یک قطره از هزاران

تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار دکتر محمد‌علی بارانی

یک قطره از هزاران

تاریخ شفاهی دوران انقلاب اسلامی، جنگ گنبد و کردستان، جنوب ایران و جنوب لبنان به روایت سردار سرتیپ دوم پاسدار دکتر محمد‌علی بارانی

یک قطره از هزاران
دکتر محمدعلی بارانی استاد دانشگاه
آخرین مطالب
۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۳۵

فصل دهم

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

فصل دهم‌: عملیات کربلای 4

 

در ادامه برای بازگشت دوباره به لبنان اقدام نکردید؟

بعد از دو هفته، به ناحیه سپاه مازندران مراجعه کردم. نامه سپاه لبنان را که برای همکاری دوباره داده بودند، به سپاه مازندران دادم و گفتم: «برای اعزام دوباره آماده‌ام. هماهنگی کنید که دوباره به لبنان برگردم.»

دو نفر که مسوول اعزام نیرو بودند، گفتند: «با رفتن شما موافق نیستیم.»

ـ چرا؟‌

ـ‌ زیرا تصمیم گرفته شده که شما به دانشگاه بروید. سپاه برای آینده نیاز به فرماندهانی باتحصیلات عالی و متخصص دارد.‌

علی‌رغم این‌که در لبنان منتظر بازگشتم بودند و اطلاعات و تجارب بسیاری کسب کرده بودم و تا حدودی به زبان عربی و محیط و جامعه لبنان آشنا شده بودم به‌طوری که چندین ساعت با سیدعباس موسوی و شیخ عبید جلسه می‌گذاشتم و نیازی به مترجم نداشتم، اما گفتم: «‌خیلی خوب، اگر سپاه نظرش این است هر چه سپاه بگوید.»

230

 

 

برای شما دیگر مأموریتی در جنگ در نظر نگرفتند؟

 بعد از این‌که از لبنان آمدم، چندین بار به لشکر رفتم. اما مأموریت داده بودند که به دانشگاه بروم. خودم با رفتن به دانشگاه موافق نبودم و دلم با جبهه و لبنان بود. در لبنان توی یک فضای جدید، قرار گرفته بودم. قبل از اعزام به لبنان، خواب دیدم جنگی هست و در دهلیزی درگیریم. توپخانه شلیک می کند، هلی‌کوپتر در حرکت است و ما در این دهلیز پشت‌مان به ارتفاع خیلی بلندی هست و ارتش اسرائیل با زرهی ما را دنبال می‌کند. در حالی که هیچ چاره و راه فراری نداشتیم، یک هلی‌کوپتر آمد و ما را از آن مخمصه نجات داد. این خواب قبل از اعزام بود و خیلی طول نکشید که خوابم تعبیر شد.

چه سالی به دانشگاه رفتید؟

سال 1365.

در همان سال هم اعزام بزرگ سپاهیان حضرت محمد (ص) از همه استان‌ها، بود، با توجه به سابقه شما در اعزام نیروها به جبهه‌های جنگ شما برنامه‌ای نداشتید؟

موضوع اعزام از قبل طرح شده بود و قرارگاه‌ها بر روی آن کار کرده بودند. فرمانده‌هان بعد از عملیات والفجر هشت، جغرافیای جدیدی را دیده بودند و برای عملیات جدید، نیرو می‌خواستند. و این موضوع به مناطق و نواحی سپاه ابلاغ شده بود و باید آماده می‌شدند.

231

 

 

یعنی در عرض یک ماه آموزش ببینند و بلافاصله برای عملیات بروند؟

اول نیروها را جذب کنند. سپس سازماندهی و آموزش، در مناطق عملیاتی صورت بگیرد.

سمت شما چی بود؟

در جایگاه قائم مقامی سپاه پاسداران گنبد کاووس بودم. مأموریت داده شد که کارهای اعزام سپاهیان حضرت محمد(ص) را پی‌گیری کنم. اعزام نیروهای گنبد و شهرهای مستقل نزدیک به آن نیز، از گنبد صورت می‌گرفت.

شما مسوول انتقال نیرو برای جنوب شدید؟

بله! کار اعزام نیروها را پی‌گیری می‌کردم. در نمازجمعه‌های شهرهای مختلف و مساجد، سخنرانی می‌کردم.

استقبال مردم چطور بود؟

ما به حول و قوه الهی بیش از هزار نفر نیرو برای سپاه حضرت محمد(ص) اعزام نمودیم. که از برادران اهل تسنن نیز زیاد دیده می‌شد.

با توجه به اتفاقات و حوادثی که در گنبد پیش آمده بود، انگیزه‌های دفاعی مردم بالا رفته بود. جنگ و نا‌امنی ملموس، باعث شده بود مردم دریابند که امنیت چه گوهر نایاب و ارزشمندی است؟‌ به همین دلیل اعزام نیرو بالا بود و رقابت سنگینی بین چهار شهر گنبد، گرگان، آمل و بابل بود. جالب بود که بعضی وقت‌ها گنبد در اعزام، رتبه اول را کسب می کرد. در حالی‌که شهرهای دیگر بیشتر شیعی‌نشین بودند.

232

 

 

دلیل این‌که مردم آن منطقه حضور فعالی در جنگ داشتند چی بود؟

مردم این منطقه دو جنگ داخلی تحمیلی از سوی ضدانقلاب را از سر گذرانده بودند و تبعات جبران‌ناپذیر آن را لمس کرده بودند. دیگر معنی ناامنی را خوب دریافته بودند. از طرفی، پیام‌های حضرت امام خمینی‌(ره) نیز انگیزه‌ها را بالا می برد. تبلیغات سپاه، تشییع‌ جنازه‌ شهدا هم در تحریک غیرتمندی احرار، بسیار مؤثر بود.

روند برنامه‌هایتان چطوری پیش رفت؟

سال 1365‌ اواخر مهر یا آذر ماه طبق برنامه‌ای که اعلام شده بود، فعالیت‌ کردیم و نیروها را سازماندهی کردیم.

شما کی باید اعزام می‌شدید؟

آذر ماه سال 1365، خانه پدری رفتم تا با والدین‌ام خداحافظی کنم. با مادرم که حال و احوال کردم، گفت: «حیدرعلی، برادرت از جبهه آمده.»

با تعجب پرسیدم: «کی؟»

گفت: «‌همین چند روز اخیر.»

ـ کجاست؟‌

‌ رفته به برادرها و خواهرهایت سر بزند.‌

233

 

 

یکی از ویژگی‌های او به محض رسیدن از جبهه، سرزدن به فامیل‌ بود. حیدرعلی از پانزده ‌سالگی به جبهه رفته بود و جوان خوش‌اخلاق و مهربان و مودب و اهل نماز شب و عبادت بود.

مادرم گفت: «دوست دارم، حیدرعلی هم سر و سامان بگیرد. آرزو دارم ازدواج فرزندم را ببینم. اما من که به او می‌گویم، طفره می‌رود. ولی از تو‌ حرف‌شنوی دارد شما بگو که نامزد کند. کسی را هم برایش در نظر گرفته‌ام.»

به مادرم گفتم: «چشم»

‌ولی فکر دیگری می‌کردم. او جزو آن خوبانی بود که این دنیا برای آدم‌های افلاکی، چیزی ندارد. فکر کنم از غرب تا جنوب کشور، تمام جبهه‌ها را تجربه کرده بود و در جغرافیای مختلفی حضور داشت. چنین آدم عاشقی، نمی‌تواند زمینی باشد. اگر ازدواج هم می‌کرد، دردسری برای شریک زندگیش درست کرده بود.

یعنی بهتان الهام شده بود که رفتنی است؟

حس می‌کردم! البته همه کسانی که وارد جنگ می‌شوند این پیش‌فرض را باید در ذهن خود داشته باشند، اگر نمی‌داشتند اشتباه می کردند. این پیش‌فرض در جبهه قطعی بود. زیرا در کنارمان هر از گاهی، افراد زیادی را می دیدیم که شهید و آسمانی می‌شدند.

234

 

 

شما خودتان به این واقف بودید جبهه خواهید رفت، پس چرا ازدواج کردید؟

همان‌طور که بیان کردم در مأموریت کردستان تصمیم به ازدواج گرفتم. غیر از اصرار پدر و مادرم هنوز جنگ شروع نشده بود. یکی از روزها که در پایگاه شیرمرد در منطقه تکاب نشسته بودم، چهار صفحه در مورد خصوصیات همسر آینده‌ام پرسش و پاسخ نوشتم.

از نظر سنی هم بیست و چهار ساله بودم. خوانده بودم که حضرت پیامبر(ص) و حضرت امام علی(ع) در حدود همین سن ازدواج کرده‌اند. ضمن این‌که سال شصت که ازدواج کردم، فکر نمی‌کردم جنگ آن‌قدر طولانی شود. ولی سال 1365 اوج جنگ بود و برای برادرم تصمیم بهتر را گرفتم.

اگر سال 1365 به شما می‌گفتند ازدواج کنید و تا آن موقع ازدواج نکرده بودید، دیگر ازدواج نمی‌کردید؟

احتمالاً ازدواج نمی‌کردم. که شاید جایگاه و مسیر بهتری پیش رو داشتم. بعضی از دوستان عهد کردند که تا پایان جنگ ازدواج نکنند و بر عهدشان ماندند و پس از جنگ ازدواج کردند.

235

 

 

با برادرتان صحبت کردید؟

به مادرم گفتم: «حیدر‌ که آمد، بگو بیاید او را ببینم.»

سرگرم امورات و برنامه‌های اعزام بودم که او خودش را رساند. خیلی وقت بود هم‌دیگر را ندیده بودیم روبوسی و احوال پرسی کردیم و گفتم: «‌کی آمدی؟»

گفت: «چند روزی هست آمدم.»

‌‌ـ دارم سپاهیان حضرت محمد را آماده اعزام می‌کنم. این سپاه به اسم مقدس پیامبر اکرم(ص) است. حیف نیست تو نیایی، نمی‌آیی برویم جبهه؟‌

بدون معطلی گفت: «چرا؟ می‌آیم.»

دیگر آماده پرواز بود! گفتم: «خب پس برو اعزام نیرو و اسمت را بنویس.»

حیدرعلی دوستی در گرگان داشت به نام جمعه‌زاده که خیلی با هم صمیمی بودند. اکثر اعزام‌هایشان از گرگان بود. از گنبد نمی‌رفت. دلیلش را هم نفهمیدم. هیچ‌وقت هم از او سوال نکردم. مهم این بود که ایشان، همیشه به جبهه می‌رفت.

236

 

 

‌این دفعه می‌خواستم او را از گنبد بفرستم. او که رفته بود برای اعزام به او گفته بودند: «که شما بسیجی هستید و تازه آمده‌اید.» یک بخشنامه‌ای بود که بسیجی‌هایی که از جبهه می‌آ‌مدند، یه مدت بعد اعزام می‌شدند. خلاصه او را ثبت‌نام نکردند. با ناراحتی ‌پیشم‌ آمد. به او گفتم: «برای تو که تا حالا هیچ کاری نکردم، بیا یک پارتی‌بازی برایت بکنم.»

با هم رفتیم اعزام نیرو و گفتم: «اسم این آقا را هم بنویسید.»

مسوول اعزام گفت: «ایشان تازه به مرخصی آمده.»

ـ این دفعه اسمش را به خاطر ما بنویسید. این برادر‌م‌ است.‌

ـ حالا به خاطر شما می‌نویسم.‌

خانواده‌ام روز اعزام فهمیدند. آن روز به برادر بزرگم که حق پدری داشت و زحمت ما را کشیده بود، سخت گذشت. سر ستون با بی‌سیم بودم و نیروها را در محل نماز جمعه مستقر و سازماندهی کرده و حرکت دادیم. مردم به بدرقه رزمندگان آمده بودند و شعار می‌دادند. در میدان هفده شهریور ماشین‌ها شماره خورده و آماده جهت انتقال رزمندگان به تهران بود تا در مراسم استادیوم یکصد هزار نفری آزادی شرکت داشته باشند. برادر بزرگم آن روز سراسر این ستون را می‌دوید. گاهی مرا و گاهی حیدرعلی را می‌دید. ظاهراً به او الهام شده بود که این دفعه این دو با هم می‌روند، اما یکی‌شان نمی‌آید. مقداری تنقلات هم به حیدر داده بود. حیدر محصل بود و نمی‌دانم از بسیج حقوق می‌گرفت یا نه؟ برادر بزرگ‌تر ما مرتب به او پول تو جیبی می‌داد و حیدر با اصرار برادر بزرگ می‌پذیرفته و همه را در دفترچه‌اش نوشته بود. البته احتیاجی هم نداشت. لباسش ساده و کم هزینه بود. رفت و آمدش هم با اتوبوس و مینی‌بوس بود. جبهه هم که پول نمی‌خواست.

237

 

 

اهل دنیا و تنعمات آن نبود. از همه عالم یک کوله­پشتی با ملزوماتی که نیاز رزمنده بود و یک رادیوی دو موج قرمزرنگ داشت که هنوز آن را دارم. از دنیا هیچ نداشت. در خرج احتیاط می‌کرد. فقط در حد ضرورت. بسیجی مخلصی بود. آن‌هایی که خدا را می‌بینند، دیگر دنیا را نمی‌خواهند. ما بالاخره به میدان آزادی رفتیم و یکی دو روز هم در تهران بودیم و به جنوب اعزام شدیم.

اعزام همزمان دو تا برادر برای پدر و مادر خیلی سخت و سنگین است، پدر و مادر شما چه عکس‌العملی داشتند؟

وقتی وارد سپاه شدم به مأموریت‌‌های مختلفی از کردستان گرفته تا جنوب و از آن‌جا تا لبنان می‌رفتم. همیشه قبل از رفتن با پدر و مادرم خداحافظی می‌کردم. مادر در حین خداحافظی، با اشک زمزمه‌ای در گوشم می‌خواند: «‌که پسرجان ای کاش، عروسی‌ات را دیده بودم.»

هر وقت هم که از مأموریت باز می‌گشتم، اول به دیدارشان می‌رفتم. ‌مادر بسیار خوشحال می‌شد. این داستان، بین من و مادرم در هر مأموریت رفت و برگشت ادامه داشت. مادرم پس از این که در سال 1360 ازدواج کردم، از این‌که به یکی از آرزوهای بزرگش در مورد من رسیده، بسیار خوشحال بود. از آن تاریخ به بعد، در خداحافظی‌ها زمزمه دیگری در گوشم داشت: «‌پسرجان حالا که ازدواج کرده‌ای می‌روی شهید می‌شوی، دختر مردم را تنها می‌گذاری. کاش فرزندی داشتی که پس از تو یادگاری برای ما می‌ماند.»

238

 

 

پس از این‌که خداوند اولین فرزند عزیزم محمد را به ما عنایت نمود، مادرم خوشحال از این‌که صاحب فرزند پسر شده‌ام درموقع خداحافظی‌ها، می‌گفت: «‌پسرجان حالا که صاحب فرزند شدی اگر شهید شوی، او یتیم و بی‌سرپرست می‌شود.»

باخنده و شوخی به ایشان گفتم: «مادر جان آرزوهای شما کی تمام می‌شود؟ شاید می‌خواهید آن‌قدر زنده بمانم که عروسی فرزندانم را ببینم.»‌

مرتبه دیگری در پایان یکی از مرخصی‌ها برای خداحافظی به خانه پدری رفتم. اولین باری بود که موقع خداحافظی او را خندان و خوشحال می‌دیدم. در حین احوالپرسی به من گفت: «اگر ناراحت نمی‌شوی مطلبی را بگویم؟»

گفتم: «بفرمایید.»

گفت: «جانشین تو بعد از آمدنت به مرخصی، به حیدر برادرت گفته ‌تا فرمانده نیامده، مرخصی برو. او الان در خانه است و از تو خجالت می‌کشد و بیرون نمی‌آید.»

در دوره دفاع مقدس کمتر پیش می آمد که به بسیجی مرخصی داده شود. مگر در موارد خاص و استثناء و از جمله فرماندهانی بودم که ضوابط را رعایت می‌کردم. به مادرم گفتم: «هیچ اشکالی ندارد. جانشین، همه اختیارات فرماندهی را دارد. او از اختیارات خود استفاده کرده است.»

‌مادرم بسیار خوشحال شد. آن‌جا دریافتم که او به جوان نورسیده‌اش بسیار دلبسته است و این اولین خداحافظی بدون اشک و زمزمه مادر با من بود.

239

 

 

در این مدت در سپاه گنبد چه کسانی با شما همکاری داشتند؟

در مدتی که در سپاه گنبد خدمت می‌کردم، برادرانی بودند که در طول خدمتم در سپاه گنبد، تلاش مجدانه آن‌ها مایه ثبات، آرامش و امنیت منطقه شد و جذب و اعزام نیروهای بسیجی به جبهه، بدون مجاهدت شبانه روزی آن‌ها ممکن نبود. برادرانی که در کسوت پاسداری در ایثار و مبارزه از ما گوی سبقت ربودند و تلاش شبانه روزیشان ثبت و ضبط نشده و گمنامی را انتخاب کردند‌. به‌مثابه آیه شریفه‌ «مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضى‌ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَ ما بَدَّلوا تَبدیلًا»[1] برادران شهید حسینعلی مهرزادی از فرماندهان سپاه گنبد، علی عسگری از فرماندهان سپاه گنبد، حسن رستمی جانباز بی‌ادعا و عزیزی که تا پای شهادت پیش رفت. جانباز و شهید حسینعلی بختیاری فرمانده گردان، حسین صوفی جانباز عزیز و مرد میدان‌های انقلاب، حسین فاضل جانباز شجاع و دریا‌دل که کمتر شناخته شد و قدرش پنهان ماند. ابراهیم کریمی مسوول بسیج سپاه، فردی شایسته، منضبط و فرهنگی که سلسه مسوولیت‌هایش بعدها ادامه پیداکرد. رضا‌قلی غلامی، مرد همه فن حریف و بی‌ادعا، در مدتی که فرمانده عملیات گنبد بودم جانشینم بود و با وجود ایشان، مأموریت‌ها منظم و کم اشتباه انجام می‌شد. برادر آزاده و دلاور ابراهیم عجم، شهید مصطفی صفایی فرمانده گردان، شهید عادل دادخواه، شهید توحید جزایری، شهید محمد علی اسودی، حسین یاقوتی که فرماندهی گردان در غرب و جبهه میانی و جنوب را در پرونده دارد. ناصر چاری که در همه حال با لبخند و صبوری، آماده کار بود. رضا رضایی که حضورش در جبهه و تعاون، کمتر در جایی گفته و شنیده شده و در عملیات کربلای چهار وقتی شیمیایی شدم، او وسیله نجاتم شد. نیمه جان و نفس امروز را مدیون او هستم. شهید خالداران که از یاد نمی‌رود. برادران شهید سیدعلی روانی و سیدموسی روانی، شهید شاهرودیان، محمد جنت‌آبادی، بهمن فرزانه، کریمی جهاد، شهید مصطفی‌لو، رضا زاهد احمدی، حسن رحمانی، سیدحسن حسینی، سیدقاسم حسینی، علی مهقانی، حسین سوری، بدیل نوری، ناصر لطیفی، امیر قره‌داغی، حیدر آزمون، لطیف سرگلزایی، محمود جعفرنژاد، شهید حدادپور، بسیجی شهید یگانه، برادر جاویدان، مرد همیشه در صحنه‌های انقلاب و خیل همرزمان پاسدار، بسیجی و شهدای گرانقدری که حافظه یاری‌ام نکرد. قلم، عاجز از بیان بزرگی ایثار آن‌ها و من، حقیر از عظمت نامشان. چه باک که نامشان در دفتر اولین و آخرین، بر جریده عالم ثبت ابدی است.

240

 

 

برنامه اعزام نیروها خوب پیش رفت؟

بله به خوبی با هماهنگی کامل و بدون کمترین اشکالی انجام شد. هنگام جمع کردن نیرو، روزی از سپاه برای جلسه یا سخنرانی می‌رفتم. از دور شهید حسن روشنی را که با دوچرخه تردد می‌کرد، دیدم. شلوار خاکی و پیراهن کرم‌ رنگ به تن داشت. به سمت من آمد. او زودتر مرا دیده بود. با هم روبوسی و احوال پرسی کردیم. روشنی از برادران تراکمه و معلم تربیتی بود که جذب بسیج و جبهه شده بود. در جبهه‌ با حاج حسین بصیر آشنا و رفیق شده و ‌حاج حسین بصیر، فرمانده گردان حضرت رسول(ص) بود.‌ عاشق جبهه شده بود. از قبل در یکی از عملیات‌ها، مجروح شده بود. گفت: «‌‌جراحتی دارم و پزشکان توصیه کردند تا خوب نشدن این جراحت، جبهه نروم. الان جوّ شهر دوباره جوّ جبهه و تبلیغات است، تکلیف چیست؟»

او یک دختر و یک پسر داشت و عیالش هم بچه سوم را باردار بود. این را نمی‌دانستم، بعداً فهمیدم. وقتی این سوال را کرد، نگاهی به چهره حسن کردم و گفتم: «آقای روشنی اگر دکترها به شما این‌طور گفتند، بگذارید دوره نقاهت‌تان تمام بشود. بعد دوباره می‌شود بروی. الان به وفور، نیرو هست.»

241

 

 

نیروها را برای چه عملیاتی، به جبهه اعزام کردید؟

عملیات کربلای 4. رفتیم منطقه و نیروها در یگان‌های لشکر تقسیم شدند. بعد از لبنان بار اولم بود که به منطقه می‌آمدم. در این عملیات به عنوان جانشین تیپ دوم که برادر نوبخت فرمانده آن بود، انتخاب شدم. در سازماندهی نیروها کمک می‌کردم. در جلسات شرکت می‌کردم و نسبت به عملیات کربلای چهار توجیه شده بودم.

چه دوره‌هایی برای نیروها دیده بودید؟

 ورزش صبحگاهی، راهپیمایی با تجهیزات و مانور پایانی از دوره هایی بود که بچه ها باید می‌گذراندند. عراق تهدید کرده بود که از سلاح شیمیایی استفاده می‌کند. در عملیات والفجر هشت هم استفاده کرده بود. بنابراین بچه‌ها باید از ماسک، استفاده و آموزش می‌دیدند. برای چک و کنترل، فرماندهان با فرمانده تیپ از نزدیک بازدید می‌کردند. بچه‌ها توی نخلستان‌ها بودند. نیروهای ستاد و بچه‌های تخریب و بچه‌های اطلاعات که کار عملیات اطلاعات می‌کردند، در خرمشهر و پل نو مستقر بودند. بچه‌ها یکی یکی می‌آمدند و ماسک می‌زدند‌ و ما می‌دیدیم که بلدند ماسک بزنند یا نه! مثلاً باید فوت کنند و نفس بکشند. داخل ماسک باید برود تو. اگر نرفت یعنی ماسک خوب چفت نشده و مشکل دارد. یک دفعه دیدم یکی از کسانی که می آید تا ماسک زدن را امتحان کند، آقای حسن روشنی یا همان محمد دردی روشنی است. با لبخند به طرفم آمد. سلام علیک و روبوسی کردیم. از آن روز که در گنبد دیده بودمش، یک ماهی می‌گذشت. از آخرین دیدار چیزی به او نگفتم که قرار بود استراحت کنی تا جراحتت التیام پیدا کند. بعد از آن دیگر روشنی را ندیدم و او در عملیات به شهادت رسید.

242

 

 

در زمانی که در خرمشهر مستقر بودید،‌ اتفاق خاصی افتاد؟

در خرمشهر با یکی از دوستانم در حال پیاده رفتن به سمت سنگر بودیم. به محوطه بازی رسیدیم. یکدفعه‌ دیدیم هواپیمای عراقی از نوع ملخیP7 با صدا و ارتفاع کم ما را به مسلسل بست. منطقه باز و بدون عارضه بود برای اینکه آسیب نبینیم راهمان را از هم جدا کردیم. قدری که دویدیم فشنگ‌های انفجاری ثاقب بود که به اطرافمان می‌خورد و منفجر می‌شد،‌ ناچار روی زمین دراز کشیدیم و پناه گرفتیم. هواپیمای عراقی دوباره دور زد و به سمت ما شلیک کرد و بعد از چند دقیقه از منطقه دور شد.

از جزیره مجنون عملیات را شروع کردید؟ موانع مین هم توی اروند گذاشته بودند؟

بله. در حاشیه اروند‌رود، مین و سیم‌‌خاردارهای حلقوی گذاشته بودند. این‌ها در عملیات‌های بدر و خیبر، بشکه­های فوگاز در آب، تله کرده بودند. مین هم گذاشتند که منفجر می‌شد و آتش می‌گرفت.

کوسه‌های اروند را چه‌کار کردید؟

کوسه‌ها از دهانه خلیج فارس به این طرف نمی‌آمدند. این طرف جزر و مد بود. حداقل این‌که ما توی اروند کوسه ندیدیم. گزارشی هم ازغواص‌ها که بیشتر وقتشان را در آب بودند، نداشتیم که به کوسه برخورده باشند.

243

 

 

برای تلاطم آب اروند چه نقشه‌ای داشتید که بچه‌ها بتوانند از آب عبور کنند؟

از سال 1362 که ورود به آب کردیم و با آب آشنا شدیم، قایق و بلم و پارو و غواص نیز تربیت کردیم. در سال 1364در عملیات والفجر هشت ما از اروندرود عبورکرده بودیم. با یک کار تحقیقاتی، زمان جزر و مد دریا ثبت شد. در سال 1365 بچه‌ها استاد شده بودند. بچه‌های اطلاعات، بچه‌های تخریب و غواص‌هایمان که بعضی از آن‌ها در حد مربی شده بودند و حتی بعضی از بسیجی‌ها هم، دیگر از اروند ترسی نداشتند. به طوری که در عملیات کربلای چهار، هر لشکر یک گردان غواص داشت. از طرفی هم زمان عملیات، براساس جزر و مد آب انتخاب می‌شد.

پس نیرو تربیت کرده بودید؟

بله خیلی نیرو تربیت شده بود.کاری سخت و غیرممکن با توکل و عزم و ایثار تفکر بسیجی سهل و آسان می‌شد. آب مثل موم در دست غواص‌ها بود و بچه‌ها در این راه از هم سبقت می‌گرفتند. با این­که در زمستان، غواصی خیلی سخت بود و ‌تمام عملیات‌های آبی/ خاکی ما در این فصل انجام شد، غواص‌ها روزی چندین ساعت در آب از سرما می لرزیدند، ولی تمرین می‌کردند. بعضی از جانبازان هم در گردان­های غواصی شرکت می‌کردند. اول عملیات و خط‌شکنی‌، اختصاص به غواص‌ها داشت. همیشه آن‌هایی که عشق، ایمان و آمادگی رزمی بیشتری داشتند به گردان غواصی می‌آمدند و یا آر.پی.جی‌زن و تیربارچی می‌شدند. در عملیات های آبی/ خاکی اول نیروهای غواص، معبر را در آب باز می کردند. جوان بودند، اکثراً هجده، بیست ساله و ترسی از چیزی نداشتند و بی‌دفاع در آب ایثارگری می‌کردند.

244

 

 

قبل از عملیات چه برنامه‌هایی داشتید؟

تداوم آموزش و مانور برقرار بود. برای افزایش روحیه رزمندگان از برادر محسن رضایی دعوت شده بود تا در لشکر 25 کربلا سخنرانی کنند.

‌چه تاریخی بود؟

اوایل دی ماه دو سه روز تا شروع عملیات مانده بود، همه کارها انجام شده بود. او آمد که سخنرانی کند و ما هم برای استماع دعوت شدیم. خیلی سخت گرفتند برای این‌که می‌خواستند طرح عملیات لو نرود.

کربلای چهار لو رفته بود؟

‌کسی نمی‌دانست که لو رفته است. بسیاری از عملیاتهای بزرگ و موفق از جمله فتح‌المبین هم لو رفته بود. درصد شک دشمن ولو رفتن متفاوت بود. عملیاتی که ماه‌ها پیرامونش کار اطلاعاتی، شناسایی، مهندسی، تبلیغات جذب نیرو و سرمایه‌گذاری شده بود، به‌صرف یک نشانه و شک نمی‌شد که کنسل شود. ضمن این‌که در عملیات‌های بزرگ معمولاً عنصر غافل‌گیر بسیار غیرقابل دست‌یابی است. بعدها، فرماندهان فهمیدند که لو رفته است.

برادر رضایی در سخنرانی گفت: «این دفعه لشکر 25 کربلا غوغا خواهد کرد. یک طرح عملیات ویژه‌ای دارد.»

سپس فرمانده لشکر، سخنرانی کرد. بعد از سخنرانی فرماندهان، بسیجی‌ها ریختند و فرمانده را روی دست توی خیزران‌ها و چولان‌ها و نخل‌ها می‌بردند و شعار می‌دادند. صحنه خیلی عجیبی بود. بچه‌های بسیجی اگر فرمانده را می‌دیدند، محبتشان را نشان می‌دادند.

245

 

 

شخصیت کاریزمایی فرماندهان داشتند؟

بله همین‌طور بود.

نیروی مقابل شما کدام نیروی عراق بودند؟

سپاه هفتم عراق.‌

ـ ‌آیا در دوره دفاع مقدس به کتاب یا اسنادی در مورد جنگ از ژنرال‌های ارتش صدام، دست یافتید؟

بله. یکی از ژنرال‌های برجسته ارتش صدام، ژنرال سپهبد هشام فخری است. او کتابی داشت به نام «طریق ‌النصر» که در یکی از عملیات‌ها این کتاب به دستم رسید. این کتاب را زمانی که لبنان رفتم به کمک یکی از برادران عرب زبان ترجمه کردیم. هشام فخری، این کتاب را در مورد عملیات فتح‌‌المبین نوشته بود.

کجا و چه تاریخی این کتاب را به دست آوردید؟

فکر می‌کنم در یکی از قرارگاه‌های ارتش عراق در عملیات رمضان آن را به دست آوردم. مقدمه مفصلی هم برای آن نوشته بود. ظاهراً او تحصیل‌کرده فرانسه بود. در مقدمه کتاب نوشته بود، خدا را شاکرم که در این زمان به دنیا آمدم تا در رکاب قائد اعظم در مقابل قوم مجوس بتازم و این آتش‌پرست‌ها را چنین و چنان کنم. بعد در حالی که از صدام و ارتش او تعریف کرده بود، به طور غیرمحسوسی شکست‌ها و وحشت او از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در چند نقطه کتاب آورده بود. در حمله به دشت‌عباس، سرتیپ فرمانده لشکر بود. ولی بعداً فرمانده سپاه شد. یگان‌های ویژه و کماندوها را در دو طرف قرارگاه، مستقر کرد که از طریق سپاه پاسداران دور نخورد. در عملیات‌های بعدی، او خیلی رشد کرد و رئیس کل ستاد نیروهای مسلح ارتش صدام شد.

246

 

 

این کتاب را چه‌کار کردید؟

در لبنان به همراه یکی از بچه‌های عرب ایرانی ترجمه کردیم. ترجمه اصطلاحات فنی برایش سخت بود و به کمک همدیگر کتاب را ترجمه کردیم. بعد از بازگشتم به یکی از پژوهشکده‌های دانشگاه امام حسین(ع) اصل کتاب و ترجمه را دادم. خودم هم هیچ نسخه کپی شده ازآن را نداشتم. نه تنها چاپ نشد. بلکه مفقود شد.

عملیات چطوری پیش رفت؟

طبق برنامه انجام شد. در روز موعود آرام آرام یگان‌ها را از محل‌های استقرارشان آوردیم،‌ بعد با برادر نوبخت جلسه‌ای گذاشتیم. آن موقع پدر نوبخت هم به جبهه آمده بود. پیرمردها، در جبهه به بسیجی‌ها روحیه می‌دادند. چای می‌گذاشتند، کفش‌ واکس می‌زدند، لباس ها را می‌شستند، تر و خشک می‌کردند. حالت پدری و دلگرمی داشتند. نوبخت گفت: «شما قرارگاه بمان. من می‌روم که یگان را برای عملیات آماده کنم.»

 گفتم: «‌نه چون پدرشما این جاست، در قرارگاه بمانید. پذیرفت به دنبال کارها رفتم.»

247

 

 

برای آماده‌سازی نیروها مشکلی نبود؟

همه چیز هماهنگ شده بود. طبق روال، مسوولیت هر یگانی را که داشتیم کار آموزش و مانورش قطع نمی‌شد، چون هرچه آموزش، مانور و توجیه بیشتر بود سرعت عملیات و غافل‌گیری بالاتر می‌رفت. در نتیجه، تلفات کمتر می‌شد. یک لحظه متوجه شدم که بچه‌ها دارند آماده می‌شوند که بیایند و سوار قایق‌ها شوند. حالا این‌جا خط نبود که دشمن، بچه‌ها را ببیند. یک نخلستان و بعد اروند قرار داشت و دشمن دید نداشت. گردان‌ها یکی یکی می‌آمدند و آماده می‌شدند. چند نفر از بچه ها تمرینی، توی قایق نشستند. تیربارچی، مهمات نداشت. بچه‌های تک‌تیرانداز هم نارنجک نداشتند. فرمانده گردان را صدا زدم و سوال کردم: «آقا اینها چرا مهمات ندارند؟!»

گفت: «ما در مانوری که رفتیم، صد درصد مهمات از آر. پی. جی تا تیربار را مصرف کردیم.»

‌برای تردد لشگر به خط، کارت‌هایی می‌دادند. بیست و چهار ساعت مانده به عملیات، دژبان قرارگاه می‌آمد و کارت لشکر را باطل می‌کرد و به هر لشکری دو، سه تا کارت می‌دادند که فقط فرماندهان لشکر بتواند تردد کنند. برادر کمیل برای سرکشی به محور آمد. او جانشین لشگر بود. صحبت کردم و کارت او را گرفتم. گفتم: «‌می‌خواهم بروم مهمات بگیرم. بچه‌ها مهمات ندارند.»

248

 

 

‌دو، سه تا تویوتا برداشتیم و رفتیم. وقتی به پشتیبانی مهمات لشکر رسیدم، دیدم مسوول مهمات، مقداری مهمات را بار یک تویوتا کرده خودش هم رویش نشسته و به خط می­رود که آن‌ها را برای یکی از تیپ‌های دیگر ببرد. به او رسیدم. متوجه شد و نگه داشت. سلام علیک کردیم و گفتم: «آقا مهمات نداریم، هفت، هشت قلم مهمات می‌خواهیم.»

‌گفت: «یک تکه کاغذ داری؟»

گفتم‌: «‌بله.»

کاغذ را گرفت و نوشت: «‌باسمه‌تعالی مسوول انبار، برادر بارانی هر چه می‌خواهد به او بدهید.»

او رفت و ما هم به انبار رفتیم و وانت‌های همراه را بار مهمات کردیم.

چقدر طول کشید؟

فکر کنم یک ساعت طول کشید. همه افراد کمک کردند. جعبه مهمات از آر.‌پی.‌جی، نارنجک، تیربار، نوار تیربار، کلاش، خشاب و هر چه که می‌خواستیم را آوردیم. سر ستون و چراغ خاموش، حرکت کردم. باران هم آمده بود.و جاده پر از گودال­های پر آب بود. به­سختی مسیر را می‌دیدم. ناگهان ماشین در یکی از چاله‌ها افتاد. وسط جاده تاریک، گیر افتاده و ماشینهای همراهم نیز نمی‌توانستند رد بشوند. تا خط دو سه کیلومتر هم فاصله بود. آسمان به سرمان خراب شد. از دور یک سیاهی دیدم. یک بیل مکانیکی بود. ماشین ما را بوکسل کرد .در آن موقع شب و در آن بیابان، بیل مکانیکی از کجا پیدایش شد. برای چه کاری آمده بود؟ که ما را از آن گرفتاری برهاند؟ به‌زعم من جز الطاف الهی، چیز دیگری نتوان گفت.

249

 

 

مهمات را بین فرماندهان پخش کردید یا به خود نیروها تحویل دادید؟

با فرمانده گردان‌ها صحبت کردم. گفتم: «بچه‌ها را بگویید بیایند پایین. مهمات را بار بزنند. هر کسی هر چه‌قدر جا داشت، خشاب و مهمات برداشتند و سوار قایق‌ها شدند.»

بعد از این کار به قرارگاه لشکر رفتم. برادر تقی مهری مسوول اطلاعات لشکر بود و باید می‌رفتم از او نیروهای اطلاعاتی را که قرار بود امشب گردان‌های ما را برسانند، بگیرم. برای هر تیپ، تعدادی نیرو داشتند. اینها در خرمشهر مستقر بودند و ما کنار اروند بودیم. وقتی به قرارگاه لشکر رسیدم با آقای تقی مهری بیرون آمدیم .باران رگباری شروع به باریدن کرد. از آن رگباری‌های قشنگ جنوب. ‌جلوی قرارگاه زمین لیز بود. عراق هم، گرای منطقه را داشت،. قرارگاه را زیر آتش گرفت. آقای مهری پشت تویوتا نشست و آن را روشن کرد که حرکت کند. اما ماشین سُر خورد. من ‌رفتم و از جلو هول دادم، یک کم آمد عقب که دوباره بتواند سر و ته کند، اما باز سر می‌خورد. هوا هم تاریک بود، بچه‌ها هم از سنگرها بیرون می‌آمدند. اما سریع به سنگر دیگری که در آن کار داشتند می‌رفتند که خیس نشوند. صدای توپ و ترکش هم که بلند بود و هر چه صدا می‌کردم ‌یکی بیاید این ماشین را در بیاورد ما کار داریم.‌ کسی نمی‌شنید. کلی خندیدیم. سرانجام ماشین از این اوضاع سرسره‌‌بازی درآمد و ما به طرف خرمشهر آمدیم. ایشان، به بچه‌های اطلاعات گفت‌: «‌آماده شوید با آقای بارانی بروید.»

250

 

 

از قبل هماهنگ کرده بودم و دو سه تا ماشین تویوتا آمده بودند. بچه‌های اطلاعات و تخریب را باید همراه می‌بردم. او گفت: «آقا این نیروها تحویل شما و خداحافظ.»

برادر ‌مهری به محورهای دیگر رفت تا وظایف‌اش را انجام دهد. بعد آتش‌باری عراق، جدی شروع شد. خرمشهر و قرارگاه و منطقه را زیر آتش گرفت. یعنی دقیقاً می‌دانست تمرکز نیروها کجاست!

چه ساعتی از روز بود؟

ساعت تقریباً هشت شب بود، هنوز زمانی به ساعت شروع عملیات مانده بود. ولی عراق کارش را شروع کرد. تا نیروهای اطلاعاتی توی ماشین بیایند، یکی دو تا گلوله توپ اطراف ما زمین ‌خورد. بچه­ها هم فرار ‌کرده و داخل سنگر رفتند. دنبال بچه‌های تخریب رفتم. ماشین‌ها هم ردیف ایستاده بودند. تا بچه‌های تخریب را آوردم، یک توپ زمین خورد و این‌ها نیز داخل سنگر رفتند. چند بار که تکرار شد با صدای بلند و خنده گفتم: «برادران من هم آدم هستم و این‌جا ایستاده‌ام. زرهی نیستم. مثل شما ترکش می‌خورم، بیایید زودتر برویم.»

251

 

 

‌این دفعه که بچه‌های اطلاعات آمدند به راننده گفتم: «می‌روی سه راهی می‌ایستی. چند کیلومتری فاصله داشت و زیر آتش نبود. آن‌ها را سوار ماشین اول کرده و فرستادم. یکی از بچه‌ها گفت: «یکی شما را صدا می‌کند.»

برگشتم در چند متری خودم برادرم حیدر را دیدم. صدای مرا از دور شنیده بود. او در گردان مالک اشتر بود. جلو آمد و با هم روبوسی کردیم. آن لحظه، دیدار آخر بود. یک بادگیر زیتونی، یک چفیه مشکی، شلوار خاکی و پوتینی که به سبک عراقی زیپ از رو بود، به تن داشت. با هم روبوسی و خداحافظی کردیم. سراغ گردان‌ها آمدم و دیدم یک گردان سوار قایق آماده حرکت است. عراق هم شروع به بمباران کرد. رفتم سراغ یکی از گردان‌های دیگر که در فاز بعدی باید حرکت می‌کرد، با فاصله گردان‌ها را چیده بودیم که در صورت بمباران هوایی، نیروها کمتر آسیب ببینند. عراقی‌ها کناره‌های اروند را به شدت بمباران می‌کردند، می‌دانستند که الان قایق‌ها و غواص‌ها کجا هستند؟ در همین گیرودار سر و صداهایی شنیدم. سوال کردم: «چه شده؟!»

گفتند: «دو بسیجی قائمشهری کنار جوی آب نشسته بودند و کمپوت می‌خوردند. در همین حین یک ترکش توپ می‌آید و سر یکی از این بسیجی‌ها را می‌زند و سرش جدا می‌شود. فردی که روبرویش این صحنه را می‌بیند، یک لحظه از خود بی‌خود می‌شود و داد و فریاد به راه می‌اندازد. تا بچه‌ها او را آرام کنند، مدت زمانی گذشت.»

252

 

 

در اروندکنار، گردان‌ها در آمادگی حرکت و سوار شدن بر قایق‌ها بودند. توپخانه عراق منطقه را زیر آتش گرفته بود. هواپیماهای عراقی لحظه به لحظه منطقه را بمباران شیمیایی می‌کردند بوی سیر و سبزی تازه که نشانه گاز خردل و اعصاب است منطقه را پر کرده بود.  دود بمب‌های شیمیایی مثل مه غلیظ صبگاهی، منطقه را فرا گرفت.‌ حالا بچه‌هایی که توی قایق بودند، کمی دلواپس شده و قایق‌ها را جلو و عقب می‌کردند. آب هم آرام آرام بالا می‌آمد. عملیات در حال آغاز بود. عراق بر سر خرمشهر و محورها با هواپیما، فِلر می‌ریخت. فلر منطقه را روشن می‌کرد. طوری که در شب آب اروند‌رود مثل روز روشن و مانند آینه شده بود. یعنی اگر کسی توی آب بود، دیده می‌شد. ده، پانزده دقیقه طول می‌کشید که فلر از بالا به پایین بیاید و خاموش شود. تمام که می‌شد دوباره می‌زدند. هر چه فکر کردیم دیدیم این آتش غیرعادی است. زیرا هنوز هیچ محوری از ما وارد عمل نشده بود و از عراق هم این عملکرد کمتر سابقه داشت. در طول عملیات‌ها، همیشه عراق آتش پراکنده داشت.

253

 

 

این دفعه خیلی شدید و دقیق، نقاط را زیر آتش گرفته بودند. آن شب در حین سرکشی به نیروها، متوجه شدم که در بعضی از گردان‌ها ماسک کم است. یک سری از فرماند‌هان ماسک برنداشتند. فرمانده گردان و گروهان ماسک نزده بودند. من هم ماسک نزدم و بوی شیمیایی را حس می‌کردم. یکی از فرمانده گردان‌ها که گردانش مستقر بود و این حادثه برایشان اتفاق افتاده بود، بالای یکی از خانه‌های روستایی رفته بود و از آن بالا به بچه‌ها روحیه می‌داد، بچه‌ها به او می‌گفتند: «بیا پایین آن‌جا بیشتر شیمیایی می‌شوی.»

می‌گفت: «ما را که نمی‌برند جایی. حالا شاید شیمیایی شدیم و به یک سفر اروپایی رفتیم و آن‌جا را دیدیم. او این‌طور به بچه‌ها روحیه می‌داد.‌»

بچه‌هایی که ماسک نداشتند، آرام آرام ترس بر آن‌ها غلبه می‌کرد. شیمیایی شدن خیلی ترس داشت و در روحیه‌ها اثر می‌گذاشت.

بمب‌ها، دقیق نزدیک منطقه خورده بود و دود شدید و غلیظ همراه با بوی تندی منطقه را فرا گرفته بود. سر و صدا بلند شد، شیمیایی. شیمیایی. یکی از بسیجی‌ها افتاده بود و بچه‌ها دورش را گرفته بودند. رفتم بالای سرش و دیدم دست و پا می‌زند. گویا لحظه‌های آخرش بود. در حالی که ماسک به صورت دارد. خب. اگر قرار بود کسی شیمیایی شود، این‌‌هایی که ماسک نداشتند، می‌شدند. خودم ماسکش را کشیدم، بالاخره بلند شد و یک نفسی کشید. ماسک را برداشتم و در تاریکی دست زدم و در فیلترش را باز کردم. متوجه شدم این بسیجی اضطراب عملیات داشته دست‌ پاچه شده ماسک زده، اما فیلتر را باز نکرده بود. چند ثانیه بعد هم که اکسیژن تمام شده او در حال خفه شدن بوده است. در واقع اضطراب، در آن لحظات زیاد بوده وگرنه ما دیگر بعد از عملیات رمضان، کار ماسک و آموزش و ش.م.ر را جدی توی یگان‌ها دنبال می‌کردیم. بعضی‌ها سخت‌گیری می‌کردند و اتاق گاز توی پادگان­های آموزشی درست کرده بودند که گاز اشک‌آور می‌انداختند و بچه‌ها را با ماسک می‌بردند آن‌جا و آموزش می‌دادند.

254

 

 

عملیات کی شروع شد؟

عملیات کربلای 4 در ساعت بیست و چهل و پنج دقیقه، در تاریخ 05/10/1365 آغاز شد.

به خاطر برادرتان دلهره داشتید؟

نه! موضوع اصلاً من و برادرم نبودیم. فقط برای عملیات دلهره داشتم و نگران عملیات بودم.

یعنی به بن‌بست خورده بود؟

معلوم بود که عراق متوجه عملیات شده و آماده است و عقب‌نشینی نمی‌کند. البته خط را بچه‌ها شکستند و پیشروی کردند. منتها عراقی­ها آمده بودند در خط مقدم دولول و چهارلول گذاشته بودند و غواص‌ها را با آن ها می‌زدند.

که نه بتوانند سینه‌خیز و نه ایستاده بروند؟

بله! در واقع راهی نداشتند. ولی معلوم شد دیگر عملیات لو رفته است از فرماندهی کل دستور قطع تماس صادر شد و ظاهرا عملیات به پایان رسید.

عمق خاک عراق چند کیلومتر بود؟

این بخشی را که ما پیش‌بینی کردیم چیزی در حدود سی کیلومتر بود.

255

 

 

برد توپخانه بیست و پنج کیلومتر است؟

سی‌، سی و پنج کیلومتری بود.

تجربه این‌گونه عملیات را داشتید؟

بله. ما در عملیات‌های گذشته، عراق را دور زده و توپخانه‌هایشان را در خواب و بیداری زده بودیم. این نوع عملیات را که ما در غرب کشور انجام دادیم، عراقی‌ها باور نمی­کردند. در جنوب هم این‌طور عملیاتی انجام شده بود.

شما امیدی به بازگشت این بچه‌ها داشتید؟

می‌دانید که در دنیا برای هر عملیاتی که شروع می‌شو‌د چیزی حدود یک درصد و بالاتر از یک درصد تلفات پیش‌بینی می‌کنند، هیچ عملیاتی نبود که ما تلفاتمان به سمت ارزیابی‌های نظامی جهان باشد. خدا را شکر همیشه خیلی کمتر بوده. چرا که ما وقتی شوک اول را می‌زدیم، ساعت‌ها طول می‌کشید تا عراقی‌ها سازماندهی کنند و خودشان را پیدا و پاتک کنند.

256

 

 

این کار، عراق را با مشکل مواجه می‌کرد؟

فرماندهی و سازماندهی‌هایشان به هم می‌ریخت. اسیر و کشته و فراری می‌دادند.

آیا قرارگاه سپاه هفتم عراق در نزدیکی مرز بود؟

خیر،‌ در عمق منطقه عملیاتی بود.

عملیات کربلای چهار چطوری پیش رفت؟

در عملیات کربلای چهار، خیلی زود فرماندهان فهمیدند که این عملیات لو رفته است و موضوع شهدای غواص و خیلی اتفاقات دیگر پیش آمد. عراق سه، چهار تا جزیره داشت. بعضی جاها تنگه بود. مثلاً فاصله عبور صد متر یا کمتر بود و این فاصله را هر نگهبانی می‌دید. غواص ها در حجم بالا بودند. یکی دو نفر که نبودند.یک گروهان و شاید بیشتر بودند. اگر دشمن آمادگی داشت و هوشیار بود به راحتی قابل کشف بود. برخی از این‌ها، ساعت‌های زیادی داخل آب می‌ماندند. در دی­ماه آن­هم با وجود چندین ساعت فعالیت در آب، طبیعی است که بدن از ضربات آب در امان نخواهد ماند. کم کم بدن کرخت شده و توان حرکت و درگیری هم پیدا نمی‌کند. این­طور می‌شود که گرفتار می‌شوند. فردای عملیات، سراغ برادر بابایی رفتم. چون تنها گردانی که از تیپ ما عمل کرده بود، همین گردان بود.وقتی مرا دید سرش را پایین انداخت. سلام و روبوسی کردم و گفتم: «چه خبر؟!»

‌خیلی درهم بود.

257

 

 

اتفاق خاصی در عملیات کربلای چهار افتاد؟

کربلای 4 در عین حالی که عملیات کاملی بود ولی به نتایج و اهداف مورد انتظار نرسید. با تدبیر فرماندهی تبدیل به فرصت غافل‌گیری و مقدمه ای برای پیروزی عملیات بزرگ کربلای 5 شد. سیدمرتضی حسینی از بچه‌های علی‌آباد کتول استان گلستان بود. جوانی پرشور که در این عملیات، مسوول مهندسی بود و از تکنیک‌های خاص خودش برای تجهیز و به کارگیری ماشین‌های سنگین استفاده می‌کرد. گاهی به راننده‌ها سیگار، لاستیک زاپاس، آب یخ و نوشابه می‌داد. زمانی هم با تشر زدن و عصبانیت، کار خود را پیش می‌برد. وقتی او را دیدم در حال کار‌کردن با بلدوزر بود، گرد و خاک زیادی بلند بود. دستی تکان داد و به هم سلام کردیم. گفتم: «‌چه خبر سید؟»

گفت: «‌الحمدالله امروز امدادهای غیبی جور است و همه چیز به نفع ماست. عراق هر چه که توپخانه‌اش می‌زند، عمل نمی‌کند.»

با او خداحافظی کردم و رفتم. مدتی طول کشید از قرارگاه که برگشتم، دیدم از سید خبری نیست. سید با سر و صدایی که راه می‌انداخت حضورش مشخص بود. از همراهانش پرسیدم: «سید کجاست؟»

گفتند: «سید را بردند بهداری.»

ـ برای چی ترکش خورد؟‌

ـ نه. شیمیایی شد.‌

258

 

 

این امدادهای غیبی که سید تعریف می‌کرد، همان گلوله‌های توپ شیمیایی بود که همه استنشاق کردیم. گلوله‌های شیمیایی با صدای خفیف عمل می‌کنند، بعد دود منتشر می‌شود. دود حاصل از این گلوله‌ها هم توی گرد و خاک کار با لودرها گم می‌شده، که این هم فکر می‌کرده این‌ها امداد غیبی است.

از برادرتان هم خبری داشتید؟

برادر‌م‌ چون بسیجی باسابقه‌ای بود آر.‌ پی. ‌جی‌ زن شده بود. دو تا کمک داشت. در مرحله‌ای که بچه‌ها در جزیره ام‌الرصاص در خط بودند کمک‌هایش را برمی‌دارد و می‌روند تا با تانک­های عراقی که از پشت اروند صغیر، بچه‌ها را اذیت می‌کردند، مقابله کنند. او از خاکریزی که بچه‌ها در ام‌الرصاص مستقر بودند، جلوتر می‌رود تا لبه اروند صغیر و آن جا شروع می‌کند به آر.پی.جی‌ زدن. بچه‌هایی که توی خاکریز بودند صحنه را نگاه می‌کردند و می‌بینند که گلوله ای نزدیک این سه نفر منفجر شده و آن‌ها افتادند. اما بعد از مدتی دو نفرشان برگشتند. بعد با دوربین نگاه می‌کنند و می‌بینند نفری که وسط بوده افتاده و تکان نمی‌خورد. این‌ها هم که آمدند، مجروح و زخمی بودند. بچه‌ها پرسیدند:« چی شد؟» گفتند: «‌نفهمیدیم یک چیزی به ما زدند، ما هم ترکش خوردیم اما حیدر افتاد و دیگر تکان نخورد» خبر شهادتش توی لشکر پیچید. بچه‌هایی که صحنه را دیده بودند برگشتند و تعریف کردند که بارانی شهید شد و جنازه او هم در خاک عراق ماند.

259

 

 

نیروهایتان را تخلیه کردید؟

آن‌جا یکی، دو گردان از نیروهای ما شیمیایی و تخلیه شدند. برای انجام کاری به قرارگاه رفتم. قرارگاه تخلیه شده بود.‌ سنگر قرارگاه در زیر پلی بود که آن پل را با کیسه جدا جدا کرده بودند. یک جایی بزرگتر از بقیه بود و چند تا هم بی‌سیم‌چی آن‌جا بودند. ته آن سنگر تاریک بود و برق ضعیفی هم داشت. تا آن‌جا رسیدم، حالم بد شد. پتویی را برداشتم و گفتم: «یک لحظه استراحت کنم.»

 نمی دانم چه مدت گذشت که صدای اذان مغرب را شنیدم. بلند شده و نماز را خواندم. یادم نمی‌آمد که صبح، ظهر یا بعد ازظهر به آن‌جا رفته‌ام؟ دوباره افتادم. دچار سرفه شدیدی هم شده بودم. منتها آن‌قدر دیگر قرارگاه و عملیات به هم ریخته بود که کسی توجه‌ای به ما نمی‌کرد. با خودشان هم می‌گفتند:« بارانی هم دیگر شهید شده.»

دیگر از صحنه خارج شده بودم، نه با بی‌سیم حرف می‌زدم و نه جایی دیده می‌شدم. هیچ اثری از من نبود. نمی‌دانم چه‌قدر طول کشید؟ ولی شاید دو، سه تا نماز آن جا خواندم. یکی از بچه‌های تعاون گنبد، برادر رضا رضایی که در عملیات بود به ستاد لشکر آمده بود کاری داشت. ستاد، زیر پل بود. تعاون هم آن‌جا بود. وقتی که می‌رود زیر پل، متوجه سرفه آشنایی می‌شود. احساس کردم یک نفر مرا تکان می‌دهد. در عالم خواب و بیداری بلند شدم و نشستم. چشم‌هایم قرمز شده و ورم کرده بود. چهره‌ام نیز به­هم ریخته بود. گفت: «آقا شیمیایی شدی، خیلی هم بد شیمیایی شدی، بلند شو.»

260

 

 

هر کاری کردم نتوانستم بلند شوم. او زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. بادگیر داشتم و مواد شیمیایی به لباس‌هایم نفوذ کرده بود و من آن را عوض نکرده بودم. منطقه‌ای که بودم کاملاً تخلیه شده بود ولی چون تحرک داشتم و این طرف و آن طرف می‌رفتم سر پا مانده بودم تا این­که افتادم. او مرا سوار ماشین کرد و به تدارکات لشکر برد. آن‌جا یک دست لباس زیر و رو برایم گرفت. کنار او بودم و نمی‌دانستم کجا می‌رود و چه کار می‌کند؟ ظاهراً قسمت آلودگی لشکر علی‌ ابن ‌ابی‌طالب(ع) رفت. ‌شنیدم که چانه می‌زند: «که یک شیمیایی آوردم، اجازه بدهید بیاید یک کاری برایش بکنیم.»

آن‌ها دیگر خسته شده بودند از بس شیمیایی دیده بودند و بعد هم چون عملیات به کلی این­جوری شده بود، فکر می‌کردند یک سری نیروها می‌خواهند تمارض کنند و به این بهانه از منطقه در بروند. گفتند: «آقا از دیروز تا حالا همه شیمیایی‌ها تخلیه شدند.»

او گفت: «آقا این فرمانده است.»

بالاخره راضی شدند. گفتند: «‌بیایید.»

‌بعد شامپو و صابونی دادند. گفتند: «برو یک دوش بگیر.»

261

 

 

‌وقتی که رفتم دوش بگیرم، یک لباس سپاهی داشتم که این لباس را با خودم لبنان برده بودم و لباس خاصی برایم بود. وقتی زیارت حضرت زینب(س) رفتم آن را تبرک کرده و با آن نماز خوانده بودم که اگر شهید شدم با این لباس محشور شوم. لباس تمیز و قشنگی بود. لباسم را در آوردم آویزان کردم. بچه‌های رفع آلودگی یک لحظه کنجکاو شدند که ببینند این آقا شیمیایی شده یا خیر؟‌ لباسم‌ را گرفتند. دوش می‌گرفتم. زیر دوش با من حرف می‌زدند. فکر کنم یک دستگاهی برای اندازه‌گیری آلودگی لباس داشتند. گفتند: «این خیلی شیمیایی است.‌«

صدایشان را شنیدم. یکی را صدا کردند که فلانی یک خرده نفت یا بنزین بیاور تا این لباس را آتش بزنیم. گفتم: «آقا آتش نزنید، این لباس را می‌شویم.»

گفتند: «نه آقا. اگر شما ببرید جایی هم بشورید و خشک کنید، همه را شیمیایی می‌کنید! به قدری شیمیایی در این نفوذ کرده که دیگر قابل استفاده نیست.»

‌خلاصه این لباس را آتش زدند و سوزاندند. حالا هم شیمیایی شده بودم و حالم بد‌ بود هم خبر شهادتم را توی شهر با بلندگو اعلام کرده بودند که فلانی تشییع جنازه می‌شود.

262

 

 

خانواده شما می‌دانستند که شما نیستید؟

خانواده‌ام‌ نمی‌دانستند که این بارانی من نیستم. وقتی از بلندگو اعلام کردند شهید بارانی، فکر کردند من هستم. در واقع چند بار شهید شدم! هر بار که برای تشییع تبلیغ می‌کردند که فامیل شهید بارانی بود، همه فکر می‌کردند ما شهید شدیم. برگشتم به شهر. با خودم گفتم: «این جنازه که می‌آید آن‌جا باشم.»

ضمن این‌که یک دوره نقاهتی را باید طی می‌کردم. وقتی برگشتم منتظر جنازه برادرم شدم. اما جنازه نیامد. عملیات کربلای پنج شروع شد. چون شیمیایی بودم، نتوانستم در عملیات شرکت کنم.

یک مقدار از احوال خانواده‌تان بگویید، یکی از فرزندانشان را از دست دادند و شما هم که شیمیایی شده بودید، شرایط سختی را گذراندند؟

به خانواده نگفتم که شیمیایی شدم. ولی سرفه می‌کردم. تبعاتش هم دیگر ماند و ماند. به آن‌ها‌گفتم که سرما خورده‌ام و حساسیت فصلی گرفته‌ام. کسی که انتظار داشتند برایش دستی بالا بزنند و عروسی کند، حالا شهید شده بود. خانواده‌ام را تسلی می‌دادم و با پدرم و مادرم صحبت می‌کردم. یکی از بزرگواری‌های مادرم این بود که هیچ‌وقت نپرسید که پسر من به تو گفتم که با برادرت صحبت کن تا نامزد کند، ولی تو او را برداشتی و بردی و شهید شد.

263

 

 

معمولاً مادرهای شهدایی که ازدواج نکرده بودند، برایشان یک مراسمی می‌گرفتند شبیه جشن حنابندان، خانواده شما هم این مراسم‌ را برگزار کردند؟

نه! این گونه رسوم در بین ما متداول نبود. یکی از عللی که مادرم بی‌تابی نمی‌کرد، صبری بود که خداوند در دل خانواده شهدا قرار می‌داد. هیچ ‌وقت از این‌که او شهید شده افسوس نخورد. برای یک بار هم گله نکرد و به او افتخار می‌کرد. همه ما به شهادت او افتخار می‌کردیم. برادر خانمم هم شهید شده بود.از دیگر افراد فامیل هم شهید داده بودیم. شهادت عادی شده بود.

اصلاً آن پرچمی که بنیاد شهید در خانه شهدا نصب می­کرد، بسیار آرامش‌دهنده بود. سالی یک پلاکارد هم می‌زدند و تسلیت می‌گفتند. ایام و وقت شهادت را یادآوری می‌کردند. منتها اگر پیکر شهید، آن‌قدر در منطقه اروند صغیر نمی‌ماند و مزاری داشت، والدین شهید با حضور بر سر مزار فرزندشان آرامش می‌گرفتند. درپایان این بخش از ارواح طیبه قهرمانان نامی خطه سبز ایران که چون درختان سرو بدون سر و صدا و هیاهو، قامت رعنایشان در قله‌های یخ زده و پر برف غرب و زمین گرم و تب دار جنوب، و در آب‌های سرد و خروشان اروندرود فرو افتاد و ابدی شدند و در این مجال ذکر نام و حقشان ادا نشد پوزش طلبیده و امید به شفاعتشان دارم.

264

 

 

 

 

 

میدان مین

 

 

1365 ـ‌ اعزام سراسری سپاهیان یکصدهزار نفری محمد رسول‌الله(ص)

 

 

سال 1365 ـ من و برادر حسین بابایی،‌ فرمانده گردان مالک‌ اشتر

 

 

بردار مرتضی قربانی،‌ فرمانده لشکر 25 کربلا

 

 

برادر کمیل کهنسال، جانشین فرمانده لشکر 25 کربلا

 

 

برادر نوبخت فرمانده تیپ سه از لشکر 25 کربلا که در این عملیات من جانشین او بودم.

 

 

شهید محمد دردی روشنی، از قهرمانان دفاع مقدس از خطه لاله‌خیز گنبدکاوس و از برادران ترکمن

 

 

سال 1365 ـ شهید حیدرعلی بارانی، با همان روحیه‌ شوخ‌طبعی و بسیجی‌اش مرا در عملیات کربلای 4 جا گذاشت.

 

 

شب عملیات آخرین خداحافظی که باهم داشتیم؛ همین بادگیر را به تن داشت. یازده سال بعد که پیکر پاکش را آوردند،‌ آنچه از او باقی مانده بود فقط تکه‌های بادگیرش و سربند سوخته اش که روی آن السلام علیک یا ثارالله(ع) نوشته بود، فضای شهرمان را عطرآگین کرد.

 

[1]ـ در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند. (قرآن کریم، سوره هود، آیه 88)

۹۹/۰۶/۲۲
محمد علی بارانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی