلسات شرکت کردم، از مشکلات ورزشی و کمبودها مطلع شدم و به فکر انجام کار و راه حلی بودم. در جوار سالن ورزش قدیمی، زمین مسطح و بتونریزی شدهای بود، که جوانان برای شرطبندی والیبال، از آن استفاده میکردند. این مسئله به عنوان بزه و مشکل، در جلسه شورای امنیت شهر با مسوولیت فرماندار مرحوم آقای علی کردان، مطرح شد. به عنوان حل مسئله پیشنهاد دادم، در صورتی که فرمانداری بودجهای در اختیار بگذارد با هماهنگی سایر نهادهای انقلابی بر روی این زمین یک باشگاه اختصاصی کاراته خواهیم ساخت. فرماندار گفتند: «هزینه این باشگاه را چهقدر برآورد میکنید؟»
206
در آن جلسه مسوول بنیاد مسکن و بنیاد مستضعفان نیز حضور داشتند. از آنها سوال کردم: «چهقدر هزینه لازم است تا با کمک شما این باشگاه ساخته شود؟»
گفتند: «اگر یکصد هزار تومان باشد، مابقی را جبران خواهیم کرد.»
فرداشب آقای کُردان فرماندار گنبد، آقای محمد کاشانیان مسوول بنیاد مسکن، آقای شاهپور حیدری مسوول بنیاد مستضعفان را به باشگاه کاراته دعوت کردم. بعد از پایان کلاس، هنرجویان را دعوت به نشستن نمودم و مختصری سخنرانی کرده و آقایان را معرفی و نوید ساختهشدن باشگاه تازهای به همت مسوولین را به مربی و شاگردانش دادم. بعد از جلسه به همراه آقایان، کلنگ افتتاحیه پروژه را با سلام و صلوات به زمین زدیم. یکی از دوستان، خودش را نزدیک کرد و در گوشام گفت: «آقای بارانی آیا قصد کاندیداتوری دارید؟»
با خنده گفتم: «خیر. قصد ما، خدمت است.»
گویا قبل از این کلنگزنی، یکی دو بار کسانی که کاندیدای نمایندگی مجلس در شهرستان بودند، در این زمین نیز کلنگ زدهاند. طی یک قرارداد ساخت و ساز بین هیئت کاراته و بنیاد مسکن انقلاب اسلامی، کار ساخت باشگاه آغاز شد.
207
سال 1363 ـ آقارحیم صفوی مردی که همیشه و در همه حال با توکل به خداوند متعال، لبخندی بر لب داشت و شکست را هیچوقت نمیشناخت و به در آینده نوید پیروزی میداد.
سال 1362 ـ من و شهید حسین بصیر
برادر محمدحسن کوسهچی، فرمانده لشکر 25 کربلا
سال 1363 ـ ایستاده از راست: برادر راحمیپور، محمدحسن کوسهچی فرمانده لشکر 25 کربلا، خودم، حسین بابایی، احمدی
نشسته از راست: تقی مهری، علی خداداد، یوسف سجودی، صمد اسودی
سال 1363 ـ از راست: صمد اسودی، علی اکبرنژاد، خودم، حسین بابایی و علی خداداد
سال 1363 ـ صبحگاه لشکر 25 کربلا، فرماندهان لشکر از راست: راحمیپور، صمد اسودی، حسینعلی مهرزادی، احمدی، خودم و ابراهیمی.
سال 1363 ـ از راست: حسین بصیر، ــــ، خودم و آقای امانی
سال 1363 ـ صبحگاه گردان امام محمدباقر(ع)
سال 1363 ـ منطقه جنوب، کادر فرماندهان گردان امام محمدباقر(ع)، از راست: فرمانده گروهان یک: شهید خوشبصیرت، فرمانده گروهان چهارم: مرحوم حسینی، خودم، فرمانده گروهان سوم: صابری، جانشین گردان: احمد ذبیحی
سال 1363 ـ به صورت هفتگی جلساتی را به همراه صرف ناهار در چادر نیروهای گردان امام محمدباقر(ع) برگزار میکردیم تا اخوت و دوستیها بیشتر و بیشتر شود.
سال 1363 ـ یکی از نیروهای پایکار این سید بود که به بابای گردان معروف بود.
سال 1363 ـ گردان امام محمدباقر(ع)، برادرم شهید حیدرعلی بارانی و خودم
سال 1363 ـ عملیات بدر، پل خیبری، از راست: یوسف سجودی، خودم، علی خداداد و علینسب
سال 1363 ـ بزرگراه سیدالشهدا(ع)، به همراه تعدادی از رزمندگان
شهید عادل دادخواه، جانشین گردان امام حسین(ع)، که در سال 1363 و در عملیات بدر آسمانی شد.
حاج حسن جوشن، بمب روحیه رزمندگان؛ او با ایستگاههای صلواتیاش بچههای لشکر 25 کربلا را ، نمیگذاشت آنها لحظهای احساس خستگی کنند.
سال 1364 ـ بعد از پایان کلاس کاراته در جمع مسوولین و ورزشکاران در حال سخنرانی هستم. نوید زدن کلنگ ساخت سالن اختصاصی ورزش کاراته در گنبد کاوس را میدهم. یکسال بعد از این سخنرانی باشگاه ساخته شد. از راست: خودم، مرحوم حاجعلی کردان فرماندار گنبدکاوس، مرحوح حجتالاسلام قاجار مسول بنیاد شهید شهرستان گنبدکاوس، کریمی مسول بسیج سپاه، حیدری مسول بنیاد مستضعفان شهر گنبدکاوس و جمعی از ورزشکاران
[1]ـ سیدیحیی حسینی، درمان خیلی از دردها در زمان جنگ بود. رئیس ستاد و عنصر مؤثری بود. بچههای خط را به خوبی درک میکرد و ارتباط خوبی در منطقه داشت. گاهی اوقات که بین فرماندهان اختلاف سلیقه پیش میآمد، همه را به آرامش دعوت میکرد. او شخص بیادعایی بود که هیچ وقت پست و سمت، برایش ارزشی نداشت. به نوعی پدر معنوی همه فرماندهان بود. بعد از جنگ، او مسوول پشتیبانی لجستیک سپاه شد. (راوی)
[1]ـ پس از پایان دفاع مقدس یکبار او را دیدم و گفت: «یادداشتهایت را جمع کردم. یک کارتن است، چه کنم؟ از او خواستم که یادداشتها را بازگرداند، تا از آنها استفاده کنم.