فصل سوم
بسم الله الرحمن الرحیم
فصل سوم: جنگ و غائله گنبد کاوس
با توجه اینکه قانون اساسی تصویب شده بود و باید برای ریاستجمهوری انتخابات برگزار میشد، نقش شما در آن منطقه حساس برای انتخابات ریاست جمهوری چی بود؟
اولین و مهمترین دغدغه ارگان انقلابی یعنی سپاه حفظ امنیت و آرامش بود تا مردم با خاطری آرام در انتخابات مشارکت داشته باشند. بهخصوص که این انتخابات اولین انتخابات ریاست جمهوری در تاریخ ایران بود. از آنجایی که جمهوری اسلامی ایران اولین پدیده نوظهور در غرب آسیا بود. نیروهای سپاه مأمور شدند از آقای بنیصدر که در دیماه به شمال آمده بود، حفاظت کنند.
بعد از پیروزی انقلاب یکی از کارهایی که حضرت امام خمینی انجام دادند، نهادسازی در سطح کشور بود که ایشان با تشکیل شورای انقلاب این کار را انجام دادند. روزهای دهم و یازدهم فروردینماه سال 1358 جمهوری اسلامی با 2/98 درصد آرا رأی آورد. بعد از آن هم حضرت امام دستور تشکیل مجلس خبرگان قانون اساسی را دادند.
پنجم بهمنماه 1358انتخاب ریاست جمهوری شروع شد. با شروع تبلیغات کاندیدها، بنیصدر هم یکی از آن کاندیدها بود به منطقه شمال کشور آمد تا تبلیغات را انجام دهد. سپاه مرکز، ابلاغیه و دستوری به سپاههای منطقه گرگان و گنبد صادر کرد تا امنیت از کاندیدها به عهده سپاه باشد.
35
آقای بنیصدر چه تاریخی از دیماه به منطقه شما آمد؟ برنامه شما برای سخنرانی او چی بود؟
روز چهاردهم دیماه بود که آقای بنیصدر برای سخنرانی به منطقه ما آمده بود. بعد از صبحگاه، احمد قنبریان مرا صدا کرد. فرمانده دوستداشتنیام، احمد قنبریان، گفت: «آقای بارانی با یکی، دو تیم برو گرگان، بنیصدر را اسکورت کنید به گنبد بیایید.»
با توجه به سوابق و مطالعات اندکی که داشتم، وقتی تبلیغات و حرفهایش را شنیدم؛ فهمیدم روحیه انقلابی و اسلامی در او ضعیف است. با این شناختی که از بنیصدر داشتم، نتوانستم به قنبریان بگویم نه. سرم را انداختم و به سمت دیگری رفتم. توی محوطه سپاه با چند نفر در حال صحبتکردن بودیم. بعد از چند دقیقه برادر قنبریان دوباره به سمتم آمد و گفت: «آقای بارانی چرا نرفتنی؟»
با احترام زیادی که به او قایل بودم؛ سرم را پایین انداختم و گفتم: «آقای قنبریان خیلی معذرت میخواهم؛ من پاسدار انقلابم؛ نه پاسبان!»
تا این حرف را زدم. برادر قنبریان فهمید که برای رفتن به این مأموریت هیچ علاقهای ندارم. سریع به طرف یکی دیگر از دوستان رفت و به او گفت که به دنبال بنیصدر برود. تقریباً یک ساعت طول کشید تا بنیصدر را با اسکورت آوردند. نیروهای سپاه هم در ستاد فرماندهی سپاه منتظر او بودند. بنیصدر را به ساختمان مرکزی سپاه در خیابان طالقانی بردند. قرار بود بنیصدر در میدان مرکزی شهر سخنرانی کند. دوباره برادر قنبریان گفت: «آقای بارانی میآیی برویم؟ آقای بنیصدر سخنرانی دارد.»
36
دیگر اینبار بدون اینکه چیزی بگویم برای سخنرانی به همراه بقیه نیروها رفتیم. دور میدان اصلی شهر یک کیوسک پلیس راهنمایی بود. برای حفظ جان او و اینکه شهر یک جنگ را گذراند بود، قرار شد بنیصدر از داخل این کیوسک سخنرانیکند. بنیصدر پشت تریبون آمد. به همراه دو، سه نفر دیگر از نیروهای سپاه جلوی کیوسک پلیس ایستادیم. بنیصدر شروع به سخنرانی کرد. خیابانهای اطراف میدان پر از جمعیت بود. او سخنرانی بسیار تبلیغاتی کرد و گفت جوانها دغدغههای زیادی دارند؛ من هم دغدغههای آنها را میفهمم. در اطراف آنقدر جمعیت زیاد که برخی از این جوانها روی شاخههای درختان نشسته بودند. سخنرانی بنیصدر آنقدر برای جوانان هیجان داشت که او را با دستزدن تشویق میکردند. و آنهایی که دست میزدند به پایین و روی جمعیت میافتادند. بعد از سخنرانی که بنیصدر انجام داد و به تهران برگشت مأموریت حفاظت از او هم به پایان رسید.
بعد از پایان سخنرانی بنیصدر به ستاد برگشتید؟
بله. ایشان برای صرف ناهار به ستاد سپاه برگشت. بعد از ناهار برای نماز به نمازخانه سپاه رفتیم. یکی از دوستان آمد و گفت: «بنیصدر میخواهد نماز جماعت بخواند.»
به او حرفی نزدم و جدا شدم تا نمازم را به صورت فردا بخوانم. از پدرم آموخته بودم که نمازخواندن مهمتر از هر چیزی است و پیشنماز باید حداقلهای شرایط را داشته باشد.
36
از آن اتفاق سند و یا خاطرهای هم دارید؟
برای پوشش خبری و عکاسی از سخنرانی بنیصدر عکاسان زیادی آمده بودند. دور میدان مرکزی که بنیصدر در آنجا سخنرانی کرد؛ یک کوچهای به نام کوچه هلند است. داخل همین کوچه عکاسی هلند قرار دارد. آن روز عکاس این عکاسی برای گرفتن عکس سخنرانی بنیصدر هم حضور داشت. چند روز بعد که از آن کوچه رد میشدم؛ دیدم عکس سخنرانی بنیصدر را که من هم در آن مشخص هستم در ویترین مغازه عکاسیاش گذاشته است. داخل عکاسی شدم. سلام و علیک کردم و گفتم: «بیزحمت این عکسهای آقای بنیصدر را به من بدهید.»
او هم همه عکسهای داخل ویترین را جمع کرد و داخل پاکت گذاشت و داد. پول عکسها را پرداختم و از عکاسی بیرون آمدم. سریع به ستاد رفتم و تصویر بنیصدر را با قیچی از عکس جدا کردم.
حالا دیگر بنیصدر رئیسجمهور شده بود، بعد از مدتی دوباره از آنجا گذر میکردم چشمم به عکسهای داخل ویترین همان عکاسی افتاد؛ با تعجب باز هم عکسهای آن روز را در ویترین دیدم. داخل عکاسی رفتم و گفتم: «آقا عکسها را از شما خریدم؛ شما باز دوباره همان عکسها را پشت ویترین گذاشتید؟»
گفت: «چه اشکالی داره؟ با این عکسهای بالاخره میتوانی یک استاندار، وکیل یا مدیری بشوی. بالاخره او رأی آورده این خیلی افتخار بزرگی است که یک نفر با رئیسجمهور عکس بگیرد.»
به او گفتم: «من به او افتخار نمیکنم. اصلاً به او نه علاقهای دارم و نه چیزی. حتی به او هم هیچ اعتمادی ندارم. لطفاً همه عکسها را جمع کنید.»
او هم به حرف من احترام گذاشت و همه عکسهایش را از ویترین مغازهاش جمع کرد و دیگر هیچوقت آن عکسها را پشت ویترین ندیدم.
37
در این مدت به خانه هم سر میزدید یا فقط در مقر سپاه بودید؟
آنقدر جذب سپاه شدم که چهل روز خانه نرفتم. پدر و مادرم دلشان تنگ شده بود. خودشان به مقر سپاه آمدند و همدیگر را دیدیم.
از دوران مربیگریتان خاطره دارید؟
در استادیوم ورزشی دانشسرای مقدماتی گنبد، آموزش بسیج داشتم. هر روز اسلحهای را برای آموزش میبردم. حرکات رزمی ورزشی را انجام میدادم و بچهها هم عین آن را تکرار میکردند. یکی از این روزها، تودهایها در سالن اجتماعات دانشسرا جلسهای داشتند. سالن پر از جمعیتی بود که عضو حزب توده بودند. آقایان با کلاه و سبیل مرتبشده و خانمها هم با روسری، داخل سالن میآمدند. به بچهها گفتم: «آقایان کلاس ما تمام شده است. این افراد را هم که میبینید، عضو حزب توده هستند و میخواهند اینجا جلسهای را برگزار کنند. لازم است بدانید که قرار نیست شما مراسمشان را به هم بزنید.»
این بچهها که جوانان دبیرستانی و باهوشی حدود دویست نفر بودند، شروع کردند به شعاردادن علیه تودهایها. آنها نیز در حال آماده کردن میکروفون و مقدمات اولیه مراسم بودند. بچهها هجوم بردند به طرف سالن سمینار که پنجرههای قدی زیادی داشت. بیم آن میرفت که شیشههای شکسته، موجب زخمیشدن افراد داخل سالن و ایجاد خسارت شود. گفتم: «بچهها شیشهها بیتالمال است.»
38
از پنجرهها فاصله گرفتند. گفتم: «سر و صدای شما موجب اخلال در نظم گردهمایی میشود.»
آنها با شعارهای کوبنده میدادند.
گفتم: «سالن بزرگ است و جمعیّت هم زیاد. مبادا برق را قطع کنید»
سریع برق را قطع کردند. جلسه سخنرانی به هم خورد. وقتی میخواستند بیرون بیایند، بچهها همچنان شعار میدادند. گفتم: «کوچه درست کنید تا رد شوند. البته میدانید که اخلاق اسلامی اجازه نمیدهد که به خانمها بیاحترامی صورت بگیرد. پس بگذارید خانمها رد شوند.»
خانمها، از کوچه رد شدند وقتی آقایان خواستند رد شوند، آنها را وسط دالان انداختند و هر کس یک پسگردنی میزد، تا آخر کوچه. صحنهی خندهداری بود.
هر حرفی که شما میزدید، آنها برعکس عمل میکردند؟
بله. درست است. جالب این بود که خانمها از اینکه احترامشان را حفظ کرده بودیم از ما خیلی تشکر کردند و شعار میدادند، درود بر برادر پاسدار. برادر قنبریان که در خیابان منتظر اتمام کلاس من بود تا به جایی برویم و از نزدیک قضایا را دیده بود، گفت: «چهکار کردی؟»
گفتم: «کاری نکردم. بسیجیها این کار را کردند. فقط مراقبت کردم که خسارتی به اموال بیت المال وارد نشود و درگیری و زد و خوردی رخ ندهد.»
39
در این مدت برنامههای دیگری هم داشتید؟
برادر احمد در بهمن ماه، چند جلسه برای ما گذاشت و ما را به هشت تیم عملیاتی، تقسیم کرد. هرتیم، یک مأموریت داشت. تیم من هم در یکی از نقاطی که مشخص شده بود، مستقر شده و ایست بازرسی گذاشتیم. ورودی و خروجی شهر را کنترل کردیم. حتی او چند جلسه گذاشت و نقشه کشید که باید این کارها را چه زمانی و در کجا انجام دهید؟ مثلاً سعید مرادی با چهار نفر، در شهربانی شهر مستقر شود تا آن را خلع سلاح نکنند. در جنگ اول گنبد، گروهکها چندین پاسگاه مرزی را خلع سلاح کردند و مسلح شدند. آنها، هم مسلح و هم دارای قدرت شده بودند. بهطوری که در آن زمان در منطقۀ غرب شهر گنبد، نه کمیته، نه ژاندارمری، نه شهربانی و نه سپاه نمیتوانست برود. سپاه تازه تشکیل شده بود. در حالی که ضدانقلاب، قدرت گرفته بود. ستاد خلق ترکمن را داشتند و برای خودشان، کارت شناسایی صادر میکردند. ایست بازرسی داشتند. اگر دادستان میخواست با سرکردهی آنها صحبتی داشته باشد، باید خلع سلاح میشد. شرایط بسیار سختی بود.
40
ضدانقلاب هم فعالیت داشت؟
بله زمزمههایی به گوش میرسید که قرار است تظاهرات بزرگی برگزار کنند و تحت لوای این راهپیمایی، مراکز اداری شهر را اشغال کنند و از دولت امتیاز بگیرند. این اطلاعات هم توسط گروههای مختلف دلسوز انقلاب اسلامی، جمعآوری شده بود. ما شب نوزدهم بهمن ماه مصادف با سالروز واقعه سیاهکَل، جلسه داشتیم. سطح شهر پر از عکس و تصویر و تبلیغات کمونیستی بود. ضدانقلاب، از سادگی مردم مسلمان کشاورز و دامدار زحمت کش که در صداقت، سادگی و پاکی زندگی میکردند، سوءاستفاده کرده و با استفاده از تبلیغات، از مردم خواستند که روز نوزدهم بهمنماه از تمام روستاها با تراکتور، وانت، اتوبوس و هر وسیله دیگری به همراه پلاکارد و نوشتهها و چوب و چماق به شهر بیایند تا به مناسبت واقعهی سیاهکل، یک راهپیمایی آرام انجام دهند. مردم سادهدل روستایی و بیخبر از نیت شوم آنان نیز قبول کردند و شوراهای روستا، کدخداها و دیگران هم موظف شدند، این کار را پشتیبانی کنند.
حدود ساعت نهونیم یا ده صبح، یکی از بچههای سپاه با موتور سراسیمه آمد و گفت: «آقا چرا نشستی؟ راهپیمایی بزرگی از سمت شمال به سمت جنوب شهر درحال برگزاری است. ظاهراً میخواهند در میدان مرکزی شهر، تجمع کنند. شعارهایی هم میدهند که میخواهند کنترل شهر را در اختیار بگیرند.«
41
حدس زدم که دشمن برای اشغال مخابرات، فرمانداری، بیمارستان و شهربانی نقشه دارد. بهسرعت سوار جیپ شدیم و به میدان مرکزی رسیدیم. لحظهای که چشمم به جمعیّت افتاد، ناگهان ذهنم درهم ریخت. بهطوری که میدان را دور زدم. انگار جغرافیای منطقه را گم کرده بودم. دوباره میدان را دور زدم و جیپ را سمت راست میدان، پارک کردم و پیاده شدم. به دو پاسدار همراهم گفتم: «یکی سمت راست و یکی هم سمت چپ خیابان، بایستید.»
جمعیت هم از چهارراه بالایی در حال آمدن به سمت میدان مرکزی بود. بلندگو هم در حال شعاردادن بود. تا به آن روز در این شهر چنین جمعیّتی را ندیده بودم. آنقدر زیاد بود که تا میدان یادبود و بعد از آن، جمعیّت ادامه داشت.
در این شرایط فکر کردم که چهکار باید بکنم؟ بیسیم نداشتم تا با مقر سپاه ارتباط برقرار کنم. شهربانی هم دو چهار راه پایینتر قرار داشت و از راهپیمایی خبر نداشت و اگر هم خبر میداشت، نیروی زیادی نداشت که بیاید. ارتش هم پادگانش در بیرون شهر است. نیروهای سپاه هم مأموریت هستند.
از بچگی با اهالی این شهر، بزرگ شده بودم و به خلق و خویشان آشنایی داشتم. در اختلافاتی که مربوط به کشاورزی، زمین و ... بود، ریشسفیدها و آخوندهایشان به احترام اینکه پاسدار هستیم، حرف ما را گوش میدادند. در این شرایط به ذهنم رسید که به درون جمعیّت بروم و میکروفون را بگیرم و صحبت کنم. بگویم: «این کارها را متوقّف کنید که عاقبت خوشی ندارد و نظام جمهوری اسلامی، پشتیبان شماست. اینها که شما را به خیابان کشانده اند، دنبال اهداف سیاسی حزب خودشان هستند دلسوز شما نیستند.»
42
ولی این فکر و راهکار عملی نبود چون تا میکروفون فاصله زیادی داشتم. این جمعیّت که با تبلیغات مسموم ضد انقلاب ذهنشان پر شده بود، قبل از رسیدن من به میکروفون هر کاری ممکن بود انجام دهند.
پیش خودم گفتم اگر اینها متوقف نشدند، آیا تیراندازی کنم؟ تیرهوایی بزنم؟ در آن شرایط با سه نفر پاسدار چه میتوانستم بکنم؟
البته به اینکه از آنجا یکقدم هم عقبنشینی کنم، اصلاً فکر نمیکردم. تصمیم خودم را گرفتم. با خودم گفتم به هیچوجه صحنه را خالی نمیکنم. مگر اینها از روی جنازۀ ما سه تا پاسدار رد شوند که بخواهند شهر را اشغال کنند. جمعیّت آرامآرام نزدیک میشد و من از سمت شرق به غرب میدان، قدم میزدم. که صدای تیری بلند شد. فکر کردم یکی از این برادرهای پاسدار احتمالاً بیاحتیاطی کرده، دستش روی ماشه رفته و شلیک کرده است. با صدای بلند گفتم: «تیراندازی نکنید.»
در همین حین از داخل جمعیّت، یک نارنجک جنگی به طرف ما پرت شد و در جوی آبی افتاد که در کنارش درخت بید مجنونی بود. چون جوی پر از آب بود، ترکش نارنجک منفجر شد و به دیوارههای جوی آب برخورد و مقداری هم برگهای درخت ریخت.
43
مردمی که ناآگاه و ناآماده بودند، این انفجارها را از طرف ما فرض کردند. هنوز چند ثانیه از صدای شلیک و انفجار نارنجک نگذشته بود. وقتی به جمعیّت تظاهر کننده نگاه کردم دیدم از این جمعیّت که تا چشم کار میکرد آدم بود، کسی باقی نمانده است. فقط پلاکارد، دمپایی، کفش و داس ... در کف خیابان ریخته بود. شهر گنبد بر خلاف دیگر شهرهای استان، براساس طراحی یک مهندس آلمانی در سالهای قبل از انقلاب، از خیابانهای عریض و چهارراه های بسیاری برخوردار است. علت اینکه در عرض چند ثانیه جمعیت توانست متفرق شود، همین خیابانهای منتهی به چهارراه بود. از دو همراهم پرسیدم: «که شما تیر شلیک کردید؟»
گفتند: «نه.»
دور میدان، ساختمان بلندمرتبه نیمهکارهای بود. ما خودمان را بالای ساختمان رساندیم. ناگهان دیدیم از سمت غربشهر و از پنجرههای ساختمانها، شلیک میکنند. همچنین از ساختمان بلند دیگری، مسلسلی بیهدف به سمت شرق که محل فارسنشینها و ادارات دولتی بود تیر شلیک میشد. سریع به خرپشته ساختمان مستقر رفته، تا تسلط کافی به کل شهر داشته باشم. ساختمان ما مدور بود. سقفش را هم با ایرانیتهای زردرنگ پوشانده بودند. تا پایم را روی سقف گذاشتم، ایرانیت شکست. سریع خودم را به پشت انداختم تا سقوط نکنم. آرام، پایین آمدم. اگر میافتادم از پنج طبقه، سقوط آزاد میکردم. بعد از پایینآمدن، به یکی از نیروها سوپیچ جیپ را دادم و به او گفتم: «سریع به مقر سپاه برو و نیرو بیاور. به سعید مرادی بگو به شهربانی برود و به هر کسی که در ایست بازرسی ایستاده، بگویید که نقشه را اجرا کنند.»
44
از بین تیمها، فقط تیم ما درگیر شده بود و من مأموریتم کنترل مرکز شهر بود تا فردی به آن سمت شهر نتواند برود. به همراه یکی از نیروها، همانجا ایستادیم و آن یکی دیگر از نیروهایم رفت و خیلی هم طول نکشید که گروهی از پاسدارها رسیدند. بلافاصله دستور دادم که شن و ماسه بیاورند و جلوی ساختمان، یک سنگر نعلاسبی بزرگ درست کردیم و در طبقات بالا هم سنگر زدیم و تیربار مستقر کردیم.
دوربین و بیسیم هم گرفتم و گفتم: «طبقۀ پایین انبار، طبقۀ دوم مهمات، طبقۀ سوم خوابگاه نیروها و طبقۀ چهارم مقر فرماندهی است.»
سپاه را به آن ساختمان منتقل کردید؟
بخشی از عملیات سپاه را در آنجا مستقر کردم. روبه روی ساختمان ما بانک سپه بود. از سمت غرب هم حوزۀ علمیه طلایی بود. نیروهای ضدانقلاب حوزه را اشغال کردند و یک سنگر هم کنار خیابان درست کردند. فاصلۀ آنها با ما کمتر از دویست متر بود. وقتی فهمیدند در این ساختمان مستقر شده ایم، شروع به تیراندازی به طرف ما کردند. از ساعت دوازده ظهر به بعد عملاً جنگ شروع شد. سعید مرادی در شهربانی مستقر شده بود. دو تیم ایست بازرسی هم از دو روز قبل در ضلع شرقی و جنوبی شهر مستقر کرده بودیم. هر که وارد شهر میشد، کنترل میکردیم.
تا غروب خبر درگیری به دوستداران انقلاب رسیده بود. از شهر شاهرود نیروی کمکی رسید. اواخر شب هم، تعدادی نیرو از شهر ساری به ما ملحق شدند. روز و شب دوم هم، تعدادی از بچههای اصفهان رسیدند و به این ترتیب تعداد نیرویهایمان بیشتر شد.
45
چون احمد قنبریان نبود، شما فرماندهی را به عهده داشتید یا شخص دیگری فرمانده بود؟
فرماندهی برعهدهی سعید گلاببخش[1]، معروف به محسن چریک بود.
او پیش از انقلاب، آموزشهای چریکی و دورههای فشرده رزمی را در لبنان و با همراهی بزرگمردانی چون شهید چمران گذرانده بود. از بدو تأسیس سپاه، دانش نظامیاش را از طریق آموزش به جوانان تازه وارد انتقال میداد. او به محض شنیدن خبر درگیری، همان روز از تهران با تیم همراه خود، حرکت میکند و پس از رسیدن، در ستاد شهر مستقر شده بود.
محسن چریک چه تاریخ به گنبد آمدند؟
روز بیستم بهمن ماه رسید. یعنی فردای روز درگیری. شب با او ارتباط گرفتیم و کسب اجازه کردیم. روز بیستم، پاسداران شهرهای نزدیک به گنبد نیز پس از شنیدن درگیری خود را به شهر رساندند. از طبقه سوم یک لحظه چهار، پنج نفر را دیدم که دور میدان ایستادهاند و میگویند: «بیا پایین.»
ـ چه خبر شده؟
ـ بیا پایین.
هنگام عبور از خیابان، نیروهای ضدانقلاب شروع به تیراندازی کردند. از خیابان عبور کرده و به دوستانم رسیدم. یکی از برادرها گفت: «بیا بالای ماشین و داخل سنگر. ما به صورت دنده عقب حرکت میکنیم و به سنگر ضدانقلاب میزنیم و آنها را از بین میبریم.»
46
چون از ابتدای درگیری آنجا بودم و شرایط را میدانستم، فکر کردم اگر با او بحث کنم و بگویم که شرایط، دشوارتر از آن چیزی است که فکر میکنید. این کارشدنی نیست. ما یک سنگر را از بین ببریم بقیه سنگرها چه میشود؟ دو، سه سنگر دیگر در همان اطراف بود. سنگری هم در بالای پشتبام، از اینها پشتیبانی میکند و مجهز به انواع مهمات هستند. حتماً فکر میکند که بارانی ترسیده است. سوار ماشین شدم. در سنگر روی ماشین، برادران ناصر چاری، ناصر رزاقیان از گنبد و حدادپور از بابل بودند. ماشین دنده عقب گرفت و ما به طرف سنگر دشمن رفتیم. نیروهای ضدانقلاب، متوجه ما شدند. از چهارراه که عبور کردیم به ما شلیک کردند. در پشت ماشین، دولایه بود. داخل وانت هم یک سنگر داشتیم که باعث شد، تیر به ما اصابت نکند. آنها، چرخهای ماشین را زده و پنچر کردند. ماشین ایستاد. سریع پیاده شده و هر کدام در یک سمت خیابان سنگر گرفتیم و ماشین هم همانجا ماند. ما هم بلافاصله وارد چهارراه شدیم و از تیررسشان، دور شدیم و به محل مأموریتمان برگشتیم. آنجا این دوستان فهمیدند که نمیشود با یک وانت سنگربندی، کار نیروهای ضدانقلاب را تمام کرد.
47
نیروهای دیگری برای کمک به شما اعزام نشدند؟
نزدیکیهای غروب از مقر سپاه با بیسیم تماس گرفتند و گفتند: «نیروهایی از سمنان و اصفهان آمدهاند و میخواهیم برای کمک به شما بفرستیم.»
بچههای سپاه گمان میکردند، با فشاری که ضدانقلاب میآورد، ممکن است این پایگاه سقوط کند و آنها کل شهر را در اختیار بگیرند. پشت بیسیم به من گفتند: «نیروهای اعزامی در یکی از خیابانهای اطراف شما زمینگیر شدهاند و بهخاطر شلیک تیربارها، نمیتوانند جلوتر بیایند.»
سریع به بالای پشتبام رفتم تا از اوضاع اطراف آگاهی پیدا کنم. نیروها را در یکی خیابانهای اطراف دیدم که به صف میآمدند.
هروقت نیروهای ضدانقلاب شلیک میکردند، این نیروها هم، عقبنشینی میکردند. چراغهای بیرونی بانک روشن بود. به بچهها گفتم: «چراغها را بزنید تا محدوده تاریک شود.»
شرایط کاملاً جنگی بود. فرصت قطع برق خیابان را از طریق جعبههای تقسیم برق منطقه، نداشتیم. بچهها، چراغهای روشن را زدند. دیدیم باز نیروهای کمکی، نمیآیند. یکی از همان نیروها که دستمال سفیدی به گردنش بود، از انتهای خیابان آمد و با یک حرکت سریع همه این نیروها را عبور داد. از بالا که به این صحنه نگاه میکردم با خود گفتم: «عجب آدم نترس و شجاعی است.»
48
به ساختمان که رسید، آقای حسین صوفی، همان انباردار و مسوول لجستیک سپاه را شناختم. باهم سلام و احوالپرسی کردیم و همدیگر را در بغل گرفتیم. گفت: «شب قبل، عروسیام بود، شنیدم که درگیری شده آمدم.»
حسین صوفی بچهی کجا بود؟
حسین صوفی اصالتاً سیستانی و در گنبدکاوس بزرگ شده بود و مسوولیت لجستیک سپاه گنبد را برعهده داشت. صوفی بعد از اینکه نیروها را تحویل ما داد، از همه خداحافظی کرد و رفت. بعد از جنگ خبردار شدیم که در همین جنگ، گلولهای به کتفش میخورد و مجروح میشود.
حادثهی دیگری اتفاق نیفتاد؟
ضدانقلاب تیرباری بر پشت بام ساختمانی بلند که مسلط به منطقه بود، کار گذاشته بودند که امان همه را بریده بود و همه جا را زیر آتش داشت. به موقعیت و چگونگی قرارگرفتن تیربار، نگاهی انداختم تا بتوانم با شلیک از کار بیندازم. به کسی هم اجازه ندادم به طرف آن تیربار شلیک کند. نمیخواستم بیدلیل تیراندازی شود تا مبادا چگونگی سنگر نیروهایمان مشخص شده و شرایط پیچیدهتر شود. هوا که در حال تاریکشدن بود، به بالای پشتبام رفتم و دیدم نیروهای ضدانقلاب، کیسههای ماسه را روی هم گذاشتهاند و نصف آن را هم بیرون از ساختمان گذاشتهاند. باتیربار، کیسهها را هدف گرفتیم و هر دو ردیف را زدیم، کیسه ها به پایین افتادند. تیربار هم، آن طرف سنگر افتاد و خاموش شد.
49
چه روزی برای پاکسازی رفتید؟
صبح روز بیست و چهارم بهمن، برای غافلگیرکردن دشمن یک تیم چند نفره تشکیل دادم و گفتم: «ما امروز به قلب دشمن میرویم تا اسیر بگیریم، نباید ما اینجا بایستیم، تا آنها شهر را بزنند.»
با منطقه آشنا بودم و سنگرها و جای تیربارهایشان را میشناختم. بعدازظهر که هوا در حال تاریکشدن بود، از خیابان عبور کرده و از یک کوچه فرعی رفتیم و خیابان روبهرویی را دور زدیم و پشت مقر نیروهای ضدانقلاب، درآمدیم. بهطوری که ما را ندیدند.
چند نفر بودید؟
شش یا هفت نفر بودیم. در حیاط هم نیمه باز بود. وارد حیاط شدیم که داخل آن تراکتور، وسایل کشاورزی، ماشین و وسایلی مانند اینها بود. یک لحظه، پرده یکی از اتاقها تکان خورد. ما همه پشت وسایل و ماشینآلات سنگر گرفتیم. به فرد داخل اتاق گفتم: «بیا بیرون. هر که هستی دستهایت را روی سرت بگذار و بیا بیرون.»
بچهها خواستند مورد هدف قرار بدهند، اما مانع شدم. دو، سه بار گفتم: «بیا بیرون.»
اعتنایی نکرد. یک تیر هوایی زدم، باز هم خبری از او نشد. دوباره تیرهوایی شلیک کردم، بیرون نیامد. به بچهها گفتم: «داخل میروم، اگر بیرون نیامدم، شما هر کاری که میتوانید، انجام دهید.»
50
یکی از آموزههای اسلامی این است که به آدم بیگناه، نباید تیراندازی کنیم. خون مسلمان، حرمت دارد. ما قصد تأمین امنیت را داشتیم. اسلحهام به گردنم بود و از ضامن خارج کرده بودم و یک نارنجک هم برای احتیاط، در دستم بود. ضامنش را هم به دندانم گرفته بودم تا به محض رسیدن به داخل خانه، رگبار شلیک کنم و اگر هم اسلحهام گیر کرد، یک نارنجک پرت کنم و سریع بیرون بیایم. لگدی به در زدم و وارد شدم. پیرمرد قد بلندی را دیدم که مثل بید میلرزید. سراسلحه را پایین گرفتم. ضامن نارنجک را سرجایش گذاشتم و پیرمرد را بغل کردم و بوسیدم. گفتم: «بچهها بیایید. راحت باشید. چیزی نیست.»
بچهها آمدند. گفتم: «یکی آب بیاورد.»
آب آوردند. زبانش بند آمده بود. گریه کرد. گفتم: «نگران نباش با تو کاری نداریم، ما برای امنیت شما آمدیم، شما که کاری نکردید و مسلح هم نیستید.»
از داخل خانهاش بیرون رفتیم. خانهها به همدیگر مرتبط بود. به خانه بزرگی رسیدیم که در، کتاب، دفتر و تلفن و ... بود. احتمال این که اینجا محل فرماندهی ضدانقلاب باشد وجود داشت؟ به منطقهای رسیدیم. چند تا از بچهها را بیرون گذاشتیم که غافلگیر نشویم. در آنجا دفترهای یادداشتی بود که خراج یا ذکاتی را که در طول سال 1358 جنگ اول تا جنگ دوم از محصولات مردم گرفته بودند، را یادداشت کرده بودند. در واقع لیست افرادشان که در جنگ شرکت داشتند، آنجا بود.
51
شهر تقریباً خالی از سکنه شده بود یا نه؟
بله. کسانی هم گیر افتاده بودند. در واقع تعداد کمی از مردم مانده بودند و بیشتر مردم از شهر رفته بودند. در خانههایی که ما رفتیم به غیر از خانۀ اول که آن پیرمرد آنجا بود، همه رفته بودند. ما وقتی از این خانهها بیرون آمدیم، فهمیدیم ساختار و شرایط ضدانقلاب چگونه است؟ موقع برگشت، نیروهای ضدانقلاب با تیراندازی جلوی ما را بستند. ما به حیاط یکی از خانهها رفتیم و به بچهها گفتم: «شما بایستید تا وضعیت را بررسی کنم.»
به بالای پشتبام رفتم. در فاصله پنجاه متری، شخصی را دیدم که اسلحهای در دست دارد و به سمت ما نگاه میکند. بلافاصله دراز کشیدم. اسلحه را از ضامن خارج کرده او را هدف گرفتم و منتظر حرکت او ماندم. چون او را نمیشناختم و برایم ناآشنا بود. یک کلاه کاسکت، اورکت و شلوار مشکی داشت. نفهمیدم اسلحهاش ژ سه بود یا چیز دیگری. با خودم گفتم: «مقداری صبر میکنم اگر دوباره به سمت ما تیراندازی کرد، میزنم.»
پنج دقیقهای درهمین حالت ایستادم، همینطور نگاه کرد و بعد هم از پشتبام پایین رفت. پایین آمدم. بچهها پرسیدند: «چی شد؟»
گفتم: «هیچی برویم.»
52
بقیه راه را با سرعت دویدیم، تا به سنگر خودمان رسیدیم. یکی از بچهها که در پشتبام نگهبانی میداد، به طرفم آمد و گفت: «آقای بارانی، ضدانقلاب پیشروی کرده و میخواهد به ما حمله کند و ساختمان را بگیرد.»
سریع به پشتبام رفتم. درتاریکی شب تعداد پنج، شش نفر رادیدم، قسمت دور پشتبام ساختمان کیسه چیده و سنگر میساختند. چند نفر دیگر هم برای تأمین آنها، اسلحهشان را به طرف ما نشانه رفته بودند. پشت تیربار قرار گرفتم تا آنها را بزنم، یکی از بچهها که در سنگر نگهبانی میداد تشویقم میکرد و میگفت: «بارانی! بزن، اگر نزنی، دیگر حریف آنها نمیشویم و باید ساختمان را تخلیه کنیم.»
باز کمی صبر کردم. با خود فکر کردم و گفتم: «ضدانقلاب احمق نیست که خودش را در دهان شیر بیاندازد. اینجا بیاید و با نیروهای انقلابی ما درگیر شود.»
ساختمان دو، سه طبقه بیشتر نداشت. میدانستم در ساختمانی دیگر در شرق خیابان و پشت سر آنها، بچههای سپاه تهران مستقر هستند.[2]
به دوستم گفتم: «تو همینجا مراقب باش. هیچ اقدامی نکن تا از سپاه کسب تکلیف کنم.» با مقر سپاه تماس گرفتم و گفتم: «یک گروهی اینجا آمده و میخواهند مستقر شوند. ببینید اینها که هستند؟ و از کجا آمدهاند؟»
برادر پشت بیسیم گفت: «اینها بچههای سپاه شاهرود هستند که تازه از راه رسیدهاند و میخواهند آنجا سنگر بگیرند.»
53
در همین زمان ماشینی از سمت این نیروها، به طرفمان آمد. فرمان ایست دادیم. نفر کنار راننده پیاده شد. برگه حکم را دیدیم و متوجه شدیم بچههای شاهرود هستند.
به ایشان گفتم: «حضور شما در اینجا ضرورتی ندارد. لطفاً نیروهایت را به نقطه دیگری از شهر ببر که یا درگیری است و یا کمبود نیرو دارند.»
این برادر هم، نیروهایش را جمع کرد و به منطقهی دیگری از شهر رفت.
محل استقرار آنها مناسب نبود؟
بله. چون شهر را نمیشناختند، استقرارشان جای خوبی نبود. یعنی از نظر نظامی، حوزۀ ضعیفی بود و نمیدانستند که شهر، شرقی غربی است و دشمن در سمت غرب شهر قرار دارد. اما این نیروها به سمت شرق و به طرف ما بودند. خوشبختانه این سومین مرحلهای بود که به کسی شلیک نکردم. اگر کمی تأمل نمیکردم و تصمیم عجولانه میگرفتم، اینها کشته میشدند. همان شب نگهبانی که آنجا بود گفت: «کسی در کوچهی کناری ما از خانهای بیرون رفت و در دست او یک شیء سیاهی است. آن را روی دیوار گذاشت و چون از دیوار از خانه بیرون آمد، معلوم شد که صاحبخانه نیست». یکی از نیروها گفت: «بزنید.»
گفتم: «چی را بزنیم؟ ببینیم چهکار میکند؟»
آن فرد هم در تاریکی رفت و ما به او شلیک نکردیم.
54
چرا به کسی بیدلیل شلیک نمیکردید؟
هدف پاکسازی و ایجاد امنیت بود، نه صرف خونریزی. اسلام با کشتار و بیرحمی مخالف است. ما کلاس آموزشی قرآن و نهجالبلاغه داشتیم. کتاب «تاریخ مقررات جنگ در اسلام» نوشته آقای محمدکریم اشراق[3]، را بسیار دقیق خوانده بودم. در آن کتاب قانون و مقررات جنگ تبیین شده است. مثلاً تا کسی به سمت شما شلیک نکرده و یقین نکردید که او دشمن است، به او شلیک نکنید. به زنان، مردان پیر و کودکان، اذیت و آزار نرسانید. به تسلیمشدگان و اسیران امان دهید. به درختان و حیوانات آسیب نرسانید. همیشه نگهبانهای طبقه پایین را معمولاً سه، چهار نفر میگذاشتم که اگر حادثهای اتفاق بیفتد، بتوانند بهراحتی از پس آن بربیایند. در شب دوم یکی از نگهبانان بالا آمد و گفت: «دو جوان آمده و میگویند: امشب به ما جا بدهید.»
گفتم: «از کجا آمدند؟»
ـ از سمت غرب شهر.»
ـ آنجا که سنگرهای دشمن است، پس چرا به اینها تیراندازی نکردند؟»
پاسداری که مسوول پرسنلی ما بود، گفت: «خوابگاه که داریم. بگذار این دو نفر بیایند اینجا بخوابند.»
لحظهای تأمل نموده، از آنها پرسیدم: «اهل کجا هستید؟»
گفتند: «ما بچههای آمل هستیم.»
55
پیش خودم گفتم بچههای آمل در اولین شب درگیری و ناامنی در این شهر چه میکنند؟ آیا فامیل دارند؟ در منطقه غرب شهر که از مردم فارس، کسی ساکن نیست؟ همه ساکنین آن منطقه، از برادران ترکمن هستند.
به آنها مشکوک شدم. احتمال میدادم که از صداقت ما سوءاستفاده کنند و شب به ما شبیخون بزنند. پوشش آنها نشان میداد که تیم اطلاعاتی باشند. دست خالی بودند و سلاحی نداشتند. آمده بودند که اطلاعات ما را برای آنها ببرند. به بچهها گفتم: «به آنها بگویید، اگر به شهر برنگردند و به مسجد نروند، بازداشت میشوند.»
تا صدایم را شنیدند، رفتند. بعدها به این نتیجه رسیدم که باید آنها را نگه میداشتم و بازجویی میکردم، تا بفهمم چرا از سمت دشمن آمده بودند. اینها احتمالاً از نیروهای دشمن بودند، خب ما تجربه نداشتیم.
این اولین برخورد شما با جاسوسان بود؟
اولین برخورد و اولین درگیری بود و اگر مشاوره آن دوست پرسنلی را گوش کرده بودیم، شاید، سر ما را میبریدند و ما الان زنده نبودیم.
اسلحهها و امکانات نظامی شما چی بود؟
سلاحهای انفرادی، تیربار و تعدادی هم سلاحهای سبک داشتیم.
درگیری چه ساعتی اتفاق افتاد؟
ظهر روز نوزدهم بهمن ماه 1358.
56
نحوهی شهادت احمد قنبریان را میدانید چطور بوده است؟
قنبریان که از مأموریت تهران بازگشته بود، با به دستآوردن اطلاعات نقشه درگیری و آشنایی قبلی او از جغرافیای شهرستان گنبد، خود را به قلب معرکه در شمال باغ ملی رسانده و در یک ساختمان دو طبقه مستقر شده بود. بهروز احمیراری که از پاسداران اولیه سپاه گنبد بود، در مورد نحوه شهادت احمد نقل کرده بود که: «در پشت بام ساختمانی دو طبقه، سنگری زده بود و نقاط مقابل را رصد میکرد. بعد از گفتگو با ایشان، خداحافظی کردم. به پایین ساختمان که رسیدم، نگاهی به احمد انداختم که کلاه کاسکت به سر داشت. صدای تیر از هر طرف میآمد. ناگهان احمد در جا، یک پشتک وارو زد. با خود گفتم ماشاالله چهقدر ورزیده است. در حالت جنگی هم از مزاح و شوخی دست برنمیدارد.
لحظاتی بعد صدای برادران بالای ساختمان را شنیدم که میگفتند: «احمد تیرخورده و زخمی شده است.»
او را به بیمارستان منتقل کردیم. تیر از سمت چپ زیر کلاه خورده بود. احمد توسط تکتیرانداز ماهری از فاصله دور، مورد اصابت قرار گرفته بود. سرانجام او مزد همه ایثارها، تلاشها و پایمردیهایش را دریافت و به لقاء الهی شتافت. با شهادت احمد که سرخط ارتباط با جمعیت حزب اسلامی افغانستان بود، پرونده پروژه اعزام به افغانستان برایم بسته شد.
57
منش و شخصیت شهید احمد قنبریان چگونه بود؟
شهید قنبریان انسانی مخلص، بزرگمنش، متواضع، خوشاخلاق، ایثارگر و انقلابی بود و معمولاً لبخندی به لب داشت. مدت آشنایی ما با سردار شهید احمد قنبریان، بیش از چند ماه نبود. اما همین مدت کم هم، کافی بود تا از رفتار و منش پهلوانی و اخلاق انسانی او بهرهها و پندها گرفته و ذخیرهها برداریم. با وجود او، محیط با نشاط بود. در انجام امور، بسیار جدی بود و کارها را بهطور منظم و با برنامهریزی پیگیری میکرد. بهعنوان مسوول آموزشی، هر روز بعد از نماز صبح نیروها را به خط میکرد. در خیابان به صف میدواند. میزان و مدت ورزش، تقریباً ثابت بود. در طول صف، خودش میدوید و گاهی شعاری را اعلام و هرکس پاسخ نمیداد یا از صف عقب میماند، با شلنگی که در دست داشت نیرو را تحریک و به صف میآورد. نیروها او را با تمام وجود دوست داشتند. شهید خوش اخلاق و پر جاذبه و خونگرم بود. با چند برخورد، هر کسی را جذب میکرد. برای مأموریتها و گشتهای شبانه، برای هر چند نفر، یک سرتیم میگذاشت. هیچ نیرویی از اینکه مسوولیتی به او داده نشده، دلخور نمیشد و گلایه نمیکرد.
افسوس که شهید قنبریان، فرصتی بیشتر نیافت تا در تربیت و آموزش پاسداران نسل اول سپاه و اعزام نیروها برای کمک به سایر نهضتهای انقلابی جهان، نقش خود را بهطور کامل به انجام برساند و نسل خود را تکثیر کند. سردار شهید احمد قنبریان در روزگار خود بینظیر بود. طی چند دهه بعد از آنکه از گنبد تا کردستان، از جنوب ایران تا جنوب لبنان، به مأموریتهای مختلفی رفتم. با خوبان بسیاری آشنا و افتخار دوستی داشتم. فرماندهان آسمانی زیادی را زیارت کردم که داغ آنان بر دل و جانم نشست، ولی همیشه جای شهید احمد قنبریان را خالی دیدم.
58
شهید احمد قنبریان بچه کجا بود؟
اهل شاهرود بود.
به همراه شهید احمد قنبریان افراد دیگری هم از شاهرود آمده بودند؟
شهید احمد قنبریان، برادر کوچکتری به نام محمود داشت که او هم در درگیری گنبد، حضور فعالی داشت. چند نفر دیگر از بچههای حزباللهی و بسیجی شاهرود نیز همراه او به گنبد آمده و آموزشهای مقدماتی را گذرانده بودند. بعد از شهادت او همه آن بچهها، به عضویت سپاه درآمدند. به واسطهی دوستی با احمد، آشنایی و رفاقتی هم با برادرش داشتم. روزی در سنگر نشسته بودیم و محیط را رصد می کردیم. محمود قنبریان با ماشین وارد میدان خیابان اصلی شهر شد. او نمیدانست که روبروی ما سنگر دشمن است. تک تیرانداز دشمن به محض دیدن او شروع به تیراندازی کرد. بچههای مستقر در سنگر، خطاب به او فریاد زدند: «محمود! محمود! دشمن، تیراندازی میکند.»
دشمن همچنان شلیک میکرد. محمود سریع از ماشین بیرون پرید و سنگر گرفت. به سرعت از ساختمان پایین آمدیم و به طرف سنگر ضدانقلاب شلیک کردیم تا محمود، خودش را به سنگر ما برساند. وقتی رسید حال و احوالی کردم و گفتم: «برویم منطقه را از بالای ساختمان ببینیم.» منطقه را با دوربین به او نشان دادم. هوا که تاریک شد، از پشت ساختمان آمدیم. یکی از بچهها با سرعت تمام ماشین را آورد و او سوار شد. به محمود قنبریان گفتم: «آقا از این طرف که دشمن دید ندارد، برو.»[4]
59
در روز سوم اتفاق خاص دیگری نیفتاد؟
شب بدون کلاهخود درسنگر نشسته بودم و سنگر ضدانقلاب را زیر نظر داشتم. احتمال میدادم که شاید آنها دوربین دید در شب داشته باشند و افراد داخل سنگر ما را تشخیص بدهند. ناگاه شعله دهانه سلاحی از سنگر دشمن را دیدم. به سرعت سرم را پایین آوردم. در همین لحظه صدای دلخراش فشنگی را که از بالای سرم رد میشد به وضوح شنیدم.
در درگیریها، اتفاق دیگری رخ داد. بچههای سنگر محل استقرارمان، سارقی را که از مغازههای پاساژ دور میدان قالیچه و طلا سرقت کرده بود، دستگیر کردند. پیش من آوردند تا کسب تکلیف کنند. نگاه تندی به او کردم که ترسید. چون ما ظاهر خشنی داشتیم و با کلاهخود و مسلح بودیم. به بچهها گفتم: «گزارش بنویسید و طلا و قالیچهای را هم که سرقت کرده، پیوست کنید و تحویل شهربانی دهید تا هرچه قانون میگوید، انجام شود.»
در همینحال بودیم که خبر آوردند، برادر سعید مرادی هم شهید شده است.
چطور شهید شد؟
سعید مرادی که خیالش از عدم سقوط شهربانی توسط ضدانقلاب راحت شده بود، به همراه یکی از نیروهای سپاه، شهربانی را که در آنجا مستقر بود رها کرده و به طرف شمالشهر که درگیری شدید بود، میرود. از یکی از ساختمانهای چند طبقه، مدام شلیک میشده است. سعید، اسلحهاش را به دوستش میدهد و از بالای دیوار به داخل حیاط همان ساختمان میرود تا کسب اطلاعات و یا اقدام لازم را انجام بدهد. لحظاتی بعد، صدای تیری شنیده میشود و تقریباً بعد از یکساعت وقتی دوست سعید وارد ساختمان میشود، سعید را در حالی که تیری به سرش اصابت کرده و شهید شده است، میبیند.
60
ارتش هم با شما همکاری میکرد؟
بله. ارتش روزها چند دستگاه تانک میآورد و پشت سر ما دور میدان اصلی شهر، مستقر میکرد و شب ها، نیروهایش را به پادگان برمیگرداند. چون ارتش، احتمال شبیخون ضدانقلاب به تانکها و ادوات نظامی را میداد، چنین تصمیمی را اتخاذ نموده بود.
البته در محور نبرد ساختمان آموزش و پرورش، نیروهای ارتش با گلوله تانک، سنگر ضد انقلاب را منهدم کرده و آنها را فراری داده بود.
پس از شهادت احمد قنبریان، فرماندهی برعهده چه کسی بود؟
فرماندهی را شخصی به نام محسن چریک که از تهران اعزام شده بود، بهعهده داشت. با سپاه تماس گرفتم و گفتم: «اگر اجازه بدهید آن طرحی را که روز اول باید اجرا میکردم، اجرا کنم.»
روز اول به محسن چریک طرح داده بودم که در پل مالفروشی و در غربیترین نقطه شهر یک ایست بازرسی بگذاریم، تا رفت و آمدها را کنترل کنیم و حملات احتمالی ضدانقلاب را از آنجا دفع کنیم. اما چون به جغرافیای منطقه آشنا نبود و شناختی هم از ما نداشت، طرحم را قبول نکرد و اجازه نداد و گفت: «این ریسک بزرگی است. اگر شما آنجا بروید از دو طرف قیچی میشوید و ممکن است شهید و یا اسیر شوید. تا به شما چیزی نگفتم، در جایی که هستید، بمانید.»
61
در این پاکسازی اسیر هم گرفتید؟
خیر نگرفتیم. ولی متوجه شدیم که کدام ساختمان قرارگاه فرماندهیشان بوده، کدام ساختمان اداری و... آنها بعضی جاها و حتی بعضی از درهای ساختمانها را تلهگذاری کرده بودند. یکی، دو جا هم با تله برخورد کردیم و جاهایی که توانستیم، آنها را خنثی کردیم.
چه زمانی شهر را کاملاً پاکسازی کردید؟
تااوایل اسفند ماه، شهر کاملاً پاکسازی شد. همهچیز روال طبیعی و عادی خودش را پیدا کرد. بعد از آن، ما کارهای آموزش و تبلیغات را شروع کردیم.
با خانوادهتان در ارتباط بودید؟
خیر. جنگ گنبد که اتفاق افتاد، اخبار و اطلاعاتی برای خانوادهها میرفت که فرزندشان شهید، مجروح و یا سالم است. یکروز مادرم به پدر میگوید: «سری به سپاه بزن و خبری از پسرمان بگیر؟ بالاخره جنگ است. نمی دانیم کشته شده؟ زخمی و یا زنده است؟»
62
پدر هم برای کسب خبر و دیدنم، به مقر سپاه میآید. وقتی با ایست بازرسی سپاه مواجه میشود، نگهبانی دستور ایست را میدهد. پدر با این حساب که آنها پاسدار هستند و او را میشناسند، بهرفتن ادامه میدهد. نگهبانی چند تیرهوایی شلیک میکند. پدر وقتی متوجه میشود که جدی تیراندازی میکنند، میایستد. نگهبان میپرسد: «کی هستی؟ و اینجا چهکار داری؟»
ـ پدر فلانی هستم.
ـ ممکن بود شما را با تیر بزنیم. باید میایستادی. ما الان به همه مشکوک هستیم.
ـ آمدهام خبری از پسرم بگیرم و بدانم کجاست؟ زخمی شده؟ کشته شده؟
ـ خیلی با بچه ها ارتباط نداریم، ولی تا آنجا که میدانیم، او سالم است.
پدرم هم از همانجا به خانه برمیگردد. من نیز بعد از اینکه شهر به صورت کامل پاکسازی شد، به خانه رفتم.
63
سال 1358 ـ سخنرانی بنیصدر در کاندیداتوری اولین دوره ریاستجمهوری که در میدان مرکزی شهر برگزار گردید. این عکس را از عکاسی هلند گرفتم و تصویر بنیصدر را با قیچی حذف کردم.
شهید احمد قنبریان، مرد همیشه انقلابی، عمل و تدبیر که در سختترین لحظات هم هیچوقت خنده از لبهایش دور نمیشد.
شهید محمود قنبریان، در عملیات فتحالمبین آسمانی شد.
سال 1358 ـ به همراه برادر سیدعلی حسینی در درگیریهای گنبد کاوس
شهید اسماعیل قهرمان، شجاعت و صداقت او مثالزدنی بود
سال 1358 ـ پس از بازگشت آرامش به گنبد کاوس
[1]ـ سعید گلاببخش معروف به محسن چریک در سال 1338 در شهر اصفهان به دنیا آمد. او همزمان با تحصیل، گرایش خاصی به مباحث و مسائل مذهبی پیدا میکند و به مطالعه کتابهای دینی روی میآورد. سعید هنگام تحصیل در سال سوم راهنمایی، از آنجا که درگیر مسایل سیاسی شده بود، یکباره درس و تحصیل را رها میکند و در جستجوی راه مبارزه به خارج از کشور سفر میکند. او با تهیه گذرنامه جعلی به چند کشور اروپایی و آخر سر به لبنان سفر میکند. در آنجا با «علی اندرزگو» و «جلالالدین فارسی» آشنا میشود و با گذرانیدن آموزش نظامی، در مبارزات مردم فلسطین شرکت میکند. در اوجگیری انقلاب اسلامی، وقتی حضرت امام خمینی به پاریس عزیمت میکنند سعید هم مشتاقانه خودش را به پاریس میرساند . مدتی در کنار حضرت امام میماند. هنگام بازگشت امام به ایران به عنوان مسوول حفاظت از هواپیمای حضرت امام، با هواپیمای دوم به میهن اسلامی وارد میشود.
گلاب بخش با استفاده از تجربیات خود به آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و کمیته انقلاب اسلامی میپردازد . او مدتی مسوول آموزش پادگان امام علی(ع) میشود. با شروع غائله کردستان برای مبارزه با ضدانقلاب به کردستان میرود. گلاببخش در آزادسازی شهر بوکان، سرکوب ضدانقلاب در گنبد و همچنین مقابله با توطئه های «خلق عرب» در خرمشهر و «حزب منحله خلق مسلمان» در تبریز نقش موثری ایفا میکند. در سال 1359، گلاب بخش از سوی واحد نهضتها به خارج از کشور اعزام میشود و به تماس با نهضتهای آزادیبخش، در جهت حمایت و تقویت آنها فعالیت میکند. سعید گلاببخش پس از آغاز حنگ تحمیلی، به ایران برمیگردد و بهعنوان فرمانده عملیات غرب کشور منصوب میشود. او در روز هفتم آبان ماه 1359، در درگیری با نیروهای عراقی در ارتفاعات افشارآباد به شهادت رسید و هیچوقت از پیکر پاکش خبری نشد.
[2]ـ حکیم جوادی از سپاه تهران و حسین فاضل از نیروهای سپاه گنبد بودند، که در همان ساختمان هم مجروح شدند.
[3]ـ کتاب «تاریخ و مقررات جنگ در اسلام« نوشتهی محمدکریم اشراق توسط دفتر نشر فرهنگ اسلامی در 447 صفحه منتشر شده است.
[4]ـ محمود قنبریان دورههای چتربازی و آموزشی زیادی را در سپاه دید و بعدها در عملیات فتحالمبین به شهادت رسید.