یک قطره از هزاران

تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار دکتر محمد‌علی بارانی

یک قطره از هزاران

تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار دکتر محمد‌علی بارانی

یک قطره از هزاران
دکتر محمدعلی بارانی استاد دانشگاه
آخرین مطالب
۲۸ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۰۹

فصل پنجم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

فصل پنجم: فرماندهی سپاه مینودشت

 

هنوز خبر ندارید که جنگ شروع شده است؟

در طول مدت مأموریت در غرب، به‌طور مرتب درگیر پاکسازی و تحرک از پایگاهی به پایگاه دیگر در منطقه شمال‌شرقی و شمال‌غربی تکاب بودیم. از طرفی غیر از بی‌سیم، هیچ‌یک از وسایل ارتباط جمعی مثل روزنامه یا رادیو و ....را در دسترس نداشتیم. در نتیجه از جریان وقوع جنگ بی‌خبر ماندیم. برادر رستمی را از بهداری تحویل گرفتیم و برایش تختی در عقب وانت درست کردیم. چون دو نفر نیرو را هم اخراج کرده بودیم، تعدادمان کمتر شده بود. مینی‌بوس هم داشتیم. با همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. صبح روز دوم حرکت کردیم. ظهر وارد سپاه زنجان شدیم. بعد از نماز و صرف ناهار، به سمت تهران حرکت کردیم.

در تهران، آقایان رستمی و بختیاری را در خانه‌ی یکی از اقوام آقای بختیاری گذاشتیم و بقیه به سمت گنبد حرکت کردیم. به جاجرود که رسیدیم یک‌دفعه کل شهر در ‌خاموشی فرو رفت و ضدهوایی‌ها شروع به شلیک کردند. آسمان تهران پر از گلوله‌های ضدهوایی شد. ما باز هم متوجه نشدیم که جنگ شروع شده است. این تیراندازی‌ها را نگاه می‌کردیم و فکر می‌کردیم که مانور است. آن شب ‌‌ساعت دو بعد از نیمه‌شب، به سپاه گنبد رسیدیم و خوابیدیم. صبح بعد از نماز که صبحانه خوردیم. تازه از برادران سپاه گنبد، فهمیدیم که عراق به ایران حمله کرده است.

117

 

 

چند روز مرخصی بودید؟ برنامه‌ی خاصی داشتید؟

چند روزی از مرخصی‌ام نگذشته بود که از سپاه گنبد‌ پیغام فرستادند حتماً به سپاه مراجعه کنم و با من کار ضروری دارند. خودم را به سپاه رساندم. در دفتر فرماندهی گفتند: «چند نفر از مرکز آمده‌اند و با شما کار دارند.»

داخل اتاق شدم و سلام کردم. برادران رضا‌زاده، مهدی ساداتی و موسی کیامرادی از هماهنگی مناطق ستاد مرکزی سپاه تهران، در داخل اتاق نشسته بودند. پرسیدند: «‌قرائت قرآن می‌دانی؟»

گفتم: «‌بله».

گفت: «آیا می‌تونی قرآن درس بدهی؟»

ـ خیر.

ـ آیا نهج‌البلاغه خواندی‌؟

ـ بله.

ـ می‌توانی نهج‌البلاغه درس بدی؟

ـ خیر.

چند تا سوال احکام هم پرسیدند که همه سوالات را پاسخ دادم.

همان‌روز ساعت دو بعد از ظهر خبر دادند که به ساختمان مرکزی سپاه در خیابان طالقانی گنبد بروم. خودم را به جلسه رساندم. به همراه آن چند برادر و فرمانده سپاه گنبد، فرمانده سپاه مینودشت نیز که مأموریتش تمام شده بود حضور داشت. بعد از سلام و احوال‌پرسی، جلسه به صورت رسمی با قرائت قرآن شروع شد. بعد از آن برادر علی‌عسگری فرمانده سپاه گنبد گفتند: «برادر بارانی شما به‌عنوان فرمانده سپاه مینودشت انتخاب شده‌اید.»

118

 

 

گفتم: «برای این امر آمادگی و صلاحیت و تجربه کافی را ندارم و برادران بهتر از من در سپاه کم نیستند. بهتر است این امر مهم را به یکی از آنان واگذار کنید.»

معمولاً این روحیه در برادران پاسدار آن زمان حاکم بود که داوطلب گرفتن مسوولیت نبودند.

یکی از برداران دفتر هماهنگی گفت: «‌ما بررسی‌های لازم را انجام داده‌ایم و شما را به­عنوان فرمانده انتخاب کرده‌ایم.»

‌هر چه تلاش کردم تا از تصمیم‌شان منصرف شوند، فایده نداشت. گفتند: «‌این تکلیف است باید قبول کنید.»

‌همه راه‌ها را بسته می‌دیدم برای فرار از این مسوولیت به آن‌ها گفتم: «‌‌یکی، دو روزی فرصت می‌خواهم روی این موضوع فکر کنم و بعد خدمتتان جواب بدهم.

ـ خیر. وقت نداریم.

دوباره بهانه آوردم و گفتم: «حداقل اجازه بدهید، موتور را تحویل لجستیک سپاه بدهم.»

گفتند: «‌سوییچ موتور را بده، برادران خودشان تحویل می‌دهند.»

برادران تصمیم خود را گرفته بودند، تلاش‌هایم‌ بی‌فایده بود. با صلوات و تکبیر مرا سوار ماشین لندرور سرمه‌ای رنگ که از سپاه مینو‌دشت برادر حسینی آورده بود، کردند و با خود همراه کردند.

119

 

 

چرا نمی‌خواستید پیشنهاد فرماندهی را بپذیرید؟

این دوره در مأموریت غرب، سختی زیاد کشیدیم. متوجه مشکلات و پیچیدگی فرماندهی شدم. امام علی‌(ع) در نامه به مالک اشتر، ایشان را از این‌که بارسیدن به حکومت و به‌دست آوردن حق فرماندهی، ریاست‌طلبی کند، برحذر می‌دارد. یا در همین نامه از او می‌خواهد که از مساوات انگاری با خداوند، در بزرگی فروختن و شبیه‌انگاری با او در جبروتش دوری کند ... پرهیز از ریاست‌طلبی و به‌ دست‌آوردن قدرت قبل از خودسازی، برای انسان یک مهلکه است. این سخن حضرت در زندگی پاسداریم، همیشه در ذهنم بود. به همین دلیل وقتی مسوولیتی را پیشنهاد می‌کردند، از پذیرش آن طفره می‌رفتم.

بعد از این‌که سوار ماشین شدید به کجا رفتید؟

به سپاه مینودشت رفتیم. مقر سپاه مینودشت در خانه باغی ویلایی بود. وارد سالن شدیم. همه اعضای سپاه، نشسته بودند. جلسه شروع شد در ابتدا مسوول روابط عمومی، قرآن را با صوت و لحن زیبایی تلاوت کرد. برادر رضازاده از دفتر هماهنگی، سخنرانی کرد. از آقای حسینی فرمانده قبلی سپاه مینودشت تشکر کرد و گفت: «‌از امروز آقای بارانی، به‌عنوان فرمانده سپاه فعالیت می‌کنند».

‌مسوول روابط عمومی به‌عنوان سخنگو گفت: «‌ما هم از آقای حسینی تشکر می‌کنیم. او برای ما خیلی زحمت کشیدند. وضع آموزشی ما الان در سطح چریک‌های خاورمیانه است ولی ما اصلاً آقای بارانی را نمی‌شناسیم.‌ هر کس دیگری غیر از او را بیاورید، قبول می‌کنیم‌.»

یکی، دو نفر را هم پیشنهاد دادند. در ادامه هم برادری که ریش پرهیبت و هیکل چهارشانه‌ و ورزیده‌ای داشت، در تأیید حرف‌های آن برادر چنان تکبیر بلندی گفت که بند دل همه حضار پاره شد.

120

 

 

مسوول روابط عمومی کی بود؟

برادر عزیزم آقای حسن مبشری بود.

آن برادری که تکبیر گفت، چه کسی بود؟

برادر غلامعلی وفاداری بود.

ادامه جلسه چطوری پیش رفت؟

بعد از این‌که بنده را به حضار معرفی کردند، صورت‌جلسه‌ای نوشتند که از تاریخ 15/7/1359 آقای محمدعلی بارانی را به‌عنوان فرمانده سپاه مینودشت معرفی کردیم. برادران دفتر هماهنگی با ما خداحافظی کردند و رفتند. ما ماندیم و برادران سپاه مینودشت.

برنامه‌ی خاصی برای فرماندهی داشتید؟

بله. جذب و آموزش نیروهای بسیجی، آموزش و آماده سازی نیروهای سپاه و اعزام به مناطق عملیاتی از اولویت‌های برنامه‌ام بود. نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندیم. شام نیز صرف شد. بعد از آن، سری به خوابگاه‌ زدم. تخت‌ها مرتب و شماره‌دار بود. جای خالی نبود. وقتی بی‌اعتنایی و برخورد سرد نیروها را دیدم، با خودم گفتم‌ چرا باید در چنین محیط سرد و غیر صمیمانه بمانم؟ اگر مرا نمی‌خواهند، می‌روم. پاسداری به معنی آزادگی و عزت است.‌ اما دوباره به خودم نهیب زدم‌ که درست نیست بروم، این برادارن مرا انتخاب کرده و آمدند این‌جا و آبرو گذاشتند.‌ منصرف شده و بهتر دیدم که شب را در اتاق تلویزیون استراحت کنم.

121

 

 

برای این‌که نیروهای دیگر را با خودتان همراه کنید، چه تصمیمی گرفتید؟

صبح با صدای اذان بلند شدم و نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز کارهای شخصی‌مان را انجام دادیم. در حیاط مقر سپاه، به ستون یک شروع به دویدن کردیم. دویست متری در شهر رفتیم و برگشتیم. بعد از صبحانه، هر کسی مشغول وظیفه روزانه خودش شد. مسوول روابط عمومی را دیدم که باغچه‌‌ حیاط را بیل می‌زد. با خودم گفتم بروم و با او باب دوستی را باز کنم. در حین بیل‌زدن همراهش باشم تا بتوانم ازش اطلاعاتی بگیرم.

سلام کردم و به او گفتم: «بده دو تا بیل هم ما بزنیم.»

بدون این‌که چیزی بگوید، بیل را انداخت و رفت. چند تا بیل زدم و بعد با خودم فکر کردم اینجا نیامده‌ام که بیل بزنم. مأموریتم چیز دیگری است.‌

نزد نگهبانی رفتم. از او درباره‌ی نیروها و امکانات سپاه، اطلاعاتی به دست آورده و فهمیدم که نیروها هر کدام به دنبال چه مأموریتی می‌روند؟ تصمیم گرفتم برای نیروها، برنامه‌ی منظم تدوین کنم. فردا صبح طبق روال همیشگی، نیروها در حیاط به­صف ایستادند. سمت چپ ستون ایستاده با صدای بلند فرمان از جلو نظام دادم و به همراه نیروها یک ضرب و یک­نفس شروع به دویدن کردیم. در حین دویدن به انتهای ستون و سرستون می‌رفتم و شعار می‌دادم. بعضی از نیروها بریده بودند. بعضی‌ صورتشان برفک زده بود. تا حالا این‌قدر ندویده بودند. چند کیلومتر دویدیم و همه به ستون یک وارد باشگاه شدیم. چهار نفر را انتخاب کردم و گفتم: «دست به زانو بایستید.»

122

 

 

‌خودم از بالای کول همه افراد پریدم. به بچه‌ها گفتم: «حالا شماها بپرید.»

چند نفری پریدند. تعداد افراد را به هشت نفر رساندم و دوباره همان حرکات را تکرار کردم. بعد از این کار، به نیروها گفتم: «که بلند شوید و به ستون شش بایستید.»

اولین درس کاراته که ایستادن درست بود، به نیروها نشان دادم. بعد در ادامه با آموزش‌دادن کاراته، فرماندهی‌ام تثبیت شد.

بعد از این‌که فرماندهی‌تان تثبیت شد، چه اقداماتی انجام دادید؟

آقای رسول ممشلی را با حکم، به‌عنوان مسوول بسیج انتخاب کردم و به او ابلاغ کردم که شما چون روحیات فرهنگی و اجتماعی دارید، به آموزش و جذب نیروی بسیج بپردازید.

مردم شهر با این طرح شما چطوری برخورد کردند؟

مردم به‌خصوص جوانان، بسیار استقبال کردند. بعد از یکی، دو ماه چند نفر از نیروهایمان را به کردستان اعزام کردیم. که یکی از نیروهایمان به‌ نام برادر غلامعلی وفاداری به شهادت رسید. پس از تشییع باشکوه پیکر این شهید در مینودشت، سیل درخواست اعزام به مناطق جنگی از طرف مردم به­راه افتاد. گویا خون شهید، اثر خود را گذاشته بود. ما هم سریع با یک برنامه‌ریزی دقیق شروع به ثبت‌نام، ‌گزینش و آموزش به این افراد کردیم.

نیروهای تازه ثبت‌نام‌شده را کجا آموزش می‌دادید؟

در ارتفاعات جنوبی شهر در مجموعه اردوگاه آموزشی متعلق به اداره آموزش و پرورش که دارای امکانات مناسبی بود، آموزش می­دادیم.

123

 

 

در منطقه، گروه‌های دیگری هم فعالیت داشتند؟

انجمن حجتیه، در این شهر خیلی فعال بود. معلمی در آن‌جا با توجه به سوابق خوبی که در ذهن مردم داشت، جوانان این شهر را آموزش و به عضویت در انجمن ترغیب می‌کرد. آن زمان کسی نمی‌دانست که خط‌مشی انجمن چیست‌؟ و جوانان هم از سر صداقت و عدم ‌آگاهی به عضویت این انجمن در می‌آمدند.

برنامه شما برای مقابله با انجمن حجتیه چی بود؟

دو نفر از شاگردهای این معلم، از نیروهای مؤثر سپاه بودند و در انجمن هم فعالیت‌های زیادی داشتند. وقتی از برنامه‌های انجمن اطلاع پیدا کردم و فهمیدم چه روزهایی جلسه دارند، با فرستادن این دو نفر به مأموریت‌های کاری در شهرهای مختلف، باعث شدم که در جلسات انجمن شرکت نکنند و کم‌کم ارتباط این دو نفر با انجمن قطع شد.

با توجه به این‌که این دو نفر عضو فعال انجمن بودند، از طرف انجمن پیگیرشان نشدند؟

بالاخره یک‌ روز از این دو نفر سوال کرده بودند که چرا شما دیگر در جلسات انجمن حضور ندارید؟ این دو نفر هم گفته بودند: «که فرمانده سپاه عوض شده و این‌جا هم کار زیاد است و برای همین امکان حضور در جلسات نیست.»

 معلم، اسم فرمانده را می­پرسد. پس از شنیدن فامیل من می­گوید:« ایشان، شاگرد خودم بوده حتماً با او صحبت می‌کنم.»

124

 

 

یک روز در مقر سپاه بودم که او نزدم آمد. به‌ احترام شأن معلم، با روی گشاده برخورد کردم و او هم گفتند: «آقای بارانی، خیلی خوشحال شدم که شما فرمانده سپاه این‌جا شدی. از شما خواسته‌ای دارم. این دو همکارتان را کمتر به مأموریت‌ بفرستید. این­دو، جلسات قرآنی ما را اداره می‌کنند، چند وقت است به‌خاطر این مأموریت‌ها در جلسات ما کمتر حضور دارند.»

 گفتم: «شما که بهتر می‌دانید، وقتی کسی وارد سازمانی می‌شود، با آن سازمان قرارداد می‌بندد و فعالیت‌هایی که مغایر با آن سازمان است را نمی‌تواند ادامه دهد. چه فرهنگی چه سیاسی. این دو برادر هم عضو سپاه هستند و طبق آیین‌نامه هم، سپاه ساعت کاری ندارد به این دلیل، امکان حضور در جلسات را ندارند. از دستم ناراحت نشوید. جزو آیین‌نامه سپاه است.»

ایشان هم وقتی صحبت‌هایم را شنید، استدلالم را پذیرفتند و برای حضور آنان اصراری نکردند.

برنامه‌های دیگری هم برای مقابله با جریان‌های انحرافی داشتید؟

انجمن حجتیه، در مساجد و حسینیه‌ها برای جذب جوانان برنامه‌های فرهنگی مثل تئاتر و ... برگزار می‌کردند. ما هم وارد عمل شده و سعی در انجام فعالیت­های فرهنگی داشتیم. جوان‌ها و افراد شهر را در مساجد، جمع می‌کردیم و با آن‌ها صحبت و برایشان برنامه‌های متعددی برگزار می‌کردیم.

از برنامه‌های دیگرمان این بود که با اداره‌ها و سازمان‌ها ارتباط گرفتم و با آن‌ها جلسه برگزار می‌کردیم و با گزارش‌هایی که به نهادهای مرتبط با مشکلات مردم به این سازمان‌ها می‌دادیم سعی در رفع مشکلات مردم داشتیم.

125

 

 

به جز این کارهای فرهنگی، با ضدانقلاب هم برخورد داشتید؟

 هر از گاهی به همراه بسیجی‌ها و پاسدارها به محورهایی که عناصر اطلاعاتی‌ام از آن‌جا گزارش می‌دادند که افراد غیربومی در آن‌جا تردد می‌کنند، می‌رفتیم و اوضاع را بررسی می‌کردیم تا مبادا دوباره ضدانقلاب بخواهد به منطقه نفوذ کند.

سپاه فعالیت‌های دیگری هم داشت؟

در این دوره سپاه ضمن استقرار و حفظ امنیت، با توجه به پشتوانه مردمی در امور خدماتی و حل اختلاف مسائل گوناگون اجتماعی هم مشارکت داشت. سال 1359 اولین سمینار سراسری فرماندهان سپاه در تهران برگزار شد که به‌‌عنوان فرمانده سپاه مینودشت، حضور داشتم. آیت‌الله مشکینی، برادر محسن رضایی، مسوول اطلاعات و برادر رضا رضایی، فرمانده سپاه پاسداران و شهید حجت الاسلام محلاتی نماینده حضرت امام در سپاه سخنرانی کردند. به‌خاطر علاقه‌ی شخصی‌ام، همه صحبت‌های این عزیزان را یادداشت کردم. تا از تجربیات و گفته‌هایشان در امر فرماندهی خودم استفاده کنم.

سمینار چند روز بود؟

سه روزه بود. یک روز قم بودیم و دو روز هم تهران. محل سمینار هم پادگان ولی‌عصر(عج) در میدان سپاه برگزار شد. یک دیدار دلچسب و به یادماندنی هم با حضرت امام(ره) داشتیم.

126

 

 

خاطره‌ای از آن سمینار به یاد دارید؟

یکی از این روزهایی که در تهران بودیم، به اتفاق فرماندهان دیگر برای شرکت در نماز جمعه رفتیم. در کنار شهید محمدابراهیم همت که آن موقع فرمانده سپاه پاوه بود، نشسته بودم. تا سخنرانی امام جمعه شروع شود، با او کمی صحبت کردیم. از تجربیاتم درمأموریت غرب به او گفتم: «از این‌که تا حدودی برادران، آموزش‌ها را جدی نمی‌گیرند و این باعث می‌شود که در عملیات‌ها با مشکل برخورد کنیم.» برادر همت از نوع آموزش ابراز نگرانی کرد و گفت: «باید نیروها آموزش را جدی بگیرند تا در صحنه درگیری کم نیاورند. وقتی ضدانقلاب وارد پایگاه می‌شود، برادران به‌درستی نمی‌توانند تصمیم بگیرند و وارد عمل بشوند و این باعث می‌شود که نیروهایمان به دست ضدانقلاب اسیر و یا شهید شوند.»

در این دوره، سپاه گنبد حدود هجده نفر پاسدار دیپلم از بچه‌های مذهبی و خوب منطقه را جذب کرده بود. بعد از آموزش رسمی، فرمانده سپاه آن‌ها را برای ادامه آموزش و کارورزی طی هماهنگی و سفارشات قبلی، به سپاه مینودشت مأمور کرده بود. جذب این تعداد دیپلم، مسئله مهمی بود که زمینه ارتقاء آینده سپاه را نوید می داد. برخی از این برادران عبارت بودند از: «شهید علی انصاری، رضاقلی غلامی، رضا زاهد احمدی،‌ سیدخلیل حسینی، عباس کفاش،‌ صادق کُرد، سیدباقر حسینی،‌ مهدی عرب خالص و حسین یادگاری» که آن‌ها در طول خدمت سپاه مینودشت و گنبدکاوس، یاران و همکارانی مخلص و صدیق بودند که بسیاری از مأموریت های سپاه و اندک توفیق اینجانب، مرهون ایثارگری‌های خالصانه و بی‌ادعای آنان بود. بعدها بعضی از آنان شهید و بعضی از مسوولین سپاه گنبد شدند. از جمله همکاران این دوره از برادران سید‌حسن حسینی، سیداسماعیل حسینی و شهید علیرضا سرایلو نیز یاد می کنم که در دوره دفاع مقدس به شهادت رسید و جنازه‌اش بازنگشت و خانواده عزیز و روحانی این شهید، در فراق یوسف خود سوختند که از پدری روحانی جز این انتظار نمی‌رفت.

127

 

 

شما تا چه سالی فرمانده سپاه مینودشت بودید؟

تقریباً اواسط اردیبهشت سال 1360 بود که به فرماندهی عملیات سپاه گنبد منصوب شدم.

اهم اقدامات شما در سپاه مینودشت چی بود؟

در دوره فرماندهی سپاه مینودشت با ورود هجده نفر از کادر تازه نفس از جوانان متدین پرشور و انقلابی به مجموعه سپاه مینودشت با برنامه‌ریزی، جذب و سازماندهی بسیج و برگزاری اردوهای آموزشی و مانورهای نظامی فضا و چهره شهر دگرگون شد. طبق برنامه‌ریزی قبلی انجام ورزش صبحگاهی و مأموریت‌های محوله در بخش‌های اجرایی و خدماتی با دریافت اخبار از مخبرین محلی و بومی که حکایت از ورود افراد مشکوک و غیربومی به جنگلهای منطقه را داشت؛‌ با گشت رزمی و کوهپیمایی مرتب و انجام عملیات کمین و ضدکمین ضمن ناامن‌نمودن منطقه برای ورود ضدانقلاب نیروها هر روز آماده‌تر و ورزیده‌تر می‌شدند. با ارتباط خوب سپاه با مردم و با هماهنگی نهادها و اداره‌های انقلابی موجب برقراری آرامش و امنیت و حل و فصل اختلافات محلی به لطف خداوند منطقه در آرامش کامل قرار گرفت. از این‌رو اولین اعزام نیرو به منطقه جنگی صورت گرفت. ورود اولین شهید به شهر (شهید غلامرضا وفاداری) شور و شوق اعزام جوانان متدین، غیرتمند بسیجی را به جبهه‌ها صدچندان کرد. در پی فرمان عزل بنی‌صدر توسط حضرت امام(ره)‌ شهرستان مینودشت جزو اولین شهرهایی بود که در آن علیه بنی‌صدر به پشتیبانی از فرمان حضرت امام(ره) راهپیمایی پرشوری به راه افتاد.

128

 

 

دلیل انتخاب شما به عنوان فرماندهی عملیات سپاه گنبد چی بود؟

از طرفی در همین دوره،‌ اخبار و اطلاعاتی از مرکز منطقه سه (گیلان،‌ مازندران و گلستان) چالوس می‌رسید مبنی بر این‌که گروه رنجبران و منافقین در گرگان،‌ گروه اشرف دهقان و چریک‌های فدایی خلق در گیلان و مازندران در حال آموزش و سازماندهی برای ایجاد آشوب و بلوا و به هم‌ریختن اوضاع امنیتی منطقه را دارند. بعد از شکست چریک‌های فدایی گنبدکاوس منافقین با حضور اشرف ربیعی، همسر مسعود رجوی ملعون، ابریشم‌چی و برخی دیگر از کادرهای برجسته سازمان در منطقه به‌خصوص گنبد و گرگان شروع به جذب نیرو و ایجاد خانه‌های تیمی کرده‌اند. بنا بر دلایل بالا یک تیم از دفتر هماهنگی مرکز برای انتخاب فرماندهی عملیات گنبد کاوس به منطقه آمدند و پس از بررسی‌‌های کارشناسانه قرعه را به نام بنده زدند. جلسه‌ای تشکیل شد و در آن جلسه از من خواستند حالا که مینودشت آرامش کامل دارد مسوولیت آن را به برادر عزیزم حسین‌علی بختیاری، همرزم قدیمی‌ام بسپارم و مسوولیت عملیات سپاه گنبدکاوس را که از نظر حساسیت و جغرافیا گسترده و مهم بود بپذیرم. البته این انتخاب با توجه به سوابق عملیاتی و آشنایی با جغرافیای منطقه،‌ مردم و محیط شهری انجام شده بود.

به دوستان مسوول گفتم:‌ »‌حالا که به توفیق خداوند متعال مأموریت در سپاه مینودشت به اتمام رسیده است؛‌ اجازه می‌خواهم به لبنان بروم.»

اما آنها نیز دلایلی آوردند و تأکید داشتند که اهمیت این منطقه امروز از همه جا بیشتر است. ناگزیر طبق سنت و روال سپاه که اطاعت از فرمانده حکم شرعی و همچون اطاعت از امام(ره) بود،‌ پذیرفتم. جابه‌جایی انجام شد و با هفده نفر از پاسدار آموزش‌دیده که با آن‌ها دوست شده بودم به سپاه گنبد منتقل شدیم و سازماندهی را انجام دادیم.

129

 

 

اولین اقدام شما بعد از جابه‌جایی چی بود؟

اولین حرکت ما پس از سازماندهی دوباره نیروهای‌مان، انجام و برگزاری یک مانور و اعلام حضور قدرتمند نیروهای سپاه در منطقه بود. یک ستون بزرگ از تجهیزات نظامی، و بلندگوهای تبلیغاتی در شهر‌های منطقه از گنبد به شهرهای مینودشت،‌ گالیکش، روستاهای مسیر تا مراوه تپه را به حرکت درآوردیم. طبق برنامه از قبل پیش‌بینی‌شده در منطقه‌ای اردو زدیم. پس از چند روز آموزش نیروها به انجام مانور جنگی پرداختیم. بعد از پایان دوره با همان آرایش ستون با سلاح‌های نیمه‌سنگین و تبلیغات به شهرستان گنبد برگشتیم. پس از آن بسیج مردمی را با سازماندهی و آموزش به چند حوزه تقسیم و هر حوزه را با یک مسجد فعال مرتبط کردیم. تمام خیابان‌های شهر گنبد را شبانه با گشت پیاده،‌ موتوری و ماشین و روزانه با گشت مرتب زیر نظر گرفتیم. در روز 30 خردادماه 1360، زمزمه‌ی اعلان جنگ مسلحانه منافقین که با چند حرکت و تظاهرات خیابانی صورت گرفته بود، با حضور به موقع مردم انقلابی و حزب‌اللهی گنبد خنثی شد. از طریق اطلاعات مردمی همه خانه‌های تیمی منافقین شناسایی شدند. با هماهنگی سایر نهادها به‌خصوص دادستانی گنبد،‌ به محض اعلام جنگ مسلحانه توسط منافقین همه خانه‌های تیمی که از قبل شناسایی ‌شده بود،‌ منهدم و افراد نفوذی دستگیر شدند. تقریباً تمامی افراد برجسته و خانه‌های تیمی آن‌ها پس از اعلام جنگ مسلحانه منافقین در گنبد،‌ کشف و دستگیر شده بودند. فقط چند نفری از آنها که در مسافرت یا مأموریت‌های سازمانی بودند، از منطقه گریخته بودند.

130

 

 

در پاکسازی خانه‌‌های تیمی منافقین چگونه عمل می‌کردید؟

خوب است یکی از موارد را بیان کنم. یکی از کادرهای برجسته منافقین که در آن ایام از شهر فرار کرده بود؛ پس از اینکه آب از آسیاب افتاد ، ‌به شهر بازگشته بود. طبق اطلاعات مردمی به ما خبر رسید که او بازگشته است. با دادستانی هماهنگ کردیم و با توجه به حساسیت موضوع و لزوم ورود شب هنگام و غافل‌گیری و با رعایت عدم درگیری و ایجاد مزاحمت برای همسایگان صورت گرفت. شخص دادستان نیز در عملیات حضور یافت. با دو تیم وارد عمل شدیم. یک تیم از سمت در اصلی که خیابان و در ورودی را برای جلوگیری از فرار کنترل می‌کرد. یک تیم هم از پشت خانه که فضایی باز داشت با استفاده از تاریکی شب و در پناه دیوار نزدیک خانه شدیم. پسر بچه‌ای ده ـ ‌دوازده ساله‌ای که از سر شب در پشت‌بام خانه در حال کشیک بود، نور چراغهای برق اطراف خانه دید او را محدود کرده بود. مدتی در سایه دیوار و درختان منتظر ماندیم. پسربچه خسته شد و به داخل خانه رفت. آهسته و آرام از دیوار خانه تیم عملیاتی از سمت جنوب از دیوار بالا رفتند. همزمان تیم مستقر در خیابان زنگ خانه را زدند و در این زمان کل خانه در محاصره نیروها بود و راه‌های فرار بسته شده بود. در که باز فرد مسلح به سمت پشت‌بام فرار کرد و قبل از هر اقدامی توسط نیروهایمان که در کمین او بودند، خلع سلاح و دستگیر شد. با دستبند به داخل ماشین برده شد. در همین وقت دو دختر خانواده که آنها نیز از اعضای منافقین بودند و یکی از همسایه‌ها که نسبت فامیلی داشته و سمپاد منافقین بود سر و صدا و شروع به توهین و ناسزاگویی برای به‌هم‌ریختن آرامش منطقه و ایجاد بلوا ما را آمریکایی، عناصر مزدور و استبدادی خطاب و تهدید کرد که ما چندین هزار نیرو و پادگان آموزشی و تجهیزات کامل سلاح داریم. چنان و چنین می‌کنیم. به تجربه فهمیدم که در خانه حتماً اسنادی وجود دارد که می‌خواهند با سرو صدا و تخریب اعصاب ما را کنند و حواسمان را پرت و رد گم کنند. به برادران گفتم:‌ «‌همه جای خانه را بگردید.»

131

 

 

در حال مراقبت از وضعیت بودم که در راه پله پشت‌بام یک جارو برقی توجهم را جلب کرد. به یکی از برادران گفتم: «جاروبرقی را با دقت بگرد.»

وقتی لوله جاروبرقی را باز کرد. داخل آن شب‌نامه‌‌های دست‌نویسی بود که مدتی در سطح شهر پخش می‌شد. و در همه آن‌ها سه نفر از مسولین شهر را به ترور تهدید کرده بودند. امام جمعه شهر،‌ دادستان و بنده را.

بعد از آن که کار تمام شد، گفتم:‌ »این دو خانم هم باید بیایند.»

پدر و مادر خانواده جلو آمدند و اعتراض کردند:‌ »چرا؟»

گفتم: «علاوه بر اعلامیه‌ها که از جنس همان شب‌نامه‌های تهدید‌کننده در سطح شهر است؛ باید نشانی پادگان‌های آموزشی و چند هزار نیرو و سلاح را بگویید.»

برای اطمینان والدین آنها نسبت به حفظ و رعایت مسائل اخلاقی و اسلامی‌، پدر و عموی آن‌ها را هم گفتم شما هم همراه این خانم‌ها بیایید.

در مقر سپاه مکان مناسب با پتو و وسایل استراحت و پذیرایی در اختیارشان گذاشتیم. پدر خانواده با تعجب گفت:‌ »یعنی ما هم می‌توانیم کنار دختران‌مان باشیم.»

گفتم:‌ »بله. حتماً. فعلاً وقت استراحت و خواب است. هر چه لازم دارید بگویید برایتان تهیه کنیم. ما فقط یک بازجویی داریم و بقیه کار برعهده دادستان است.»

132

 

 

از رفتار ما بسیار متعجب شدند و تشکر کردند. از حرف‌ها و پیش‌قضاوت‌هایشان نادم و پشیمان شدند. به همین ترتیب چند خانه تیمی طبق اخبار و اطلاعات مردمی در نقاط مختلف شهر و شهرهای منطقه پاک‌سازی و دستگیر شدند و شهر در آرامش و امنیت کامل قرار گرفت.

در منطقه جنگلی چه اقداماتی انجام دادید؟

در منطقه جنگلی و کوهستانی نیز با استفاده از اطلاعات مخبرین محلی، با تشکیل قرارگاه عملیاتی حضرت ابوالفضل(ع) یک گردان رزمی به نام یاسر به عملیات سپاه گنبد مأمور شد. که یک گروهان آن را در دهانه ورودی استان گلستان در جنگل گلستان مستقر کردیم. و کار آن بازرسی و تردد از منطقه شرق کشور بود. یک گروهان نیز در منطقه شمالی در تیل‌آباد مسیر شاهرود به گنبد مستقر و این محور را کنترل کردیم. و یک گروهان هم به صورت آماده‌باش در مرکز شهرستان بود. فرماندهی گردان با برادر حسین یاقوتی‌، فرمانده گروهان گلستان با سیداحمد حسینی و تیل‌آباد هم با سیدقاسم حسینی بود. باعنایت خداوندی و همکاری مردم و بسیج از بروز هرگونه ناامنی یا ایجاد پایگاه جنگلی در منطقه جلوگیری شد.

در این مدت در مناطق دیگری ضدانقلاب پایگاه ایجاد کردند؟

منافقین در گرگان چندین خانه‌ تیمی داشتند که منجر به درگیری شدید و تلفات شد. در جنگل‌های گرگان، گروهک رنجبران ایجاد پایگاه عملیاتی کردند که با فرماندهی عملیات منطقه سه و مشارکت نیروهای عملیاتی گنبد و گرگان آن پایگاه بدون هیچ‌ توفیقی اشغال و نیروهایش دستگیر شدند.

در منطقه قائم‌شهر و سوادکوه اتحادیه کمونیست‌ها و منافقین انجام چندین کمین و عملیات داشتند که منجر به شهادت نیروهای سپاه و بسیج و هلاکت ضدانقلاب گردید.

در همین دوره عملیات ضدانقلاب در آمل و مقاومت مردم آمل و تقدیم شهدای بزرگواری باعث هلاکت و نابودی پایگاه و نیروهای ضدانقلاب در منطقه شد.

133

 

 

موقعیت جغرافیایی شهرستان مینودشت

 

 

سال 1359 ـ‌ سپاه مینودشت، ایستاده از راست:‌ خودم، حسن مبشری، براتعلی خسروی، سیدخلیل حسینی،‌ رضا زاهد احمدی، ‌عبدالله رجبی.

نشسته از راست:‌ میقانی،‌ حسن رحمانی، شهید حسینعلی خالداران، عبدالحمید کی‌پور، قاسمی.

 

 

سال 1359 ـ‌ اولین اعزام نیروهای سپاه مینودشت به غرب کشور

 

 

     سال 1359 ـ‌ مانور نیروهای آموزشی بسیج سپاه مینودشت

 

 

سال 1359 ـ‌ یکی از مانورهای آموزشی‌ که در ارتفاعات شرق مینودشت برای نیروها برگزار می‌کردیم

 

 

 

سال 1359 ـ‌ تشییع پیکر مطهر شهید غلامعلی وفاداری، اولین شهید نیروهای اعزامی به منطقه غرب کشور

 

 

سال 1359 ـ روزهای اول فرماندهی‌ام، در حال نظافت دفترم بودم که برادر حسن مبشری، ‌همانطور که از لبخندش پیداست، با هماهنگی عکاس در حالت غافل‌گیری این عکس را گرفت.

 

۹۹/۰۶/۲۸
محمد علی بارانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی