یک قطره از هزاران

تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار دکتر محمد‌علی بارانی

یک قطره از هزاران

تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار دکتر محمد‌علی بارانی

یک قطره از هزاران
دکتر محمدعلی بارانی استاد دانشگاه
آخرین مطالب
۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۰۲

فصل هفتم

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

فصل هفتم: ‌عملیات والفجر 4

 

عملیات والفجر 4 چه تاریخ شروع شد؟ و مقر شما در کجا بود؟

عملیات والفجر 4 در تاریخ 27/7/1362 از دو محور بانه و مریوان با فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) آغاز شد.

مقر تیپ ما در مریوان مستقر بود. با زمزمه عملیات والفجر 4 و جابه‌جایی یگانهای سپاه از جنوب به غرب، ما هم با دوستان لشکر برخورد روزانه داشتیم و از طریق منطقه سه که پشتیبانی و هماهنگی استان گیلان، مازندران و گلستان را با یگانهای درخط و مأموریت لشکر 25 کربلا که به تازگی تیپ مستقل مالک اشتر را برعهده داشت، در جریان بودیم.

به مقر لشکر روزانه سر میزدیم و با دوستان دید و بازدید داشتیم. با آغاز عملیات و مأموریت لشکر 25 که در مرحله دوم در دو محور هفتتوانان و خلوزهها از سمت شرق به غرب ارتفاعات منطقه سرکوب به دشت شیلر و شهر پنجوین عراق بود با سردار احراری جانشین لشکر که از قبل آشنایی و رفاقتی داشتیم، همراه شدم. عصر روز دوم عملیات به ارتفاع خلوزه که نیروهای دشمن با عملیات تیپ قمر بنی‌هاشم(ع) به عقب رانده شده بود، رفتیم. گردانهای عمل کننده هم به ستون وارد منطقه شدند. تا بررسی‌های اولیه صورت بگیرد، بسیجیها با همان روحیه سلحشوری همه سنگرها را اشغال کردند و دیگر سنگری برای فرماندهی باقی نماند. برادر احراری با همان خلق و خو و اخلاق و تواضع پاسداری گفت: «هرجا باشد، اشکالی ندارد.»

یعنی نیازی نیست که سنگر فرماندهی، سنگری با پوشش و سقف باشد.

158

 

 

در بالای ارتفاع خلوزه، سنگری بدون سقف یافتیم و به همراه برادر احراری، بی‌سیم‌چی و یک پیک در آن مستقر شدیم.‌ آفتاب غروب میکرد و هوای پاییز سرد و گزنده بود. از سنگر خارج شدم. در دامنه ارتفاع، گشتی زدم و چند سنگر عراقی را دیدم. لباسهای کماندویی شسته شده بر شاخه درختها آویزان بود. آن‌ها فرصت نکرده بودند که جمع کنند و گریخته بودند. لباس‌‌ها را آوردم تا برای پوشش از آن‌ها استفاده کنیم. بین دوستان تقسیم کردیم. شب در سنگر سرد و بیسقف امورات محوله را با جلسه توجیهی فرماندهان گردانهای عملکننده، آغاز کردیم. توپخانه عراقی با شناخت سنگر و منطقه از دست داده، به آتشباری مشغول بود. با فشار نیروهای سپاه اسلام و ایجاد شکاف و رخنه در صفوف دشمن، نیروهای صدام که تاب مقاومت نداشتند، بخشهایی از خطوط پدافندی آن‌ها عقب نشستند و در تاریخ ‌4/‌8/1362 با بمباران شدید از ارتفاعات، به پرتاب گلولههای مواد شیمیایی مبادرت کردند.

عراق منطقه را با هواپیما بمباران می‌کرد؟

یکی از روزها به همراه علی خداداد در حال رفت و آمد به منطقه بودیم. ناگهان سر و کله هواپیمای عراقی پیدا شد. چاره‌ای برای سنگرگرفتن نداشتیم. مجبور بودیم به سرعت به راه خودمان ادامه بدهیم. هواپیمای عراقی شیرجه‌ای زد و به سمت ما یک راکت شلیک کرد. ماشین تکان سختی خورد و علی به زحمت ماشین را کنترل کرد. راکت از بالای ماشین عبور کرد و در آن سمت جاده به زمین خورد. چند روز پیش باران شدید در منطقه آمده بود و راکت در منطقه باتلاق گونه فرو رفت و منفجر نشد. اگر منفجر می‌شد، خودمان به همراه ماشین نابود می‌شدیم. تا پایان عملیات هواپیماهای عراقی آنقدر در طول این جاده راکت زده بودند که گویا مثل ستون‌های تیربرق به ردیف کاشته شده باشند.

159

 

 

وضعیت قرارگاه به چه شکلی بود؟

عراق، منطقه را به شدت و پی ‌در پی بمباران کرده بود. همیشه چند کتاب به همراه قرآن، نهج‌البلاغه، صحیفه سجادیه در کوله‌پشتی‌ داشتم. موقع بمباران عراقی‌ها، به کتاب‌ها و کوله‌پشتی‌ام ترکش خورده بود. درگیری شدت یافته بود. نزدیک غروب بود که قرار شد برای بازدید به منطقه برویم تا برای انجام عملیات، گردان‌ها را هماهنگ کنیم. در سمت چپ یکی از تیپ‌ها عمل کرده بود و موفق شده بود ارتفاعات مورد نظر را تصرف کند. در بخشی از ارتفاعات، نیروهای دشمن مستقر بودند. غروب به همراه چند نفر سوار ماشین شدیم و گفتم: «شاید از جاده خاکی، مسیری به طرف پنجوین عراق باشد.»

کمی با ماشین جلوتر رفتیم. متوجه شدیم عراقی‌ها عقب‌نشینی کرده‌اند و در بخشی از منطقه هم، سنگر کمین دارند. به عقب برگشتیم. فردا شب برای منهدم‌کردن سنگر کمین‌ عراقی‌ها، به همراه یک گردان از ارتش و یک گردان از سپاه که فرمانده‌اش برادر حسین بابایی بود، عملیات کردیم. عراقی‌ها در ارتفاعات مستقر بودند. دهانه آتش تیر بارهایشان دیده می‌شد. تا سنگر کمین عراقی‌ها، فاصله زیاد بود. درخت‌های بلوط و پوشش گیاهی منطقه باعث می‌شد نیروها کند‌تر عمل کنند. به فرماندهان گفتم: «برای رسیدن به سنگر کمین عراقی‌ها نیاز به یک‌ساعت و نیم تا دو ساعت زمان داریم.»

نزدیک ساعت دوازده ‌شب، برادر بابایی نیروهایش را حرکت داد. بابایی و نیروهایش زیر ارتفاعی که عراقی‌ها آتش سنگین می‌ریختند، بودند. عراقی‌ها یک سنگر کمین سنگینی به شکل T ‌داشتند که انتهای T به کانال وصل می‌شد و از کانال به بالای ارتفاع می‌رفت. نیروهای برادر بابایی به آتش سنگین عراقی‌ها بر خورده بودند. از سه طرف به سمت نیروهایش شلیک می‌شد. با این حمله عراقی‌ها، نیروهایش زمین‌گیر شدند و تعدادی مجروح و شهید شدند. برادر احراری، سراغ گردان بعدی رفت. فرمانده گردان، سروان جوانی بود که اسمش یادم نیست. هر چه­قدر به فرمانده گردان بی‌سیم می‌زدیم و موقعیت می‌خواستیم او می‌گفت: «شما را نمی‌شناسم. کد بدهید.»

ما کد می‌دادیم اما می‌گفت: «این کد برایم آشنا نیست.»

احتیاط زیاد فرمانده گردان ارتش، به علت نفوذ منافقین در شبکه‌های ارتباطی در زمان عملیات‌های گذشته بود که ارتش صدام علاوه بر استفاده جاسوسی و تخریب و ترور در شهرها و جبهه‌ها از نیروهای منافقین، از آن‌ها به عنوان مترجم و بعد به عنوان مخابراتی برای نفوذ و شنود شبکه‌ها استفاده می کرد. که این سخت­گیری باعث تأخیر و کندی عملیات نیز شده بود.

160

 

 

آتش سنگین عراقی‌ها را می‌دیدم. با قرارگاه ارتش هماهنگ کردم و گفتم: «به این گردان بگویید با ما همکاری کنند.»

از قرارگاه ارتش با فرمانده گردان صحبت کردند و گفتند: «حتماً به دستور بی‌سیم گوش کن.»

با بی‌سیم به فرمانده گردان گفتم: «سریع نیروهایت را حرکت بده و به فلان نقطه برو.»

گفت: «چشم. الان حرکت می‌کنم. نیروها را سازماندهی می کنم و با آمادگی صددرصد می‌روم.»

چند باری با او تماس گرفتم و باز همان حرفهای قبلی را تکرار کرد. آن ‌قدر معطل کرد که صبح شد. نماز صبح را خواندم. یک لحظه دیدم تمام آتش عراق، به سمت این گردان برگشت. عراقی‌ها، نیروهای این گردان را دیده بودند و همه آتش‌ خودشان را از سمت برادر بابایی به طرف او بردند. جناب بابایی نیز از این فرصت استفاده کرد و با نیروهای باقی‌ مانده‌ اش پیشروی کرد و به سرعت از میدان مین عبور کرد و نیروهایش را به بالای ارتفاع رساند و آن‌جا را آزاد ساختند.

در ادامه عملیات، عراقی‌ها برای بازپس‌گیری ارتفاع تک نزدند؟

خیر. نیروهای عراقی عقب‌نشینی کرده بودند و فقط بخشی از نیروهایش برای حفظ این ارتفاع، در این‌جا مستقر بودند که با تصرف این ارتفاع آن‌ها هم عقب‌نشینی کردند.

اتفاق خاصی برای نیروها پیش نیامد؟

روز سوم عملیات قرار شد به همراه برادران راحمی‌پور و خداداد، از منطقه بازدیدی داشته باشیم و بقیه محورهای عراقی‌ها را شناسایی کنیم. سوار ماشین شدیم و تا سمت چپ ارتفاع جلو آمدیم. هوا روشن بود. تصمیم گرفتیم کمی صبر کنیم تا هوا تاریک شود. با تاریک‌شدن هوا، ماشین را همان‌جا پارک کردیم و از ارتفاع بالا آمدیم. در بالای ارتفاع منطقه‌ای بود که در تبادل آتش شب عملیات، درخت‌های جنگل آن‌جا سوخته بود. کل منطقه سیاه بود و چیزی را نمی‌توانستیم ببینیم.

161

 

 

برادر خداداد، اولین نفر بود. برادر راحمی‌پور هم پشت سرم بود. در حدود یک ساعتی راهپیمایی کردیم. به بالای ارتفاع رسیدیم. کمی نشستیم تا نفسی تازه کنیم. چند جنازه‌ سوخته در آن‌جا افتاده بود. به علت تاریکی شب قابل تشخیص نبود که از نیروهای خودی است یا دشمن. ثبت موقعیت کردیم تا به برادران تعاون لشکر جهت شناسایی آن‌ها بدهیم بعد از شناسایی کلی منطقه، از ارتفاع پایین آمدیم و از کانال پشت ارتفاع تا جایی که از نبود عراقی‌ها مطمئن بودیم، رفتیم. وقتی به عقب برمی‌گشتیم. پای یکی از ما سه نفر به یک سیم‌خاردار خورد. دقت کردیم فهمیدیم که داخل میدان مین رفته‌ایم و هیچ مینی هم منفجر نشده است و ما سالم برگشته‌ایم.

در مسیر حرکت‌تان به سنگر عراقی‌ها هم برخورد کردید؟

بله. موقع برگشت به سنگرهای اجتماعی عراقی‌ها برخورد کردیم. داخل سنگر چراغ قوه انداختیم تا اگر از عراقی‌ها کسی هست، پاکسازی کنیم.‌ کسی نبود. فقط لباس‌‌های کماندویی و کردی بود. که نشان می‌داد برای جاسوسی، از این لباس‌ها استفاده می‌کردند. هوا سرد بود. هر کدام چند دست این لباس‌ها را برداشتیم و به سمت ماشین راه افتادیم.

وقتی از ارتفاع پایین می‌آمدیم، دیدیم نیروها برای ادامه عملیات و برای اینکه عراقی‌ها پدافند نکنند، به سمت بالای ارتفاع می‌روند. لباس‌ها را به این بچه‌ها دادیم و آن‌ها هم به شوخی گفتند: «رفتید به عراقی‌‌ها تک زدید و این لباس‌ها را برداشتید؟»

اتفاق خاصی افتاد؟

حد فاصل بین دو سلسله ارتفاع ‌خلوزهها و هفت توانان‌ یک جاده در دشت شیلر بود، که به طرف شهر پنجوین عراق میرفت. برای شناسایی و اطلاع بیشتر عصر روز سوم عملیات به همراه خداداد و اسودی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. اول به علت عدم آشنایی با منطقه و وجود نیروهای دشمن، با احتیاط و مراقبت میرفتیم. هنوز در دو طرف ارتفاعات درگیری بود و عراقیها حضور داشتند. از طرفی در جاده احتمال وجود مین میرفت. کمی که گذشت و صحبتها گل انداخت، دیگر غافل شدیم. در جاده هم هیچ رفت و آمدی نبود و در دو طرف جاده مزرعه کشت گندم بود و دشتی حاصل خیز و پر از بوته و نی و درخت. پس از مدتی به بنهای رسیدیم که مقداری زیاد از مینهای ضدتانک و والمر روسی در کنار جاده دپو شده بود و روی آن‌ها پلاستیک کشیده شده بود. پیاده شدیم و نگاهی انداختیم. ظاهراً با تحرک یگانها، مینها را آورده بودند تا مسیر حرکت یگانها، جادهها و دشتها را مینگذاری کنند که با شروع عملیات، فرصت نکرده بودند. مینها نو و دست نخورده بود. بعد از بازدید به حرکت ادامه دادیم و از دور شهر پنجوین و باغها و نیزارها نمایان شد. جاده از پشتهها و بلندیها میگذشت. دوباره صحبتها گل انداخت. تک و توک صدای شلیک توپ و تانک میآمد. به شوخی من و علی خداداد به برادر صمد اسودی گفتیم: «آقا صمد، اگر دشمن جلوی ما در آمد، ما میزنیم به جنگل و نیزار و در میرویم و تو که زخمی و عصا به دستی، جا میمانی و اسیر میشوی.»

162

 

 

‌در بمباران شهر مریوان حدود دو هفته قبل از شروع عملیات والفجر 4 اسودی زخمی شده بود. وقتی آهنگ شروع عملیات را شنیده بود، با همان پای زخمی و آتل بسته و عصا به منطقه آمده بود. گرم گفت‌وگو بودیم که متوجه شدیم یک گلوله تانک از بالای ماشین و گلوله دوم از کنار ماشین رد شدند و هر بار موج گلوله، ماشین را تکان شدید میداد. ظاهراً ماشین ما که از گردنه بالا میرفت، برق نور خورشید ما را به دشمن گرا میداده و تانکهای عراق که عقب نشسته بودند در نیزار جلوی شهر کمین کرده ما را هدف قرار دادند. با گلوله چندم در پشت یک ارتفاع از جاده خارج شدیم و پناه گرفتیم. با دوربین منطقه را رصد کردیم. دیدیم ماشین آلات مهندسی دشمن مشغول زدن خاکریز و سنگر تانک هستند و داخل نیزار پر از تانک است. آفتاب در حال غروب بود. قدری صبر کردیم. در همین اثنا، گوسفند بزرگی سر و صدا میکرد. ظاهرا گم شده بود. برای جلوگیری از تلف شدن حیوان در زیر تیر آتش، آن را گرفتیم و در پشت ماشین گذاشتیم. حیوان، مرتب مع‌مع میکرد. اسودی، به شوخی می‌‌گفت: «حیوان تشنه است و آب را به عربی طلب می‌کند. الماء الماء می‌گوید.»

بعد از عملیات به بچههای تدارکات آدرس دادیم تا مین‌های دپو شده در آن منطقه را به عقب آوردند.

خاطره‌ای از این منطقه دارید؟

فرمانده دلاور لشکر30 گرگان جناب سرهنگ کمانگری بود. از یکی از پایگاه‌های مرزی تیپ ما گزارش دادند که نیروهای عراقی در حال ایجاد کانال، سنگر و گسترش خط پدافندی به طرف خطوط ما هستند. به همراه برادر خداداد به دیدگاه رفتیم. با کمی دقت متوجه کانال و سنگر جدید و رفت وآمد و تحرک نیروهای عراقی شدیم. برای برخورد و حل مسئله، جلسه‌ای گذاشتیم. به این راهکار رسیدیم که قبل از استقرار کامل و تکمیل سنگرها باید آن‌ها را وادار به عقب‌نشینی کنیم. سرانجام به این نتیجه رسیدیم که از توپخانه بردران ارتش کمک بگیریم. لشکر 30 گرگان در منطقه مستقر بود و قرارگاه فرماندهی لشکر در غرب شهرستان مریوان در نزدیکی روستای نی بود. به قرارگاه رفتیم و با فرمانده لشکر جناب سرهنگ گمانگری جلسه گذاشتیم و در‌خواست کمک کردیم. او باروی باز پذیرفت و قرار شد فردا ساعت هفت صبح به دیدگاه به همراه فرمانده توپخانه بیاید. صبح طبق قرار به دیدگاه آمدند. بعد از دوربین‌کشی به دیده‌بان دستور اجرای آتش دادند. ما با دوربین، منطقه مورد نظر را زیر نظر داشتیم که امواج توپخانه سنگین با توپ‌های 206 هدف قرار دادند آن‌چنان کوبنده و غافل‌گیرانه بود که نیروهای عراقی با دادن تلفات، از آن منطقه عقب نشستند و فرار کردند و هرگز به منطقه بازنگشتند.

163

 

 

از دیگر فرماندهان لشکر‌های حاضر در عملیات خاطره‌ای دارید؟

لشکر 14 حضرت امام حسین(ع)، ‌به فرماندهی برادر حسین خرازی در این عملیات حضور داشتند. نیروهای لشکر از منطقه قوچ سلطان وارد عمل شدند. هلی‌کوپترهای عراقی مدام در حال کوبیدن منطقه بودند و یکی از ماشین‌هایی که نیروهای بسیجی را جابه‌جا می‌کردند را مورد هدف قرار داده بودند. حسین خرازی با دیدن این صحنه خودش را به یک ارتفاع که روی آن ضدهوایی قرار داشت،‌ رساند و شروع به شلیک به سمت هلی‌کوپتر کرد. با شلیک ضدهوایی هلی‌کوپتر عراقی متواری شد. این ارتفاع و ضدهوایی برای نیروهای لشکر 25 کربلا بود. بسیجی که مسوول این ضدهوایی بود،‌ بدون این‌که حسین خرازی را بشناسد به او معترض شد و با عصبانیت گفت:‌ »آقای برادر به چه اجازه‌ای به ضدهوایی دست زدی؟ اصلاً چرا اینجا آمده‌ای؟»

برادر خرازی با تواضع و لبخند از او دور شد و به طرف ماشین رفت. یکی از بسیجی‌های قدیمی که خرازی را می‌شناخت؛ به آن بسیجی نزدیک شد و گفت:‌ »‌تو می‌دانی به کی تشر زدی؟»

گفت: «نه. مگه آن شخص کیست؟»

ـ آن فرمانده لشکر 14 امام حسین(ع) است. او حسین خرازی است.

آن بسیجی که از کار خودش شرمنده شده بود، به دنبال حسین خرازی دوید و با معذرت‌خواهی به دست و پای او افتاد و گفت: «برادر خرازی اشتباه کردم. من را ببخشید. من شما را نشناختم.»

خرازی با لبخندی از او جدا شد.

164

 

 

با توجه به اینکه منطقه قوچ‌سلطان کوهستانی و پوشیده از درخت بلوط و محل تردد ضدانقلاب بود، ‌شما برای در امان ماندن چه اقداماتی کردید؟

در منطقه پایگاه ثابتی داشتیم. و همچنین گشت‌های سیار داشتیم. در اثنای عملیات والفجر 4 دشمن کمین‌های نقطه‌ای و بعضاً‌ مین‌گذاری می‌کرد. یکی از روزها که در یک جاده فرعی به سرعت می‌رفتیم. ناگاه به یک ایست بازرسی که قبلاً وجود نداشت برخورد کردیم. بسیجی‌های برای سد معبر یک نخ قرمزی را به یک درخت و یک سرش را به یک چوبی که در زمین فرو کرده بودند بسته بودند. نزدیک شدیم. آنها ایست دادند. علی خداداد گفت: «خوب است بزنیم و در برویم. آخه این چه ایست بازرسی است؟»

به شوخی به او گفتم‌:‌ «این نخ بی‌ثبات و بی‌پایه ضمانت و پشتیبان بسیجی بی‌ترمزی با سی تیر کلاش دارد.»

علی خداداد لبخندی زد و حرفم را گوش کرد و ایستاد. بعد از اینکه بسیجی‌های آن ایست بازرسی مدارک‌مان را کنترل کردند، به ما اجازه عبور دادند و ما به راه‌مان ادامه دادیم.

165

 

 

 

 

 

 

میدان مین

 

 

 

 

سال 1362 ـ مریوان، نشسته از چپ نفر دوم، به همراه جمعی از رزمندگان

 

 

سال 1362 ـ‌ به همراه شهید صمد اسودی

 

 

سال 1362 ـ‌ مریوان، راست:‌ خودم،‌ برادر شاه‌حسینی،‌علی خداداد

 

 

سال 1362 ‌ـ‌ بعد از عملیات خیبر که به نتایج مورد نظر نرسیدیم، آقامحسن یک سخنرانی حماسی و امیدوارکننده‌ای در حسینیه پادگان گلف داشت که نوید تشکیل دانشگاه امام حسین(ع) را در آینده داد که از فرمانده دسته تا فرمانده لشکر در آن دانشگاه آموزش خواهند دید. و این حرفش باعث ایجاد جرقه‌ای در ذهنم شد...

 

 

سال 1362 ـ منطقه جنوب، قرارگاه مرکزی کربلا،‌ جناب سرهنگ صیاد شیرازی و آیت‌الله ملکوتی، نماینده امام و امام‌جمعه تبریز، آیتالله ملکوتی در اینجا برای فرمانده‌هان یگان‌ها سخنرانی کرد.

 

 

امیر شهید محمدعلی کمانگیر،‌ فرمانده لشکر 30 گرگان، وقتی در سال 1362 در قرارگاه فرماندهی در غرب مریوان، نزدیک روستای نی، با او دیدار کردم، به گرمی استقبال کرد و قول همکاری و    پشتیبانی کامل توپخانه‌ و مهندسی را داد. او در عملیات به قول‌اش صادقانه عمل کرد.

۹۹/۰۶/۲۶
محمد علی بارانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی